کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 

بودن يا نبودن

آزاده حسيني

شايد اين جمله معروف شکسپير را شنيده باشيد که مي گويد: «بودن يا نبودن؟ مساله اين است».

حالا فکر کنيم مساله چيست؟ درس خواندن؟ ياد گرفتن؟ فرار از انجام تکاليف؟ مساله چيست؟ مساله آزمون هاي پايان سال تحصيلي است؟ مساله انتخاب رشته و شغل آينده است؟! مساله هر چه که باشد، فقط در صورت زنده «بودن» است که مساله ها به وجود مي آيند. در زندگي هيچ چيز ارزشمندتر از خود زندگي نيست. اما زندگي خود مساله اي است که مدام طرح مي شود. هر بار مساله اي در مساله ديگر. و براي هر مساله شايد گاهي هيچ راهي وجود ندارد يا گاهي آنقدر راه وجود دارد که نمي توان شمرد. تنها مرگ است که چاره اي ندارد. اما زندگي آنقدر نزديک است که با تمام وجود بايد آن را درک کرد و قدر آن را دانست. شما نظرتان در مورد زندگي چيست؟ مساله هاي خود را در برگه اي بنويسيد و آمار بگيريد ببينيد چند مساله در زندگي داريد؟ خوب است هر آدمي آمار مساله هايش را داشته باشد.

 

 

 

 

هفت خوان بخوانيم

ارديبهشت را با نام سعدي آغاز کرديم و به زودي به استقبال روز بزرگداشت فردوسي خواهيم رفت. شايد از فردوسي نام داستان «هفت خوان رستم» و «هفت خوان اسفنديار» را شنيده باشيد. در زندگي وقتي کار مهمي پيش مي آيد که براي رسيدن به هدفي بايد از مسيري طولاني و پر چالش عبور کنيم؛ اصطلاحا مي گويند: «بايد از هفت خوان بگذري»!

 

پيشنهاد هفته:

در اينترنت «هفت خوان رستم» را جستجو کنيد تا با هم بخوانيم.  کيکاووس پادشاه ايران، در ماجراجويي هايش، به نبرد با ديو مازندران مي رود و آنجا اسير مي شود. رستم پهلوان ايران مانند هميشه براي نجات کيکاووس، سوار بر رخش مي شود و شتابان به سوي مازندران مي رود.

 

 

بازنويسي «شکرگزاري»

دينا ديلم کتولي

 

روزي روزگاري در روزگاران کهن دو مردي زندگي مي کردند. مرد اول تاجري ثروتمند و بي نياز از مال دنيا بود، او هرچيزي که ميخواست به دست مي آورد و همه چيز داشت به جز قلب پاک و بخشش به ديگران و هيچ گاه به خاطر دارايي و شرايطش راضي و شکرگزار نبود و از خدا ناشکري ميکرد. مرد دوم درويشي تهي دست بود ولي از شرايطش راضي بود و خدا را شکر مي کرد، حتي به اندازه ي توانش به فقيران ديگر هم کمک مي کرد. يک روز در شهر بيماري ناشناخته ي واگير داري پخش شد. تاجر و مرد فقير هم به آن بيماري مبتلا شدند. با تفاوتي که تاجر از خدا گله مي کرد ولي مرد فقير شکرگزار بود و در آن حال از خدا تشکر مي کرد و مي گفت: «خداوندا راضي ام به رضاي تو». ماهرترين طبيب شهر نزد تاجر آمد ولي تاجر درمان نشد و تمام ثروتش را در راه مداوا از دست داد و در آخر جان خود را از دست داد. اما مرد فقير از بيماري جان سالم به در برد و به طور شگفت انگيزي زنده ماند. مردم شهر همه حيران ماندند و با خود گفتند: «اينجاست که مي گويند: «شکر نعمت، نعمتت افزون کند. کفر نعمت از کفت بيرون کند».

 

 

 

يک آرزو

سنا شهابادي 

 

يک روز آفتابي چشمانم را باز کردم، موهايم را شانه زدم بعد صبحانه خوردم. بعد لباس بيروني ‌ام را پوشيدم تا به کتابخانه ‌ي شهر بروم. وقتي به آنجا رسيدم به خانم کتابدار گفتم: «سلام» او گفت: «سلام سنا خوبي؟ امروز چه کتابي مي خواهي»؟ گفتم: «خوبم ممنونم، اگر راستش را بخواهي از کتاب رويايي و خيالي خيلي خوشم مي‌آيد». او گفت: «خب خب نمي‌خواهد بيشتر توضيح بدهي، فهميدم امروز چه کتابي مي‌خواهي. بيا اين طرف مي‌خواهم يک کتابي را به تو نشان بدهم». من هم به دنبال او رفتم. کتابي نشانم داد که بي نظير به نظر مي‌رسيد و اسمش درخت آرزو بود. من به خانه رفتم. بعد از خوردن ناهار به مادرم گفتم: «مادر عزيزم امروز يک کتاب از کتابخانه گرفتم الان هم خيلي مشتاقم که آن را بخوانم».

مادرم گفت: «باشه نازنينم برو کتابت را بخوان اگر کاري داشتم صدايت ميزنم».

به اتاقم رفتم و کتاب را باز کردم و شروع به خواندن آن کردم. آنقدر قشنگ بود که نفهميدم کي تمام شد. پنجره را نگاه کردم ديدم شب شده است. وقتي پنجره را باز کردم باد زد و صفحه کتاب ورق خورد، يک دفعه ديدم يک صفحه ديگر هم آخر کتاب است؛ در آن صفحه نوشته بود: «اي دهمين دختر که اين متن را ميبيني من فقط در چشمان آدم ‌هاي شايسته پديدار مي‌شوم، تو شايسته بودي»!

بعد آدرس درختي را نوشت و گفت: «آن درخت، درخت آرزوهاست».

مادرم در اتاق را زد تا براي شام بروم، ولي وقتي در را باز کرد ديد پنجره باز است و من آنجا نيستم. من از روي آدرس، درخت آرزو را پيدا کردم. در کتاب نوشته بود اين ورد را بخوان تا درخت صدايت را بشنود. ورد را خواندم او چشمانش را باز کرد به او گفتم: «سلام، شما واقعا درخت آرزو هستي»؟ گفت: «بله، از من چه چيزي مي‌خواهي»؟!

گفتم:« من مي‌خواهم بزرگترين جادوگر دنيا شوم». او گفت: «باشه من اين قدرت را به تو مي‌ دهم اما هر چيزي به سادگي به دست نمي‌آيد، من به تو قدرت يخ مي‌دهم و با تکان دادن دست‌ هايت مي‌تواني يخ را هدايت کني» هنوز حرفهايش تمام نشده بود که من گفتم: «مي‌خواهي از من تست يخ بازي بگيري»؟!  و بعد خنديدم. او گفت: «نخير، وقتي به تو قدرت يخ را دادم بايد شايستگي خود را نشان دهي با يک غولي که هزار برابر توست با همان قدرت يخ بجنگي، اگر توانستي آن را نابود کني آرزويت را برآورده مي‌کنم و اگر نه برآورده نمي‌کنم، ولي اگرنمي ‌خواهي و مي‌ترسي، مي‌تواني بروي تصميم با خودت است. ولي گفته باشم همانطور که ديدي در کتاب نوشته بود تا به الان به غير از تو نه دختر ديگر هم براي برآورده شدن آرزويشان به اينجا آمدند؛ پنج نفر آنها منصرف شدند و آن چهار نفر ديگر هم که قبول کردند فقط يک نفر آنها زنده ماند و سه نفر ديگر مردند».

من گفتم: «قبول است، من با غول مي‌جنگم و زنده از اين جنگ بيرون مي آيم، همين حالا غول را احضار کن»!

غول را احضارکرد، گفت: «تا سه مي‌شمارم بعد شروع کنيد: يک ، دو، شد که بگم سه؛ جنگ شروع شد». غول با شدت به سمتم دويد. خيلي ترسيدم ولي سعي کردم به درخت و غول نشان دهم که من شجاعم، محکم لگدي به پايم زد و من افتادم. بلند شدم و خشمگين فريادي کشيدم و به سمت او دويدم و با يخ به سر او زدم، او به زمين افتاد؛ از خوشحالي فرياد کشيدم و هي مي‌گفتم: «هورا ، هورا»!

يک دفعه بلند شد و مرا در مشتش گرفت و گفت: «اي دختر ساده! من تو را گول زدم، من تنها زماني ميميرم که به قلبم بزني»! بعد خنديد دوباره گفت: «البته نه با آن دست‌ هاي اندازه نخود با يخ»! بعد دهاني که صد برابر سر من بود را باز کرد و... .

ناگهان از خواب پريدم و به خود گفتم: «بهترين خوابي بود که ديدم؛ البته به غير از آن قسمت آخر که مرا در مشتش گرفت و مي‌خواست بخورد». و بعد خنديدم.

 

 

 

پريا غفاري

 

وارد زيرزمين خونه ي مادربزرگم شدم، بين وسايل کهنه داخل انبار دفتر و قلمي را ديدم که بالاي آن نوشته بود که: «نوشتن در اين دفتر خطرات خود را دارد».

به فکر فرو رفتم و با خود گفتم: «يعني چه؟! چرا بايد خطرناک باشد»؟! قلم را برداشتم دفتر را باز کردم، تا قلم را نزديک بردم اضطراب سرتا پاي وجودم را فرا گرفت. دستم را عقب کشيدم، بين دوراهي مانده بودم، بنويسم يا ننويسم. آخر من آدم کنجکاو و ماجراجويي هستم.

دو مرتبه قلم را نزديک بردم و شروع به نوشتن کردم، از آرزوهايم نوشتم، اما اتفاقي نيفتاد. با خود فکرکردم که شايد نوشته ي روي دفتر سرکاري باشد.

در همين فکر بودم که يک قدم به عقب برداشتم. ناگهان زير پايم خالي شد. چشم باز کردم، من در جنگلي بودم، جنگلي زيبا و انبوه.

سرم را چرخاندم حيوان هايي ديدم که عکس آن ها را در کتاب ها و مجلات ديده بودم. ماموت ها، دايناسورها، کرکس ها، تيز دندان ها. من به گذشته سفر کرده بودم و نمي دانستم بايد چه کار کنم. ايستادم تمام جنگل دور سرم مي چرخيد. چند دفعه نفس عميق کشيدم، چشمانم را باز کردم و به سمت يک درخت بزرگ رفتم و آنجا پناه گرفتم. خوب اطرافم را تماشا کردم. حالا بايد چه کاري کنم؟ چه جوري به زمان خود برگردم. ناگهان از آن طرف تيز دنداني را ديدم که به سمت دايناسور مادر که در کنار بچه هايش به خواب رفته بود، حمله کرد. در اين نبرد سخت دايناسور مادر براي دفاع از بچه هايش هرکاري ميکرد، فرق نمي کند، حيوان يا انسان باشد، مادر هميشه مادر است. اما تيز دندان قوي تر بود. دايناسور مادر زخمي شده بود، خونريزي داشت. با تمام ترسي که وجودم را فرا گرفته بود، تصميم گرفتم به دايناسور کمک کنم که مي خواست براي حفظ جان فرزندانش خود را فدا کند. آرام و شمرده شمرده حرکت کردم. چوب نازک و سرتيزي برداشتم و خودم را به پشت تيز دندان رساندم. تمام عزمم را جزم کردم و چوب را درست در قلب تيز دندان فرو کردم.

به دايناسور مادر نگاه کردم. خسته و زخمي روي زمين افتاده بود. تيمارش کردم. حالا من با شجاعتي که به خرج داده بودم، در ناکجا آباد دوستي پيدا کردم.

او مرا همچون فرزندانش پشت خود مي گذاشت و در اين بهشت ترسناک مواظبت مي کرد و من در برزخي گير افتاده بودم که راه برگشتي نبود، نا اميد و خسته و گرسنه راهي شدم که از درخت شاتوتي که به واسطه ي دايناسور پيدا کرده بودم خودم را سير کنم، مشغول چيدن بودم.

به کارهايم فکر ميکردم و نادم و پشيمان بودم که به حرف مادربزرگ خود گوش نکردم و پا به آن زيرزمين گذاشتم و به آن دفتر دست زدم. ناگهان نور ديدم. پروانه هايي ديدم که بال هاي آنها برق مي زد. به سمت آنها راه افتادم. آنقدر جذب زيبايي آنها شدم که اصلا برکه ي جلوي پايم را نديدم و درون آن افتادم با فرياد بلندي که زدم از خواب بيدار شدم.

 

 

 

خورشيد پشت ابر

فاطمه محمدنژاد

 

روزي روزگاري پسري در خانواده اي ثروتمند در سرزميني به دنيا آمد. وقتي بزرگ شد و به مدرسه رفت همه را اذيت مي کرد، چون مادرش پولدار بود و روي معلم ها و مديرها نفوذ کامل داشت. يکي از روزها که يک دانش آموز گوشي آورده بود؛ پسر قلدر (پسر پولدار) هر چقدر تهديدش کرد او جلويش ايستاد و گوشيش را به او نداد. پسر قلدر به شدت عصبي شد و پسر را از بالاي ساختمان مدرسه انداخت پايين و پسر جان خود را از دست داد. توي دادگاه مادر به قاضي رشوه داد و قاضي به بهانه ي کمبود مدرک جرم فقط با يک جريمه ي ساده پسر را آزاد کرد. بعد از دادگاه مادر پسر فوت شده با گريه راه مادر پسر را بست و به او گفت: «تو هم مادري؟ وجدان نداري»؟ او هم با خنده جواب داد: «عزيزم وجدان مهم نيست پول مهمه»!

سال ها مي گذرد. پسر قلدر بزرگ مي شود و به جرم زورگيري و قتل دستگير مي شود. مادر پسر سريع به منشي دادگاه زنگ زد و يک رشوه ي سنگين مي دهند تا پسرش را آزاد کنند، اما روز دادگاه وقتي آنها قاضي را مي بينند از ترس خشکشان مي زند. قاضي همان مادر پسر فوت شده بود. قاضي به پسر و به زن مي گويد: «بعد از اون بي عدالتي که سرم اومد من تصميم گرفتم هر طور شده قاضي بشم تا نذارم اتفاقي که براي من افتاده براي هيچ کس ديگه اي بيفته». بعد قاضي پسر را به جرم قتل درجه يک به حبس ابد و مادرش را هم براي رشوه دادن به مامور قانون به پانزده سال حبس محکوم مي کند و آنها تازه مي فهمند که حقيقت مثل خورشيد است و هرگز پشته ابر نمي ماند.

 

 

 شور عشق: فرشته زميني

فاطمه لاک تراش

 

در خانه مادربزرگم نشسته بودم، بوي قرمه سبزي مرا از خود بي خود مي‌کرد. مادربزرگ با دقت و عشق، ادويه ‌ها را به خورشت اضافه مي‌کرد؛ هر بار که به او نگاه ميکردم، چهره‌اش پر از محبت و آرامش بود. -«مادربزرگ؛ چه بوي خوبي مي‌آيد»! مادربزرگ گفت: «دخترم؛ اين عطر عشق است، عطر عشق من به تو و خانواده‌ ام».

اين جمله، در دلم جايي خاص پيدا کرد. مادربزرگ هميشه با کلماتش، عشق را به من مي‌آموخت. ناهار آماده شد و مادربزرگ سفره را چيد. در کنار هم نشسته بوديم و درحالي که غذا ميخورديم، من به او نگاه مي‌کردم و احساس مي‌کردم که اين لحظات گنجينه ‌اي از عشق هستند. هر لقمه‌اي که ميخوردم، عطر محبت و فداکاري او را در خود داشت. بعد از ناهار، در حياط نشسته بوديم، و او برايم از گل‌ ها و درختان باغش مي‌گفت. هر کلامش مانند يک درس زندگي بود، و من با دقت به هر کلمه اش گوش مي‌دادم.

-دخترم، عشق مانند اين گلهاست، بايد از آن مراقبت کني و به آن آب بدهي تا شکوفا شود. ساعتي گذشت و وقت رفتن به خانه ‌ام‌ شد. مادربزرگ مرا در آغوش گرفت و گفت: «عشق تو به من، زندگي ‌ام را روشن مي‌کند. هرگز فراموش نکن که تو هميشه در قلب من خواهي بود».

-«مادربزرگ؛ تو بهترين هديه ‌اي هستي که خداوند به من داده و من تو را با تمام وجودم دوست دار». مادربزرگم بهترين دوست و معلم زندگي ‌ام بود، کاش بيشتر قدرشناس او بودم اما حيف که او ديگر در کنار من نيست و نمي‌توانم آن نگاه‌ هاي پر مهر و محبتش را ببينم.

 

 

 

 

مرور خاطرات

ويانا روح افزايي  با هم کاري رومينا روح افزايي

 

رفتي؛ ولي بدان که عشقت در قلبم، دستت در دستم، و مهرباني ‌ات در ذهنم باقي مي‌ماند.

نميدانم که براي چه و چگونه توانستي مرا ترک و دلت را از من جدا کني؛ اما اين را بدان که خاطراتمان در ذهنم باقي مي‌ماند و من آنها را هر شب و در هر مکاني در ذهنم مرور ميکنم.

بدان که کسي شبيه به من و تو نمي‌شود و من نميدانم که کجاي شهر را بايد بگردم که

خاطر‌ه‌ هايمان براي مدتي از يادم برود. با اينکه ما متضاد يکديگر بوديم ولي کنار هم کاملترين افراد اين شهر بوديم؛ ولي نميدانم که‌‌ براي چه قدر من را ندانستي! من هميشه به يادت مي‌مانم و عشقت در قلبم تا زماني که زنده هستم خواهد ماند؛ و در هر زماني که نياز به کمک و يک همراه داشتي، من هميشه آماده‌ کمک هستم.

 

 

فائزه رسولي

 

زخم در درون من به تکثير مي‌رسد و خون گلويم را در خود مي بلعد. طعم گس و سرد خون را ميان لبان خود احساس مي کنم. تنم جز گوشت تر هيچ ندارد. مغزم ورم دارد و قلبم درد مي کند. هر روز با سايه خود به نزاع مي ايستم و شبها از نبودش به درد ناله مي کنم. بوي تعفن واژگان بي اساس مرا به خود ميدرد. اين واژه نحس «دوستت دارم»؛ پر از واج هاي گنديده و شوم است و وقتي اين جمله را مي شنوم بوي عفونت مي‌ آيد. نمي دانم اين مردم احمق چه اصراري به گفتن اين جمله تعفن بر انگيز دارند. روزي اين جمله را به همراه تمام خنزل پنزل هايش به آشغالي مي اندازم و بر روي پلاستيک هاي پلاسيده و سوخته اش پيانو خواهم زد.

 

 

 

افکار مادرم

يسري شهواري

 

شبي از شب ها آرزو کردم کاش مي توانستم به افکار ديگران سفر کنم، زيرا هميشه دوست داشتم بدانم افکار ديگران چگونه است. تا اينکه خوابم برد. نوري تابيد و اذيت شدم، اما بالاخره بيدار شدم و ديدم خيلي کوچک شده ام و دو بال هم دارم. رفتم سمت اتاق مادرم. مادرم خواب بود و تصميم گرفتم افکارش را بخوانم. از طريق چشمش به مغزش راه پيدا کردم و به دروغ مغزش سفر کردم؛ تا به ساختماني گسترده رسيدم. ديدم تک تک سلول هاي مغز مادرم مشغول کاري هستند. يکي از سلول ها تخيل مي سازد، يکي ديگر از سلول ها تصوير مي سازد، سلول تصويرساز به سلول افکارساز گفت بيا آينده را به تصوير بکشيم. من وقتي مي خواستم بقيه صداها را گوش دهم يک فرد آنجا مرا بيرون کرد و نتوانستم متوجه بقيه چيزها بشوم. من به بخش ديگر ساختمان رفتم که افکارساز اين فکرها را مدام مي فرستاد.

-چرا نگين درس نمي خونه؟

-حالا انتخاب واحد دانشجوها را چکار کنم؟

-يعني چهارشنبه تعطيله؟

-فردا ناهار چي بپزم؟

-برگه ها رو تصحيح نکردم!

-چرا در گنجه بازه؟ گربه دمش درازه؟

من که سرم درد گرفت و فرار کردم. بيدار شدم، اي داد بي داد! همه اين ها خواب بود ولي باعث شد ديگه چنين فکري به سرم نزنه.

 

 

 

تدوينگر بي نياز

پرستو علاءالدين

 

پرده را کنار مي‌زنم و از پشت پنجره ‌اي که پر از قطرات آب ناشي از هواي سرد است، به بيرون خيره مي‌شوم. همه جا يکدست سفيد شده و آن قنديل هاي غول ‌آساي يخ از لبه‌ ايرانيت ‌ها آويزان مانده‌اند. انگار که طبيعت غرق در سکوت، تکه‌ هايي از زمان را درون آن قنديل ‌ها حبس کرده است. با اينکه حتي ديدن اين منظره، سرما را به استخوانم ‌رساند، اما با لجبازي پنجره را باز مي‌کنم و سرم را بيرون مي‌برم. بادي سرد و تند، موهايم را پريشان و سرخي را مهمان گونه ‌هايم مي‌کند، اما اين سرما، جور ديگري آرامش بخش است.

هواي تازه‌ برفي را به عمق ريه‌ هايم مي‌فرستم؛ بوي خاص برف، آن عطر خنک و تند که هميشه يادآور خاطرات دور است.

انعکاس نور خورشيد از آيينه‌ برفها به چشمم کوبيده مي‌شود و براي لحظه ‌اي پلکهايم را روي هم مي‌گذارم. چشم که باز مي‌کنم، انگار در دنيايي ديگرم، در سرزميني از سفيدي، پاکي، سکوت.

جوري غرق اين حس لذت‌ بخش مي ‌شوم که بدون فکر به چيزي، سريع پالتو و کلاه و شا‌لگردن را برداشتم و از خانه بيرون زدم. قدم اول را روي برفها ميگذارم، که احساس نرمي و صداي خش‌خش لذت ‌بخشي سکوت را مي‌بلعد. اين لحظه، اين سرما، اين زمستان؛ همه ‌چيز رويايي به نظر مي‌رسد. رويايي که کسي جز خدا نمي‌توانست تدوينگرش باشد، و همه‌ اينها پيام آن تدوينگر بي‌نياز است.

 

 

 

بي تو

سيده زهرا علوي نژاد

 

من هنوز هم چشم انتظارم

من هنوز روياي تو را دارم

آسمانم ماهش تو بودي

چشمان خود را از من ربودي

هنوز هم براي من شيريني

دگر نمانده برايم هيچ ديني

تا قلم مي گيرم به دست، قلم از تو مي شود جاري

تمام سخنانم شده از تو، تويي که معلوم نيست دشمني يا ياري

من هنوز خيالت را دارم در قلبم

روياي شيرينم، مي خواستم برايم باشي همدم

ماندگاري در ذهنم شيرين

چه کنم از خيالت آسوده شوم جان آفرين؟

عشقم به تو مانند عشق به وطن

کاش برگردي، دگر طاقتي ندارد اين تن

بدون تو مي گذرانم فقط زندگي را

بدون تو ايستاده ام اينجا تک و تنها

تو که بودي زندگي داشت طعم شيريني

اما خب، دگر حتي مشام خوشي نمي‌رسد به بيني

تو را در دوردست هاي ذهنم هم مي شود کرد پيدا

نمي دانم چرا عشقم به تو ندارد انتها

فراموشي بهتر است مي دانم

اما بدون تو اينگونه چه کنم که نمي توانم

بي تو بودن هست برايم دردناک

اما خب از تنهايي هم دگر ندارم باک

زيادي رفتي و برگشتي محبوبم

بي تو اما بايد بمانم و تظاهر کنم که خوبم