ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
داشتيم به خداحافظي با بهار و آزمون و روزهاي آخر مدرسه فکر مي کرديم. دوستاني که اين هفته حرف هاي خود را براي ما فرستاده اند، تا چندي پيش با قلبي سرشار از صلح و آرامش برنامه هاي تابستان خود را مي چيدند. حالا که هنگام خواندن اين متن ها هستيم شايد لحظات متفاوتي را تجربه مي کنند. هر کدام از دوستان اين صفحه از تهران و شهرهاي گلستان هستند که در اين روزها با توجه به شرايط پيش رو، يک بار ديگر پيوند مهر و دوستي مي بنديم و استوارتر از هميشه در کنار هم هستيم. گلشن مهر خانه خرد، فرهنگ و مهر شماست. مانند هميشه منتظر آثارتان هستيم. در نهايت اين پيام صلح و آرامش است که زندگي را همواره به جريان مي اندازد.
ستون بخوانيم
هر هفته اينجا از شاعران و نويسندگان نام مي بريم و با هم آثارشان را مي خوانيم. اما حالا که در آستانه تابستان هستيم؛ در کنار آشنايي با شاعران ايران، لازم است که فهرستي از کتاب هاي مفيد تهيه کنيم و اين تابستان با يک برنامه ريزي خوب به خواندنشان بپردازيم. اين ستون را هفته آينده به شما مي سپاريم.
پنج تا از کتاب هاي فهرست خود را (آنها که خوانده ايد يا مي خواهيد بخوانيد) براي ما بفرستيد تا با نام خودتان به اشتراک گذاشته شود. در ضمن، نام کارتون و فيلم هاي مفيد و مناسب سنتان نيز مي تواند در فهرست باشد. تا در پايان تابستان به نقد و گفتگو بپردازيم.
همه چيز قشنگه حتي درس خوندن
نيکا موسوي
امروز دوشنبه بيست و دوم ارديبهشت، قرار بود چهارشنبه آخرين روز مدرسه باشد و معلم ما خانم خاني گفته بود که در اين روز قابلمه پارتي ميگيريم. ولي عصر روز دوشنبه اخبار اعلام کرد که فردا يعني سه شنبه بچه ها ساعت شش مدرسه باشند و همين اخبار باعث تعطيلي زود هنگام مدرسه ما شد و به چهارشنبه و قابلمه پارتي نرسيديم و همان روز دوشنبه شد آخرين روز مدرسه. کلاس سوم ابتدايي رو به خوبي به پايان رسوندنم و دوستان زيادي پيدا کردم. معلم کلاس سومم رو خيلي دوست داشتم خانم خاني بسيار معلم خوب و مهرباني بود، که البته خانم خاني معلم کلاس اول من هم بود. خلاصه کلاس سوم تمام شد و من وارد دوره دوم ابتدايي ميشوم. مامانم ميگه من ديگه بزرگ شدم و خودم قصد دارم که در تابستان کتاب هاي زيادي بخوانم. کلي برنامه ريزي کردم بايد سوره ياسين رو حفظ کنم کلاس شنا و تکواندو و پيانو ثبت نام کردم کلاس حافظ خواني شرکت کردم و بايد کلي غزل بخونم و در دفتر بنويسم، کلاس زبان انگليسي ثبت نام کردم قراره کلي فيلم و انيميشن زبان اصلي رو ببينم خلاصه اونقدر که من برنامه ريزي براي تابستان دارم سرم از زمستان شلوغتر که صد البته بدون برنامه ريزي امکان نداره به کارام برسم تابستان رو خيلي دوست دارم. فصل مسافرت و تفريح و بازي هست درسته کتاب ميخونم ولي کسي از من آزمون نميگيره و يه جورايي هيچ چيز اجباري نيست و همه کارها مورد علاقه من هست و همه چيز قشنگه حتي درس خوندن.
يه حس و حال غريبونه
سيده فاطيما عقيلي
يه حس و حال غريبونه که تا الان تجربه اش نکرده بودم! تموم اون شيش سال خاطره داشت جلوي چشمام جون مي گرفت. راهمون از هم جدا ميشه و کمتر با هم ارتباط داريم.
دوشنبه دوازده خرداد 1404 آخرين روز کلاس ششم بود و فارغ التحصيل شدن از دوره ابتدايي، همه مون ميخواستيم به بهترين نحوه ممکن از اون روز لذت ببريم. ساعت هشت آزمون شهرستاني رياضي داشتيم اولش ميگفتيم واي خداااا اينم چاشني تلخ جشنمون اما نه اينطور نبود اتفاقا به نظرم خيلي آسون بود.
بعد آزمون همه تفنگ هاي آب پاش رو دستشون گرفتن و شروع کردن به آب بازي اما منو سه تا از دوستاي صميميم مونديم کلاس کنار يکي از دوستامون که پاش بخاطر شيطنت بچهها يه هفته پيش پيچ خورد الان پاش داخل گچ بود. خواستيم از يه طرف خاطره اي خاص به دور از بقيه داشته باشيم. و اما يک ساعت آخر همه زاري و داد و فغان سر دادند و با گريه از معلمها خداحافظي کرديم! خيلي سخت بود دل کندن از اون همه خاطره! اون همه دوست مهربون و پايه! اما خب سعي ميکنم دوره راهنمايي دوستاي جديد پيدا کنم و حسابي خوش بگذرونم.
راستي، راهنمايي ها، کلاس هفتم خوش ميگذره؟!
روز آخر
حلما رسولي
حال و هواي بهاري وقتي با درس خوندن قاطي ميشه حس عجيبي به آدم دست ميده. نميدوني خوشحال باشي که مدرسه تموم ميشه يا ناراحت. حسش شبيه باروني که نم نم مياد يهو تند ميشه. کتابا به آخر قصه رسيدن و فصل امتحان شد. شروع شاد و پاياني پر از هيجان و اشک، باورم نميشد به آخرين روز رسيديم. امتحان که داديم بعدش جشن دوستي گرفتيم. هيجان عجيب و غريبي در وجودم بود. کلي بازي کرديم و خورديم و آهنگ خونديم ولي وجودمون پر از استرس جدايي؛ و معلوم نبود سال بعد همو ميبينيم يا نه. معلممون گردونه جايزه آورد که بچرخونيم و بچرخونيم تا برنده بشيم. لذت جالبي داشت. وقتي گردونه ميچرخيد چشمم به دوستام بود و فکر ميکردم به اينکه از کلاس اول تا پنجم با هم بوديم و چه روزهايي گذرونديم.
ناگفته نماند کمي خوشحال هم بودم که مدرسه تموم ميشه. چون ميتونستم راحت به کلاساي مورد علاقه ام بپردازم و از همه بيشتر تلويزيون و برنامه هاي مورد علاقه ام رو با خيال راحت تماشا کنم. گردونه وايستاد و من برنده نشدم امتيازم بالا بود. ناراحت نشدم و رفتم پيش دوستانم. زنگ خونه به صدا در اومد.ديگه واقعا بايد جدا ميشديم. خداحافظي سخت ترين لحظه بود. وقتي بابايي اومد دنبالم، ديد من گريه ميکنم بغلم کرد گفت: دوباره ميبيني دوستاتو و براي اينکه حالم خوب بشه منو برد و برام بستني خريد.
بازگشت به زندگي
سيده زهرا علوي نژاد
روز آخري که داشتم به مدرسه مي رفتم، ذوق فراوان داشتم. بالاخره وقتم فقط و فقط براي خودم مي شد. توانم آزاد باشم. کتاب هايي که دوست دارم بخوانم، نه فقط کتاب درسي. مي توانم با خيال راحت به کارهايم برسم نه با استرس امتحان. تابستان، بازگشت به زندگي. سال دهم بودم، خاطره هاي خوب و بد زياد بود. خاطرات بد را کنار مي گذارم، اما آن خاطره ي شيرين و دردناک را هرگز فراموش نخواهم کرد. زيباترين، شيرين ترين و در عين حال برايم غم انگيزترين خاطره اي بود که مي توانست باشد. اما وقتي به آن خاطره فکر مي کنم، غمي شيرين وجودم را فرا مي گيرد. با همه اينها، دلتنگ بعضي لحظات خواهم شد. لحظاتي که تکرارشان غير ممکن به نظر مي آيد. زندگي مانند فيلم است و آينده غير قابل پيش بيني. با همه اينها، من از امسال و خوب و بدش راضي بودم. هر مقدار بدي بود برايم خوبي هم بود. اما خب حال که همه چيز تمام شده غمي عجيب آدم را فرا مي گيرد. ولي حس آزادي و خوشحالي بيشتر از آن غم است.
تعطيلات تابستاني
آيلين اميري
امسال کلاس ششم بودم. يعني پايان ابتدايي من با شروع تعطيلات تابستاني بود. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. ناراحت از اينکه قراره مدرسه و همکلاسي هايم را ترک کنم و خوشحال از اينکه بالاخره تعطيلات تابستاني شروع شده بود. بعد از آخرين روز مدرسه به خانه آمدم
شروع کردم به جمع کردن وسايل مدرسه در همين حين در حال برنامه ريزي براي تعطيلات تابستاني بودم؛ مثلا:
1.بهتر پيش بردن کلاس هايي که ميرم «حافظ خواني، پيانو، زبان...» 2..نقاشي کشيدن.3. ورزش کردن و ... اما مطمئن نيستم که بتونم تمام فعاليت هايي که توي ذهنم هست رو انجام بدم
مثلا تابستان پارسال قرار بود ده کار مختلف انجام بدم اما فقط موفق شدم دو تا از فعاليت هايي که ميخواستم رو پيش ببرم. به نظرم بهتره آدم کارهايي رو در نظر بگيره که از پسش بر مياد. يا اينطوري بگيم که: نبايد لقمه بزرگتر از دهانمون برداريم.
فرصت طلايي
آتنا رادپور
باورش برايم بسيار سخت است. از طرفي خوشحالم چون يه عالمه برنامه براي تابستون دارم. از طرفي هم سردرگم. صداي معاون توجهم را جلب کرد. معاون با آرامش مي گفت: «حرکت کنيد». هيچ وقت معاون اينقدر مهربون نبوده. شايد بخاطر اينکه ديگه دانش آموزان پايه ششم رو نميبينه. صف هاي کلاس ششم به سمت سالن حرکت مي کردند. مدرسه خلوت بود فقط کلاس ششمي ها براي آزمون انشا داخل مدرسه حضور پيدا کرده بودند. پچ پچ بچه ها به گوشم مي رسيد که قرار بعد از آزمون رو يادآوري مي کردند. رستا به شونه ام زد و گفت: «آتي يادت نره بموني»! گفتم: «رستا اجرا دارم سريع بايد برم خونه». گفت: «وا اذيت نکن در حد چند تا عکس و بغل و بوس که هستي» به چشمان گربه ايش نگاهي کردم و گفتم: «باشه پيشي»! چقدر خداوند براي رستا پارتي بازي کرده واقعا صورت زيبايي داره. بالاي برگه نوشتم نام: «آتنا» غرق در روياي خودم بودم در حال امضاي کتابم براي طرفدارها. يعني ميشه که بشه حتي فکرش هم شادي آور
امتحان برايم بسيار راحت بود پس از تحويل برگه يک سري از همکلاسي هام به همراه من از سالن خارج شدند. امسال سال آخري که تو اين مدرسه درس ميخونم. و با شروع سال تحصيلي جديد وارد دنياي ديگري ميشم. دلم حتي براي ديوارهاي مدرسه هم تنگ ميشه دلم براي زنگ هاي تفريح، براي زنگ فارسي که از هميشه خوشحال تر بودم. براي امتحانات، همکلاسي هام و مهم تر از همه معلم عزيزم که خيلي چيزها ازش ياد گرفتم. رستا دستش رو انداخت دور کمرم. گفت: «دوربينو نگاه کن»! به خودم اومدم و دستمو حلقه کردم دور گردنش اي کاش زودتر باهاش صميمي مي شدم واقعا آدم خاصيه وجه اشتراکات زيادي با هم داريم ولي نمي دونم رابطمون ادامه داره يا نه.
تقريبا مسير مدرسه تا خونه رو دويدم. مامان در حال غر زدن بود. چرا دير کردي نگران شدم بدو لباستو عوض کن! جلوي درب آپارتمان يه بوسه مهمونش کردم صورتم عرق کرده بود و نفس نفس مي زدم با صداي بچگونه بهم گفت: «ماماني بدو دير شده» يه چيزايي فقط بين من و خودش. با شالم درگير بودم که فاطمه به دادم رسيد، گفت: «خودت اجرا رو جمع و جورش کن»! داد زدم: «مامان نميخواي بگي اونجا بايد چي اجرا کنيم». گفت: «خودمم نمي دونم فقط مي دونم مدير منطقه عوض شده يه مراسم معرفي و تقدير رتبه هاي کشوري و استاني حالا در حد معرفي و دفاع از کارتون و نهايتا يک غزل مرتبط هم آماده باشيد». فاطمه با چشماش بهم خيره شده: «خودتي و خودت من فقط معرفي آماده دارم و نهايتا يه توضيح کوچيک در مورد گياهان دارويي». گفتم: «نه هر که چهره برافروخت دلبري داند، خوبه مامان»؟! خنديد و گفت: «به آقاي مدير برنخوره»! گفتم: «وايسته افسر بياد»! فاطمه غش کرد. امسال قصد شرکت در هيچ فستيوالي رو ندارم. ولي وقتي تنديس رو بهم دادن شل شدم و گفتم بابا سيمرغ گرفتم دارم وسوسه ميشم. بابا گفت: «اونم ميگيري عزيزم»! چقدر ذهنم شلوغه از همون جا يک راست رفتيم سلسبيل مامان و فاطمه يک وست ديده بودن. آخه فردا عروسي دعوت بوديم واي که چقدر قشنگ بود به فاطمه اشاره کردم از صندلي عقب دست انداختيم دور گردن مامان و بابا. با هم گفتيم: «تو رو خدا اجازه بديد بريم پيش دنيا». بابا گفت: «فاطمه تو که هنوز امتحاناتت تموم نشده مدرسه اجازه نميده ناخن بکاري»! -«بابا کاشت نيست ژل لاکه». حالا هرچي مامان به دادمون رسيد، گفت زنگ ميزنم خانم صيامي بابا وا داد. زير چشمي به مامان نگاه کرد و هيچي نگفت. ذهنم يک لحظه بيکار نميموند با اين شلوغي مدام درخواست آهنگ هاي خودمو مي کردم در همه حال بايد موسيقي گوش بدم. نظم ميده به ذهنم. امسال برنامه هاي زيادي دارم. در واقع يک تابستان طلايي که ميتونه نقش بسزايي تو کل عمرم داشته باشه. اول بايد کمدمو مرتب مي کردم. دوست داشتم قفسه هاي کتاب خونه کوچولوم و پر کنم از رمان هايي که دوستشون دارم. امشب بايد قسمت پاياني آن در گرين گيبلز رو ببينم. عاشق اين فيلمم. تکاليف کلاس ادبياتم هم بايد انجام بدم و حتما ارسال کنم دستي روي تنديس کشيدم و ذوق کردم و گفتم فقط يک محور شرکت مي کنم. امسال تابستون يک قرار مهم دارم به جمعي دعوت شدم که شايد ميانبري باشه براي رسيدن به آرزوهام ولي خيلي بايد آماده برم سر قرار. دوست دارم روي نوشته هام بيشتر کار کنم و به صورت حرفه اي تر در عرصه ي ادبيات فعاليت کنم.
زبان انگليسيمو تقويت کنم. و هفته اي يک بار يه آهنگ از خواننده هاي مشهور دنيا رو حفظ کنم. من عاشق سياه قلمم اما استعداد خوبي ندارم حتما دوره هاي آنلاين سياه قلم شرکت ميکنم. نمي تونم ازش چشم پوشي کنم. کتاب بخونم حتما چند تا کتاب خوب بخونم. وااااي چکار کنم با اين اضافه وزن نمي دونم چرا يهويي چند کيلو اضافه شد وزنم بابا ميگه خيلي هم خوبي! مامان ميگه نه مادر يه کم مراقب وزنت باش! يه دونه به زير تختش زدم گفت: «چته»! گفتم: «چرا هرچي ميخوري چاق نميشي لعنتي گفت ورزش کن خواهررررررررم».
بازي
زهرا مازندراني
وقتي آخرين امتحانم را دادم خيلي خوشحال بودم چون ديگر نياز نبود زياد درس بخوانم. در حال برگشتن به خانه بسيار خوشحال بودم چون ميتوانستم بيشتر به خانه مادربزرگم بروم.
با پدربزرگم تفنگ بازي کنم و به مادربزرگم در پختن نان کمک کنم، بيشتر بازي کنم، به کلاسهاي هنري بروم. و ديگر خبري از استرس و اضطراب آزمون هاي مدرسه نيست. با خيال راحت بازي و تفريح ميکنم.
آرنيکا روح افزائي
حسي که هر سال تنها يک بار تجربه ميکنم
حسي که من تجربه کردم. حس عجيبي بود. ترکيبي از خوشحالي، ناراحتي، دلتنگي و چون خيلي دوستامو خيلي دوست داشتم خواستم يه خداحافظي خوب بکنم. اما چون ديگه معلمو نميديدن گريه کردن، خلاصه که نتونستم باهاشون خداحافظي کنم. برنامه دارم براي شروع تعطيلات
دستبند و پابند و آثار هنري درست کنم. فيلم ببينم و کتاب بخونم چون عاشقتم کتاب و فيلم هستم. اون موقع احساس خوبي نداشتم و الان هم ندارم و دلم براي اون امتحاناتي که با تقلب پاس کردم هم تنگ شده، با اينکه کلي برنامه باحال دارم ولي هيچ کدوم به پاي حرف زدن و مسخره بازي در آوردن با دوستام، غيبت کردن نميرسه! خيلي دلم تنگ شده با اينکه تازه خرداد هست.
رفيقام
ويانا روح افزايي
با حس عجيبي از خواب بيدار شدم. نميدونم ناراحت بودم يا خوشحال. لباس پوشيدم و رفتم براي آخرين امتحان. تو فکرم ميگفتم آخيي تمام شدم ديگه سه ماه آزادم ولي قلبم ميگفت چقدر بي احساسي بس رفيقام چي؟
بعد امتحان همه اومديم و خداحافظي کرديم. يک دفعه رفيقم اومد گفت الان که وقت خداحافظي نيست. بريم بيرون! همه نگاهي به خودمون انداختيم و گفتيم با اين وضع؟ گفت: آره مگه چيه؟ استايل مدرسه اي ديگه. بالاخره رفتيم يک کافه مناسب پيدا کرديم و خداحافظي ناراحت کننده اي داشتيم.
گويا زندگي
سارا مقصودلو
آدمها هميشه فکر ميکنند که سختترين دوران زندگي آزمون هاي پايان ترم و کنکور براي آينده اي درخشان است. در حالي که هر زماني از زندگي منتظر اتمام يک چيزي براي رسيدن به چيز ديگري هستيم. پايان آزمونها شايد خيلي خوشايند باشد. شايد حس رهايي بعد از مدتها در حبس خانگي ماندن براي گرفتن يک نمره قابل قبول براي خانواده ها باشد. حس آزادي و دور انداختن کتابهايي که خواندنشان سخت و آزاردهنده بود. تفريحات تابستاني، عصرهاي خاله بازي و ورزشهاي پرتحرک و هيجانات بيش از حد. همه اينها حسهاي پايان آزمون هستند، گويا زندگي تازه بعد آزمونها شروع ميشود و گويا سختي زندگي فقط متعلق به همان يکماه پر تلاطم بوده. اما دريغا که زندگي در هر لحظه در جريان است، مهم اين است که ما از چه زماني شروع ميکنيم که تازه زندگي کنيم.
هيجان
آرنوش يوسفي
امتحانات براي من سخت بود و در جلسه خيلي استرس داشتم. ولي الان خيلي از اينکه مدرسه ها تمام شده است خوشحال هستم. براي تابستان کلي هيجان دارم باشگاه ثبت نام کردم و کلاس حافظ خواني و داستان نويسي و نقاشي ميروم و از اين بابت خيلي خوشحال هستم. اميدوارم تا پايان تابستان همه ما خوشحال بمانيم.
مدرسه تموم شد
سيده ماتيسا حسيني
طبق معمول ساعت شش و نيم بيدار شدم. وسايلمو جمع کردم و رفتم مدرسه. اولش خوشحال بودم که آخرين امتحانمو ميدم و تعطيلات تابستون شروع ميشه. ولي از طرفي هم ناراحت بودم که ديگه دوستامو نميبينم و اين مورد خيلي ناراحت کننده بود. من يک دوست صميمي دارم به نام ياسمن که مثل خواهرم باهاش، با هم هميشه در حال قهر و آشتي هستيم. متاسفانه چند روزي بود که مريض شده بود و نميتونست بياد مدرسه، حتي براي امتحانات پايان ترم هم نيومد. از نديدنش خيلي ناراحت بودم. آخرين آزمون رو دادم، موقع خداحافظي با دوستام ديگه طاقت نياوردم و شرشر اشک از چشمام ميومد. حتي وقتي بابابزرگ و مامان بزرگم که اومده بودن دنبالم منو ديدن نگران شدن و اول فکر کردن امتحانمو خراب کردم، وقتي براشون گفتم که از دوري دوستام ناراحتم، خيالشون جمع شد. وقتي رسيدم خونه و مامانمو ديدم دوباره زدم زير گريه، طوري که مامان بيچاره فکر کرد براي دوستم ياسمن اتفاقي افتاده و دوباره حالش بد شده، ولي وقتي متوجه ماجرا شد باهام صحبت کرد که بايد ياد بگيرم احساساتم رو کنترل کنم. منم با خودم فکر کردم حق با مامانم هست و من بايد در اين مواقع کمي خونسرد باشم.
عنکبوت طلايي
زهرا رياحي
روزي از روزهاي تابستان که واقعا هوا خيلي گرم و آفتابي بود، مردي به بهانه ي گردش و تفريح، به جنگل رفته بود ولي در اصل، مي خواست خاک را بکند و از يک منطقه در جنگل، گنج پيدا کند. او، ماشين را در جاي مناسبي پارک کرد و محلي را که به بودن گنج در آن مشکوک بود، با بيل مانند يک چاه خالي کرد ولي گنج نبود. مرد غمگين و نااميد، به درختي تکيه داد و تصميم گرفت که به شهرش برگردد که يکدفعه، چيزي در زير خاک تکان خورد. مرد خشکش زد و فکر کرد که مار است اما با کمي دقت، فهميد که يک عنکبوت طلايي رنگ است. با احتياط، پوست عنکبوت را لمس کرد و تعجب کرد که چرا پوستش اينقدر سفت بود و در زير نور آفتاب، مي درخشيد. مرد با ذوق و شوق، رو به آسمان فرياد زد: «خدايا شکرت! من خيلي خوش شانسم! گنجم جلوي چشمانم ظاهر شد».
مرد با احتياط، عنکبوت را در کيسه اي پلاستيکي انداخت و رفت؛ به خيال اينکه پوست عنکبوت، واقعا از طلا است. چند سال گذشت و آن مرد، به دليل اينکه هر سال طلا گران تر مي شود، عنکبوت را در قفس زنداني کرده بود و از آن نگهداري مي کرد.
يک روز که ميخواست پوست عنکبوت را بتراشد و پوستش را به بازار ببرد و بفروشد، پسرش، به خيال اينکه اين، يک عنکبوت از جنس طلا و بي آزار است، دستش را روي پوست عنکبوت گذاشت و ناگهان، عنکبوت دست او را گاز گرفت و در جا پوست پسر را کند.
مرد سريع پسرش را به بيمارستان برد و دکتر پوست دست کس ديگري را به دست پسر دوخت و مرد از عصبانيت عنکبوت را با قفس به بازار برد و تا خواست آن را بفروشد. عنکبوت بازوي مغازه دار را گاز گرفت و مغازه دار، غش کرد و بيماري سمي و شديدي گرفت و خانواده ي مغازه دار از مرد شکايت کردند و مرد سه سال در زندان ماند و بعد از آزاد شدن، به خودش قول داد که پيش خانواده اش بماند و ديگر حيوانات را شکار نکند و به طمع پول و گنج و طلا جان خود و خانواده و ديگران را به خطر نيندازد.