مهرداد بهار و فروزههاي يک معلّمِ زبانهاي باستاني
یادداشت |
هادي راشد
در ردهاي از يادداشتهايِ «در پويهي زبان فارسي»، کوشيدهام دريچهاي به جستوجو دربارهي روند پديدآمدن سه گسترهي آفرينش ادبي، آموزش و پژوهشِ تاريخ، ادبيات و فرهنگِ زبان فارسي در سدهي گذشته باز کنم. اين جستوجو بر شالودهي نگرش اجتماعي به فرهنگ و زبان در پي بازنمايي شيوهي جايابي کنشگران و چرايي پديد آمدن ستيزهها و ناکارآمديها در گسترههاي سهگانه است. از اين رو، برخوردها در اين گسترهها از گذشتههاي دور تا امروز، درونمايهي درنگ و بررسي است.
شکاف گسترهها
ستيزِ تکاپوگران در اين گسترهها، هرچند به بهانهي سنجش اين يا آن درونمايه پيش ميآيد، هر گاه به نارواگويي و دشنام برسد، ديگر ستيزِ دانشورانه نيست. از ديد تاريخي، برخوردها با نيما، قريب، بهار، قزويني و ... در گسترههاي آفرينش و پژوهش ادبي از سوي معلمان دانشکدهاي، رگههاي آغازين ناسپاسي و ستيزهجويي را آشکار ميکند. آرام آرام، آن رگهها به رگباري از ستيزهجويي و پرخاش گراييد. تاريخچهي دانشکدهي ادبيات، پر از ستيزهجوييها و پرخاشگريهاي معلمان، آموزگاران و استادان بهنام و ميانمايه است که در روند جايابي از روي جواني و خامي، سخن را به دشنام آلودهاند. با اين دگرساني که در گذشته اگر فروزانفر، راه ناسپاسي در برابر قزويني پيش گرفته بود، خود را همتاي قزويني ميپنداشت، و شاگردان او هم، مانند زرينکوب و شفيعيکدکني هنوز بر اين همتايي انگشت ميکوبند؛ اما امروز، کساني راه ستيزهجويي و پرخاش را برگزيدهاند که نه تنها بيمِ همتايي آنان با استادان نامآور نميرود، از راه و روش و جايگاه دانشوراني چون بهار و تفضلي، فرسنگها دوراند. رسيدن اينان به جاي آنان، برآمد فرآيندهايي است که نگونبختانه به ناکارآمدي ساختار آموزشي در دانشکدهي ادبيات انجاميده است. چنان که نصرالله پورجوادي در شب دانشکده به گوشههايي از آن پرداخته است. نصرالله پورجوادي همچنين نگاه را به گسستِ فرهنگ از زبانهاي باستاني برگرداند و پيآمدهاي آن را برجسته کرد. اکنون سخنان سيداحمدرضا قائممقامي که خود برآيند هماين گسستِ فرهنگ از زبانهاي باستاني است، و يادآوري پورجوادي را «مزورانه» ميخواند، چونان گواهکي بر هماين گسستگي است.
انگ و پرخاش به جاي سنجش و داوري
قائممقامي در پارهاي از يک يادداشتِ تلگرامي به شتابزدگي نوشته است: «فلان استاد سليمدل که هيچ گاه نتوانست از چنگال فکر حزب توده رها شود منتهاي هنرش اين بود که همه مواريث اين مملکت، و از جمله نوروز، را در عراق سه هزار سال قبل بجويد.» اين سخنانِ پرخاشگونه به کارنامهي درخشانِ پژوهشيِ اسطورهشناس برجسته، مهرداد بهار برميگردد، و ميخواهد (به گمانِ نويسنده) همهي آنها را يکجا و سراسربينانه درهم بپيچد. نويسنده، مهرداد بهار را «سليمدل»، گرفتار در «چنگال فکر حزب توده»، و سرريز کنندهي مردهريگِ باستاني به سوي «عراق سههزار سال قبل» ميخواند. برکنار از درستي يا نادرستي سخن بهار دربارهي نوروز؛ در اينجا نشانههايي در خور درنگ است که ناآگاهي يک معلم زبانهاي باستاني را از «فرهنگِ» روزگارِ باستان و دانش، منش و روش استادان پيشين بازمينماياند.
سليمدل کيست؟
قائممقامي با بيپروايي، بهار را «سليمدل» ميخواند. اگر نويسندهاي، کسي را ناآگاهانه «سليمدل» بخواند، گناهي بار او نيست. اما اينجا، با کسي روبهروايم که خود را دانشآموختهي کارشناسي زبان فارسي ميشناساند، معلم زبانهاي باستاني در دانشکدهي ادبيات است، از واژهشناسي و فرهنگنويسي دم ميزند، و به بهانههاي گوناگون دربارهي تاريخ زبان فارسي و گونهشناسي زبان فارسي سخن ميگويد. سليمدل در لغتنامهي دهخدا، سليمالقلب يا «سادهلوح» و در فرهنگ سخن، «سادهدل، خوشقلب، زودباور» معني شده است. غزالي نوشته است: «و هر که شوخگن جامهتر بودي، که ... و کدام احمق بود احمقتر از آن که بر زِبَرِ استاد دکان گيرد؟ اين سليمدلان چون شرع پيغمبر ببرزند و سيرت وي را خلاف کنند، چه ابلهي بود بيش از اين؟» (ک. سعادت2، ص305). بيهقي نيز، آن را همپايهي ابله به کار برده است: «چون من بنده بود ابله و با قلب سليم» (لغتنامه: سليم، قلب سليم). نميگويم بيبرو برگرد، نويسنده با گستاخي، مهرداد بهار را چنين خوانده است؛ اما چنانچه به باور خود، اين کاربرد را از روي دلسوزي! هم نوشته باشد؛ اين اندازه سادگي و ناآگاهيِ يک معلم زبانهاي باستاني و درگير با فرهنگنويسي، اگر نشانهي ناکارآمدي ساختارهاي آموزشي نباشد، نشانهي چيست؟
در چنگال فکر حزب
نويسنده سپس بهار را گرفتار در «چنگال فکر حزب توده» ميخواند، گويي پژوهش بهار برآمده از فکر حزب بوده است. فکر حزب توده چه بود؟ ايدهئولوژي مارکسيسم، يا دريافت بومي شده از آن؟ بستن بندِ اين هر دو، ـ همچون «فکر» حزبـ به انديشههاي اسطورهشناسي بهار، چيزي جز نشانهي ناآگاهي نيست. بهار يادآوري کرد (از اسطوره، ص342) که مري بويس، ريشههاي نوروز را در ميانرودان جستوجو کرده است (A history of..2,p.34)؛ آيا او هم گرفتار فکر حزب بود؟ روشن است بي جستوجو در پارههاي انديشهي اسطورهشناسي بهار، نميتوان يافتههاي او را پيرو ايدههاي حزبي خواند. گذشته از آن که اين شيوهي نوشتن در خورِ جايِ معلم دانشکدهاي نيست؛ ميدانيم بازيابي هر پيوندي ميان کار پژوهشي و ايدهئولوژي، بنياديتر از آن است که بتوان با انگ و پرخاش از پس آن برآمد. در اينجا با دريافتي نارسا از پديدهي برآمدگيِ پژوهش در راستاهاي ايدهئولوژيک روبهرو ميشويم. گويي نويسنده شنيده است که حزب توده، جهانميهني بود، ايران را براي ايران نميخواست، و ... اين آموزهها چگونه ميتوانست اسطورهشناسِ برجسته را به راهي بَرَد که خاستگاهِ مردهريگ باستاني ايران را در «عراق سه هزار سال قبل» بجويد؟ آيا اين کار زمينهي پيمان سنتو (ايران، عراق، ترکيه و ...)، روياروي کمونيسم نبود؟! وگرنه، چرا نميبايست مردهريگ کهن را جاي ديگري جستوجو کند؟
انديشهي جهانميهني، فراتر از باورهاي سوسياليسم و مارکسيسم بود. بسياري از انديشمندان به آن گرايش داشتند؛ اما بهار در اسطورهشناسي به اين راه نرفت. حزبي خواندن اين انديشه، و پژوهشهاي بهار را سرچشمه گرفته از آن و برآمده از فکر حزبي دانستن، نشانهي ناآشنايي با روششناسي کار او است. بهار اگر چنان وابستهي حزب بود که نويسنده دريافته است، ميبايست سازندهي روشهاي فرهنگي حزب باشد، نه پيروِ سادهدلِ آن. شايد معلم دانشکده نداند حزب توده در ساليان پربار پژوهشي بهار، از تز راه رشد غيرِ سرمايهداري پيروي ميکرد، و چنين ميپنداشت که ايران از پيِ بستنِ پيماننامههاي بزرگ اقتصادي با اتحاد شوروي در اين راه گام برميدارد. آنان ايران و کشورهاي ديگر را يکاي سياسيـاقتصادي در پيوند راهبردي با شوروي ميخواستند، نه يکي شونده با آن کشور يا با عراق. روش حزب، بازيافتن مردهريگ باستاني ايران در عراق نبود؛ انگ زدن براي از ميدان به در کردن کساني بود که نميتوانستند کارنامهي آنان را در يک رويارويي دانشورانه به چالش بکشند.
مِهر ايران و رگههاي واگرايي از حزب
مهرداد بهار در دو گفتوگو با هوشنگ گلشيري و عليمحمد حقشناس (به همراه ديگران)، در پي ريشهيابي گرايشهاي اسطورهشناسي خود، روند پيوستگيها و گسستگي با ايران و حزب توده را به روشني بازگفته است. در حزب، همهي سخن بر سر اين بود که «کجاي تاريخ روسيهايم، کي ميرسيم به انقلاب اکتبر. يکبار بحث اين نبود که ما کجاي تاريخ خودمان هستيم» (گلشيري، ص11)، انگيزهاي نميدادند تا کسي براي نمونه تاريخ مشروطه بخواند. پس نميتوانست از آنجا به اسطورهشناسي راه برد. دانشکدهي ادبيات هم چيزي به او نداد، «چيزي (به ما) نياموخت»، اما، پورِ سرايندهي دماوند (اي ديوِ سپيد پاي در بند)، در آنجا، «عشق» پورداوود را لمس ميکند، «و آن عشقي که به ايران کهن ميورزيد ... منتقل ميشد، ... به من منتقل ميشد» (ص12). با ديد اجتماعي برآمده از آموزشهاي حزبي، به دنبال چگونگي پديد آمدن شاهنامه و حماسهي ملي رفت. حتي به آنجا رسيد که چرايي دگرگونيهاي فرهنگي را گستردهتر از آن ببيند که با يک بررسي اقتصادي بتوان به آن پاسخ داد (ص14). نگاهي که آشکارا، چرخش از ديدگاههاي حزبي و روششناسي مارکسيستي بود. معلم ناآگاه ميگويد بهار هيچگاه نتوانست از چنگال فکر حزب رها شود، اما خود بهار ميگويد در پي نپذيرفتن دستورات حزبي او را از آنجا بيرون کردند (حقشناس و ديگران، ص181). کدام آموزهي حزبي ميتوانست در انديشهي اسطورهشناسي بهار چنان رخنه کند که ياراي رهايي از چنگ آن را نداشته باشد؟
فرهنگ ايراني در ميانرودان
جستوجوي خاستگاههاي اساطيري از ديد بهار، پادزهري بود در برابر انگارهي پوچِ نژاد برتر، «يک فرهنگ قلابي تبليغ ميشد ... که ما اروپايي و از نژاد آريايي هستيم. ... اينها همان زمان، خيلي واکنشهاي بدي در زندگي من به جا گذاشت» (ص27). در نگاه او، تنها راه نشان دادن تهي بودن اين برداشت، آن بود که «شما فرهنگ قديم آسياي غربي را از حدود سند تا مديترانه بشناسيد» (ص28). بهار هنگامي به اين نگرش و روششناسي رسيد که از حزب و انديشهي حزبي گسسته بود.
پژوهشگر زبان و ادب فارسي