گذري بر انديشه هاي امانوئل کانت


یادداشت |

        محمد حسين شعباني

 

  امانوئل کانت در سال 1724 ميلادي در شهر کونيگسبرگ آلمان (که نام پيشين و اصلي شهر کنوني کالينينگراد متعلق به روسيه است) و خانواده اي مقدّس و مذهبي متولد شد. تقريباً تمام عمر هشتاد سالة خود را در راه مطالعه، دانش اندوزي، تأليف و تصنيف گذراند. او در شاخه هاي مختلف علم از جمله رياضيات، فيزيک، نجوم و متافيزيک تبحّر پيدا کرده و به مقام استادي نائل شد.

کانت هيچ گاه ازدواج نکرد و زندگيش از اصول و نظم خاصي پيروي ميکرد؛ به طور مثال: ساعت بيداري از خواب، انجام کارهاي روزمرّه، ساعت و مقدار غذا خوردن، ساعت پياده روي، ساعت و ميزان خواب شب و ... را بر اساس نظم تعييني خود هرروزه تکرار ميکرد و همچنين تفريح خاصي انجام نميداد. در عين حال او فردي گشاده رو، خوش مشرب و با مهر و محبت بود به طوري که ساعات طولاني براي معاشرت با اهالي خانواده و دوستان بر سر ميز ناهار ميگذراند. از خصلت هاي معروف ديگر او ميتوان به وفاداري و نيکوکاري اشاره کرد.

در دوره سلطنت فردريک گيليوم دوم (پادشاه پروس)، کانت رساله اي به نام دين در حدود عقل نوشته بود که باعث سختگيري ها و سرزنش هايي نسبت به او شد و مجبور به پذيرش التزام عدم نوشتن مطلب درباره امور ديني گرديد؛ البته کانت پس از مرگ فردريک به نوشتارهاي ديني خود ادامه داد. کانت از کساني بوده است که از دانشجويي جز دريافت حقيقت منظوري نداشته و شهرت طلبي و خودنمايي و کسب مال و مقام به دور بوده است و جز آنچه حقيقت مي دانسته نمي گفته و نمي نوشته است. آثار قلمي کانت به هفتاد و هشت کتاب کوچک و بزرگ مي رسد که اکثر مسائل علمي از جمله رياضي، فيزيک، جغرافيا، زمين شناسي، نجوم، جو و هواشناسي، منطق، الهيات و سياست را شامل مي شود؛ وليکن مهم ترين آثار او در نقادي عقل و فلسفه است که ماية شهرت گسترده ي او شده است. نوشته هاي کانت اغلب بسيار پيچيده و دشوار است به طوري که ويل دورانت درباره ي او مي گويد: «کانت هم مانند يهوه است و هم مانند او نيست؛ زيرا مانند يهوه از خلال ابرها سخن مي گويد ولي روشنايي برق او را ندارد».

کانت از بيست و سه سالگي تا سي و دو سالگي مشغول غور در مسائل علمي بود که در اين مسائل از پيروان نيوتن محسوب و رسالاتي هم در دنبالة آراي او در باب ساختار عالم و چگونگي خلق جهان و در مخالفت با آراي دکارت نوشته است. پس از آن بيشتر به فلسفه اشتغال داشت و تا چهل و پنج سالگي از فيلسوفان دگماتيک (dogmatic) به شمار مي آمد. در آن زمان کانت به پيروي از کريستيان ولف (Christian wolff) از تابعين فلسفه لايبنيتس حکيم بزرگ قرن هفدهم آلمان بود، اما چون طبع تحقيق داشت، تبعيّت صرف از او يا هر کس ديگري نميکرد و از خود نيز اظهار راي مي نمود. در قرن هجدهم متفکّران از متافيزيک سرخورده بودند و به پيروي از حکماي انگليسي روش حس و تجربه را پسنديده بودند و پيروان متافيزيک را که تنها به برهان عقلي ميخواستند مجهولات را معلوم کنند به استهزا مي گرفتند. در اين بين کانت پس از مطالعات بسيار به ويژه مطالعة آثار ديويد هيوم (Daid Hume) انگليسي اعتقادش يه مباحث متافيزيکال سست تر مي شد و  اين پرسش به ذهنش خطورکرد که اگر عقل توان کشف مجهولات در امور متافيزيکي را ندارد پس چطور رياضي دانان که تنها از عقل استفاده مي کنند مي توانند به معلوم کردن مجهولات رياضي با دقت و يقين دست يايبند؟ که در پاسخ به اين جواب رسيد که: ميان مسائل رياضيات و متافيزيک تفاوت بزرگي است مبني بر اينکه، مواد مورد استفاده در استدلالات عقلاني علم رياضي، جعل شده و فرضيات (برساخت) ذهن دانشمندان اين حوزه است و با توجه به اين فرض هرچه عقل حکم کند درست است. به طور مثال: خطي را فرض مي کنند که فاصلة همة نقاطش از نقطة ديگر دروني يک اندازه باشد؛ پس اين خط دايره، آن فاصله ها شعاع و آن نقطه دروني را مرکز مي نامند. بنابراين فرض (جعل) براي دايره احکامي صادر مي کنند. اما موضوعات متافيزيک از جسم و روح و ... مخلوق عقل نيستند و بنابراين تنها به فرض عقلي حقيقتشان به دست نمي آيد.

در نهايت پس از تأمل بسيار کانت در کشف حقيقت، ابزار حس و تجربه را تنها وسيله تحصيل علم دانست و چون بنياد متافيزيک را سست ديد، در باب علم خود را قانع کرد به اينکه از درک حقيقت ذوات دست برداشته و به معرفت ظواهر اکتفا نمايد. با اين همه خيال کانت آرام نمي شد و به اين فکر ميکرد که اگر به وسيله فلسفه شناخت ذوات و جواهر ممکن نيست، لااقل بايد حدود قوه فاهمه (عقل) را معلوم کرد تا بدانيم چه مي توان دانست و تا کجا مي توان به يقين دست يافت.

 

نقد عقل محض:

نیکلاس کوپرنیکس (Nicolaus Copernicus) در کيهان شناسي و نجوم نظريه انقلابي را مطرح کرد که اساس نظريات مفروض قبلي يعني نظريه ارسطويي-بطلميوسي را زير رو کرد و آن اين بود که: زمين به دور خورشيد مي گردد نه برعکس. کانت در پيشگفتار نقد عقل محض کار خود را انقلاب کوپرنيکي در فلسفه مي خواند. اما مگر راي انقلابي کانت چه بوده است؟ «جهاني که در آن به سر مي بريم و آن را مورد ادراک قرار مي دهيم وابسته است به کيفيّات ذهنِ فاعل شناسا (مدرِک)، نه اينکه به کلي جهاني مستقل از ذهن ما وجود داشته باشد.»

قبل از کانت بسياري از فلاسفه فرض را بر اين مي گذاشتند که ما انسانها دريافت کنندگان منفعل داده ها و اطلاعات دربارة جهان هستيم، اما کانت استدلال کرد که ما در مقام ادراک کنندگان جهان (سوژه) کيفيات خاصي را بر تمامي تجربه هايمان بار مي کنيم و اساساً شرط داشتن هرگونه تجربه اي اين است که، جهان را به صورتي تجربه کنيم که حاوي نسبت هاي علت و معلول باشد و در قالب زمان سامان يافته باشد و عين هايي که ادراکشان مي کنيم داراي نسبت مکاني با يکديگر باشند. نه علت و معلول و نه زمان و مکان در جهان خارج نيستند و مستقل از ما وجود ندارند، بلکه ذهن سوژه (فاعل شناسا) آنها را بر جهان خارج بار مي کند. مانند عينکي که بر همة تجربه هايمان رنگ مي زند.

همانطور که از عنوان اين اثر شاخص کانت روشن است، کانت بر اين نظر خرده مي گيرد که ما مي توانيم به کمک عقل تنها به ذات واقعيت وقوف پيدا کنيم و در مقابل بيان مي کند که لازمة شناخت حقيقت، هم تجربة حسي است و هم مفاهيمي که سوژه (مدرِک) بر تجربه اش بار مي کند؛ هر کدام بدون آن ديگري راه به جايي نمي برد. علي الخصوص تفکر درباره موضوعات متافيزيک ارزشي ندارد مگر در صورتي که بر تجربه مبتني باشد. شهيد مرتضي مطهري در توضيح اين بخش از تفکر کانت در کتاب شناخت شناسي اين طور بيان مي کند که: «از نظر کانت شناخت يک حقيقت دو مرحله ايست، او معتقد است که حس، مادة بي شکل و بي صورت شناخت را به انسان مي دهد و اين ماده به ذهن مي رود و اين خود ذهن است که به آن مادة بي شکل، صورت مي دهد. مجموع ماده که از حس آمده و صورت که در ذهن پيدا مي شود يک مرحله از شناخت است. کانت معتقد است که مکان و زمان، واقعيّت عيني ندارند، بلکه واقعيّت ذهني هستند و ما چيزي را نمي توانيم تصور کنيم يا بشناسيم الّا در زمان و مکان. و در واقع ما خيال مي کنيم که اشياء در بيرون در جايگاه زماني و مکاني قرار گرفته اند مثلاً خيال مي کني خورشيد در بيرون مکان دارد، انسان ها در بيرون مکان و زمان دارند مثل اينکه ديشب شما در آنجا نشسته بوديد و من در فلان جا بودم، ولي خيال مي کنيم ظرف ديشب، ظرف امشب، ظرف آن محل و اين محل عينيّت دارد. اشياء را جز در مکان و زمان نمي شود تصور کرد و شناخت، ولي زمان و مکان ساخته ي ذهن توست. مرحله ي بعد از اين مقولات معروف دوازده گانه کانت است». (90-91 شناخت شناسي)

 

نقد عقل عملي:

کانت در نقد اول نشان داد که دست عقل از شناخت حقيقت جواهر و ذوات کوتاه است و يقين يافتن در امور متافيزيکال ممکن نيست در حالي که در امور طبيعي و ظواهر مي توان به ادراکات عقل اعتماد کرد. امّا نکته اي مهم در اين ميان از چشمان نافذ کانت دور نماند و آن اين است که اگر از راه عقل نظري نمي توان نسبت به امور معنوي و مجردات يقين پيدا کرد، به انکار هم نمي توان پاي فشرد؛ بلکه آن امور عقلاً محتمل اند و از راه ديگري يعني از راه عقل عملي جزميت پيدا کردن به اثبات آنها ميسر مي شود.

کانت مي گويد که عقل محض نمي تواند آزادي اراده را اثبات کند و چون به عقيده کانت اخلاقيات چنين آزادي را ايجاب مي کند، چنين به نظر مي آمد که اخلاقيات مانند الهيات فاقد پايه اي معقول شده است. از آن بدتر اينکه نهضت روشنگري با ابراز شک و ترديد درباره ي وجود خداوندي که پاداش دهد و مجازات کند، اخلاقيات را از شالوه ي مذهبي محروم ساخته بود. حال اين سئوال پيش آمد که اگر قرار بود اين پايه هاي ديرينه ي اخلاقيات فروريزند، تمدن چگونه مي توانست به حال خود باقي بماند؟ کانت در اينجا احساس کرد که او به عنوان مردي با ايمان در عصر روشنگري، ناچار است زمينه اي عقلاني براي يک قانون اخلاقي بيابد. کانت در اين اثراظهار داشت که منشاء و موضوع تمامي مفاهيم اخلاقي تماماً از پيش در عقل موجود است. در نزد کانت هر فرد داراي يک وجدان اخلاقي، يک نوع احساس وظيفه و مسئوليت، يک آگاهي از قانون اخلاقي مطلق است. او مي گويد: «دو چيز ذهن را با احساس تحسين و هراسي پيوسته تازه و در حال افزايش پر مي کند: يکي آسمان هاي پر ستاره در بالاي سر ما و ديگري قانون اخلاقي در درون ما.» بعدها اين جمله بر روي سنگ مزار او هک شد.

اين آگاهي اخلاقي اغلب با اميال لذت جويانه ي ما در تضاد قرار مي گيرد، ولي ما در وجود خود واقفيم که اين آگاهي اخلاقي عنصري والاتر از لذت جويي است. اين آگاهي برايندي از تجربه نيست بلکه بخشي از ساختار فطري ذهن ماست و مانند دادگاهي درون تمامي انسانها عمل مي کند. اين آگاهي مطلق است و به گونه اي نامشروط بدون استثناء و بهانه به ما فرمان مي دهد که کنش درست را از حيث نفس آن و به عنوان هدفي در خود، و نه به عنوان وسيله اي براي نيل به خوشبختي يا پاداش يا فايده اي ديگر انجام دهيم.

اين امر مطلق دو شکل به خود مي گيرد:«طوري عمل کن که دستور اراده ات مانند يک اصل قانون گذار کلي معتبر باشد.» يعني به شکلي عمل کن که اگر ديگران هم مثل تو عمل کنند ، همه چيز در مداري صحيح باشد. در طريق دوم مي گويد:«طوري عمل کن که انسانيت را، چه در شخص خودت چه در شخص ديگري، هميشه چونان غايت(هدف) تلقي کني نه به مثابه وسيله.» حس تعهد اخلاقي نشان دهندة آزادي اراده است، اگر ما آزادي نداشته باشيم که آنچه مي خواهيم بکنيم يا نکنيم و اگر اعمال ما تنها حلقه هايي از زنجيره ي ناگسستني علت و معلول مکانيکي بودند چگونه مي توانستيم اين آگاهي از تکليف را داشته باشيم؟ بدون آزادي اراده شخصيت بي مفهوم مي شود؛ اگر شخصيت مفهوم نداشته باشد، زندگي هم همينطور مي شود و در نهايت جهان هم فاقد مفهوم و معنا خواهد بود.

 

نظريات سياسي:

کانت رسالة سياسي عمده اي ننوشته است و عقايدش در اين باب در آثار گوناگون و مقالات مختلف يافت مي شود. درباره ي اين پرسش که افراد بايد به کدام انتخاب هاي اخلاقي دست بزنند، کانت به شدت فردگراست. او در بنياد متافيزيک اخلاق استدلال مي کند که بر عهده ي هر فرد است که درباره ي قواعد اخلاقي خود، از طريق آنچه آن را (امر مطلق) مي خواند، تصميم بگيرد. در عمل امر مطلق اقتضا مي کند که به گونه اي عمل کنيم که مي خواهيم ديگران نيز در شرايط يکسان همان گونه عمل کنند. او همچنين بر اين باور است که به دليل اينکه انسانها قادرند قواعد اخلاقي شان را خود وضع کنند، هر انساني ارزش اخلاقي بي نهايتي دارد و به اين ترتيب انسان از حق آزادي و استقلال برخودار است. حال پرسش سياسي اين است که: چه نوع حکومتي براي جامعه متشکل از چنين انسانهايي مناسب است؟ پاسخ کانت «جمهوري» است. منظور کانت از جمهوري حکومتي قانوني است که بر اين اصل استوار است که همگان شايسته ي حداکثر آزادي سازگار با آزادي ديگرانند. او تصور مي کرد چنين حکومتي براي همه ي موجودات عقلاني ضروري است و ما تکليف اخلاقي داريم که براي برپايي حکومتي از اين نوع تلاش کنيم. کانت با اينکه خود در دولتي اقتدارگرا و مطلق گرا زندگي ميکرد ايمان زيادي به اثر بخشي اين نوع حکومت داشت. او معتقد بود جمهوري به شکل جدي سبب کاهش جنگ ها، جنايات و ديگر فجايع ناشي از شرايط بشري مي شود و اين به دليل آن است که از نظر او اگر افراد آزاد نباشند، نمي توانند به موقعيت اخلاقي کامل خود دست يابند؛ حتي خيرخواه ترين حکومت پدرسالاري رشد اخلاقي مردم را متوقف مي سازد و اين امر بخش بزرگي از شرارت ها را در جهان توجيه مي کند. هرگاه از نظر کانت حکومت جمهوري برقرار شود، مردم بايد بيش از پيش بالغ، مسئول و عاقل گردند.

کانت بر اين باور بود که گسترش حکومت جمهوري، جنگ را که از نظر او دشمن همة چيزهاي خوب است ازميان خواهد برد؛ با وجود اين، او معتقد نبود که حکومت جمهوريِ جهاني امکان پذير است. به باور او آنچه نهايتاً صلح را به صورت دائم تضمين مي کند، تشکيل اتحاديه اي از حکومت هاي جمهوري است که از طريق آن مناقشات بين المللي حل و فصل شود. اين هدفي بود که دستيابي به آن طول مي کشيد، اما او شکي نداشت که اين سرنوشن نهايي بشر و والاترين هدف سياسي است.

کانت معتقد بود که انسان ها به طور طبيعي موجوداتي اجتماعي اند و در همان حال، رفتارشان به شدت گرايش به غيراجتماعي بودن دارد، آنان بلندپرواز، خود محور و متجاوزند. اما در حالي که اين رفتار به نزاع، جرم و جنايت، استبداد و خشم ختم مي شود، نهايتاً به موارد متضاد آنان نيز منتهي مي گردد؛ زيرا نتايج دهشت بار جنگ و جنايت مردم را وادار مي سازد جوامعي منظم و داراي قوانين و نهادها بنا کنند و در اخر نياز به زندگي در چهارچوب نظم قانوني و عقلاني مبتني بر اصول آزادي را تشخيص دهند و نتيجه ي اين رخداد، صلح دائمي خواهد بود.