تماشاخانه ي شاهنامه
یادداشت |
سيدحسين ميرکاظمي
ديدني پُرمعنايي است. نوجوان محنت کشـيده افغاني، بوته گياه نورسـي را در دست داشـت. آن را مي خواست در زمين سوخته و خانمان سرکوب شده اش، درخت کند. دو ديگر، هندوي پيکر استخواني در گودي دست، روي دانه ي گندم خاک ريخته بود. او هم مي خواست از آن، ساقه ي گندم زاري بروياند. پيام پُرتکانه ي درخت و ساقه ي گندم، در فراهم آوردن اين جُستار بي سبب واقع نشد.
عوفي بخاري، اديب خراساني و صاحب کتاب لباب الالباب مي گويد: جمله ي گذشتگان را در خجلت انداخته و آيندگان را در تک و پوي فکرت انداخته... و در وصف سخن فردوسي: کمال صنعت در آن است که از اول تا آخر بر يک نسق رانده است. افزون بر اين به نقل از دولتشاه سمرقندي: اکابر و افاضل متفق اند که شاعري در روزگار اسلامي مثل فردوسي از کِتم عدم پاي به مصوره ي وجود ننهاده است.
در مدخلِ گفتني، به خلاف حماسه هايي چون مهاباراتا، ايلياد، اُديسه و نيبلونگن ليد، که انگيزه ها و خواسته هاي ديگر دارند و از ديد غربيان ايلياد و اُديسه هومر، رامايانا و مهاباراتي هنديان حماسه شناخته شده اند؛ شاهنامه، حماسه اي ملي است. فردوسي در همان آغاز شاهکار خويش، تکليف خود را با مخاطب روشن مي کند:
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به يکسان رَوِش زمانه مدان
اينک مي خواهيم با روايت فردوسي، صيرورت و شدن فردوسي را در تماشاخانه ي شاهنامه بفهميم. مي خواهيم از روايت اش جهاني را که با بروز حماسي دروني کرده، درک کنيم. در هنر عمده اين است که جهان ما دروني شود. عيان اين جهان با کلمه مي شود ادبيات. جهان ما بي گمان در جايجاي جهان هستي ماست. هستي بروني و دروني، تخيّل، ساختار کودکي و زاويه به زاويه مکان و زماني که در آن و آناتي دَم به دَم نفس کشيده ايم. افسانه هاي غبار آلود خراسان يا خاور زمين، سمرقند و بخارا، ديوارهاي کاهگلي و آهک مال و برهنگي کوه ها، روستاهايي با حصار خشت خام و کاروانسراهاي آجري، شيهه و نعره ي اسب ها و شترها، کاروان هاي راه ابريشم با شبکه راه ها وبده وبستان فرهنگي،کاغذ،ادويه جات وطاقه هاي ابريشميِ دل رُباي زنان ودختران، اسب هاي بلندقامت و تنومند رخش وار و شبديزوار، عمامه هاي کدوتنبلي و نعلين هاي نوک برگشته و پيراهن هاي گلدار، کوشک هاي مرمري، برج هاي کبوترخان، کشتزارها و جاليزهاي پهناور و سُمضربه هاي اسب هاي مهاجم و خروش شمشيرهاي خونبار ،شور وشيون آدم ها ،توده هاي برف ،ساقه هاي باران و........
از خاطره ها ،کم سرشار نيستيم .
اين جهان به انضمام انـسان، هستـي ماسـت. انسانِ هميـشه تاريخ و فرهنگ، منضـم به ماسـت و مي خواهيم چيزي به اين انسان، خاطرات انسان و خاکسترش بيفزاييم. از اين ره گذر سعدي پس از سي و پنج سال سفر و کسب و انباشت تجربه، سعدي مي شود. جهان سعدي در عرصه ي پنجاه سال دروني است. در فاصل سي و پنج روز تا پايان نيافتن عمر گل بهارانه ي شيراز، کتاب گلستان، اين کلام رشک انگيز و آهنگين زبان پارسي را براي دوران ها مي آفريـند. حيرت را کسـاني به دنـدان مي گزند و ناباورانه زمان تاليف کتاب گلستان همچون به کوتاهي عمر گل مي پندارند که راز شدن سـعدي، دروني شدن سـعدي، زايشِ شدن را در حوزه آفرينش و فرايند خلاقيت هنـر به مـعيـار نمي گيرند. با چنين عنايتي به شرح درپي، «ابوالقاسم فردوسي»، حکيـم سخن و حـکيم طــوس مي شود و شاهنامه را مي آفريند.
از اين لحظه و از دقيقه اکنونِ تاريخ معاصر، نگاه مي کنيم و پرسشي است. فردوسي کدام تجربه هاي تاريخي را درک کرده و فهميده بود. منظر جهان بيني اش به گستره احياي هويت فرهنگي و انسان ايراني، از چه نيازي مايه ور شده بود.
ويليام فاکنر مي گويد: «حاجت نيـست که صـداي شاعر تنها وصـف حال آدميان باشد. اين صــدا مي تواند همچون تکيه گاهي يا ستوني آنان را ياري دهد تا پايداري کنند و پيروز شوند.» زندگي و شخصيت شاعر و سراينده را در روزگار تيره و تارش، بايد از نو شناخت. تاريخ وضع فکري و اجتماعي دوره و شدن او را بررسي کرد.گفته شود ديالکتيک «شدن» بُن مايه از هستي آدمي و هستي اجتماعي دارد . اين پويش، خود را محبوس ودر قيدوبند هيچ قالب يخ زده اي نمي کند.
با چه سفرهايي به ويرانه ها، سنگ نبشته ها، بر روي پوست چروکيده و خشک آفاق در سرزمين بزرگ فارسي زبان و ايراني، از فراز آب ها و ابرهاي اسرارآميز، کاخ ها، قلمرو اسطوره ها، زندگي عظيم اساطير، سلسله هاي فرمانروايي دو سنگ آسياب خلافت عرب و سلطـنت ترک، جنـگ و آشـوب و بي سروساماني، چيرگي فرومايگان و خواري آزادگان و حيطه ي ممنوع، تماشاخانه ي شاهـنامه را مي توان ديد. تا اين سفر جانکاه واقعي و خيالي و پُر از گزند روياهاي جاويد، صورت نپذيرد،انگار با چشم هاي بسته دنياي شاهنامه را مي کاويم و مي نورديم.
چگونه مي شود براي نخستين بار، جهان شاهنامه را ديد و درک شود کدام واقعيت تاريخي تاييد و تکانه اي براي تجربه ها و ياري دهنده ي پايداري و پيروزي امروزي است. رؤياي جاويد چون داد و دهش، خرد و پهلواني شاهنامه اي در عصر اينترنت و فضاي مجازي نه اين که فرسوده شده باشند، بلکه يادآوري اين ادعاست با شاهنامه مي توان به تسخير مجدّد جهان نايل آمد.
همواره تحقيقات و پژوهش بي شمار درباره ي وجوه مختلف شاهنامه ي گرانسنگ انجام گرفته، امّا انگار منظرهاي متفاوت محققين و شاهنامه پژوهان پايان ناپذيرست. عمده اين است که پژوهش تازه نسبت به پژوهش هاي قبل بعلاوه يک و به پرسش ناپرسيده اي از شاهنامه پاسخ داده شود. مسايل فرهنگي در شاهنامه،سوگواري زنان در شاهنامه ،زن در شاهنامه ،خرد وداد ودهش در شاهنامه، شاهنامه و هويت ملي، واژه نامه شاهنامه، فرهنگ جامع شاهنامه، فردوسي و زبان فارسي، وطن پرستي در شاهنامه، درخت در شاهنامه، حماسه در شاهنامه، عشق در شاهنامه، عواطف انساني در شاهنامه، پهلواني در شاهنامه، سيمرغ در شاهنامه و... سر آن نيست که به آن چه گفته اند و با ارزش هم پژوهش شده، دوباره و چندباره پرداخته شود. اين سعي در پيش است که محور سخن معطوف به پرسشي باشد که براي تماشاخانه ي شاهنامه مطرح است. به عبارتي منظـومه اي از تکانــه ها و شيوه اي از هستن و شناختِ شدنِ جهان فردوسي و سرانجام جلوه هاي گوناگون يک درون مايه واحد ، فراروي مي باشد.
بايد به خود فردوسي برگشت. جهان زندگي او با کدام ابزارهاي فرهنگي معاصرش براي درک زندگي، انگيزه ي آفرينشگري بوده است. در چه سيري ابزارهاي فرهنگي و معرفتي ،بخشي از وجودش شده و آن را در درون هستي اش جا انداخته بود. موردي که آفرينندگان ديگر غافل از آن شدند و نتوانستند در درون هستي شان جا بيندازند. فقط اين ابزارهاي فرهنگي و معرفتي در نابغه و منحصر به فرد قرن چهارم، انبارده شد. صد البته بعد از او کوشش زيادي بعمل آمد تا آثاري حماسي بسرايند اما اين تاليف ها موفق نبود.
به نقل از پروفسور ژاک برک، هر پديده اي را بايد با بينش و روح همان عصر خويش نگريست و سپس قضاوت کرد. ايران در زير سيطره عرب نزديک بود همه چيز حتّي زبان خود را از دست بدهد، همچنان که کشورهاي شمال آفريقا، مصر، عراق وسوريه زبان خود را از ياد بردند.
در چنين روزگاري است که فرياد رسا و پُرطنين سراينده اي از روستاي باژ، واليان مسلط به زمان را به وحشت مي اندازد. جمله معروفي در قابوسنامه حاکي است شعر از بهر مردمان گويند نه از بهر خويش. روح فردوسي است که مشخص کننده ي يک عصر و با آرمـان خاص مي باشد و بازتاب دهنده ي عصر خود است. روح زمانه در هنر متجلي و متبلور مي شود:
شود خوار هر کس که بود ارجمند/ فرو مايه را بخت گردد بلند
و يا
نهان گشت آيين فرزانگان/ هنر خوار شد، جادوي ارجمند
پراکنده شد نام ديوانگان/ نهان راستي، آشکارا گزند
از يک طرف در عصر فردوسي، سلطه خلافت عربي عباسي که آزادگان را به بهانه اين که قرمطي، رافضي و زنديق اند به شمشير گردن زدند.
بپوشـند از ايشان گروهي سپاه/ زديبا نهند از بر ســر کلاه
بريـزند خون از پـي خواســـته/ شــود روزگار مهان کاسـته
چنيـن بي وفا گشت گردان سپهر/ دژم گشـت وازما ببُريد مهر
و از طرف ديگر تاخت و تاز قبايل ترک، دولت ايراني ساماني و ساير خاندان ايراني را يکي بعد از ديگري از ميان بردند. اين مهاجمان که از دوره سامانيان به ايران تاختند، توراني ناميده مي شدند.
حکيم سخن سراي طوس، تاريخ و داستان عصر خود و روح زمانه را براي بيان دردهاي مردم به کار گرفت. از اين ره گذر، شاهنامه آئينه تمام نماي روح فردوسي وسند مليت ايراني مي باشد. او راوي و هم خالق است.
به اين ترتيب پيداست مردم ايران، رستم شاهنامه اي را رستم خود کنند. و براي نگاهداري شاهنامه با از بر کردن و به خاطر سپردن آن و ايجاد صنف نقالان، هم حافظ و هم رواج دهنده شفاهي شاهنامه باشند. شاهنامه خوان ها خود اديب و شاعر بودند. شاه عباس خود به شاهنامه فردوسي علاقه ي بسيار داشت. شاهنامه خوان هاي او «عبدالرزاق قزويني خوش نويس»، «ملا بيخودي گنابادي»، «مولانا فتحي اصفهاني» و تا عصر پهلوي «مرشد غلامحسين بوترابي»، معروف به «غول بچّه» و «سيدعلي اکبر» بودند.
مردمي ترين مکان نقالي، از قهوه خانه ها بايد نام برد. نقالان قهوه خانه و شاهنامه خوان نظير «ملا مومن کاشي» معروف به يکه سوار و «سالار بهمن خان» و... با خلاقيت ممتاز و پُرجوشي که داشتند، اين هوشياري جَنَمي با آنها بود که حکمت جهان پهلواني، فلسفه و جهان بيني خرد و داد و دهش، افسانه ها و اسطوره ها و تمثيل هاي عوام را خيلي خوب دريافته بودند .و گفتي در ذهن شان گوارش شده و حاصل اين توان نقل پرطرفدار و جان دارِ شاهنامه است. اين نوع نقالان در نقل شاهنامه تا آن جا که رستم از شاهنامه سپري نشده و شاهنامه با رستم است، باطنا و روحاً نقش رستم را دارند و حماسه وار خود را رستمي مي پندارند. در مجلس نقالي اين رستم بود که نقالي مي کرد.
با اين دانسته ها، پي گيري صيرورت و شدن فردوسي، نکته ي مورد نظر در ابتداي اين مقال، در شرحي مبسوط فرض مي باشد.
ابوالقاسم فردوسي از طبقه ي دهقانان در قريه باژ از ناحيه طابران طوس در پنجاه کيلومتري مشهد، در سال329 هجري قمري زاده شد. او ملک و ثروت موروثي کافي داشت. دهقانان که در سده هاي پيش از اسلام از طبقات ممتاز ايراني به شمار مي آمدند، احساس تعلق فراوان به ايران پيش از اسلام داشتند و به حفظ روايات محلّي حاکي از دوران خوش نياکان خود علاقه مند بودند. فردوسي با سلسله هاي سامانيان و غزنويان در جغرافياي خراسان بزرگ، هم عصر بوده است. براي او خراسان بزرگ و ايران زمين تصوّر جغرافيايي بود. ايران زمين «ايرانشهر» محدوده جغرافيايي و حوزه تمدني فلات ايران و جلگه هاي مجاور آن شامل ايران کنوني، بخش بزرگي از قفقاز، افغانستان و آسياي مرکزي و تمام مرزهاي سياسي کشور که تحت تسلط ايرانيان بوده همچون ميان رودان و اغلب ارمنستان را در بر مي گرفت. نيز جغرافياي سياسي سامانيان «261- 395» که يکي از دودمان ايران کهن بود، شامل سرزمين هاي خراسان، هيرکان، مکران، سيستان، خوارزم و کرمان به پايتختي بلخ و بخارا با فرمانروايي اسماعيل ساماني و ابراهيم بن منصور بود. و همچنين جغرافياي سياسي غزنويان به مرکزيت غزنه، امپراطوري پهناوري را شامل بود. قسمت هايي از ترکستان شرقي و خراسان بزرگ، بخش هاي پهناوري از کشورهاي امروزي قرقيزستان، تاجيکستان، ازبکستان، ترکمنستان، ايران، افغانستان و پاکستان، شمال و شمال غربي شبه قاره هند، مکران وکرمان و عراق عجم با سلطان محمود ترک تبار، جنگ افروز، متعصب در دين و مورد حمايت خليفه بغداد، در پهنه ي خود داشت.
به فوريت گفته شود چشم گشودن فردوسي در ده باژ، با زمين زراعي، باغ هاي ميوه و قلعه اربابي ظاهراً عرصه ي وجود مستندي است، اما در واقع امر جغرافياي خراسان بزرگ با منطقه پهناور و آباد و جغرافياي سياسي دو سلسله در قلمرو ديدگان و هستي اش بود. اين جغرافياي سرزمين هايي که از ديدگاه تاريخي بخشي از ايران بزرگ «ايرانشهر» بوده، در جـغرافياي شاهـنامه اساس وپايـه اي مي شود. از فهم و توصيف حماسه و تاريخي يک خطه جغرافيايي، به احتمال بتوان نداي جهان درون قديم و روح ملّي را شنيد و به ابزار حکمت گذرانِ شکلي از حيات به انضمام انگيزه ي آفرينش ثروت ادبيِ يک سرزمين را، با هوش و شعور امروزي بودن، پي بُرد.
هنگامي که صحبت از ايران زمين است، سرزميني را با مفهوم ايرانشهر به وجود بخشي از هخامنشي متصوّر مي شود. از اين ره گذر از نظر تاريخي و مدرک شناسي تاريخي، هخامنشيان مهم هستند. ايران هويتي پيدا کرد و ساسانيان نيز به مطرح شدن ايرانشهر تعلّق ايجاد کردند. و اين سلسله با بار خاطره ي جغرافيايي و تاريخي، بخشي از هويت تاريخي، در حافظه جمعي ما بيشتر نقش داشته است. خاطره جمعي مفهومي جديد در روان شناسي تاريخي و اجتماعي است که انگار در لايه هاي باستاني روح فردوسي به مانند گستره ي رويا در ضمير پنهان شاعري چون او وجود داشت. خودآگاه و ناخودآگاه فردوسي براي شدن و صيرورت به قول سليمان پيغمبر «هيچ چيز در زير آفتاب تازه نيست.» مطرح مي باشد. به اعتقاد گوستاويونگ روان پزشک و فيلسوف سوييسي در ارايه نظرياتش تحت عنوان روان شناسي تحليلي مي نويسد: «ناخودآگاه جمعي، قوي ترين وبا نفوذ ترين سيستم روان اسـت.» ريشه در حيات اجداد بشـري دارد وشـامل تجربه هاي گذشــتگان است که در هاله اي از ابـهام فرو رفته ،و به واسطه ي رؤيا و يا اسطوره با انسان سخن مي گويد.
از آن چه آورده شد بايد استنباط کرد از سُم کوبِ اسب هاي مهاجمان، شعله وتندر شمشير سپاهيان اسکندر مقدوني فاتح نيمه عاقل – نيمه ديوانه ي ايران هخامنشي با به آتش کشيدن تخت جمشيد، نژاد سامي و قبايل مختلف ترک و رويدادهاي تکان دهنده و خانمان برانداز تاريخي در بُن حافظه جمعي ايراني، خفته ي بيدار است.
از فضاي متفاوت و مدفون درون انسان ايراني در حکايتِ تاريخ آمده و لاجرم به گوش طبقه دهقان رسيده است. با حمله ي اعراب به ايران و از هم پاشيدن سلسله ي ساسانيان به تدريج تمامي ايران به دست آنها افتاد. رستم فرخ زاد در نبرد قادسيه با اعراب درگير شد. نتيجه ي آن پيروزي اعراب بود. سپس تيسفون، پايتخت ساسانيان را پس از يک محاصره کوتاه تسخير و غارت کردند. خاقاني شرواني در قرن ششم، در راه سفر به بغداد هنگام گذر از ايوان مدائن و ديدن طاق کسري گفت:
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
ايوان مدائن را آئينه عبرت دان
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گويي
کز گرمي خونابش آتش چکد از مژگان
آخرين مقاومت منسجم ايران ساساني در نبرد نهاوند رخ داد. پس از نبردي خونين با پيروزي اعراب خاتمه يافت. يزدگرد ساساني متواري و عاقبت در سال 30 هجري قمري به دست آسياباني در مرو کشته شد.
دهقانان، نقالان سرگذشت پيشينيان بودند و به احتمال گوش فردوسي با چنين روايات خونيني از زبان موبدان و هم طبقه ي خود دهقانان، فربه مي شود. وبا شدن اش چپاول مادي و معنوي ايرانيان را توسط اعراب در شاهنامه مي آورد:
ازين مار خوار اهرمن چهرگان/ ه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
چنين گشت پرگار چرخ بلند/ ازين زاغ ساران بي آب و رنگ
ز دانايي و شرم بي بهرگان/ همي داد خواهند گيتي بباد
که آيد بدين پادشاهي گزند/ نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
با اين همه سرزمين هاي ماوراء النهر و خراسان و سواحل رودهاي جيحون و سيحون که دور از دسترس خلفا بود، بارها حملات را دفع و ساليان دراز در مقابل آنها پايداري کردند.
در سال 87 هجري قمري سردار عرب قتيبه بن مسلم که فرمانرواي خراسان بود به بخارا و سمرقند لشکر کشيد و سرانجام اين دو شهر را گشود. بر روي خرابه هاي معابد زرتشتي و يا بودايي مساجد ساخته شد. قتيبه در سال94 هجري قمري مسجد جامعي ساخت و فرمان داد هر کس روز جمعه براي نماز به مسجد بيايد، دو درهم به او بدهند. همين قتيبه فرمان داد که هر يک از خانواده هاي بخارا يک خانواده عرب رادر خانه خود جا دهند. آن موقع هنوز زبان مردم فارسي بود و نماز و قرآن را به فارسي مي خواندند. مهمان هاي ناخوانده و مهاجم، شاهد و هوش بودند اگر به عربي قرائت نشد، پُستِ خبر چيني خانگي اموي به گوش و سمع فرمانرواي مستبد مي رساند و کيفر به تيغ جلاد سپردن در پي داشت.با اين روال و سرکوب به تدريج زبان عربي همپاي زبان فارسي قوّت گرفت و زبان رسمي شد و زبان فارسي به همان سرنوشت خود و ديگر شهرهاي ايران زمين دچار گشت و کم کم به فراموشي گراييد. حتي بزرگان ادب و دانشمندان نامي سعي داشتند خود را همانند قوم عرب کنند و ايران و آن چه را ربط و مربوط اش بود خوار و بي مقدار جلوه دهند.بر خلاف عرب مآب ها گروهي ايران گراي و برخلافت بودند.
ابوريحان بيروني تاريخ نگار در کتاب الباقيه عن القرون الخاليه مي نويسد قتيبه بن مسلم سردار عرب سپاه خليفه اموي بسيار خشن و خون ريز بود. حکومت اسلام را در منطقه و نيزمرزهاي خلافت را تا بيشتر نقاط ماوراء النهر، بخارا، خوارزم و سمرقند گسترد. اين سردار حجاج بار دوم به خوارزم رفت و آن را باز گشود و هر کس را که خط خوارزمي مي نوشت از دَم تيغ گذراند. کتاب را يکسر سوزاند و تباه کرد.
با فتح و تسخير خراسان، مهاجرت عرب هاي مسلمان به ناحيه آغاز شد. اولين مهاجرت بزرگ مسلمانان عرب خراسان در آغاز نيمه دوم قرن اول هجري قمري صورت گرفت. در منابع تاريخي آمده در سال 57 هجري قمري زياد بن ابي سفيان، «ربيع بن زياد حارثي» را به امارت خراسان منصوب و به همراه وي پنجاه هزار سپاهي را با خانواده هاي شان روانه خراسان کرد.
زاغ ساران بي آب و رنگ، ويژگي خود را حفظ کرده بودند، به زبان عربي بر تمايز قومي خويش پاي مي فشردند. عرب، ايراني را موالي مي دانست. «اگر سوار ايراني به عربي برخورد، مجبور باشد پياده شود و آن عرب را بر اسب بنشاند و از پل بگذراند.» خلافت عرب بر يک محور مي چرخيد تا ايران و ايراني را خُرد نمايد. شخصيت اش را نفي و تحقير و سلطه خود را بر اين موالي توجيه کند. گفتني است خانواده هاي مهاجر عرب، بيرون دروازه تا پيش از ورود به شهر، چادرهاي خيــمه اي برپـــا مي کردند. گند مشمئزشان و دود و دمه پيه مذابِ مائده ي روزمره، به شهر سرايت مي کرد. بوي متعفن و آزار دهنده هوا را مي انباشت. چنان که شامه ي ناخودآگاه جمعي فردوسي را پس از سيصد سال آزرد.
با اين همه نبايد چنين پنداشت پيروزي اعراب بر ايران کار آساني بوده است. پس ازشکست ايرانيان در جنگ قادسيه، مردم بخش هاي گوناگون پيوسته بر ضد اعراب دست به شورش مي زدند. پس از فتح استخر «اصطخر» در سال هاي 28-30 هجري قمري مردم آن جا به پا خاستند و حاکم عرب را کشتند. عثمان خليفه سوم، عبدالله بن عامر را براي فرو نشاندن قيام استخر به اين ناحيه اعزام داشت. مردم استخر فارس با نهايت مردانگي و فداکاري در برابر لشکريان عبدالله بن عامر پايداري کردند ، تا جايي که وي به خشم آمد وسوگند خورد آن قدر از مردم استخر بکشد تا خون روان گردد. اما هر چه قدر از مردم آن جا را کشتند، خون جاري نشد و از اين رو آب گرم به خون هاي ريخته شده افزودند تا خون جاري شد و سوگند سردار عرب تحقق پذيرفت. به گفــته ي ابن بلخي در فارســـنامه، کُشته شدگان اين جنگ چهار هزار نفر بودند.
اعراب مي دانستند که استخر شهر سلطنتي و پايتخت اوليه ساسانيان و مقر آخرين پادشاه ساساني بوده است. استخر را به عنوان يک مرکز مهم سياسي، مذهبي در پارس دوره ساساني و سده هاي نخستين اسلامي مي شناختند. موقعيت جغرافياي اش در نزديکي تخت جمشيد و بخش عامه نشين شهر پارسه تخت جمشيد بوده است. در روزگار شاهنشاهي ساساني به عنوان خاستگاه آن دودمان و معبد مشهور آناهيتا و شهر تاجگذاري، پر اهميت مي نمود.
خاطره جمعي فردوسي چون معرفتي شهودي در روان شاعر، گرم کار بود تا در شرايط مناسب تاريخي و فرهنگي آن را بيان کند. با اين معرفت شهودي از وجود شهر استخر در دوران اساطيري کيکاووس سخن مي گويد:
وز آن سوي پارس اندر کشيد/ نشستگه آن گه به استخر بود
جهاني نهادند رخ سوي اوي/ به تخت کيان اندر آورد پاي
که در پارس بُد گنج ها را کليد/ کيان را بدان جايگه فخر بود
که او بود سالار ديهيم جوي/ به داد و به آيين فرخنده راي
.............
بسر شد کنون قصه کيقباد/ ز کاووس بايد سخن کرد ياد
کيکاووس پس از رزم «هفت خان رستم» راهي تخت گاه خود مي شود:
سپرد آن زمان تخت شاهي بدوي/ چو کاووس در شهر ايران رسيد
و از آنجا سوي پارس بنهاد روي/ ز گرد سپه شد هوا ناپديد
راه پارس و شهر استخر، در واقع پاتوق شاهان و بزرگان بود.
پيش از اين به نکته ي قابل تأملي توجه داده شد، نابغه ي حماسه سراي روستاي باژ، پاي در طابران دارد، اما آفاق نگاهش به پهنه ي جغرافياي سياسي ايرانشهر و تمدن هاي بسيار کهن و شهرهاي باستاني ايران بوده که از يک سو به استخر باستاني و از سوي ديگر به تمدن دولت شهري در سيستان متوجه است.
فلات ايران تمدن هاي بسيار کهني، شکفته و پژمرده براي نمونه تمدن دولت شهري در زابل داشته است.و چنين است در جوار شهر باستاني با قدمتي بيش از 5000 سال در ساحل رود هيرمند و درياچه هامون، زابل افتاده بود. چرا ،زابل در ذهن فرض نباشد و معطوف جغرافياي شاهنامه نشود. شخصيت هاي پهلواني و تاج بخش شاهنامه نه از کرمان، نه از بخارا، نه از نيشابور و نه از گيلان زمين،در اين مرز و بوم «سيستان» جان و روح مي يابند. با شناسايي زابل چسبيده به دولت شهر باستاني و يا شهر سوخته با نام امروزي و تمدن هوشمند و خلاّق آن، فضاي دنياي باستاني بيشتر درک مي شود.
درست است در هيات زابل شاهنامه و رستم شخصيت استثنايي اش يک سري افسانه سرايي به کار رفته، در واقع در حافظه جمعي فردوسي، افسانه و تاريخ به انضمام جغرافياي زابلستان، زابل، نيمروز، سيستان، سجستان، سگستان و بُست يک خاطره ي بزرگ تاريخي ذخيره است.منضم به اين شنيدني که زرتشت نخستين سروده هايش را از سيستان شروع کرد. سيستان يازدهمين سرزميني است که اهورامزدا آفريد. کوه خواجه يا کوه خدا يا همان «اوشيدا» مکان گفتگو و نيايش زرتشت با ايزد بوده است. آيين زرتشت از سيستان شروع و به نواحي ديگر ايران و دنياي باستان گسترش پيدا کرد. با چنين شرح، ذهنيت فردوسي، نقشبند سرزمين مقدسي مي شود که محل پيدايش و خيزش بسياري از پهلوانان ايران زمين از جمله رستم در شاهنامه رقم مي خورد و پَروردني از طريق هنر است.
سيستان با دشت هاي زيبا و چراگاه هاي پهناور ، مکاني براي آرامش، جشن و سرور رستم، خانداناش، پهلوانان و پادشاهان مي گردد. آفتاب سيستان از مرد و زن سيستاني، رستم ها ساخته است. و گمانه ي صائب سپردنِ نقش اول سيستاني در شاهنامه به واسطه ي توان ذهنيت و درک فردوسي از موقعيتِ مکاني، از پرده بيرون مي افتد.
قابل اشاره مي باشد در شاهنامه نخستين جايي که از زابلستان سخن به ميان مي آيد، هنگام سلطنت منوچهر است. منوچهر به سام که به دربار آمده، محبت بسيار روا مي دارد و دستور مي دهد که عهدنامه اي بنويسند و در آن قلمرو سام را تعيين کنند:
و زان پس منوچهر عهدي نوشت/ همه کابل وزابل و ماي و هند
ز زابلستان تا بدان روي بُست/ سراسر ستايش بسان بهشت
ز درياي چين تا به درياي سند/ بنّوي نوشتند عهده ي درست
اگر اين حرف هم، گفتني باشد با سيستاني ها مي توان جايي را آباد و جايي را ويران کرد. فردوسي با اين کار مايه در خود انرژي فراوان مي طلبيد و مي خواست صرف کند تا سريع تر بدود و روح خود را غني کند و بر طريق خويشکاري افتد. او در مرحله ي استغراق شدن و اشتغال معنوي بود.
شکل گيري جهان فکري سراينده اي چون فردوسي، تخيّلي را تسخير کرده بود تا انسان ايراني را نشان دهد. از آشفتگي زبان فارسي، اين اصل هويتي و دو پارگي روح زمانه آگاه شده بود. او در عرصه زندگي چراغ به دست به جدّ کنجکاو، کاونده و جستجوگر اوراق عصرش شد. در افقي بسيار وسيع فردوسي با مطالعه متون موجود، بر دانش و آگاهي خود افزود. از کتاب هايي با نام، نامه خسروان، نامه پهلوي يا دفتر پهلوي و نامه باستان نام مي بَرَد.
در دوره ي پارس ها، ادبيات حماسي به صورت شفاهي وجود داشـته است. سنّــت شــفاهي يکي از ويژگي هاي فرهنگ کهن ايران مي باشد. با استفاده از سـنّت شفاهي، خداي نامـه ها تــدوين شده اند. يا در اساطير ايران به دليل تقدسي که به بيان شفاهي داده مي شود، خط هموزن جادوي گفتار و سخن نمي شود. و از اين ره گذر در کتاب هاي پهلوي اهميت روايت شفاهي مورد تاکيد قرار داشت. بدين منوال کتاب اوستا، قرن ها سينه به سينه نگه داري شد.
طبقه دهقانان خاستگاه فردوسي، درباره ي ايران کهن و قديم و دخالت فکري و تاليفي راجع به آن، خود را موظف مي دانستند. از جمله اين تاليف ها، مجموعه داستان حماسي اقوام ايراني بود که از زمان کيومرث تا پايان زندگي يزدگرد سوم را در بر مي گرفت. هسته اصلي خداي نامه، روايت هاي اساطيري و حمــاسي مشـرق ايران است که بــعدها با قهرمــانان دوره پــارتي، داستان هاي گيـو و گودرز وسکاها [داستان رستم] در آميخت. خداي نامه در دوران پس از اسلام به عربي و فارسي ترجمه شد. تاريخ نويسان دوران اسلامي براي تدوين بخش پيش از اسلام، از اين اثر بهره جستند.
از طرف ديگر علاوه بر خداي نامه، کتاب هايي وجود داشته که در آنها به شخصيت هاي اسطورهاي اشاره شده است. در اين ميان اوستا کتاب زرتشتيان به زبان اوستايي نوشته شده و ديگر متون پهلوي که به زبان فارسي ميانه به رقم درآمده است. قدمت پاره اي به پيش از ظهور اسلام و پاره اي به قرون اول و دوم هجري قمري بر مي گردد.
نيز در زمان سامانيان که خود را از نژاد شاهان باستاني ايراني مي دانستند، توجّه و علاقه به گردآوري و تنظيم تاريخ پادشاهي ايراني به زبان فارسي دري نشان داده بودند. نتيجه ي آن گردآوري چندين شاهنامه و يا خداي نامه به نثر و نظم بود. «تئودورنولدکه» مي نويسد: خداي نامه، تاريخ ايران را از آغاز تا پايان ساسانيان در برداشته و در آن کتاب، داستان هاي اساطيري و روايات تاريخي بهم آميخته است.
اينک در سال 326هجري قمري به فرمان دهقان بزرگ و فرمانرواي طوس ابومنصور عبدالرزاق کتاب پهلوي «خداي نامک» به فارسي ترجمه شد و به نام شاهنامه منثور ابومنصور طوسي اشتهار يافت.
باري! در دوره اي که همه جا را جنگ و آشوب گرفته و عصر نوزايي به شرح سطور ذيل مطرح است، فردوسي در شهر دوست مهرباني داشت. او که دفتر پهلوي، شاهنامه ابومنصوري را به پارسي دري نوشته بود، به فردوسي داد. «اين شاهنامه را بسراي و براي خود قدر و منزلت فراهم کن.» و کلامي است «کتاب را پيش من آورد. جان تاريک و اندوهگين من به يکباره از پرتو آن روشن و شادمان شد.»
با وصف دريافت کردن اين کتاب از دست دوست مهربان فرزانه، خود مي تواند تقويت وحرکتي موثر با ملاحــظات رقم خــورده مذکور، در ســرودن شاهــنامه باشد. او علاوه بر دريافــت يک کتاب و با
پشتوانه ي بستر نوزايي قرن سوم و چهارم به علمداري زکرياي رازي ها و ابوريحان بيروني ها و عقل گرايان ، به عرصه ي انديشه ورزي و جهان رؤياهاي تخيِل اش،وسعت بخشيده شد.
واقعيت ها بيان خاص و صراحت خود را دارند. از قرن سوم هجري قمري مي توان با عنوان رنسانس و يا نوزايي اسلامي ياد کرد. در قرن سوم و چهارم مقارن قرون نهم و دهم ميلادي در ايران، انقلاب فرهنگي روي داد. و پيشرفتي گسترده در معرفت و تجارت علمي مردم جوامع شرقي در پي داشت. تفکر انسان گرايي، عقل گرايي، آزاد انديشي و نشر انديشه هاي مختلف مقبول افتاد.
با آغاز قرن سوم هجري قمري، ايران مرکز و کانون اصلي رستاخيز معنوي بزرگ، شاهد فصل جديدي از دوره تاريخي خود بود. در واقع خلافت عباسي که از همان قرن هاي سوم و چهارم هجري قمري دچار خطر سقوط بود باتکيه بر اميران ترک عليه آزادانديشي و تسامح دوران سامانيان کـارزاري را راه انداختند. خليفه، سلطان متعصب و خودکامه محمود غزنوي، اين گرگ را حمايت مي کند و او اعلام مي دارد انگشت به جهان درکرده ام.
پادشاهان ساماني در اواخر قرن سوم هجري قمري با شور وافر به داستان هاي باستاني ايران توجه داشتند. و در اين دوره احياء فرهنگ با ظهور چشمگير تحوّل تفکر انساني و عقل گرايي همراه بوده است. خرد، داد و دهش صريح ترين کلام برجسته ي اثر حکيمانه شاهنامه مگر مي شود از نوزايي نشأت نگرفته و مايه ور نشده باشد.
لاجرم در طليعه ي 360 هجري قمري،در سي و چند سالگي، شوريده ي دادجو و آرمانخواه طوسي نه صرفاً در قلمرو ذهن و خيال بَل برحسب شدن، کلمه را شناخت. در ابتداء کلمه بود وکلمه خدا بود. فردوسي در جهان بود،و به واسطه ي کلمه، تخم سخن را پراکند:
به نام خداوند جان و خرد/ فريدون فرخ فرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيکويي/ کزين برتر انديشه برنگذرد
به مشک و به عنبر سرشته نبود/ تو داد و دهش کن فريدون تويي
آرتور کريستين سن در نخستين انسان و نخستين شهريار در تاريخ افسانه اي ايرانيان حدس مي زد، فردوسي از منبعي ديگر جز خداي نامه استفاده کرده است. و با توجّه به تحرير دوم در سال 401 هجري قمري، سراينده ي نامدار ملي ايران،به سائقه ي صيرورت و شوريدگي خاطر، صدايي از خرد، عمق سربلندي روح ايراني و جوهر پاک نهادي هستي اش را در هزار توي اسطوره وتاريخ به نظم آورد. احياي انسان، اساطير ملي، مفاخر گذشته، تقويت روحيه و حفظ مواريث ايراني، انگشت روي تپش نبض روح زمانه و شواهد دروني، سر لوحه ي پويش و اهتمام خويشکاري قرار گرفت.
اين گفتني هم تماشاخانه ي شاهنامه دارد:
چنين گفت کآيين تخت و کلاه/که خود چون شد او بر جهان کدخداي
کيومرث آورد و او بود پادشاه/ نخستين به کوه اندرون ساخت جاي
و نيز:
نهفته چو بيرون کشيد از نهان/ يکي روم و خاور، دگر ترک و چين
به سه بخش کرد آفريدون جهان/ سيم دشت گردان و ايران زمين
تور، سلم وايرج سه فرزندان فريدون هستند. در تقسيم بندي روم به سلم، توران به تور و ايران به ايرج رسيد:.
ازين دو نيابت به ايرج رسيد/ مَر او را پدر شهرِ ايران گزيد
چهار ستون شاهنامه، بيان جهان بيني انساني و خردمندانه فردوسي است. در يک تقسيم بندي کلي سه بخش براي شاهنامه قايل شده اند. اساطيري، پهلواني و تاريخي. بخش اسطوره، داستان هاي نخست شاهنامه را تشکيل مي دهد. چون پادشاهي کيومرث و جمشيد، داستان ضحاک و فريدون و سپس به بخش پهلواني که از پادشاهي منوچهر و کيقباد آغاز مي شود. مهرداد بهار تاريخ نگار معاصر اشاره مي دارد تقسيم شاهنامه به سه دوره اساطيري، پهلواني و تاريخي رايج ،يک اشتباه است. در شاهنامه نه دوره اساطيري هست و نه دوره تاريخي، اثري است حماسي که در آن ،گاه اشارتي تاريخي نيز هست.
وجه ديگر شکوه شاهنامه با رستم، ابرمرد و پهلوان دلاور ايران زمين ستايش شده است. از تاريخ سيستان: «خداي تعالي هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد.» عمر طولاني دارد که گويي به درازاي آرزوي ملتي مي ماند. او فرزند زال و رودابه است. تبار پدري رستم به گرشاسب و از طريق گرشاسب به جمشيد مي رسد. با لقب تهمتن، پيل تن، تاج بخش دوره هاي منوچهر، نوذر، کيقباد، زو، کيکاووس، کي خسرو، لهراسب، گشتاسب و سرانجام بهمن را در مي نوردد.
شگفتي به گيتي ز رستم بس است/ جهان آفرين تا جهان آفريد
کزو داستان، در دل هر کس است/ سواري چو رستم نيامد پديد
در باره ي رستم دارنده ي نقش اول در شاهنامه، سراينده اي از زبان فردوسي مي گويد:
که رستم يلي بود از سيستان/ منش کرده ام رستم داستان
تکيه فردوسي بر بازآفريني شخصيت هاي بارز در موقعيت هاي حساس بود و با مصالح خود آشنايي داشت. و همان طور که گفته شد او رستم و ديگر شخصيت ها را از توان هنري مي آفريند. بسياري از صاحب نظران بر اين باور هستند، رستم پهلوان شاهنامه همان رستم سورن پهلو يا سورنا اسپهبد اشکاني است. مي تــوان چنين برداشت کرد که به دليل شــهرت ســورنا در ميان مردم به او چـنـين افسانه هايي نسبت داده اند و رفته رفته به قهرمان ملي ايرانيان بدل شده است. باوجود اين نظر ،بايد به سطور پيشين عنايت داشت، فردوسي جستجوگر و مطالعه کننده ي اوراق و بهره ور از روايت هاي شفاهي عصرش بوده است. هرچند پاسخ فردوسي به سلطان محمود، خود گفتني مي باشد: خداوند تا به حال مانند رستم را نيافريد و نخواهد آورد.
در تماشاخانه ي شاهنامه و کالبد خاطره ي جمعي، نبض روح زمانه به روزگار فردوسي در بيداري ملي براي بناي هويت بر مبناي زبان فارسي دري مي تپيد. او با هم آميزي تاريخ و زبان، آن را در برابر زبان عربي نجات داد. و موقعيت اش را به عنوان زبان ملي و مشترک ايرانيان ماندگار کرد. جز پناه گرفتن در خانه ي زبان دري، کشور ايران ِ امروز، زبان اش عربي بود.مهرداد بهارزبان شناس در اين زمينه هم مي گويد: «فارسي دري استاندارد از عصر سعدي با گلستان و بوستان آغاز مي شود. اين سعدي بود که زبان دري را تثبيت کرد.» فردوسي نشان مي دهد که مردم ايران از فرهنگي غني برخوردارند و بي ريشه نيستند. او در مقابل اساطير سامي «آدم و حوا» حرف اش را زده است و زبان دري حامل داستان هاي تاريخي و اساطيري را درمقابل زبان عرب موفق مي گرداند. شاهنامه چنان سرشار از انديشه هاي ژرفناکي است که با ذهن و زبان هر طبقه از خانواده هاي ايراني در آميخته ،دل در گرو آن گذارده ومطلوب خويش را مي يابد.
سراينده جاودانه ي تابناک در عصر نوزايي قرن سوم و چهارم هجري قمري، مبارزه ايرانيان براي کسب استقلال و همزماني اين مبارزه ملي با اوج شکوفايي ادبي، و شدنِ استعداد درخشان اش در فرهنگ ايران، مايه ورترين اثر حماسي جهان را سرود. او جوهر و جان تاريخ ايران را که در خود دروني کرده بود، پيراست و عاشقانه آنها را به سخن در آورد.
بناهاي آباد گردد خراب / پي افکندم از نظم کاخي بلند
ز باران و از تابش آفتاب/ که از باد و باران نيابد گزند
بسي رنج بردم در اين سال سي/ عجم زنده کردم بدين پارسي
نميرم از اين پس که من زنده ام/ که تخم سخن را پراکنده ام
و درختم اين جُستار اشاره جامي «بهارستان سده ي نهم» به شاه محمود کشورگشاي، مطبخي زاده و پرستار زاده، براي دوران ها، هميشه صداي رسايي است:
خوش است قدرشناسي که چون خميده سپهر
سهام حادثه را کرد عاقبت قوسي
برفت شوکت محمود و در زمانه نماند
جز اين فسانه که نشناخت قدر فردوسي
منابع در روزنامه محفوظ است
نويسنده معاصر