معرفي کتاب مارکسيسم بينقاب: از توهم تا نابودي از لودويگ فون ميزس
یادداشت |
صادق مکتبي
لودويگ فون ميزس (1881-1973) از تأثيرگذارترين اقتصاددانان و نظريهپردازان ليبراليسم کلاسيک و بنيانگذاران مکتب اقتصادي اتريش است. او در دوران پرتنش اروپاي قرن بيستم، شاهد دو جنگ جهاني، بحران اقتصادي بزرگ، گسترش کمونيسم و فاشيسم بود. ميزس مدافع سرسخت بازار آزاد و منتقد بيپردهي سوسياليسم، مارکسيسم، و مداخلهگري دولت در اقتصاد بود. آثار اصلي او مانند سوسياليسم (1922)، ليبراليسم ( 1927 )، کنش انساني (1949) و مارکسيسم بينقاب (1952)، پاسخي نظري و فلسفي به تهديدات ايدئولوژيهاي توتاليتر زمانهاش به شمار ميروند.
مارکسيسم بينقاب مجموعه سخنرانيهايي است که ميزس در سال 1952 در کتابخانه عمومي سانفرانسيسکو آمريکا ايراد کرد و در آن، بهنقد بنيادي آموزههاي مارکس، ساختارهاي ذهني مارکسيستي، و پيامدهاي اجتماعي و سياسي آن ميپردازد. ميزس مارکسيسم را يک توهم خطرناک ميخواند که برخلاف ادعاي علمي بودن، بر خرافه و ايدئولوژي توتاليتر استوار است.
ساختار کلي کتاب شامل نه سخنراني فشرده و تحليلي است که در کنار هم، تصويري کامل از نگاه فون ميزس به مارکسيسم و پيامدهاي آن ارائه ميدهند. ميزس مارکسيسم را نه يک نظريه علمي بلکه «ايدئولوژي متحجر» ميداند. او معتقد است که مارکسيسم وعدهي برابري و آزادي ميدهد، اما در عمل به خشونت و سرکوب ختم ميشود. ميزس از قول نيکولاي بوخارين، نويسنده اي کمونيست ميگويد: ما در گذشته آزادي مطبوعات، انديشه و آزادي هاي مدني ميخواستيم، چون در اقليت بوديم و براي پيروزي به اين آزادي ها نياز داشتيم. اکنون که پيروز شده ايم، ديگر به چنين آزادي هاي مدني نيازي نيست. بر همين اساس بود که ميزس همواره دولت هاي مارکسيستي و سوسياليستي را يک «دولت پليس» ميدانست.
ميزس، آموزه هاي مارکس را همواره سطحي، فاقد روش علمي و مبتني بر تعصبات طبقاتي ميداند و در اين باره ميگويد: انگاره بنيادين مانيفست کمونيست «طبقه» و «تضاد طبقاتي» بود. اما مارکس نگفت که «طبقه» چيست. مارکس در سال 1883، سي و پنج سال پس از انتشار مانيفست کمونيست درگذشت در اين سي و پنج سال، مجلدات بسياري منتشر کرد اما در هيچ يک از آنها نگفت منظور او از اصطلاح «طبقه» چيست؟ پس از مرگ مارکس، فريدريش انگلس دست نوشته ناتمام جلد سوم سرمايه ي مارکس را منتشر کرد. انگلس گفت اين دست نوشته که مارکس سالها پيش از مرگش کار روي آن را متوقف کرده بود، پس از مرگ او در ميز کار مارکس يافته شده است. اگر سراسر نوشته هاي او را بگرديد نميتوانيد دريابيد که «طبقه» چيست. ميزس تاريخنگاري مارکسيستي را جبرگرايانه و غيرعلمي ميخواند و معتقد است مثلا «سرمايه داري» به باور مارکس گامي ضروري و اجتناب ناپذير در تاريخ بشر است که انسانها را از شرايط پيشين به هزاره سوسياليسم رهنمون ميکند. اما در مقابل اين ايده مارکسيستي ميزس ميگويد: اگر «سرمايه داري» از ديدگاه مارکس گامي ضروري و اجتناب ناپذير در راه سوسياليسم است نميتوان مدعي شد که آنچه سرمايه دار انجام ميدهد، از نظر اخلاقي و معنوي بد است و با اين وجود پس چرا مارکس به سرمايه داران حمله مي کند؟
از ديدگاه مارکس و انگلس فرديت امري ناچيز بود. مارکس و انگلس منکر اين بودند که فرد نقشي در فرگشت تاريخي داشته است. به باور آنها تاريخ راه خودش را مي رود نيروهاي مولد مادي، راه خود را مي روند و مستقل از اراده افراد رشد مي کنند و رويدادهاي تاريخي با اجتناب ناپذيري قانون طبيعت به وجود مي آيند. نيروهاي مولد مادي مانند يک کارگردان در اپرا کار ميکنند آنها بايد در صورت بروز مشکل، جايگزيني در دسترس داشته باشند زيرا اگر خواننده بيمار شود، کارگردان اپرا بايد جايگزيني داشته باشد براي نمونه ناپلئون و دانته بر پايه اين آموزه بي اهميت بودند اگر ظاهر نمي شدند که جايگاه ويژه شان را در تاريخ بگيرند، کسي ديگر روي صحنه ظاهر ميشد تا جايشان را پر کند. فون ميزس دفاعي تمامقد از فردگرايي ارائه ميدهد. او مارکسيسم را «ديني ضدفرد» ميداند که ميخواهد فرد را در تودهاي بيچهره حل کند.
کارل مارکس بر اين باور بود که انباشت سرمايه يک مشکل است. از ديدگاه او تنها توضيح انباشت ثروت اين بود که کسي از ديگري دزدي کرده است. کل انقلاب صنعتي براي کارل مارکس تنها شامل بهره کشي کارگران از سوي سرمايه داران بود. به باور او با آمدن سرمايه داري وضع کارگران بدتر شد. تفاوت وضع آنها با بردگان و رعيتها تنها در اين بود که سرمايه دار هيچ تعهدي براي مراقبت از کارگراني نداشت که ديگر قابل بهره کشي نبودند، در حالي که ارباب موظف بود از بردگان و رعيتها مراقبت کند. اين يکي ديگر از تضادهاي حل نشدني در نظام مارکسيستي است. با اين حال، امروزه بسياري از اقتصاددانان آن را پذيرفته اند بي آنکه دريابند اين تضاد دربردارنده چيست. در مقابل ميزس، نظريه ارزش کار را که اساس تحليل مارکس از بهرهکشي سرمايهداري است، بهشدت رد ميکند و بهجاي آن نظريه «ارزش ذهني» مکتب اتريش را قرار ميدهد؛ يعني اينکه ارزش کالا نه بر اساس کار، بلکه بر اساس ارزيابي ذهني مصرفکننده تعيين ميشود. به باور ميزس، تقسيمبندي انسانها به طبقات متخاصم يک توهم است. جامعه پيچيدهتر از آن است که با چنين دوگانههايي فهميده شود. او معتقد است جامعهي آزاد بر پايه همکاري داوطلبانه و نظم خودجوش بازار عمل ميکند. يکي از جذابترين بخشهاي کتاب؛ روانشناسي اعتقاد به مارکسيسم است. ميزس نشان ميدهد که چگونه مارکسيسم براي افراد ناراضي، سرخورده يا ناکام، پناهگاهي رواني فراهم ميآورد؛ جايي که ميتوان «ديگران» را مقصر دانست. مارکسيسم بينقاب کتابي فلسفي-اقتصادي است، اما برخلاف آثار فنيتر ميزس، زبان سادهتر و مخاطبپسندتري دارد. استدلالها با شفافيت بيان شده و از نظر تاريخي و تحليلي، قدرت اقناع بالايي دارد. با وجود استحکام نظري کتاب، منتقدان چپگرا ميزس را متهم ميکنند که مارکسيسم را کاريکاتورگونه تصوير کرده و تفاوتهاي درونجرياني آن را ناديده گرفته است. همچنين برخي استدلالهاي او بيش از حد انتزاعي يا مبتني بر عقلگرايي افراطي تلقي شدهاند.
سرآخر بند پاياني کتاب را نقل قول مي کنيم که ميتواند چکيده خوبي از انديشه هاي لوديگ فون ميزس باشد: من به اين علت طرفدار اقتصاد بازار و مخالف سوسياليست نيستم که سرمايهداران افراد بسيار خوبي هستند. برخي خوبند؛ برخي نه. آنها هيچ تفاوتي با افراد ديگر ندارند طرفدار سرمايه داري هستم، زيرا به سود بشر است به اين علت مخالف سوسياليسم نيستم که سوسياليستها مردم بدي هستند، بلکه به اين دليل مخالفم که سوسياليسم سطح زندگي همه را کاهش ميدهد و آزادي را از بين ميبرد.