ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
شايد بتوان گفت که ارديبهشت خود يک بهار مستقل است. يکم ارديبهشت با نام سعدي آغاز مي شود و بيست و پنجم ارديبهشت روز بزرگداشت فردوسي و چند روز بعد، روز بزرگداشت خيام. بايد به افرادي که واحد ارديبهشت را با نمره قبولي گذرانده اند؛ ديپلم بدهيم. مثلا هر سال ارديبهشت در مدرسه ها جشنواره زبان پارسي باشد. هر فردي غزلي از سعدي بخواند و بيت هايي از فردوسي. و اين شامل همه افراد مدرسه باشد. نه آنها که معلم پرورشي صدايشان را با سليقه شخصي تحسين کرده و براي مسابقات آماده مي کند. شما در مدرسه به جز براي شرکت در مسابقاتي که بر اساس بخشنامه ها برگزار مي شود، چند بيت فردوسي مي خوانيد؟! در برنامه صبحگاهي چقدر زبان پارسي پاس داشته مي شود؟!
به همکلاسي هايتان نگاه کنيد، اگر فردي نمره علوم و مطالعات اجتماعي و رياضي و ساير درس هايش ضعيف است، بي شک روانخواني فارسي اش هم مشکل دارد. کسي که نمي تواند درست از روي کتاب فارسي بخواند، قطعا هنگام خواندن درس علوم و بعدها شيمي و فيزيک و هر درس ديگري با مشکل مواجه مي شود و مفهوم جملات را درک نمي کند. رمان بخوانيد! رمان اصل از نويسندگان درست و حسابي. سليقه انتخاب خود را پرورش دهيد و کتاب طلا را از بدل نامرغوب تشخيص دهيد. فردوسي و حافظ و سعدي بخوانيد، آن وقت متوجه مي شويد چقدر از حرف کتابهاي مشهور، بدل و نامرغوبند.
شاهنامه بخوانيم
بيست و پنجم ارديبهشت به نام روز بزرگداشت فردوسي در تقويم کشور ما ثبت شده است. به همين مناسبت ما بچه هاي گلشن مهري ساعت پنج عصر چهارشنبه، بيست و چهارم ارديبهشت، در تالار شهرستان کردکوي، گرد هم مي آييم و با هم سي صفحه از کتاب شاهنامه فردوسي، بخش هفتخان اسپنديار را مي خوانيم. بيت هاي آغازين بيانگر توانمندي فردوسي در داستان سرايي است که با مقدمه اي سنجيده، از ابتدا فضاي کلي و انتهاي داستان را براي ما ايجاد مي کند:
چو خورشيد بر چرخ بنمود چهر
بياراست روي زمين را به مهر
به برج حمل تاج بر سر نهاد
وزو خاور و باختر گشت شاد
پر از غلغل رعد شد کوهسار
پر از نرگس و لاله شد جويبار
ز لاله فريب و ز نرگس نهيب
ز سنبل عتيب و ز گلنار زيب
و سپس از «سخنگوي دهقان» نام مي برد مي گويد:
سخن گوي دهقان چو بنهاد خوان
يکي داستان خواند از هفتخان
بعضي ها در خبر شنيده اند که رييس جمهور کشور همسايه به هر خانوار يک شاهنامه هديه داده است و لابد بيشترشان حسرت مي خورند که کاش در کشور ما هم چنين بود. اما بچه هاي خانواده گلشن مهري توجهي به اين خبرها نداريم و سال هاست که در کنار هم شاهنامه مي خوانيم و مي شنويم.
دنياي جديد: ديدار با رستم
بهار جام خورشيد
يک روز با خودم فکر کردم که اي کاش مي توانستم يک روز رستم را ببينم. دوست دارم دنياي جديد را بگويد که چشکلي است. آنقدر زيبا است يا نه دنياي خودش زيبا تر بوده است. در همين فکربودم که خوابم برد. بعد ديدم که کسي دارد در ميزند. من رفتم در را باز کردم. واي خداي من رستم آمده بود. گفتم بفرما! ايشان با هيکلي درشت وارد شد. من همينطور تعجب زده بودم. گفت: «ببخشيد! اينها چيست»؟ من گفتم: «مبل». او با تعجب گفت: «مبل»؟ گفتم: «آره مبل. مگه چيه؟ شما ازينا نداشتين»؟ او با ناراحتي گفت: «نه نداشتيم چقدر دنيا عوض شده. اي کاش بر مي گشتيم به عقب». من با تعجب گفتم: «چرا عقب الان که خيلي بهتر، من که اين دنيا را دوست دارم شما رو نمي دونم» او با عصبانيت گفت: «شما بچه ها نمي خواهيد باور کنين که دنياي امروزه بدرد نمي خوره» -«نه»! -«باشه ثابت کنيم». گفتم: «باشه خلاصه به دلايلي ثابت شد که هر دو دنيا خوبي و بدي هاي خودشان را دارند و رستم گفت: «حالا چشماتو ببندو باز کن» من چشمامو بستم و باز کردم، ديدم روي صندلي ميز تحريرم خوابيده بودم. با خودم گفتم: «اينها همه خواب بود». اما توانستم بفهمم که چرا رستم اين دنيا را دوست ندارد.
من و اسفنديارِ شاهنامه
نيکا موسوي
امروز20 ارديبهشت بود و هوا هم خيلي گرم شده، و طبق معمول برقها رفته، پرده را کشيدم که نوري به اتاق بتابد و بعد موهايم را شانه کردم. تختم را مرتب کردم. سپس صندلي ميز تحريرم را از توي کمد برداشتم و جلوي ميز تحرير گذاشتم و نشستم و دستم را زير چانه بردم. بعد به اين فکر کردم که با اسفنديار ديدار کنم آيا فقط در دل مي توانم با اسفنديار صحبت کنم و جواب را نشنوم در همين هنگام مادرم آمد و وارد اتاق شد وگفت: «عزيزم بخواب تا برق ها بيايد وقتي برق ها آمد بيدارت مي کنم و شروع به نوشتن تکليفت کن»!
من هم قبول کردم از شدت گرما لباس آزاد و راحتي پوشيدم و خوابيدم. از پنجره اتاقم حياط را نگاهي کردم. ديدم مردي با ضريح و کلاهخود، روي صندلي حياط خانه نشسته کنجکاو شدم و بعد لباس هاي مخصوص پوشيدم و بيرون رفتم ديدم اسفنديار است. ولي ناراحت و غمگين بود. سلام کردم و علت ناراحتي اش را پرسيدم. گفت: «در دنياي من خان هاي (خوان) زيادي بود ولي اينجا خبري نيست. من گفتم: «خب اين که بد نيست مي تواني استراحت کني»! اسفنديار گفت: «من به اين جور زندگيها عادت ندارم. همين الان که بيکار روي اين چيز چوبي نشستم، حوصله ام سر رفته». گفتم: «اسفنديار اين نيمکت حياط است». اسفنديار گفت: «واقعاً از اين نيمکت ها نداشتيم ما معمولا روي سنگ هاي بزرگ مي نشستيم».
-«خيلي دنيا تغيير کرده! آخر چرا»!
کاش دنيا همان طور پر از مرحله هاي سختي بود. من پرسيدم: «يعني دنياي ما را دوست نداري»؟ در اين هنگام مادرم را بيدارم کردم. من فهميدم اسفنديار از تلاش کردن و جنگيدن خوشش مي آيد. فقط چه بد يکي از سوال هايم بي پاسخ ماند. يعني اگر اسفنديار به دنياي ما بيايد دنياي ما را دوست ندارد؟
مادر گفت: «چرا نشستي برو شاهنامه بخون فردا امتحان شاهنامه داري»!
من خيلي خوشحال بودم که اسفنديار را ديدم و با او صحبت کردم. مامان دوباره صدام زد، گفت: «بدو بيا ديگه دختر»! گفتم: «مامان ميام».
چون که فردا کلاس شاهنامه خواني دارم ذوق زيادي دارم داستان رستم و اسفنديار برايم خيلي جذاب است.
ديدار عجيب
سيده فاطيما عقيلي
رخش مثل هميشه استوار بر صحنه آمد. همه حيوانات نمي توانستند چنين صحنه حيرت انگيزي را تجربه کنند و اين فقط نصيب عده اي از آنان شده بود که البته کم هم نبودند. چنان مهم بود که تمامي جانوران خود را با پرواز مستقيم رساندند. رخش از نبرد رستم و سهراب گفت و از نوش دارويي که سر فرصت نرسيد. از نبرد رستم و اسپندياري گفت که دليرانه از هفتخان گذشت براي رزم با ارجاسپ و سپاهيانش. از گذشتن هفتخان و نبرد رخش با شير و اژدها البته اين را هم بگويم: «به کمک رخش»! رخش چنان پر فراز و نشيب خاطراتش را بيان مي کرد که هرلحظه حيوانات مشتاق تر بودند براي شنيدن.
چنان از برگزيده شدن توسط رستم گفت که انگار خود حاضران هم آن لحظه بودند و با دو چشم خود ديدند.
در لحظه آخر براي يکي از بچه روباه ها سوالي پيش آمد، دستش را بالا برد و پرسيد: «سلام! خيلي خوشحالم که ميبينمتون اما مگه داخل شاهنامه رخش به دليل افتادن از چاه عميق جانش را از دست نمي دهد»؟! همهمه اي به پا شد! رخشي که حال تقلبي از آب در آمده بود؛ دستپاچه گفت: «بچه جان تو به اين سخنان گزاف اهميت ميدهي؟! خودت که داري ميبيني سالم و زنده جلوي رويت ايستاده ام»!
اما حيواناتي که نيامده بودند براي ديدن رخش، خود را سريعا رساندند و گفتند که اين رخش فقط براي اينفلوئنسر شدن به اينجا آمده و فقط مي خواهد خودي نشان دهد!
رخش راستين و واقعي جانش را چندين ساله از دست داده و چنين شد که کلاهي بزرگ بر سر حيوانات رفت!
خوابي پر از هيجان
ويانا روح افزايي
تو خونه نشسته بودم. در خونه صدا کرد خيلي تعجب کردم آخه چطوري، چطوري ميشه فردوسي بياد خونمون؟! با استرس گفتم: «مگه شما نمُردين»؟ -«نه شما فکر ميکنيد که ما مُرديم ما هيچ وقت نميميريم». لالموني گرفتم. دعوتش کردم داخل نشستيم و ازش در مورد زمان قديم کشتن اسپنديار به دست رستم، جنگ رستم و سهراب و داستان زال پرسيدم.
و جناب فردوسي همه رو برام توضيح داد. منم پر از هيجان همه رو يادداشت کردم. رفتم براشون چاي بيارم وقتي سيني چاي رو بلند کردم افتاد روم. از خواب بلند شدم رفتم کل خونه رو گشتم ولي نبود انگار. داشتم خواب ميديدم. ولي اشکال نداره خيلي خواب قشنگ و پر هيجاني بود ولي ايکاش چايي روم نميريخت تا داستان رودابه هم برام تعريف ميکرد. حيف شد. ولي خيلي خوشحال شدم که سعادت اين رو داشتم که جناب فردوسي بياد تو خوابم و از زمان قديم برام بگه.
اسفنديار در شاهنامه فردوسي
حلما رسولي
مامان برام شاهنامه ميخري؟ چرا که نه؟ به به چه کتاب خوبي انتخاب کردي. استادم خيلي برامون ازش تعريف کرد و از نويسنده آن آقاي فردوسي. دلم ميخواد با خوندن شاهنامه بهتر بشناسمش. کتاب رو باز کردم و به فهرستش نگاه کردم. هفت خان اسپنديار نظرمو جلب کرد. من و هانيل تصميم گرفتيم بريم روي تپه بنشينيم و داستان رو بخونيم. من ميخوندم و هانيل با دل و جون گوش ميکرد و رفت تو داستان. داستان اسارت دو خواهر اسفنديار و گذر از هفت خان. هانيل پرسيد اسمت: «چيه»؟گفت: «روشنکم ميشه از پهلوانتون برامون تعريف کني»؟
هانيل: «دو خواهر اسفنديار اسير تورانيان بودند و او براي نجات آنها بايد از هفت خوان ميگذشت». روشنک چنان با هيجان از جنگيدن با گرگ و شير و اژدها تعريف ميکرد که هانيل غرق در تعريفهاش شد. رسيد به زن جادوگر واي چه ترسناک و زشت بود او را هم کشت.
سيمرغ را کشت و به برف و سرماي سخت رسيد از آنم گذر کرد. و گرگسار را بدرک واصل کرد. او با کمک پشوتن توانست خواهرهايش را نجات دهد. هانيل آنقدر غرق داستان شد که وقتي صداش زدم بهم گفت: «روشنک بقيه رو هم بگو»! من گفتم: «روشنک»!؟
يهو بخودش اومد و گفت: «واي دخترک زمان اسفنديار داشت برايم از دلاوريهايش تعريف ميکرد. حيف که زود تمام شد». بهش گفتم: «با اين همه علاقه برو در مورد نويسنده اش تحقيق کن، ببين چه قلم جادويي داره. چطور اين همه داستان خلق کرده که هر کدومش رو که ميخوني آدمو جذب ميکنه». کمي فکر کرد و گفت: «من رفتم دنبال تحقيق» و با خنده گفت: «شايد منم يه فردوسي بشم روزي»!
فردوسي، ضامن اصالت پارسي
پرستو علاءالدين
با دست گوش هايم را گرفتم و گفتم: «واي داداشي چه خبره سرسام گرفتم». کلافه رو صندلي نشست و گفت: «فردا مسابقه کتابخواني داريم، نميدونم چه کتابي رو بخونم». کمي فکر کردم و در ذهنم مشغول کنکاش شدم تا شايد ايدهاي پيدا کنم. ناگهان جرقه اي در ذهنم روشن شد و با دو به سمت کتابخانه اي کوچکم رفتم.
تک به تک کتابها را کنار زدم که برادرم با کنجکاوي پرسيد: «دنبال چي ميگردي»؟! با ديدن کتاب موردنظر، آن را برداشتم و گفتم: «آهان، پيدا کردم، بيا، اينم کتاب»! با چشماني گرد آن را از دستم گرفت و گفت: «شاهنامه فردوسي؟ اين که خيلي سخته»! لبخندي بهش زدم و گفتم: «تو کاريت نباشه، خودم کمکت ميکنم، مطمئنم با اين کتاب نفر اول ميشي»! کتاب را باز کردم و کنارش نشستم و گفتم: «فردوسي رو ميشناسي ديگه»! گفت: «آره! يکم ميشناسم». چهار زانو نشستم و گفتم: «خب، پس خودم واست ميگم، ابوالقاسم منصور بن حسن توسي، معروف به فردوسي، يکي از شاعراي خفن پارسيه، مشهورترين کتابش هم اين بزرگواريه که تو سي سالگي شروع به نوشتنش کرد». کنجکاوتر از قبل گفت: «به به ماشاالله، افتخار ميکنم به خودم که همچين شاعر بزرگي داريم. خب ادامه بده»! همانطور که کتاب را ورق ميزدم، ادامه دادم: «بيست و پنج تا سي سال طول کشيد تا فردوسي شاهنامه رو کامل کنه! توي شاهنامه يه عالمه افسانه و داستان زيبا و آموزنده وجود داره، از پهلوان هاي دليري مثل رستم، سهراب، از بانوهايي که مثل شير در برابر ظلم ميايستادند»! حرفم که تمام شد، کتاب را از دستم کشيد و گفت: «بذار خودم بقيش رو بخونم، مرسي آبجي جون»! لبخندي زدم و نظاره گر اين حجم از کنجکاوي و شوقش شدم. راست ميگفت، من هم واقعا از تمام وجود خوشحال بودم که چنين شاعرهاي بزرگ و نامداري پيوند عميق و ابدي ميان تاريخ و اصالت ما برقرار کردند.
فردوسي فرزند ايران زمين
فاطمه زهرا ترابي
کوه ها آسان استوارند
دشت ها آسان پهناورند.
آسمان آسان ميبارد.
و بيابان ها آسان کويرند.
اما ايران نه آسان استوار مانده است و نه سهل پهناور!
ايران پهناي کهني ايست که از دورترها هم جغرافياي کوچکي داشته است و هم بزرگ. اين ميان اما انسان هايي زيسته اند که جغرافياي کوچکش را بزرگ و پهنه وسيعش را وسيعتر کرده اند. خالق اثر شاهنامه تنها يک منظومه نسروده است. او ريشه هاي زباني را در خاک وطن حفظ کرده است که هم هجوم عرب را به چشم ديده است و هم قتل و غارت مغول را و هم زخم ترک و افغان را. پابرجا ماندن آسان معنا نمي يابد اما فردوسي فرزندي ايراني است که توانسته با بيت هاي خالصانه اش خود را با مهر و مهرباني در دل هزاران ايراني جا بدهد. هزاران ايران بارها بار مديون مثنوي هاي فعولن فعل فردوسي هستند که شيوا ذات ايران را سروده است. فردوسي از در دست ترين نمادهاي وطن پرستي است. آنجا که پدر و پسر را تنها به ارزش وطن در برابر هم به جنگ ميسراياند. آنجا همان جايي است که ايستاده با اشک ميتوان برايش کف زد.
آدمي فخرفروشي را در درون خويش دارد و گاهي از آن رونمايي ميکند و من هنگامي که نام فردوسي را به گوش ميگيرم فخر ميورزم که فرزند مادري هستم که مادر فردوسي هاي بسياري بوده است و امروز تمام واژگان شعري من ايستاده اند تا بگويند:
کلمات خود را ميدون فردوسي هاي وطن ميدانند.
و اکنون تا فردوسي هاي وطن در وطن زيست مي کنند ايران ميتواند استوار بايستد.
فردوسي و راز زبان پارسي
فاطمه لاکتراش
از شدت خستگي توان ادامه دادن نداشتم و گفتم: «ديگه حوصلش رو ندارم، اين همه درس منو کلافه کرده»! آبجي وارد اتاق شد و با نگراني گفت: «چي شده، چرا اينطور به نظر ميرسي»؟ همه ي اين کتابها رو دارم ميخونم، اصلاً حوصلش رو ندارم. آبجي لبخندي زد و گفت: «بيا، يه لحظه استراحت کن، داستاني برات دارم که شايد حالمون رو عوض کنه»!
با تعجب پرسيدم: «داستان؟ چه داستاني»؟ -«داستان فردوسي، شاعر بزرگ ايران»!
-فردوسي؟ همان کسي که شاهنامه را نوشت؟
– بله، همان فردوسي که با دستان خود شاهنامه را نوشت تا زبان پارسي براي هميشه زنده بماند.
چشمانم گرد شد و گفتم:
- اين خيلي جالب است، بگو بيشتر!
آبجي شروع کرد به تعريف کردن:
- فردوسي، شاعري از توس بود که وقتي ديد زبان پارسي در خطر فراموشي است، تصميم گرفت تاريخ و فرهنگ ايران را در کتابي به نام شاهنامه بنويسد. در اين کتاب، افسانهها و قهرمانان بزرگي مانند رستم و سهراب معرفي ميشوند.
-پس شاهنامه بيشتر از يک داستان است، يعني تاريخ ايران؟
- دقيقاً. فردوسي سي سال وقت گذاشت تا اين کتاب را کامل کند و با اين کارش نه تنها فرهنگ ايران را زنده نگه داشت، بلکه به زبان فارسي جان دوباره اي بخشيد.
- سي سال؟ واقعاً شگفتانگيز است که کسي اينقدر براي فرهنگ کشورش وقت بگذارد.
آبجي با لبخند گفت:
- بله، فردوسي واقعاً يکي از بزرگترين شخصيت هاي تاريخ ايران است.
من که خيلي هيجانزده شده بودم، گفتم:
-حالا که همه چيز رو ميدونم، ميخوام بيشتر درباره شاهنامه بخونم.
آبجي گفت:
-فردا با هم شروع ميکنيم. اين کتاب خيلي ارزش داره که بيشتر ازش بدوني.
و شب را به مطالعه و گفتگو درباره شاهنامه گذرانديم.
خاطره از آرامگاه/ آرش و نور فردوسي
نازنين زهرا خانقلي
در يک روز آفتابي و زيبا، پسري به نام آرش تصميم گرفت به آرامگاه فردوسي، شاعر بزرگ ايران، برود. او هميشه داستان هاي شاهنامه را از مادرش شنيده بود و دوست داشت با چشمان خودش آن مکان را ببيند.
آرش با دوچرخه اش به سمت توس حرکت کرد. در راه، پرندگان خوش صدا آواز ميخواندند و گلهاي رنگارنگ در کنار جاده مي رقصيدند. وقتي به آرامگاه رسيد، از زيبايي آنجا شگفتزده شد. درختان بلند و سايه دار، سنگهاي بزرگ و زيبا و بوي خوش گلها همه چيز را زيبا کرده بودند.
آرش به آرامگاه نزديک شد و روي يکي از سنگها نشسته و به داستانهاي شاهنامه فکر کرد. ناگهان، نسيم ملايمي وزيد و او احساس کرد که کسي در کنارش نشسته است. وقتي نگاه کرد، ديد که روح فردوسي به شکل يک نور درخشان در کنار او نشسته است. فردوسي با لبخندي مهربان گفت: «سلام، پسرم! چه چيزي در دل داري»؟!
آرش با هيجان گفت: «سلام! من هميشه داستان هاي شما را دوست داشتم. ميخواهم بدانم چطور ميتوانم مثل شما داستان هاي زيبايي بنويسم».
فردوسي با نگاهي محبتآميز پاسخ داد: «داستان ها از دل تو ميآيند. هر چيزي که در زندگي ميبيني و احساس ميکني، ميتواند الهام بخش باشد. فقط کافي است با دقت به اطرافت نگاه کني و احساساتت را بنويسي»! آرش با دقت به حرف هاي فردوسي گوش داد و احساس کرد که قلبش پر از انرژي و الهام شده است. فردوسي ادامه داد: «هر داستاني که مينويسي، ميتواند دنياي جديدي بسازد. از تخيل خود استفاده کن و به ديگران نشان بده که چقدر نوشتن ميتواند زيبا باشد».
پس از اين گفتگو، فردوسي به آرامي محو شد و آرش احساس کرد که دوباره به دنياي واقعي برگشته است. او با قلبي پر از شوق و انگيزه، تصميم گرفت داستانهاي جديدي بنويسد.
آرش به خانه برگشت و با خوشحالي شروع به نوشتن کرد. او داستان هايي از قهرمانان، دوستي و ماجراجويي هاي جالب خلق کرد. و هر بار که داستاني مينوشت، ياد فردوسي و الهام بخشي اش را در دلش زنده نگه ميداشت. اينگونه، آرش ياد گرفت که نوشتن ميتواند دنياي زيبايي بسازد و عشق به ادبيات را با دوستانش به اشتراک بگذارد.