ادبیات
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
سلام به زنگ ديکته؟!
چه خبر؟
آزاده حسيني
چه خبر از نمره هاي (ديکته) املاي شما در مدرسه؟ هنگام ويرايش متن هاي گلشن مهر گاهي اشتباهات تکراري و مشابه مي بينم. مثلا کلمه «عصبانيت» را به صورت «اعصبانيت» مي نويسيد. کلمه «بذار» را تقريبا بيشتر شما «بزار» مي نويسيد. در حالي که «بزار» يعني زار بزن، زاري کن. و بذار= بگذار، يعني گذاشتن، نهادن و اجازه خواستن. کلمه «اسرار» به معني سر و راز، را با کلمه اصرار اشتباه مي گيريد. البته شما نويسنده هاي خوب و داناييد. کتاب مي خوانيد. «کلمه» را مي شناسيد و «مفاهيم» را درک مي کنيد. انتظارمان از شما دوستان خوب روزنامه اين است که با دقت بيشتري متن بفرستيد. هر گلشن مهري سفير کلمه و مطالعه در مدرسه است. کتاب بخوانيد و کتاب هاي خوب را به يکديگر معرفي کنيد و به معني، تلفظ و نوشتن درست کلمات بيشتر دقت کنيد.
شاهنامه بخوانيم
طلوع خورشيد، لحظه و منظره زيبايي است. گاهي مردم براي تماشاي طلوع خورشيد در فصلي خاص، سفري برنامه ريزي مي کنند. به وصف طلوع در شعر شاعران توجه کنيد و از آن بياموزيد و شما هم با بيان خود از طلوع خورشيد بنويسيد. به بهانه ارديبهشت، ماه سعدي و فردوسي و خيام؛ نگاهي بياندازيم به شيوه وصف فردوسي از طلوع:
*چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج
زمين شد به کردار تابنده عاج
*تو گفتي که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشيد ياقوت زرد
*چو خورشيد زد عکس بر آسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان
*چو خورشيد تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
*چو خورشيد تابان ز بالا بگشت
خروش تبيره برآمد ز دشت
فاطمه محمدنژاد
روزي روزگاري پيرزني داشت دعا ميکرد تا شايد پسرش که ازدواج کرده بود يک خانه براي خودش و همسرش بخرد، که ناگهان از در خانه صدايي بلند مي شود و عروسش ميترسد! ولي مادر شوهرش در را باز ميکند. يک مرد نيمه جان جلوي در افتاده بود و به سختي ميگويد: «يک تيکه نون، يک جا براي موندن»! مادر شوهر با عصبانيت ميگويد: «جا براي گداها نداريم! گمشو»! مرد با نفسهاي بريده ميگويد: «اما اگه توي اين سرما بيرون بمونم مي ميرم». عروس دلش مي سوزد و ميگويد: «لااقل بذاريد چند دقيقه بياد تو تا گرم بشه». شوهرش با سروصداي آنها بيدار ميشود و بعد از شنيدن ماجرا ميگويد: «دور از انسانيته که بهش کمک نکنيم و بعد مرد رو مياره داخل و غذا و جاي گرم بهش ميده».
فردا صبح اخبار اعلام ميکند که مديرعامل شرکت خودروسازي بزرگ شهر بعد از تصادف ماشينش! چهار روز در جنگل گم شده و احتمالا مرده. خانواده در شوک بودند که همان مرد زنگ به شرکت ميزند و چند دقيقه ي بعد چند تا مرد کت و شلواري دنبالش مي آيند. مرد لبخند ميزند. چک ده ميلياردي جلوي زوج مي گذارد و ميگويد: «اگر شما نبوديد من الان زنده نبودم اين هديه ي ناچيز رو از من قبول کنيد».
خرافات: نهال عشق
آتنا رادپور
نزديک سالن آرايشگاه شدم امشب شادترين روز عمرمه بالاخره قراره بعد از چهارسال بدبختي امشب با محمد ازدواج کنم. به سالن رسيدم و بعد از چندساعت لباس هايم را پوشيدم. «الو سلام من جلوي سالنم». از پله ها که پايين اومدم گربه ي سياهي را ديدم که به من زل زد ياد حرف ملوک خانم عمه ي پدرم افتادم که مي گفت: «هيچ وقت تو چشماي گربه ي سياه زل نزنيد شومي و بدبختي مياره».
سعي کردم ذهنمو دور کنم از اين موضوع. حرف هاي عمه بابا توي گوشم بود که مدام تاکيد مي کرد: «اينقدر هم موضوع ازدواجت رو به ديگران نگو چشم بد کم نيستا». دستان مردانه و مهربونش دور کمرم حلقه شد تمام فکرهاي بد به يکباره رفتند و جاشون رو دادند به بهترين حس دنيا؛ احساس و عشق و امنيت داشتم. «سلام محمد جانم خوبي»؟ -«بله عزيزم»! محمد با لحني آرامبخش پرسيد: «چرا اينقدر استرس داري»؟
«نه چيزي نشده. کمي استرس طبيعيه حتما». موبايلش زنگ خورد. عکس آرش روي صفحه افتاد. موبايل رو ازش گرفتم. «الان جواب نده بذار براي فردا». درنا جان فقط اينو جواب ميدم. آرش رفيق گرمابه و گلستان محمد بود. چند وقتي ميشد ازش خبري نبود. محمد هم به خاطر شرايطي که داشتيم نتونسته بود، باهاش تماس بگيره. نمي دونم چرا حرف هاي عمه ملوک از ذهنم بيرون نمي رفت: «چشم بد کم نيستا».
محمد دستشو جلوي چشمام تکون مي داد. «درنا جان گوشيو بده»! آرش ول کن نبود مدام زنگ مي زد. «نه نه جواب نده لطفا. ممکنه چشمش شور باشه چشممون ميزننا»! -«اين حرفا ديگه چيه درنا؟ خوب نگو ديگه چرا بايد بگي اصلا؟ درنا جان آرش از برادر به من نزديک تر هيچ وقت بد منو نمي خواد! خاله زنک نبودي تو زيباي من! خودم چشمت نزنم اينقدر قشنگ شدي»! مشغول صحبت با آرش بود و همزمان ماشينو روشن مي کرد که موقع خروج چشمم دوباره به گربه ي سياه افتاد. اي واااي عمه ملوک اين چه حرفايي که مدام تو گوش ما مي خوني دل آشوبه گرفتم. «چيه عزيزم چرا اينقدر نگراني»؟! -«محمد امروز دوبار گربه ي سياه ديدم همش نگرانم که اتفاق بدي بيفته»! محمد قهقهه مي زد دستمو فشار داد. دستمو کشيدم. به بيرون خيره شدم. محمد چونه ام رو گرفت و گفت: «قهر نکن خوشگل من آخه حيف اين لحظه نيست تلخش مي کني»! -«خب چيکار کنم مدام حرفاي عمه ملوک مياد تو ذهنم». کسي به شيشه ضربه مي زد. پير زني بود که دستمال کاغذي مي فروخت. محمد شيشه رو پايين داد و از جيب کتش چند تا تراول به پيرزن داد. اونم شروع کرد به دعا کردن از ته قلبش انگار دعا مي کرد دعاهاش به قلبم آرامش داد. ترافيک بود. پير زن گفت: «قدر همديگه رو بدونيد نهال عشق نياز به مراقبت داره تا تنومند و سبز بشه» و در آخر هم با صداي دلنشيني به محمد گفت: «گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است/ سلطان جهانم به چنين روز غلام است». نگاهمون به هم گره خورد که محمد با ذوق فراووني صداي موزيک رو زياد کرد. داشتيم از ماشين پياده مي شديم که سيني اسپندو آوردن جلومون. عاشق بوي اسپند بودم. محمد مقداري اسپند از سيني برداشت و دور سرم چرخوند و تو آتيش منقل ريخت. زمزمه کرد: «خودم چشمت نزنم يه موقع». -منم همين کارو انجام دادم. تو ذهنم اومد که حتما در اسرع وقت يه مطالعه مفصل در مورد خرافه و آداب و سنت ها داشته باشم. بعضي وقت ها اين دو تا رو بدجور با هم قاطي مي کنم. -«کجايي چرا همش تو هپروتي امروز»؟! لبخند زدم و گفتم: «تو فکر نهال عشقمونم».
خرافات: فصل امتحانات
نيکا موسوي
فصل امتحانات شروع شده بود. اولين امتحان ما ديکته بود که خانم معلم بعد از امتحان سريع برگه هاي ما رو تصحيح کرد و به ما تحويل داد. لارا سيزده گرفته بود بعضي از بچه ها ميگفتند: چون سيزده نحس هست تو حتما بقيه امتحاناتت رو نمره پايين ميگيري. لارا خيلي ناراحت شده بود و دائم در فکر بود. من به لارا گفتم: «لارا به اين حرف ها گوش نده تو اگه تلاشت رو بيشتر کني صددرصد نمره هاي بالاتري در امتحانات بعدي ميگيري»! ولي لارا که معلوم بود اصلا به حرف هاي من گوش نکرده؛ گفت: «فهميدم امروز وقتي مي خواستم که به مدرسه بيايم مادرم عطسه کرد و به من گفت چند لحظه صبر کن ولي من چون عجله داشتم به حرفش گوش ندادم. حتما براي همين است که نمره سيزده گرفتم».
من گفتم: «آهان حالا مشکلت را پيدا کردم خودت هم خرافاتي هستي. اگر خرافاتي نبودي الان اين حرف هاي الکي را باور نمي کردي و به حرف من هم گوش ميکردي». بعد از اينکه اين حرف را زدم، بهار که داشت حرفهاي ما را گوش ميداد، پرسيد: «خرافات يعني چه»؟ گفتم: «خرافات افسانه هستند، که بعضي از مردم خرافات را باور دارند مثلا وقتي براي تو اتفاق بدي مي افتد مادر اسپند دود ميکند؛ البته شايد بعضي از اين خرافات ريشه ي علمي داشته باشد ولي به هر حال بيشتر آنها هم درست نيست. مثلا الان لارا فکر ميکند که تلاش او براي امتحانات بعدي بي فايده است چون اولين امتحانش را سيزده گرفته که عدد نحسي است». لارا گفت: «نه خير خرافات الکي نيستند و همه مردم خرافات را قبول دارند». وقتي خانم معلم حرف لارا را شنيد گفت: «امروز ميتوانيم درباره خرافات صحبت کنيم و بيشتر از آن بدانيم همان طور که يکي از دانش آموزان گفت خرافات حرف هايي هستند که بعضي از مردم به اين حرف ها اعتقاد دارند». در اين لحظه محدثه گفت: «خانم حالا که با خرافات آشنا شديم، ميشود چند تا خرافات را برايمان بگوييد؟ خانم گفت: «البته خودم هم مي خواستم همين را بگويم. مثلاً خرافاتي درباره انگشت شست بگويم؛ در کشور انگليس شست يعني والدين بخاطر همين هرکه والدين او فوت شود سر گور او مي رود و انگشت شست خود را بين چهار انگشت ديگرش پنهان مي کند انگار والدين خود را در آغوش گرفته و از او محافظت مي کند». مينا گفت: «مي شود امروز درباره خرافات تحقيق کنيم و با آن داستان بنويسيم». خانم معلم گفت: «بله عزيزم پيشنهاد خوبي است». لارا با خجالت گفت: «يعني خرافات واقعي نيستند»؟ خانم گفت: «نه عزيزم. البته بعضي از آنها دليل هاي علمي دارند که خيلي خوب است آنها را بدانيد».
بار کج به منزل نميرسد
ويانا روح افزايي
مرد فقير بايد براي زن و بچه اش ناني براي خوردن در ميآورد. ولي او پولي نداشت. رفت گدايي. خودش را به مريضي زد تا به او پول دهند. ولي باز هم پول زيادي درنياورد. مرد مجبور شد دست به قاچاق بزند. مرد بعد دوماه پولدار شد و يک خانه بسيار زيبا و بزرگي گرفت. همسر مرد فقير که الان پولدار شد، نمي دانست منبع اين پول از کجاست و مدام از مرد ميپرسيد که: «اين پولها را از کجا ميآوري؟ منبع اين پول از کجاست»؟ مرد به همسرش ميگفت: «تو فقط پول خرج کن و کاري به اين کارها نداشته باش»! همسر مرد گفت: «من بايد بدونم که وقتي دارم از چيزي استفاده ميکنم و با استفاده از اون خوشحالم حلال است و يا حرام»!
مرد با عصبانيت گفت: «حروم، حروم چون پولي نداشتم که براي شما حتي يک نون براي خوردن بيارم مجبور شدم دست به قاچاق بزنم».
همسر مرد گفت: «وقتي کاري ميکني بايد تقاص اون کارو هم پس بدي تقاص کار تو هم اينه که من و بچه از اينجا ميريم. تازه به اين حرف پيبردم که ميگم: بار کج به منزل نميرسد».
مرد گفت: «قبلا حتي يک تيکه نون هم براي خوردن نداشتم تو نرفتي حالا الان روي سفره پر از غذاي رنگارنگ داري ميري»؟!
همسر مرد فقير با عصبانيت گفت: «من قبلا اون يک تيکه نون خشک رو با خيال راحت و با عشق ميخوردم ولي الان حتي يک تيکه از اين غذاها از گلوم پايين نميره»!
صلح را به قاب بياور!
سيده فاطيما عقيلي
براي مسابقه عکاسي مدرسه بايد عکسي مي گرفتيم که بيان کننده صلح باشد. پدر و مادرم عکاسان ماهري هستند و خودم هم در عکاسي چيره دست هستم! مسابقات که به ما جايزه اي نمي دهند، حداقل براي پيشرفت خود و درک موضوع، با وجود هواي باراني، به سوي جنگل راه افتادم. اکثر عکس هايي که دوستانم ارسال مي کردند؛ يا پرچم سفيد بود يا درخت زيتون و يا کبوتري که در دهانش شاخه اي از درخت زيتون داشت.
آخر هرچه با خود فکر کردم، متوجه نشدم که چرا ما انسانها فکر مي کنيم صلح يعني تمام امورات خوب باشد، زندگي که همواره آرمانگرايانه عمل نمي کند!
خلاصه، دنبال صلح گشتم. ديگر خسته شده بودم. مگر مي شد اين جنگل چند هکتاري يا چندين هکتاري، نمايي از صلح آشکار نباشد؟!
ناگهان صداي موزون و دلنشين آواز خواندن پرنده اي شروع شد. آرام از روي سنگي که بر آن نشسته بودم، برخاستم و به سمت صدا رفتم. دوربين را براي عکاسي از پرنده آماده کرده بودم اما با صحنه اي هيجان انگيز تر مواجه شدم.
رعد و برق ميزد؛ برگ تمام درختان ريخته بود و درختچه از درون سنگ آهکي روييده و پرنده بر آن لانه کرده است! دوربين را آماده کردم از تمام زوايا از منظره عکس گرفتم. بله! صلح واقعي يعني اين. صلح واقعي يعني در ميان تمام تاريکي ها روزنه اميدي وجود داشته باشد.
چغلي نکن بر اساس کتاب جوليا کوک
نازنين زهرا خانقلي
من لوئيس هستم و هشت سالمه. کمي اضافه وزن دارم. ديروز تو مدرسه آبرام کتابچه هاي کتابخانه رو خراب کرد و رفت و من هم اين قضيه را براي معلم تعريف کردم و معلم آبرام رو دعوا کرد. آبرام هم از دستم ناراحت شد و ديگه باهام حرف نزد. من اين قضيه را با مادرم در ميان گذاشتم و مادرم گفت: «کار درستي کردي ولي ديگه سعي کن که چغلي نکني»! گفتم: «باشه»! فردا به دوستم ليانا گفتم: «چغلي يعني چه»؟ ليانا کلاس ششم است، پرسيد: «کي بهت گفت»؟ +«مادرم». -«يعني کمتر غذا بخور» +«حالا فهميدم مرسي ليانا» _«خواهش ميکنم». من هم تصميم گرفتم تا به حرف مادرم گوش کنم و کمتر غذا بخورم. امروز امتحان رياضي داشتيم و آرجي از روي برگه سارا تقلب کرد. من اين رو بعد از امتحان به معلم گفتم و معلم هم من رو تشويق کرد و آرجي رو دعوا کرد. هر روز ميگذشت و دردسرهاي من بيشتر ميشد چون هر روز روجي و برنيس و سام ونُرما کارهاي اشتباهي ميکردند. مثلاً روجي فقط دستور ميداد سام هم عينکش را با دستمال من تميز ميکرد و برنيس هم وسط کلاس کفشش را در ميآورد و بوي بد جورابش ما را خفه ميکرد. براي همين من اينها رو به معلم ميگفتم و معلم هم دعواشون ميکرد. در مدرسه مرا «لوئيس چغلي نکن» صدا ميزدند. اما حالا فهميدم که چغلي يعني چه و از اين کلمه بدم مي آيد.
تمرين کلاسي با حرف «د»
نازنين زهرا چيت بند
ديروز با داداشم دارا و دختر دايي دنيا و دختر دايي دينا رفتيم دريا. تو راه برگشت بوديم که دارا گفت: «سفر بعدي بريم دانمارک». دنيا گفت: «نه بريم دومنيکا». دينا گفت: « به نظر من بريم امارات متحد عربي»! من به همشون نگاه کردم و گفتم. شما تا دريا با خواهش و التماس اومدين خارج رفتنون ديگه چيه؟! شما دعا کنين بذارن تا اردبيل و مازندران که تو کشور خودمون هست بريم. دارا گفت: «اونم هست. ولي ايسلند و ايرلند هم خيلي خوبند. همه زديم زير خنده، دينا گفت: «بريم دهلي، هندوستان». گفتم: «اگه کمي بيشتر تو آفتاب ميمونديم شبيه اونها هم ميشديم». که همه خنديدند. اما خنده دار نبود.
حس وحال کلاس نويسندگي
سحر حسن زاده نوري
راستش کمي استرس هم داشتم براي شرکت در کلاس نويسندگي آنلاين البته من سه سال پيش حضوري کلاس نويسندگي يه مدتي ميرفتم اما باز هم استرس داشتم. زمان همينجوري ميگذشت و کم کم کلاس درحال شروع شدن با معرفي خودم معلم سلامي گرمي بهم کرد و معلم درحال درس دادن يه موضوعي داد که من تاحالا به فکرمم نرسيده بود فکر ميکردم که نبايد متن هاي کودکانه بنويسم. اما نوشتم موضوع معلمم گربه اي بود که وقتي ما نيستيم به کلاس مي آيد. سريع چراغي در ذهنم روشن شد و با کمي شاخ و برگ دادن، يک داستان بسيار زيبا نوشتم. داستانم را دوست داشتم. تازه کتابش را هم درست کردم. کلاس نويسندگي بهم ياد که نبايد از نوشتن چيزي خجالت بکشم مهم نيست داستان کودکانه يا هر چيزي باشد مهم اين هست يک اثر خلق کني و به هنرت افتخار کني. چيزهاي زيادي از کلاس ياد گرفتم. همين ياد دادن سر نخ ها باعث شد که متن هايي زيبا بنويسم حس و حال خوبي کنار معلم عزيزم و بچه ها دارم من دوماه هست که به کلاس آمدم، اما کاش از قبل هم شرکت ميکردم تا بتوانم چيزهاي زيادي ياد بگيرم و متن هاي عالي بنويسم.
خرگوش کوچولواي که آرزو داشت
سيب بخوره
بهارجام خورشيد
در يک روز پاييزي، خرگوش کوچولواي که آرزو داشت مزه سيب را تجربه کند؛ از مادربزرگش پرسيد: «مادربزرگ جون! سيب چه رنگيه، سيب چه مزه اي داره»؟! مادربزرگ جواب داد: «سيب رنگهاي مختلف دارد، مثلا، قرمز، زرد، سبز» و براي بدن هم خيلي مفيد است. خرگوش کوچولو علاقه داشت چيزهاي جديد را کشف کند و اين بار دوست داشت سيب کشف کند، با همين که فکر به مدرسه رفت. خانم معلم به دانش آموزان گفت: «بچه ها قرار است شما را به اردوي جنگل سيب ببريم». ناگهان صداي خرگوش کوچولو از همه بلندتر شد و گفت: «هورا، هورا، آخ جون من مي خوام برم سيب را کشف کنم. و همه بچه ها از اين حرف خرگوش کوچولو خنديدند. خانم معلم گفت: «شما بايد رضايت نامه خانواده را هم بياريد». خرگوش کوچولو آنقدرخوشحال بود که وقتي به خانه رسيد در را بازکرد و دوان دوان به اتاقش رفت. وقتي مادرش او را با اين حال ديد، نگران شد و به دنبال خرگوش کوچولو رفت. وارد اتاق خرگوش کوچولو شد و ديد خرگوش کوچولو کيفش را برداشته و وسايل شخصي خودش را جمع مي کند.
مادر پرسيد: «چه شده پسرم»؟!
خرگوش کوچولو: «من مي خوام فردا به جنگل سيب برم». مادر: «شما که به پسرخاله ات قول داده اي به تولدش بروي»؟!
خرگوش کوچولو: «مامان جونم من دوست دارم به جنگل سيب بروم. اما پسرخالم براي تولدم آمده بود. حالاچيکارکنم»؟!
مادر: «پس بايد به اردوي نروي تاپسرخاله ات از ديدنت خوشحال بشه»!
خرگوش کوچولو خيلي ناراحت بود. روز تولد خرگوش کوچولو با مادربزرگش به تولد رفتند. وسط مهماني، مادربزرگ از خرگوش کوچولو فاصله گرفت و به ديدن يکي از مهمانها رفت و با آقاسنجاب به طرف خرگوش کوچولو آمدند و به سمت خرگوش کوچولو سيب تعارف کردند و وقتي خرگوش کوچولو سيب را ديد؛ گفت: «اين چيه»؟
مادربزرگ: «ايشون آقاسنجاب هست از جنگل سيب آمده و براي ما هم سيب آورده: خرگوش کوچولو از ديدن اين همه سيب خوشحال شد و روز تولدپسرخاله اش به آرزوش رسيد.
روياي تو
سيده زهرا علوي نژاد
من هنوز هم روياي تو را در سر مي پرورانم
کاش تو بودي آن نيمه ي پنهانم
عاشق تو بودن بود گناهِ من؟
تمامِ وجودم، فدا مي شود برايت اين تن
چه کنم هرجور باشم نيست برايت کافي
راجع به تو زيادي اشتباه است رويابافي
بودي براي من سيبي که گناهش بود چندان
مگر نمي بيني دگر نايي ندارد اين جان
مي دانم در هر صورت تو بي خيالي
بايد فراموشت کنم و کاش قلبم شود حالي
براي من نيستي اجبار نيست مرا بخواهي
اما کاش مي دانستي درون من تو تنها صدايي
فائزه رسولي
بعد وصل تو دل من بخدا سنگ نشد
من تو را ديدم و اما دل من تنگ نشد
از دلم رفت که باز شعر يک رنگ نشد
عشق من در انديشه ي تو لنگ نشد
رفتي و عشق بدون تو دگر ننگ نشد
رفتم اما فعل من با رفتني ها هم آهنگ نشد
عاشقي بودم ولي در عشق تو
بي وفا با هيچکس جنگ نشد