کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

سعدي بنويسيم  (بخوانيم سابق)

آزاده حسيني

 

ستون سعدي بخوانيم از قبل در اين صفحه بوده، اما به گفته سعدي: «حکايت همچنان باقي»؛ و ما نيز چنان مشتاق سعدي جان هستيم که نه تنها يکم ارديبهشت بزرگداشت سعدي است، بلکه تمام ارديبهشت انگار بايد سعدي خواند و شنيد و در تمام گلستان سعدي نسيم ارديبهشت مي وزد و در غزل هايش، ذوق آدمي با عشق مي جوشد و ابر مي شود و به آسمان مي رود و مي بارد و «به صد دفتر نشايد گفت حسب الحال مشتاقي»!

 

 

پيشنهاد:

يکم ارديبهشت روز آغاز نگارش کتاب گلستان سعدي بوده و به همين دليل روز بزرگداشت سعدي نام گذاري شده است. از طرفي اولين روز آبان، به ياد ابوالفضل بيهقي، تاريخ نگار بزرگ ايراني، با عنوان روز ملي نثر پارسي به ثبت رسيده است. پيشنهاد مي کنيم کودکان، نوجوانان و خانواده گلشن مهري از اول ارديبهشت تا اول آبان رونويسي متن هايي از گلستان سعدي و تاريخ بيهقي انجام دهيم تا مانند هميشه بوستان انديشه خود را با طراوت ادبيات و تاريخ، سرسبزتر نگاه داريم.

 

يادداشت دبير صفحه

گردش کتاب

بازديد از کتابخانه هاي عمومي استان

سال گذشته به کتابخانه عمومي گنبد رفتيم و فروردين امسال دومين سفر «گردش کتاب» به انجام رسيد. پنجشنبه بيست و هشتم فروردين با تعدادي از کودکان، نوجوانان و خانواده هاي گلشن مهري به کتابخانه بندرترکمن، گميشان و موزه مردم شناسي گميشان رفتيم. سپاس از همکاري آقاي رضايي در اداره کتابخانه استان براي هماهنگي ديدارها.

 

شرکت کنندگان ديدار:

محدثه عرب، سيده فاطيما عقيلي، بهار جام خورشيد، نگار جام خورشيد، ملکه مازندراني، آوينا کياني، بهنيا کياني، ويانا روح افزايي، آرنيکا روح افزايي، فاطمه سادات سيدالنگي، سيد زهرا سيدالنگي، حلما رسولي، اله طيب، سامينا سلطاني، سميرا کمالي، با همراهي آزاده حسيني

 

 

کتابخانه «امام محمد غزالي» گميشان

کمي پيش از ورود به گميشان، از مسئول کتابخانه خانم توماج پيام آمد که کسالت دارند و به جاي ايشان آقاي رسولي تشريف داشتند. به عقيده آقاي رسولي چون همه کتابخانه ها شبيه هم هستند، نيازي به معرفي و خوشامدگويي نيست؛ ما هم به گردش ميان کتاب ها پرداختيم و از فضاي راز آلود در جهان کتاب ها بهره برديم.

 

از کتاب درسي مطالعات ششم تا موزه مردم شناسي گميشان

بچه هاي نويسنده گلشن مهر با ديدن در باز محوطه موزه مردم شناسي به وجد آمده بودند. حياطي زيبا، بنايي با نماي چوبي و پله هايي از دو طرف که به سمت بالا مي رفت. متاسفانه کارشناس موزه به مرخصي رفته بود و فقط نگهبان حضور داشت. فرش هاي دستباف ترکمن زير پاهايمان، گويي روي تاريخ هنر ايران راه مي روي. مجسمه هايي با لباس ترکمن؛ که هر کدام فرهنگ و زندگي روزمره ترکمن را به نمايش مي گذاشت. کاش واحد درسي مربوط به مردم شناسي و مطالعات اجتماعي، در بازديد از موزه ها بود. با سپاس از خانم توماج در هماهنگي بازديد موزه.

 

کتابخانه «سعدي» بندرترکمن

با هماهنگي خانم کلته، ديداري با آقاي عبدالرحمان اونق، نويسنده کودک و نوجوان، فراهم شد.

با بچه ها از نويسندگي، شعر و داستان گفتيم؛ حکايت هاي کتاب گلستان سعدي خوانديم و شنيديم. آقاي اونق هم

 با خوشرويي و طنز شاعرانه اش خاطره اي دلنشين به يادگار گذاشت. 

سپاس ويژه از پذيرايي و مهمان نوازي دوست گرامي خانم حليمه کلته مفرد که با سخنان شيوا ما را  به مهماني کتاب و کلمه بردند، و همکار گرامي زهره سقالي.

 

سخني با مديرکل کتابخانه هاي گلستان

 

درود مديرکل گرامي!

دعوت به ديدار

ضمن سپاس از همراهي صميمانه همکاران کتابخانه استان. ما بچه هاي گلشن مهري اکنون سال هاست که شعر و داستانمان را در صفحه چهارشنبه هاي روزنامه مي نويسيم.

بي گمان روزي نويسنده يکي از کتاب هاي کتابخانه ايران خواهيم بود. ما دست و لبخندي سرشار از مهر به سوي شما مي آوريم و مشتاق ديداريم تا خواسته هاي ما را بشنويد.

 

 

چه گذشت بر ما؟!

سيده فاطيما عقيلي

همانطور که باد با شدت مي وزيد، آراسته وارد سفر خاطره انگيزمان شديم! تازه يخمان در آن سرما داشت باز مي شد که به کتابخانه بندرترکمن رسيديم! شايد برايتان عجيب باشد اما شاعران بزرگي از جمله سعدي در آنجا حضور داشتند. البته فقط تنديس سر آنها.

از بحث جنايي سر شاعران که بگذريم. پيچک هايي که با نقش و نگارهاي ورودي کتابخانه هماهنگ شده بودند، برايم نمادي از تکامل و تحول معنوي را بيان مي کردند. خلاصه بوي کتاب نو کنار نم باران را حتما کنار شيطنت هاي کودکانه به شما پيشنهاد مي کنم. اما بهترين بخش، ديدار با جناب آقاي اونق بود که اين نشان سعادت ماست که در چنين سن نسبتا کمي تجاربي بزرگ و شگفت انگيزي داريم!

خلاصه، به سختي از کتابخانه بندرترکمن دل کنديم و به کتابخانه عمومي گميشان درود عرض کرديم، فضايي پر از گل و پرندگان زيبا از جمله هدهد که پيام آور بهار براي آنجا بود. کتابخانه اي با محيطي وسيع تر که مرا جذب کتاب بينوايان قطورش کرد! زندگينامه آقاي ميريل تا... . اما پس از درنگ کوتاهي با موزه اي سنتي مواجه شديم! جايي که برايم نمايان کننده اصالت و فرهنگ ايراني بود! مردمان ترکمني که لباس هاي محلي داشتند و در حال صيد و بافندگي فرش بودند! اين فضا نمايي بود از نگهداري ميراث گذشتگان براي آيندگان!

در آخر هم با شادي و شور به خانه رسيديم. حسابي از استاد عزيزمان تشکر مي کنم بابت فراهم نهادن چنين موقعيت هايي جذاب و خاطره انگيز!

 

 

هميشه پيش هم

فاطمه سادات سيدالنگي

صبح ساعت هفت و پانزده دقيقه بيدار شديم و شروع کرديم به آماده شدن. خيلي براي اين اردوي نصف روزه ذوق داشتم. ساعت هفت و پنجاه و پنج دقيقه شد، ساعت هشت سوار ميني بوس شديم و حرکت کرديم. ميخواستيم به شهرهاي اطرافمان برويم: گميشان و بندرترکمن. با دوستانم روي صندلي نشستيم و با هم بازي کرديم، تا به بندرترکمن رسيديم. وقتي به آنجا رسيديم، دويديم به داخل کتابخانه وارد شديم. فضاي کتابخانه مرا جلب خود کرد و انگار با کتاب ها سال هاي سال دوست بودم. چند تا از آنجا عکس گرفتيم و بازي کرديم بعد لاي يک کتاب را باز کردم انگار براي خودم ساخته شده بود شروع به خواندن آن کتاب کردم که بعد از چند دقيقه ديگر بايد ميرفتيم. به سرعت کتاب را تمام کردم و وارد ميني بوس شديم. آنجا دوباره با دوستانم بازي کرديم که ديدم يک دفعه بادي تند به آنجا مي وزد و برف هاي خيلي قشنگ زيبا و ريز به پايين ميريزند. به گميشان رفتيم وارد آن کتاب خانه ي رويايي شديم. خيلي بزرگ بود. بعد از نيم ساعت يک عکس يادگاري از آنجا گرفتيم بعد از عکس بادي خيلي تندي به سوي ما وزيد سريع وارد ميني بوس شديم و به سمت موزه رفتيم. موزه خيلي زيبا بود و من با همه ي آدمک هاي آنجا عکس گرفتم در آخر هم مثل هميشه با خاطرات خيلي دل انگيز به خانه برگشتيم.

 

 

سفر به گميشان

آرنيکا روح افزائي

باد تندي مي وزيد، از اونجايي که دوستاي خيلي پايه و باحالي دارم شروع خوبي داشتيم. قبل از اينکه ميني بوس برسه يه سري به کتابخانه نوجوانان زديم، تا فهميدند شاگرد خانم حسيني هستيم، شاهنامه و کتاب دادند دستمون تا فيلم و عکس بگيرند. توي ميني بوس همه ساکت بودند جز آخري ها که ما باشيم. بعد از کلي مسخره بازي رسيديم به کتابخانه بندرترکمن. اونجا با يک نويسنده بزرگ هم آشنا شديم. در حالي که شکم‌ هاي گرسنه ما داد و فرياد سر داده بودند، سوار ميني بوس شديم و غذاهاي خوشمزه مونو ميل کرديم. تا مقصد فقط حرف زديم و خنديديم و از کتابخانه گميشان هم بازديد کرديم. موزه با همه قشنگي هايش براي من و دوستم يکم ترسناک بود شايد به خاطر مجسمه ها و فضاي تنگش. در راه برگشت با آهنگهاي شاد محلي ماشين را ترکانديم. من عاشق اردوهاي خانم حسيني هستم. خوبه که چنين سفرهايي ميذاره و براي چند ساعت ما رو شاد مي‌کنه. دوست داشتم اون روز تموم نميشد. جزو بهترين خاطره هاي من شد.

 

 

سفر به ديار ترکمن

حلما رسولي

توي اين هواي بهاري، يه روزش باروني يه روز آفتابي و حتي برفي، يه سفر جالب با دوستام اونم به شهر بندر ترکمن حسابي مي چسبيد. قرار شد ساعت هشت صبح همه دم تالار ارشاد جمع بشيم. من و مامانم زود حرکت کرديم. رسيديم ديدم بجز ويانا و مامانش کسي نيومد. گفتم حتما کنسل شده و ما خبر نداريم. کم کم دوستان از راه رسيدند. باد مي وزيد و خاک به همراه داشت و تو چشم مامانم رفت. خانم حسيني عزيزم با ميني بوس آبي رنگ خوشگل اومد. راننده هم خوش اخلاق بود. سوار شديم و سفرمون آغاز شد. رسيديم به کتابخانه بندرترکمن. يه کتابخانه وسط شهر، چند تا تنديس از شاعران کشورمون بيرون کتابخانه بود مثل سعدي، حافظ، مختوم قلي فراغي. از پله ها که داشتم ميرفتم بالا گل پيچک که دو طرف فضا رو پر کرده بود نظرمو جلب کرد. وارد کتابخانه شديم مسئولش با لبخند به استقبالمون اومد. در مورد کتابخانه برامون توضيح داد. يه دوري تو کتابخانه زديم با دوستامون در مورد کتابها گفتگو کرديم و عکس يادگاري گرفتيم. مسئول کتابخانه گفت که يه مهمون دارن. آقاي اونق که نويسنده هستند. در حين پذيرايي ايشون وارد شدند. بيت «سلامي چو بوي خوش آشنايي/  بدان مردم ديده را روشنايي»؛ آغاز صحبتمان با آقاي اونق شد. براشون حکايت سعدي خونديم و ايشون برامون کلي صحبت کردند. کم کم وقت رفتن به کتابخانه گميشان رسيد. باورتون ميشه داشت تو اون هوايي که هم آفتاب بود و هم بارون برفاي ريزي ميباريد. لذت سفر رو دوچندان کرده بود. رسيديم به کتابخانه گميشان اولين چيزي که تو حياطش ديدم هدهد بود. وارد کتابخانه که شديم و مشغول تماشاي کتابها، مامانم کتابي رو ديد با عنوان دختري با «ذهن قدرتمند» و گفت اين خوبه و بخون، همونجا کتاب رو برام تا آخر خوند. بعد از کتابخانه گردي که خيلي با حال بود، به سمت موزه حرکت کرديم. واي چه ساختمان قديمي قشنگي و چه نرده هاي زيبايي داشت. اين خونه در قديم براي کدخدا بود که شهرداري ازشون خريد و تبديل کرد به موزه. وارد که شديم کلي مجسمه بود با لباس هاي محلي و سنتي ترکمن، کلاهاي پشمي آقايون و روسري ها و زيورآلات که دختر خانم ها در عروسي ها استفاده ميکردند. هر مجسمه مشغول به کاري، يکي گندم آرد ميکرد با آسياب دستي، يکي چکدرمه درست ميکرد تو قازن، قالي ميبافتند، ساز ميزدند، حصير ميبافتند،  و رقص چاقو داشتند. چقد زيبا همه ي اين سنتها را به تصوير در آورده بودند و همچنين نقش زنان در کنار مردان.  توضيحاتم تموم شد ببينيم آخر ماجرا چي ميشه: سوار ميني بوس شديم، بارون شديد ميباريد،چون حوصله مون سر رفته بود، شروع کرديم به خوندن و آقاي راننده خوش ذوق هم برامون آهنگ گذاشت. ما هم همراهي کرديم و حسابي لذت برديم، رسيديم به کردکوي و سفرمون به پايان رسيد.

 

 

خوش گذشت: دورهمي خودماني

ويانا روح افزايي

توي روز باروني فقط آدم بايد يک رمان بخونه. روز پنجشنبه يک برنامه اردو چيديم که بريم کتابخانه. وارد کتابخانه که شديم کتاب هاي زيادي ديدم ترسناک، معمايي، درسي،هيجاني و... . اولين کتابي که نظرم را جلب کرد کتاب «سوار بر فيل بود»؛ يک فصل اول کتاب رو خوندم کتاب جالبي بود. دوست داشتم تا آخر بخونمش البته تا وقتي که کتاب معروف هري‌پاتر رو ببينم. بالاخره از کتاب خونه اومديم و گفتيم بريم يک سر به موزه گميشان هم بزنيم. از اونجايي که من هميشه از در آوردن کفش بدم مياد آخر از همه رفتم داخل پشتم چند تا آدم احساس کردم، برگشتم و پشتم رو ديدم چندتا مجسمه؛ آدم هاي بومي گميشان رو به شکل مجسمه درست کردند. خيلي جلوي خودم رو گرفتم که داد نکشم. بالاخره يک ذره شيطوني کرديم و عکس گرفتيم. از موزه اومديم بارون خيلي قشنگي ميومد؛ زير بارون تا ميني‌بوس آنقدر آروم راه رفتم که خيس بشم. بالاخره هرچي بود خيلي خوش گذشت.

 

 

بهار جام خورشيد

هوا همچنان سرد بود، اما باز ما تسليم نشديم و به اردوي دوستانه ادامه داديم. تازه جايمان گرم شده بود که به کتابخانه رسيديم. استادمان خانوم حسيني گفت بچه ها پياده شويد و به کتابخانه برويد و ما حرف خانم حسيني جان را گوش کرديم و پياده شديم و با نظم وارد شديم قبل از اينکه وارد کتابخانه شويم ديدم که مجسمه جناب سعدي و چند شاعر ديگر آنجا بود. کتابخانه کوچک بود، اما کتابهاي زيادي در خود داشت. از کتاب کودکانه بگير تا کتاب جغرافيايي واقعا جاي قشنگي بود. ما کتاب انتخاب کرديم و خوانديم بعد با يک نويسنده آشنا شديم و برايش حکايت سعدي خوانديم با خداحافظي از آن از آنجا خارج شديم. قبل از اينکه سوار ميني بوس شويم با جناب سعدي عکس انداختيم و بعد واردميني بوس شديم و بعد به گميشان رفتيم راستي آنجا بندرترکمن بود. در ميني بوس کمي شيطوني کردم تا به گميشان رسيديم. در ماشين گرم بود اما بيرون همچنان باران مي آمد. خلاصه وقتي وارد حياط کتابخانه شديم پر از گلهاي رنگارنگ و درخت هاي سرسبز سرو و گنجشک هاي زيبا و بلبل هاي خوش خوان و دارکوب هاي پر سر و صدا و چاله هاي پر آب؛ خلاصه حياط زيبا و دلنشيني داشت من که عاشق حياطش شدم. وقتي که وارد سالن کتابخانه شديم معلوم بود جاي بزرگي است، ما آنجا هم کتاب خوانديم و حرف زديم و قتي از کتابخانه خارج شديم وارد ميني بوس شديم و به موزه ي مردم شناسي رفتيم. آنجا هم جاي با صفايي بود. من از منظره اش لذت بردم و آنجا آدم هاي مصنوعي درست کردند و هرکي در حال انجام کاري بود. من که خيلي خوشم آمد. خلاصه بعد از آنجا به خانه برگشتيم و من هيچ وقت اين خاطره زيبا را از يادم نخواهم برد.

 

 

 

بادهاي سرد ولي دلنشين

سامينا سلطاني

چند روز قبل در گروه، استاد عزيز اعلام کرد که روز پنج شنبه به اردوي تفريحي مي‌رويم. شب قبل از اردو بادهاي بهاري شروع به وزيدن کرد ولي سفرمان کنسل نشد. با هزار ذوق خوابيدم تا صبح شود. ساعت هشت زمان حرکت بود هر طوري بود سرساعت خودم را به محل قرار رساندم. خيلي برايم جالب بود چون تا به امروز چنين اردويي نرفته بودم. بالاخره حرکت کرديم. بعد از يک ربع به بندرترکمن رسيديم. صحنه ي خيلي جالبي ديدم مجسمه يکي از شاعران قديمي ترکمن به نام مخدومقلي و شاعر بزرگ کشورمان سعدي را در ورودي اول کتابخانه گذاشته بودند. به داخل کتابخانه رفتيم. مسئول آنجا با لباس زيبايي به پيشواز ما آمد و به ما خوشامد گفت. کتابهاي زيادي وجود داشت باتمام ذوق نگاه کردم. ناگهان با آمدن شاعر معاصر ترکمن آقاي اونق ذوقم چندين برابر شد. چند نفري از ما برايش حکايت سعدي خوانديم و بعد از گرفتن چند تا عکس از آنجا خارج شديم. به سمت گميشان رفتيم زمان بيشتري در ماشين بوديم، تا رسيديم. بادها شديدتر شده بودند کم و بيش قطره هاي باران نيز به ما برخورد ميکرد. وارد کتابخانه ي بزرگتري شديم البته نسبت به کتابخانه ي بندر ترکمن، زمان بيشتري در آنجا بوديم. کتاب ‌هاي بيشتري را نگاه کرديم. با دوستانم کلي عکسهاي زيبا و دلنشين گرفتيم. با اينهمه صميميت و زيبايي، سرماي هواي بيرون يادمان رفته بود. از آنجا راهي موزه شديم، اين موزه آثار مردمان ترکمن را در حال قاليبافي،زرگري، جاجيم بافي و غيره به ما نشان مي دهد.

از همه ي آنها عکس گرفتم و با سرعت خيلي زياد از آنجا هم بيرون آمديم. مقصد بعدي خانه بود. ولي من اين روز به يادماندني را هيچ وقت فراموش نميکنم و اينگونه بود که خيلي خيلي خوش گذشت.

 

 

فاطمه زهرا ترابي

تنها قلم را مي چرخانم

 اين واژه هاي سر راست

بوي لطافت ندارد/ کلمات

  در انبار خاک خورده ذهن

  بي استفاده مي ماند گاهي،

اشيايي بي جان

 بي دفاع!

 آنچه به من

 به کلماتم

به محتواي مغزم

 و حتي به انگشتانم

 شوق مي‌دهد / ايران است.

از ايران مي نويسم و حالا

خالق اثري خارق العاده ام که روح دارد و

جسمي براي دفاع.

ايران را در قلبتان بگذاريد

 اگر روح ندارد!

در رودي بيندازيد

 اگر آب ندارد!

در گلستاني بيندازيد

  اگر گل ندارد!

در چشم ها بيندازيد

 اگر نور ندارد!

و در عشق بياندازيد اگر شور ندارد.

 

 

براي او

سيده زهرا علوي نژاد

دلتنگ و بي قرارم اما تو بي خيالي

جان از من گرفتي و حال نمانده حالي

خيالت بيرون نمي رود از سرم

کجا به تو باز خواهد خورد گذرم

بيا و نگاه کن به اين چشم هاي غمگين

بيا و دليلش را درون چشمانم ببين

دليلش تويي محبوبم برايت دلتنگم

با احساساتم دائم درحال جنگم

براي من مي شوي سرانجام؟

آشوب قلبم را مي کني آرام؟

بيا محبوب ندارد دلم دگر طاقت

دوست ندارم بماند در دلم داغت

بيا محبوب زيبا بيا بشو برايم

بيا که جز تو من هيچ نمي يابم.

 

 

تمرين نويسندگي با حرف «د»

سحر حسن زاده نوري

با صداي مادرم من و برادرم محمد از خواب بيدار شديم. چشمانم به ساعت ديواري افتاد که ديدم ساعت ده صبح است. به مادر و پدرم سلام و صبح بخير گفتم، اما محمد از همان موقع که چشمانش را باز کرد يه بند شروع کرد به غر زدن؛ منم گفتم: «بلند شو داداشي! بسه چقدر ميخوابي مامان زحمت کشيده صبحانه رو آماده کرد». بالاخره جفتمون بلند شديم و دست و صورتمون رو شستيم و نشستيم سر سفره مشغول حرف زدن بوديم که پدرم گفت: «شما دو تا نبودين که هي ميگفتيد بريم مسافرت؟! حالا هم بجاي اينکه بخوابيد بريد لب دريا  و خوش بگذرونيد»!  البته حرف حق جواب نداره! من و داداشم زديم زير خنده و من گفتم: «چشم صبحانه رو که خورديم ميريم»!  بعد داداشم به مامان گفت: «ماماني ناهار سالاد الويه درست کن! بعد قديم زدن کنار دريا سالاد الويه خيلي ميچسبه».  مامانم گفت: «باشه درست ميکنم». منم گفتم: «تو ديگه چقد رو داري بجاي اينکه دستور بدي سريع صبحانه رو بخور که بريم لب دريا»! اونم خنديد. بعد خوردن صبحانه حاضر شديم و رفتيم. کمي قدم زديم، براي هم ديگه از خاطرات بچگي تعريف کرديم. بعد من که خيلي طراحي دوست دارم، گفتم: «بيا رو شنها نقاشي بکشيم». داداشمم قبول کرد و شروع کرديم به نقاشي روي شنها؛ دستمون رو گذاشتيم تا نقاشي دستامون هم بمونه رو شنها. بعد گفتيم: «بيا بريم دريا اما زياد دور نريم ميترسم». موج ميزد، مردد شدم که نريم اما داداشم گفت: «بيا بريم هيچي نميشه کمي همو خيس کرديم. بعد داداشم گفت: «بيا يکم جلوتر بريم»! من گفتم: «نه خطرناکه من ميترسم تو هم نبايد بري»! کلي اصرار کردم که نره اما به حرفم گوش نکرد و کار خودش رو انجام داد و رفت. گفتم: «زودي برگرد». گفت: «چشم خواهر قشنگم». بعد من تصميم گرفتم که  دوباره طراحي کنم رو شنها. ده دقيقه گذشت. ديدم محمد نيست، جلوتر رفتم، هر چي صداش کردم، جواب نداد. سريع پدر و مادرم را صدا کردم. آنها هم مانند من خيلي نگران شدند. پدرم اومد لب دريا هرچي صداش کرد جواب نداد  اخر رفتيم  و   زنگ زديم تا نجات غريق بيايد. انگار دنيا رو سر من و مادرم خراب شده بود. برادرم همون که از بچگي مراقب من بود. رفيق و تکيه گاهم. حالا غرق شده و خبري ازش نيست.  چرا رفت جلوتر و اينجوري شد؟! خدا! داداشمو بهم برگردون. 

سه روز بعد غواص ها تازه پيدايش کردند. آنقدر گريه کرديم که ديگه تواني برامون نمونده بود.