تاريک- روشن
یادداشت |
فرشته کابلي (درنا)، گرگان
گوشهاي از چهارراه، خيره به آمدوشد شتابزدهي رهگذران، با دستمالي چرک و کهنه، آب بينياش را پاک کرد. در ذهنش دنبال چيزي غرقشده بود که حالا داشت به سطح بر ميگشت.
- مامان گفته بود که يه روز ابري دلگير و شلوغ، يه روزي که هيچ بادي نبود و گرما همهرو کلافه کرده بود، من به دنيا اومدم؛ پس امروز همون روزه شايد...روز تولدمه!
-چرا کفش هيچکس واکس نميخواد؟! اون آقاهه ديروزي گفته بود مردم تو خونههاشون واکس دارن... پس چرا من اينجا نشستم؟
...گرسنمه! اگه امروز تولدمه پس حتماً يکي بايد يادش باشه و برام يه کيک بياره با کادو...
اگه يه کاپکيک هم باشه خوبه...با يه شمع!
من که شيش سالمه...شيش تا شمع بايد باشه...حالا همون يکي هم بد نيست...اگه باشه... حتماً کسي يادشه هنوز... تولد تولد تولدت مبارک...اردک تکتک...تکتک اردک...
- بفرما کوچولو...بردار.
- اي خدا! يه جعبه کاپکيک! يعني همهش مال منه؟!
سرش را بلند کرد و نگاهش روي لب و لپهاي پفکردهي زن قفل شد.
- حتماً خيلي پولداره!...
زن لبخندي زد و جعبه را به سمت پسرک تکان داد..
.- بفرما پسرم، بردار.
بيمعطلي دست برد و به خيال خودش بزرگترين و سالمترين کيک را برداشت.
زن دوباره تعارف کرد.
با شوق دستش را به سمت جعبه دراز کرد اما انگار نيش خورده باشد، عقبگرد کرد.
- نه، بايد مودب باشم. نبايد وحشيبازي دربيارم.
سرش را تکان داد. چشمهاي زن برقي زد، در جعبه را بست، نوش جاني گفت و در پيچ چهارراه گم شد.
لحظاتي بعد به گورستان حاشيهي شهر رسيده بود. آن گوشه، کنار حصارها، مادرش در خواب بود.
آدم بايد هميشه گوشه باشه، وگرنه هي بهش تنه ميزنن. پرتش ميکنن اينطرف و اوطرف. مثل توپ پلاستيکي ترکيده! تو از گوشهي خونه اومدي گوشهي قبرستون...بابا هم گوشهي گاراژه...منم گوشهي چهارراه...جامون خوبه مامان! اين کيک ببين. يه خانومه بهم داده. چون امروز تولدمه. ميذارمش پيش خودت، ميرم يه شمع بيارم.
کمي جلو رفت و دوباره پيچيد سمت مادر...
- چي؟ نه! اجازه ميگيرم.
متولي آرامستان کنار در اصلي ايستاده و شبيه بستني وا رفته بود. سرفه امانش نميداد و ماسک سياهش مثل بادکنکي سوراخ، پر و خالي ميشد. با صداي خراشيدهاي گفت: بزرگترت کو؟
- اونجا، او گوشه...
و به انتهاي حصارها اشاره کرد. متولي چشمهايش را تنگ و خوب نگاه کرد.
- کوش؟ من که نميبينم.برو بچه...تموم کرديم...
و همچنان که صداي سرفههايش در ميان همهمهي مردم پخش ميشد به داخل اتاقکش پريد و در را بست.
گوشهاي نشست. دستهايش را روي زانو گذاشت و اطراف را کاويد. چشمهايش برقي زد و به سمت دخترکي رفت که جعبهي شمعي در دست داشت و بر مزاري پر از گل، شمع ميکاشت. به او نزديک شد. سعي کرد فاصلهاش را با او حفظ کند.
- اگه فکر کنه من گدام چي؟!...با اين لباسا...چه دمپايي خري!
ميشه يه شمع بهم بدي؟!
دخترک يکي از شمعهاي سفيد را له و به گوشهاي پرت کرد و گفت: نخيرم. برا خودمونه!
با خودش فکر کرد اصرار فايدهاي ندارد. دخترها وقتي اينطوري حرف ميزنند ديگر نميشود کاري کرد.
نااميدانه در ميان قبرها ميژکيد. چند شمع سوخته برايش دست تکان دادند. چهره در هم کشيد .
- چه شمعاي زشتي...چه کوچيک! شمع تولد که نبايد اينقدر زشت و سياه باشه!...مگه من مردم؟!....
به ناچار يکي از شمعها را برداشت و از شمعهاي تازه روشنايي گرفت. دستش را دور آن حائل کرد آرام به سمت خوابگاه مادر گام برداشت. بالاي مزار رسيد و لبخندزنان نجوا کرد:
بيا مامان، اينم از شمع تولدم.
نگاه کرد. از کيک خبري نبود و سگي در گوشهي خرابههاي قديمي، با کيک کوچک ناچيزش ، سور برپا کرده بود. کيکي که در زير دست و دندان حيوان، بيشتر شبيه وسيلهي بازي بود تا خوراکي. لهشده و پرپر.
تمام وجودش خالي شد. دستش را از گردن لاغر شمع گرفت. بادي وزيد و آن را فوت کرد.