ادبیات


شعر و ادب |

بيست سال سرفه

ميترا جاهدي، گرگان

 

- بابا آب نده، گِل مي‌شه، بدم مياد.

- باشه، اما بايد شاداب باشي يا نه؟

دست به صورت سردم مي‌کشمو گرد و خاکي که رويش نشسته را مي تکانم، اگر از پدرم خجالت نمي‌کشيدم روي خودم را مي بوسيدم و با پدرم که حالا از پله‌ها بالا مي رود، بالا مي رفتم. اما کارم مثل هميشه اين شده است که با پشت دستانم و انگشتانم روي گونه‌هايم را تميز کنم، با دست راستم موهايم را کنار بزنم و به چشم‌هاي بسته خودم نگاه کنم، چشمانم را  ببندم و آينه بشود و زير لب با نفسي عميق بگويم:

- ميترا کجايي بيا ديگه.

- باشه بابا الان ميام.

خيلي خودخواه نيستم اما زماني که براي خودم صرف مي‌کنم هم کم است به بقيه نگاه نمي کنم، گرد و خاک را از روي صورت هايشان نمي‌تکانم، دانه‌دانه انگشت‌هايشان را لمس نمي کنم، گاهي شده قبل از اينکه با خودم که لاي ديوار هستم صحبت کنم پدرم صدايم زده و مجبور شده‌ام از راه‌پله‌هاي زيرزمين بالا بروم، به بالا که رسيدم چون در جداگانه اي نيست از در ورودي وارد حياط بشوم و طوري به صورت پدرم نگاه کنم که او هم بفهمد من خيلي وقت است چيزي را آنجا جا گذاشته‌ام.

صداي سرفه‌هايم هر از گاهي کل خانه را برمي دارد و مي‌گذارد روي سرش

- مگه بهت نمي‌گم بيرون که مي‌ري ماسک بزن؟ حرف گوش نمي‌دي ديگه...

آرام زمزمه مي کنم.

- قبلا يه بار گوش دادم بس بود.

- چي؟

- گفتم باشه.

مادرم به من نزديک‌تر مي‌شود و مي‌گويد

- براي خودت مي‌گم بد تو رو که نمي‌خوام

دستش را روي گونه‌هاي سرخ‌شده‌ام مي‌کشد و ادامه مي‌دهد

-قربونت برم، ناهار برات قرمه‌سبزي درست کردم،

بين دستان مادرم سرفه‌هايم شدت مي‌گيرد، چند لحظه دستم را از جلوي دهانم بر مي دارم

- نمي‌خواد با بچه‌ها بيرون يه چيزي خوردم.

سرد شدن دستهايش که موهايم را مرتب مي‌کند حس مي‌کنم

- چي؟ بيرون؟ تو با سحر بيرون بودي، اجازه داده غذاي بيرون بخوري؟

-سحر نبود، هر چي زنگ هم زدم برنداشت گوشيش رو

- سحر؟ تماست رو جواب نده؟ به حق چيزاي نديده و نشنيده...

- مامااااان

- يامان.

دست از صورت و موهايم مي‌کشد و به سمت آشپزخانه مي‌رود تا احتمالا به فکر غذاي شب باشد، با هر قدم او سرفه‌اي مي‌کنم، امير از اتاق کپسول اکسيژن به دست مي‌آيد، کنارم مي‌نشيند، ماسک را روي صورتم مي‌گذارد.

با لکنت بين نفسهاي عميق مي‌گويم

- ممنونم

- خواهش، مي‌شه يه خواهشي ازت بکنم آبجي؟

- چي؟

- هيچي فعلا ي خورده نفس بکش بعد صحبت مي‌کنيم...

پدرم از راه‌پله‌ها پايين مي‌آيد. به مادرم که با يک ليوان آب و چند قرص در دست به من نزديک مي‌شود نگاهي مي‌اندازد، سرش را تکاني مي‌دهد،

- يه ليوان آب به اون بزرگي واسه چند تا قرص؟! جلبک که نيس.

با اينکه خنديدن برايم سخت است اما چند سرفه به سرفه‌هايم اضافه مي‌شود.

از روي صندلي تکنفره کنترل را بر مي‌دارد و تلويزيون را روشن مي‌کند. قبل از اينکه بنشيند،

- مواظب باش دختر، زير نويس کرده که آلودگي هوا بيشتر شده...

هوا سرد نيست، زياد هم گرم نيست، درست مثل هر سال. اوايل تابستان شده اما من نبايد بيرون بروم، مردم اصلا حواسشان به ديگران نيست.

- دوباره اهواز گرد و غبار شده، سردشت هم همينطور کلا اوضاع اون سمت خرابه...

چند سالي مي‌شود که کارون را درست وحسابي نديده ام يا از سد کرخه و آن پل عکس نگرفته‌ام. هر سال حداقل يک      بار مي‌رفتيم، ولي از زماني که دکتر گفت ديگر نبايد آنجا زندگي کنيم به هزار زحمت از آنجا دل کندم و با قبول شدن در رشته‌اي که نمي‌خواستم اينجا زندگي مي‌کنيم. به‌ پدرم نگاه مي‌کنم, فکر مي‌کنم بداند که گاهي اوقات حس مي‌کنم خودم را آنجا جا گذاشته‌ام.

به اتاقم مي‌روم. روي تخت دراز مي‌کشم. عکس‌هاي بزرگ شده‌اي که به سقف چسبانده‌ام در نگاهم مي‌آيد.

تابستان شده. مثل هميشه تنها سرگرمي‌ام اين است که با بچه‌ها در کوچه بازي کنيم، يا برويم در حياط خانه‌ي سحر زير درخت توت که سايه‌ هم دارد، زيلو پهن کنيم، چادرهايمان را با دو دستمان زير چانه نگه داريم، خاله و يا مامان بشويم و شروع کنيم به بازي.

- ميترا من خاله ني‌ني‌تون بشم؟

- ني‌ني؟ تو که خاله عروسکم گيس‌گيسو هستي...

-  نه، ني‌ني واقعي. مامانم ديروز که خونتون بوده از مامانت شنيده.

دستم چادر را رها مي‌کند، پاهايم لالايي نمي‌خوانند براي گيس‌گيسو، بلند مي‌شوم و به سرعت به سمت خانه مي‌روم. تندتند در مي‌زنم.

-  بيا تو،

- حالت بهتره؟

لبه‌ي تخت مي‌نشينم.

- مي‌بيني که نفس مي‌کشم

امير مي‌خندد ولي بازي انگشت‌هايش را با هم که مي‌بينم مي‌فهمم مي‌خواهد چيزي بگويد، براي همين

- راستي مي‌خواستي چيزي بگي؟

- آره، خواستم بگم که، خيلي داري به خودت سخت مي‌گيري. مواظب خودت باش.

- يجوري مي‌گي مواظب خودت باش که انگاري مي‌خواي بري...

- نمي‌خوام برم اما منم دوسدارم برم بيرون خودت که بهتر مي‌دوني ولي...

- مي‌دونم،  نمي‌خواد بگي. بعدشم من به خودم سخت نمي‌گيرم، يه سري مسئوليت قبول کردم بايد انجامشون بدم. فقط گاهي هوا که بد مي‌شه حال منم بد مي‌شه.

- گاهي؟ والا از اون موقعي که من يادمه هوا آلوده بوده، اون از خاک اون جا اين از هواي اينجا... خلاصه خواستم بگم مواظب خودت باش وگرنه کتک مي‌خوريا

- کي؟ تو؟ برو بچه...

- راستي عکس جديد چي داري؟

- عکس؟ هووووم، لپتاپمو بده...

دانه دانه وسايلم را به من مي‌دهد، دوربين، کابل دوربين و...کنارم مي‌نشيند و به عکس‌ها نگاه مي‌کنيم.

- إ، اين آقاهه رو مي‌شناسم، قبلا خندوانه اومده بود. اين يکي رو هم. اين يکي... تو امروز اينجا بودي؟ اسم آسايشگاهشون چي بود؟

- فردا هم مي‌ريم، مي‌خواي بياي؟

- فردا، هه، سحرم زنگ بزنه مامان اجازه‌تو نمي‌ده. امروز همسايه‌ها هم از دستت شاکي شده بودن، حواست نيستا...

- اسم من چيه؟

- ميترا

- پس رفتن با من، اومدن با تو. يا علي، بزن قدش...

 

***

پشت به پنجره نشسته بود و سايه خودش را نگاه مي‌کرد، يا دنبال چيزي توي سايه‌ي خودش بود, نمي‌دانم، اما انگار چيزي گم کرده بود، دست به سينه بدون هيچ تکاني. رئيس بخش مي‌گفت: «چند سالي مي‌شه آوردنش اينجا، خونوادش نمي‌تونستن ازش مراقبت و نگهداري کنن»

امير هم به سايه مرد خيره شده است.

- چندسال؟

- حدود بيست سال

- بيست سااااااال؟

دست‌هايش را از سينه جدا مي‌کند، محکم لبه‌ي تخت را مي‌گيرد و بالا تنه‌اش را عقب جلو مي‌کند، چشم از سايه‌اش برداشته و به ديوار روبرو خيره شده است...

نفس‌هايش تندتر مي‌شود. به سمت چيزي مي‌دود. فکر کنم گمشده‌اش را پيدا کرده. حرکتش تندتر مي‌شود، تخت هم با او تکان مي‌خورد. پرستار مي‌دود سمتش، با دست شانه‌هايش را مي‌گيرد، در گوشش آرام مي‌گويد، آرام. انگار صدايي نابهنجار شنيده دست‌هايش را مي‌گذارد روي گوش‌هايش و خودش را مچاله مي‌کند، صورتش به هم مي‌ريزد، زرد مي‌شود، سرخ مي‌شود. انگار تحت فشار فراوان است، چند بار حالت چهره‌اش طوري بود که تصور کردم در حال جيغ زدن است اما صدايي نمي‌شنيدم. پرستار کمکش مي‌کند روي تخت دراز بکشد، پاهايش را جمع مي‌کند و خودش را به خودش مي‌رساند.

به دنبال امير از اتاق بيرون مي‌روم.

 

***

کنارش نشته‌ام؛

- چي شده؟

- هيچي، ناراحت کننده بود.

سحر صدايم کرد، برگشتم

- ميترا عروسکت گيس‌گيسو رو جا گذاشتي.

- الان ميام، با مامانم کار دارم، تو بخوابونش. بگو گريه نکنه سريع ميام.

مادرم در را باز کرد.

با دست‌هاي کوچکم هولش دادم تا از جلوي در کنار برود.

وارد حياط شدم، دست‌هايم را به پهلوهايم چسباندم و با ناراحتي و عصبانيت گفتم

- يعني من بايد از سحر بشنوم که قرار ني‌ني بياريد تو خونه؟! من غريبم؟ نه تو بگو من غريبم؟

- غريبه نيستي کوچولوي من

- نه ديگه غريبم. با دعاهاي من ني‌ني دار شديد بعد به من نمي‌گيد، اصلا قهرم.

- قهر نباش ميتراي عزيزم، قصد ناراحت کردنت رو نداشتم مي‌خواستم شب بگم بهت.

- حالا ني‌ني دختره يا پسر؟

- الان که نمي‌دونيم, گيس‌گيسو کجاست؟

- پيش خاله سحرش

- خوبه، برو پيش سحر بازي کنيد... مامانش خونه‌ست؟

- آره، باشه.

- قبل اينکه بري بيا يه بوس بده آشتي کنيم.

صورتم بين دست‌هاي مادرم قرار مي گيرد و از در حياط بيرون مي‌روم. هنوز چند قدمي لي‌لي‌ نکرده‌ام که مادر سحر از در بيرون مي‌آيد. به من که مي‌رسد مي‌گويد: «با سحر بازي کنيد من الان مي‌رم تا خياطي زودي ميام.»

- باشه خاله.

با چادر سفيدش که پر از گلهاي ريز آبي است از من مي‌گذرد، در حياط را باز مي‌کنم و به سمت درخت توت مي‌روم که با شاخه‌هاي بزرگش بيشتر حياط را سايه انداخته است. گيس‌گيسو را از سحر مي‌گيرم و آرام به پشتش دست مي‌کشم.

 

***

- امير پاشو بريم خونه، واسه امروز بسه...

آرام پشت امير را که روي نيمکت‌هاي راهرو نشسته نوازش مي‌کنم "صبر کن من سحر رو صدا بزنم الان مي‌ريم." سحر در يکي از اتاق‌ها با پرستار مشغول مصاحبه بود.

- کسي به جانبازاي اينجا سر مي‌زنه؟

- والا چي بگم، مسئولين هر موقع مراسمي، عيدي يا مناسبتي باشه ميان، اما مردم عادي کم. اولش که اومده بودم فکر مي‌کردم با توجه به جايگاه کساني که اينجا بستري هستن زياد بيان، اما تصورم اشتباه بود. البته نه کاملا، مثل شما ميان. هر از گاهي.

به سحر اشاره کردم که بايد برويم.

از پرستار تشکر کرد و به سمتم آمد.

- چي شده؟

- هيچي، حال امير بد شده بريم بهتره. ادامه کار باشه بعدا..

-گفتم اين بچه سوسول رو نيار

-هيس، داداشمه

-نم رفيق دو سه ساله‌تم

- دو سه ساله...

امير کنار چهارچوب در ايستاده بود و آرام به داخل اتاق نگاه مي‌کرد. مرد روي تخت زير پتو بود، اما از برآمدگي پتو مي‌توانستيم بفهميم که هنوز در خودش مچاله است.

دست به سينه به در تکيه داده بود و پاي راستش را تکان مي‌داد. گيس‌گيسو را گذاشته بودم روي پاهايم و مثل گهواره تابش مي‌دادم. صدا بلند و بلندتر مي‌شد، صداي آژير قرمز بود. دستپاچه با سحر به سمت زيرزمين رفتيم. از اول عمر يادمان داده بودند وقتي اين‌صدا مي‌آيد بايد بدويم سمت زيرزمين. آژير قرمز است، با کسي شوخي ندارد.

به  انتهاي زيرزمين که رسيديم مربع و تاريک بودنش ما را به گوشه‌اي از خودش جذب کرد. من و سحر و گيس‌گيسو همديگر را بغل کرده بوديم، همه‌چيز تاريک بود و تاريک‌تر شد.

بعد از حدود نيم‌ساعت تصوير نيم‌روشني از پدرم را ديدم. درحالي‌که دستمال جلوي دهانش گرفته بود و حروف شيمي شيمي را تکرار مي‌کرد من و سحر را از زيرزمين بيرون برد. چشمم به گيس‌گيسو بود که گوشه‌ي زيرزمين جا گذاشته بودمش. درخت توي حياط خشک شده بود.

به امير نزديک شدم و گفتم

-  بريم توي حياط؟

- يه سوال دارم؟

- بپرس؟

همينطور که به مرد نگاه مي‌کرد گفت:

- به سحر گفتي تو رو ياد کي مي‌ندازه؟

-نه، بهش نگيا... ناراحت مي‌شه

- نميگم، اما مي‌خوام به مرد روي تخت بگم

- چيو؟

- انگاري صدايي که مي‌شنيد رو منم مي‌شنيدم.

- يعني چي؟

- تکوناش مثل سرفه‌هاي تو بود...

- يعني چي؟ واضح حرف بزن

- منم صداي هواپيماها رو شنيدم.

 

 

 

 

حسين عبدي

حسين عبدي سال 1350 در گرگان چشم به جهان گشود. او فعاليت ادبي خود را با شعر کودک و نوجوان آغاز کرد و در سال 65 مدال نقرة مسابقة بين‌المللي شعر کودکان و نوجوانان جهان را در شانکار هند کسب کرد. عبدي، هنرمندي دغدغه‌مند است که بيش از 50 جلد کتاب در زمينه‌هاي شعر، رمان، ادبيات کودک و نوجوان، طنز، پژوهش و فيلمنامه تأليف کرده است. پيشنهاد توليد مجلة ادبي «گلدونه‌ها» حاکي از توجه وي به قشر کودک و نوجوان بومي گلستان است. وي داراي مدرک دکتراي زبان و ادبيات فارسي است و به تدريس در دانشگاه اشتغال دارد. معاونت فرهنگي حوزه هنري استان گلستان از سوابق او است. از آثار او مي‌توان به «صداي درخت‌ها»، «صداي بومي يک مرد» و «سبزآشوب» اشاره کرد.

4 غزل از او را مي‌خوانيد:

 

 

 

 

 

(صدايم کو؟)

رعد بودم پيش از اين حالا صدايم کو؟

سينه‌ام مي ترکد از فرياد، نايم کو؟

يک نفر ني مي‌زند تنهايي خود را

 با گلوي لال مي‌خواند: صدايم کو؟

من صدايم؛ سوي هر کس مي‌روم کوه است

در غريبستانه مردم، آشنايم کو؟

چون صدا رد مي‌شوم از کوچه‌هاي شهر

 اي که مي‌پرسيد از من رد پايم کو؟

مانده‌ام اين‌سوي درها چون صدايي بکر

آنکه در ـ يک لحظه ـ بگشايد برايم، کو؟

مثل پژواک از دل اين کوه بايد رفت

جاده‌ام مي‌خواند اينک، «کفش‌هايم کو؟»

(سايه گمان)

بي‌ستاره‌ام امشب، مثل آسمان در مه

گم شده زمين در ابر، گم شده زمان در مه

يخ زده گلوي من، آتشي بنوشانم

يخ زده‌ست گوش من، شعله‌اي بخوان در مه

گم شده نگاه من چون ستارگان در ابر

گم شده‌ست راه من چون پرندگان در مه

شوق آسمانم بود نارفيق‌ها گفتند:

آسمان، خطرناک است پيش ما بمان در مه

آن يقين نوراني در شب کدر گم شد

پرسه مي‌زند اينک سايه‌ي گمان در مه

در سياهي و سرما سايه‌وار مي‌پوسيم

کور مي شود آخر چشم‌هايمان در مه

اي طلوع بي‌مغرب! سر برآور از مشرق

پيش از آن که در اين شب، گم شود جهان در مه

 

 

(براي روح آسماني برادرم، ابوالفضل)

ترانه‌خوان توام، مثل چشمه‌ها در کوه

دلم گرفته و ابري‌ست چون هوا در کوه

کجا بگردم دنبال رد پاهايت؟

در آسمان، جنگل، دشت، دره يا در کوه؟!

از آسمان به زمين آمدي و برگشتي

شبيه آمدن و رفتن صدا در کوه ...

- چه جنگل ملسي! ... گفتي و نشستي و بعد

بساط و کتري چاي و چه و چه‌ها در کوه

صداي توست که در مه به گوش مي‌آيد:

هميشه مثل گذشته قرار ما در کوه ...

رديف و قافيه را بي خيال شو شاعر!

بگو براي دل خود  بگو: برادر کو ...؟

 

 

(درختها)

ديشب دلم نشست به پاي درخت‌ها

تا صبح گريه کرد براي درخت‌ها

من بودم و دلم که براي دقايقي

خود را گذاشتيم به جاي درخت‌ها

گفتم به دل بيا بگذاريم و بگذريم

حال مرا گرفت هواي درخت‌ها

دل گفت گوش کن به سکوتي که مي‌وزد

موسيقي خداست صداي درخت‌ها

پيغمبران هميشه به معراج مي‌روند

زنجير خاک نيست به پاي درخت‌ها

دريا که هيچ حداقل رودخانه باش

آيينه تمام نماي درخت‌ها

ديدم که در هواي عجيبي شکفته‌ام

در سايه صفير صفاي درخت‌ها

ديشب دلم نشست به پاي درخت ... نه

زانو زدم به پاي خداي درخت‌ها

 

 

 

انتخاب

احمد کريمزاده، گنبدکاووس

 

يک شب اي عشق انتخابم کن

لاي لايي بگو و خوابم کن

 

مثل برفم بدون احساسم

روي قلبم بتاب و آبم کن

 

بي تو اي عشق شعر هذياني‌ست

شاعر لحظه‌هاي نابم کن

 

قلب من، قاب عکس خالي تست

عشق خود را درون قابم کن

 

مثل قطب جنوبم اي موعود

باز مهمان آفتابم کن

 

بيستون غمم بيا فرهاد

تيشه‌ات را بزن خرابم کن

 

با صدايي شکسته مي‌خوانم

امشب اي عشق انتخابم کن!

 

در گيسوان تو ميپيچم

 

مسيح صديقي تنکابني، مينودشت

 

روزي شبيه تو خواهم شد، روزي شبيه پريشاني

 مثل دو چشم خيس، مثل دو پهنه باراني

 من شعرهاي بلندم را در گيسوان تو مي‌پيچم

تو آن خطوط خيالي را با آن حکايت طولاني

 در دشت‌هاي پر از آهو در برکه‌هاي پر از ماهي

 بر آب داده و مي‌رقصي بر باد داده و مي‌خواني

در سرنوشت دو سرگردان، همواره جاي تلاقي هست

همواره جاي تلاقي هست، روي خطوط دو پيشاني

 اين را نوشت و سپس جان داد، مردي که کاسه زهرش را

نوشيده بود تک و تنها، در يک غروب زمستاني

 

 

 

 

 

چند شعر کوتاه از

محمود رحيمي، گنبد کاووس

(يخ)

به يخ طعنه مي‌زند

سردي نگاهت

تا جاده برفي چشمانم

بي مسافر بماند در زمستاني

که پشت به پنجره چشم

به راه رسيدن بهار يخ زده است

(تلخ)

قهوه‌ي تلخ نگاهت را

در کامم فرو نريز

سال‌هاست

که شيريني خنده‌هايت را

از من دزديده‌اي

و شعر لبانت را

تلخ تر از هميشه مي‌خوانم

 

 

(باران)

ابر که باريدن را

گردن نگرفت

 ياس از تشنگي مرد

و رود با بي ابرويي

سر ريشه را

زير آب کرد!!

 

 

(کهنه)

بوي کهنگي مي‌دهد

دست‌هاي پينه بسته‌ام

آنگاه که خشت به خشت

مي‌چيند بناي روياهايم را

تا آوار شود بر سرم

ديوار کهنه‌ي آرزوها

 

 

هيچ

فرشته کابلي(درنا)، گرگان

 

زن: عذر مي‌خوام که مي‌پرسم چي نوشته که اينقدر غرق خوندن شدين؟ خبريه؟!

مرد بدون اينکه سرش را از روي کاغذ بلند کند، تکاني به روزنامه داد. چشم‌هايش را روي کلمات زمخت کاغذ تنگ‌تر کرد و با اکراه زمزمه کرد: آره، طبق معمول خبريه.

زن، گوش‌هايش را تيز کرد:

ـ خب ؟!

از گوشه‌ي بالاي عينک نگاهي به زن انداخت کمتر از سي بهار عمر داشت، لباس روشن و چشمان کنجکاو براق با آن شادماني لحنش و دسته گل خوش آب و رنگي که همراه داشت، براي مرد تداعي‌گر دنياي رنگارنگ و بي‌تفاوت کودکانه بود. با اين حال گلويي صاف کرد و همچنان که صفحه‌ي بعدي را ورق مي‌زد گفت: خبراي خوبو بگم يا خبر  بدو، خانوم ؟!

زن لبخندي زد:

ـ فرقي نمي‌کنه. هر دوش خبره ديگه!

ـ فلسفيش نكن لطفاً.

زن دسته گل را کنار گذاشت و سرش را به دستش تکيه داد و از قاب پنجره‌ي قطار به منظره‌ي بيرون خيره شد.

سکوت به درازا کشيد. مرد احساس کرد که بي‌ادبي کرده است و وجدانش قلقلکش مي‌داد کمي جا به جا شد. روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. به نيمکت تکيه داد، سيگاري روشن کرد و غرق تماشاي زن شد. سؤال بي‌پاسخ زن و سکوت ناگهاني‌اش به طرز مرموزي، روي عصب‌هاي مغزش رژه مي‌رفت. بعد از کلي کشتي گرفتن با غرورش به حرف آمد: شما بگيد خانوم اون دسته گل بزرگ قطعا براي من نيست.

زن، بدون اينکه نگاهش را از منظره‌هاي بيرون بردارد لبخند زد.

ـ نخير آقا

ـ اوه! چه کم سعادتم من پس بايد براي شخصيت بي‌نظيري باشه مثلاً يک مرد جوان خوش سيما!

ـ احساسيش نكن لطفاً

ناگهان همه جا تاريک شد و قطار در سياهي تونل جيغي کشيد. جريان هوا به‌شدت به صورت مرد خورد و روزنامه‌ها در کوپه پخش و پلا به هر طرف پيچيد. لحظاتي بعد که روشنايي روز خودش را به داخل اتاقک ريخت، جز دسته گلي آشفته که رو‌به‌روي مرد دست تکان مي‌داد، هيچ اثري از زن نبود.