ادبیات


شعر و ادب |

تپه‌هاي شني شادروان عايشه‌بي‌بي ناز قلي‌زاده، گنبد کاووس خورشيد گرماي خود را بر طبيعت گسترانيده بود، به جز صحراي سوزان و چادرهاي آوارگان چيز ديگري ديده نمي‌شد. چندروزي بود که وضع اردوگاه تعريفي نداشت و مردم در بدترين شرايط زندگي مي‌کردند. در يکي از اين چادرها، دختري به نام سميه با پدرش زندگي مي‌کرد. مادر سميه در يکي از حمله‌هاي اسرائيلي‌ها شهيد شده بود و برادر بزرگش نيز در لبنان به سر مي‌برد. سميه با چشماني اشک‌آلود به قطاري از مورچه‌ها که دنبال آذوقه مي‌گشتند ولي چيزي پيدا نمي‌کردند، نگاه مي‌کرد. پدر روي نمد پاره‌اي به خواب رفته بود و گاه گاهي مگس‌هاي مزاحم را که بر سر و صورتش مي‌نشستند با دست عقب مي‌زد. گرماي خورشيد ساعت‌به‌ساعت بيشتر مي‌شد. دختر ملافه نمداري را که در گوشه چادر افتاده بود برداشت و روي پدر انداخت تا مگس‌ها اذيتش نکنند. صداي دوستش از بيرون چادر به گوش مي‌رسيد که او را به بازي دعوت مي‌کرد. موهاي ژوليده‌اش را بست و بيرون رفت. حال بازي کردن نداشت؛ بدون اينکه جوابي به دوستش بدهد به طرف تپه هاي شني به راه افتاد. اين تپه ها براي او بهترين دوست بودند. هر وقت دلش مي گرفت به آنجا مي‌رفت و به ياد مادرش اشک مي‌ريخت. کفش هايش را در آورد و به دور‌دست‌ها خيره شد. ناگهان به ياد مادرش افتاد مثل هميشه چند قطره اشک از گوشة چشمانش سرازير شد و از روي گونه‌هايش سُرخورد. در اين‌حال ناگهان صداي مردي او را متوجه خود کرد. سرش را برگرداند. مردي حدوداً سي‌ساله بود. لحظه اي غرق جاذبه چشمانش شد. ريش و سبيل‌هاي بلند داشت. با صداي مهرباني گفت: «دخترم ... تو هم مثل من هر وقت دلت مي‌گيرد به اين تپه‌هاي شني پناه مي‌آري؟ آنگاه با دست هايش اشک هاي دخترک را پاک کرد. سميه که بغض گلويش را مي‌فشرد، سرش را روي سينه مرد مبارز گذاشت و با دست هاي کوچکش لباس هاي او را چنگ زد و گريست. سميه، يک‌جور دلبستگي عجيبي نسبت به او احساس مي‌کرد. مبارز فلسطيني در حالي که او را در آغوش مي‌فشرد، گفت: «خواهر کوچکم! اين رازي است که تا آخر عمرمان بايد بين خودمان بماند ... من نيز مثل شما گاه‌گاهي اين‌جا مي‌آيم تا به مشکلات مردم آواره‌اي که پشتيباني جز خدا ندارند فکر کنم. اين‌جا، جاي خوبي براي فکر کردن است.» سميه سرش را بلند کرد و گفت: «قول مي‌دهم.» چريک فلسطيني اين را گفت و راهش را گرفت و رفت. سميه از روي ماسه ها بلند شد وکفش هاي پاره‌اش را پوشيد و به طرف چادرها که از دور بسيار کوچک به نظر مي‌رسيدند به راه افتاد. چهرة آن مرد مهربان لحظه‌اي از ذهنش دور نمي‌شد، با خود مي‌انديشيد. شايد فرشته‌اي باشد که خداوند براي او فرستاده است. در اين هنگام احساس کرد، زني کنارش راه مي‌رود، ولي کسي را نديد. زن خيالي از نظرش ناپديد شده بود. به‌جز صحراي سوزان چيزي را نديد. سميه خاطره‌اي از مادر نداشت. کلمه مادر برايش يک رويا بود. هنگامي‌که بچه‌هاي ديگر را همراه مادرشان مي‌ديد انبوهي از غم، دل کوچکش را پر مي‌کرد و با حسرت به آنها نگاه مي‌کرد. اما امروز اتفاق عجيبي برايش افتاده بود. يک نفر، صميمانه او را در آغوش گرفته بود و کسي که بوي نزديک‌ترين کسان او را مي‌داد، شايد بوي مادرش يا بوي برادرش. به چادر که رسيد، پدر از خواب بيدار شده بود. کنار پدر نشست و تصميم گرفت، اتفاقي را که برايش رخ داده بود تعريف کند ولي ناگهان به ياد حرف‌هاي مرد مهربان افتاد که گفته بود: «اين راز بايد براي هميشه بين خودمان بماند.» وقت، براي اين مردم آواره که خانه‌هايشان توسط تانک‌هاي دشمن ويران شده بود معني نداشت. فقط از آفتاب سوزان مي‌شد فهميد که اکنون ظهر شده است. پدر از جا بلند شد تا به‌اتفاق بقية مردم نماز بخواند. صداي دلنشين اذان از درون يکي از چادرها به گوش مي‌رسيد. سميه رو به پدر کرد و گفت: «بابا ... خداوند دعاي همه را قبول مي‌کند؟ و پدر در حالي‌که خود را براي وضو گرفتن آماده مي‌کرد جواب داد: «آري عزيزم ... مخصوصاً دعاي بچه‌هاي کوچکي مثل شما» و گونه‌هاي سرخ‌رنگ سميه را بوسيد. چند روز گذشت و هر چه زمان مي‌گذشت او بيشتر براي ديدن دوست ناشناس خود بي‌تابي مي‌کرد. تا اينکه بار ديگر به طرف تپه‌ها شروع به دويدن کرد. شوق ديدار او باعث شده بود که حتي گرماي داغ و طاقت‌فرساي صحرا را حس نکند. هنگامي‌که روي تپه‌ها رسيد نفس راحتي کشيد و به اطراف نگريست تا شايد دوستش را ببيند. ولي کسي در آن‌جا نبود. مدتي طولاني زير آفتاب نشست و انتظار کشيد. ناگهان از دور سايه‌اي به نظرش رسيد که به طرفش مي‌آمد. از شدت خوشحالي بالا و پايين پريد و نگاهش را به آن نقطه دوخت. خودش بود. مردي قوي و استوار با شانه‌هاي پهن که دخترک با ديدنش غم‌ها و غصه‌هايش را به دست فراموشي مي‌سپرد. هنگامي‌که جلوتر آمد، سميه خود را در آغوش او انداخت به‌طوري‌که در ميان بازوان ستبرش گم شد. آن فرشته آسماني که سميه تصور مي‌کرد، خدا برايش فرستاده کسي نبود جز برادرش که براي نجات مردم فلسطين با اسرائيل غاصب مي‌جنگيد و اکنون براي شاد کردن دل اين خواهر يتيم آمده بود. هنگامي‌که فلسطين را به مقصد لبنان ترک کرده بود، سميه يک‌ساله بود. در حالي که سميه را در کنار خود مي‌نشاند، بسته‌اي را به او هديه داد. بسته را باز کرد. يک روسري بزرگ با گل هاي زيباي بهاري بود. سميه از روي محبت نگاهي به چهرة مرد ناشناس انداخت. اين چه احساسي بود. پدر بارها به او نصحيت مي‌کرد که يک دختر مؤمن و مسلمان نبايد هيچ رابطه‌اي با مردهاي بيگانه داشته باشد. ولي او به اين غريبه عشق مي‌ورزيد و او را بسيار دوست مي‌داشت. روسري سفيد را سرش کرد و از خوشحالي بر روي ماسه‌ها چرخيد. برادر شادمانه ايستاده بود و با خوشحالي خواهر کوچکش را نگاه مي‌کرد. بدون اين‌که اين راز بزرگ را به او بگويد. فرداي آن روز سميه براي آخرين بار دوست ناشناس خود را بر روي تپه‌هاي شني ملاقات کرد که براي خداحافظي آمده بود. درحالي‌که سميه را به سينه مي‌فشرد گفت: «ما عملياتي بزرگ در پيش داريم ... اگر به شهادت رسيدم، برايم گريه نکن.» سميه فرياد زد: «من ديگر نمي‌خواهم تو را از دست بدهم ... تو تنها اميد زندگي من هستي.» سميه جان ... انسان بعضي وقت‌ها بايد براي خدا بهترين و با ارزش‌ترين چيز خود را هديه بدهد. پدر چهارم، مادر دوم مهدي عزيزاللهي، اصفهان دفعه سومي بود که در اين چند سال به بهانه فوت پدرش تقاضاي چند ساعت مرخصي مي‌کرد. البته رئيسش نه دو دفعه قبلي چيزي به رويش آورده بود، نه چهار دفعه ديگري که زير برگه مرخصي ساعتي سليماني را براي فوت مادرش امضاء مي‌کرد. خودش را کاملاً به نفهمي زده بود. آخر بهترين کارمندش بود. شايسته بيشترين تشويق‌ها و مرخصي‌ها. ولي چرا مرخصي با دروغ؟"واقعاً خيال مي‌کند رئيسش نمي‌فهمد هر آدمي يک پدر و مادر دارد، نهايتاً با پدر و مادر همسر دو جفت؟... چرا عمو را بهانه نمي‌کند؟ ...يا دايي؟ يا شوهر عمه؟ آخر هر بار پدر و مادر؟... آن هم فقط چند ساعت مرخصي؟"انگار رئيس از اينکه هر دفعه نفهم‌تر به نظر مي‌رسد ناراحت تر بود تا از دروغي که مي‌شنيد.-آقاي سليماني، چند ساعت کم نيست؟ بالاخره مرحوم ابوي خاکسپاري داره... سوم داره، هفتم داره،...-نه ممنون، اين چند ساعتم فقط بابت حضور تو مراسم خاکسپاري مي‌خوام. از امروز سر و کله بچه‌هاشون پيدا مي‌شه و خودشون همه‌ي کارا رو انجام مي‌دن.-بچه هاشون؟ پس شما مگه...-بله... حالا قضيه اش مفصله... ميگم بعداً خدمتتون. جسارتاً من الان برم تا خاکسپاري انجام نشده....-سليماني بعد از خاکسپاري سومين پدر اين چند سال گذشته اش، دوباره به خانه سالمنداني رفت که هر بار از آنجا پدر يا مادري به امانت مي‌گرفت و مقدمات اداري سرپرستي چهارمين پدرش را انجام داد. راستش اين فکر از زماني که بچه‌هايش بزرگ تر شدند و بهانه داشتن پدربزرگ و مادربزرگ آوردند به سرش زد. آخر، هم خودش، هم همسرش عاطفه، يتيم بودند و بچه هايشان در حسرت پدربزرگ و مادربزرگ. پدر چهارم را که با خودش به خانه مي‌برد به اين فکر مي‌کرد چه داستاني براي رئيسش سر هم کند که متوجه نشود مادر دومش، مادر خود رئيس بوده است. هميشه قلب جهان است ميهنم ايران مينا واثق، گرگان در اين زمانه که محتاج هم‌صدا شدنيم به رغم خصم بيا حرف دوستي بزنيم بيا که راه يکي بوده از همان آغاز بيا بگو که همه دشمنان اهرمنيم نديده فرق زيادي ميان ما دشمن کمر به کشتنمان بسته هرچه مرد و زنيم قبول! بين من و تو کمي تفاوت هست هنوز معتقدم پاره‌هاي يک بدنيم بلندشو که تبر، قصد دشمني دارد اگر مدد نرسانيم، جمله مي‌شکنيم هميشه قلب جهان است ميهنم ايران بگو چگونه از اين خاک پاک دل بکنيم؟ و خون من به تنش ميل ريختن دارد پس از شهيد شدن لاله‌هاي اين وطنيم به روي خاک، تميز من و تو ممکن نيست من و تو هم‌وطنيم و من و تو هم‌کفنيم چند شعر از عليرضا ابري، علي‌آباد کتول وطنم را دوست دارم کشورم را دوست دارم من با پرچمش نفس مي‌کشم و با خاکش جان با رودهايش گريه مي‌کنم با درختانش بزرگ مي‌شوم و هر بار که پرنده‌اي در آسمانش پر مي‌گيرد دلم آرام مي‌شود مثل کودکي در آغوش خانه وطنم را دوست دارم نه فقط به‌خاطر مرزها که براي صداي اذان ظهر در کوچه‌ها، براي بوي نان سنگک صبح جمعه و زني که در بازار چادرش را با باد نگه مي‌دارد کشورم را براي نام کوچک مادرم که شبيه يکي از روستاهايش بود و براي لبخند پدرم که شبيه يک خيابان قديمي دوستش دارم اگر روزي نباشم و نامم را باد با خود ببرد مي‌خواهم خاکم در دل همين خاک باشد کنار درختي که هيچ‌وقت مهاجرت نکرد و سال‌هاست منتظر سايه‌ام مانده قاصدکي چسبيده به قفس ترس سايه‌ها از سراب حرکت‌هاي موذي دستي حواشي تنش‌ها را بيرون مي‌ريخت پشت وحشت هميشه خنجري خوابيده که شانه‌ها را بيدار مي‌کند رمقي نمانده مبهوت به ثانيه‌ها غريبي در غربت به پرواز پروانه ها فکر مي‌کرد که روزگاري در روسري‌ها پيله داشتند به آخرين پيغام باد به قاصدکي چسبيده به قفس اسماعيل (تقديم به استاد اسماعيل مزيدي، شاعر پيشکسوت علي‌آبادي) تو نيستي، و من در کوچه‌اي قدم مي‌زنم که نامت را فراموش کرده است باد از ميان ديوارها عبور مي‌کند و هيچ‌کس نمي‌پرسد صداي کي بود؟ هميشه تعريف فاصله براي من از خانه تو تا جاده سلامت بود وقتي نباشي تنهايي مي‌افتد مثل برگي خشک وسط دفترم و من هر شب رو به پنجره‌اي خاموش تو را صدا مي‌زنم بي‌آن‌که از کسي جوابي بشنوم رود خشک شده، اما من هنوز به ماهي‌هايي فکر مي‌کنم که مسير بازگشتشان تو بودي سنگ‌ها حرف نمي‌زنند اما انگار مي‌دانند که کسي رفته است، بي‌خداحافظي بي‌چمدان بي‌نام و حالا هر وقت کسي از دلتنگي مي‌ پرسد من از جدايي تو با کوه مي گويم عشق، نامه‌اي‌ست باز نشده هيچ‌وقت اعلام نمي‌شود جنگي که همه چيز را ويران مي‌کند عشق نامه‌اي ست باز نشده انتظاري در سراب دستي که هميشه کوتاهست براي رسيدن مسافري که نيامد به غمگيني جاده ها فکر نکرد به من به ايستگاه به رگ‌هايم که هر روز متورم مي‌شوند نه آهي مانده نه اشکي فقط صداي بسته شدن آهسته‌ي دري‌ست که پشت آن کسي هنوز موهايش را شانه مي‌زند کودک سوري حسن رستگار، گرگان يک تکه روزنامه برمي‌دارم با آن قايقي کاغذي درست مي‌کنم روي ميز مي‌گذارم مي‌دانم اين ميز دريا نخواهد شد روي قايق نوشته شده: کودک سوري در درياي مديترانه غرق شد. چند ترانه از فريده عزيزي، گنبد کاووس فريده (ليلا) عزيزي، شاعر و ترانه‌سرا در 25 فروردين 1359 در گنبد کاووس چشم به جهان گشود و اکنون مقيم مهرباني مازندران، شهرستان قائم‌شهر شده است اما رگ و ريشه‌ي اجدادش برمي‌گردد به اوريم سوادکوه، ديار مرداني استوار و زناني سخت‌کوش. از وي بيش از دويست اثرآييني، عاشقانه، ملي و... منتشر شده است و حضور در ده‌ها کار تلويزيوني او را به نامي آشنا در مازندران بدل کرده است. مجموعه ترانه‌هاي «نگاهم کن» و «جاي خالي» چکيده‌ي دلدادگي او به شعر و مردم است. هر دو کتاب او توسط نشر کندوک منتشر شده است. فاتح خيبر از وقتي که اومدم و چشام به دنيا وا شده جانِ من و دنياي من آقاي من، مولا شده يادِ تو، توي قلبَمه دينِ توئه، تاجِ سرم درداي من، درمون مي‌شه اسمِ تو رو که مي‌برم يا فاتح خِيبَر، علي اي ساقيِ کوثر، علي شير و يَل و حيدر، علي چشماي پيغمبر، علي مي‌تابه تو دستِ رسول دستِ پُر از سخاوتت ماهِ شبِ غديرِ من راهِ منه ولايَتِت تو رو قسم به فاطمه نگاتو از من بر ندار آقا شفاعتم کن و کنارِ اصغرت بذار يا فاتحِ خِيبر، علي اي ساقيِ کوثر، علي شير و يَل و حيدر، علي چشماي پيغمبر، علي خزر تا خليج هر ورق از تاريخ من يک وجب از خاک توئه فرداي تو دست همين مردم بي‌باک توئه تموم سرزمين تو ميراث اجداد منه خونه‌ي من، گوشه‌اي از ايران آباد منه از خزرت تا اين خليج با هر زبون تو زنده‌اي ايران من عشق مني تا به ابد پاينده‌اي هر قطره از اين خون من فداي خاک وطنم با لاله‌ها گلگون شده اين پاره‌ي پاک تنم خون شهيدان وطن سرمايه‌هاي ميهنه عاشق شدن يعني همين از جون و تن گذشتنه از خزرت تا اين خليج با هر زبون تو زنده‌اي ايران من عشق مني تا به ابد پاينده‌اي درس عشق تو رفتيّ و هر شب به خوابم مياي کتاباتو داري ورق مي‌زني قلم بي‌نهايت به دستت مياد سحر مي‌شه، مي‌ري و دل مي‌کَني تو رفتي از اين خونه و بعدِ اين محاله از اينجا بخواي رد بشي ولي کوچه‌مونو به نامت زدن توو اين کوچه انگار نفس مي‌کشي چقد آخه عمر کرده بودي بگو که مُردن برات اينقده راحته؟ دعا کرده بودم بموني، نشد شهادت برات مثل يه حاجته واسه چي براي تو سنگر زدن خودت مثل سنگر پناهِ مني هنوزم غرورآفرين واژه‌اي تو محکم‌ترين تکيه‌گاهِ مني تو خواستي که اين خاک بمونه برام تو رفتي که اين عشقو باور کنم گذشتي تو از اين قلم، از کتاب که من درسِ عشقت رو از بَر کنم چقد آخه عمر کرده بودي بگو که مردن برات اينقده راحته؟ دعا کرده بودم بموني، نشد شهادت برات مثل يه حاجته کدوم جمعه؟! تموم لحظه‌هام سر مي‌شه بي‌تو من و يک عالمه چشم‌انتظاري کدوم جمعه قراره تو بياي و قدم رو چشماي خسته‌م بذاري بگو چند هفته رو بازم مي‌تونم فقط با ياد تو آروم بگيرم تمومِ ترسِ من، همش از اينه تو رو نبينم و يه روز بميرم دوباره جمعه‌ي بعدي مياد و دل اين آسمونم تنگ مي‌شه هنوزم کوچه رو دارم مي‌بينم کنار پنجره از پشت شيشه حالا تو ساعتاي بي‌قراري که اسم تو مي‌شه ورد زبونم دعا مي‌کنم و مي‌گم که اي کاش تا وقتي که مياي زنده بمونم تموم لحظه‌هام سر مي‌شه بي‌تو من و يک عالمه چشم‌انتظاري کدوم جمعه قراره تو بياي و قدم رو چشماي خسته‌م بذاري 2 غزل از سيد مسعود حسيني، گنبد کاووس سرزمين مغول چون سرزمين‌هاي مغول، بِکرَند و سوزانند چشمان تو، شمشيري از پولادِ برّان اند پلکت غلافي از طلا ... لبخند تو جادوست هر چيز آمد بر سرم، اين دو بپوشانند بشکافتي فرق سرم را؛ خونِ من جاري‌ست قاليچه‌اي که جايِ پاهايِ تو بر آن اند اين قاتلانِ من همه هم‌دست هم هستند چشمي بپلکان، لب بزن؛ آنها به فرمان‌اند زخم زبانت خوب يادم هست، مي‌گفتي: «من چشم زخمت بوده‌ام ... قرآن بگردانند!» دفع بلا کردند و من را دورتر از تو ... از شهر بيرون کرده و ديوانه مي‌خوانند بانوي خوبِ ترکمانم! با تو هستم: هان! اندام‌هايت «يالقي» در باد رقصان‌اند بر من بکش شمشير را؛ چشمان تو زيباست؛ چون سرزمين‌هاي مغول، بِکرَند و سوزانند نبض بودن (به هم‌زخم و همسنگر و جانم: زينب) زيبا! سلام... نام شما بر لبِ من است نامت ظهورِ معجزه در مطلب من است هر جا که مي‌روم به شما ختم مي‌شوم آن حلقه‌حلقه موي شما مکتب من است محراب و طاقِ هشتيِ آن سينه، آن بغل مقصود سجده‌هاي من و مذهب من است تکرار مي‌شوي چو نفس؛ نبضِ بودني عطرت، انيسِ حاذقِ خوش‌مشرب من است حرفي که مي‌زنم؛ همه از نام خوبِ تو ختم‌الکلامِ گفتنيِ بر لبِ من است آن کودتاي چشم تو؛ آن انقلابِ سرد محدوده‌ي عبورم و اسم شبِ من است در حلقه‌هاي آتشِ گيسوي تو، اسير نيشم زده است/ خاطرِ تو، عقربِ من است وقتي که نيستي لبِ تسبيح، ذکر توست اين کارهاي روز و شبِ اغلبِ من است