ادبیات


شعر و ادب |

هو هو هو

 

فرزاد خدنگ، گرگان

 

به روح روستا باخته بوديم، آن‌ها ريخته بودند و آخرين درخت‌ها را هم بن‌کن کرده بودند. سرهامان پايين بود تا نتوانيم چشم‌هاي هم را ببينيم و زبانمان هم آن‌قدر لال که نتواند سلامي بدهد تا شايد درد اين ننگ کمتر شود. او هم مي‌نشست روي تلِ خاک‌ها زير سايه‌ي همان ديوار تا نيمه کاه‌گلي‌ي خانه‌ي ما. مي‌نشست و مي‌شنيد  که باد چگونه لاي برگ‌ها نمي‌چرخد و چطور جوي آب صدا نمي‌دهد وقتي از بين سپيدارهاي روبرويش نمي‌گذرد.

کار هر روزه‌اش همين است، خودش را مي‌کشد   و به زور مي‌رساند آن‌جا و تا شب نشده برنمي‌گردد خانه‌شان. البته پنج‌شنبه‌ها برنامه‌ي ديگري هم دارد. مي‌رود سمت قبرستاني، همان‌جايي که وقتي برگشت، خودش را دفن کرد. مي‌رود سمت  قبرستاني  و توي فاصله‌ي قبر خودش و بي‌بي زير سايه‌ي درخت بلوط دراز مي‌کشد و بي‌هيچ لب‌زدني با صورتي که ريش‌ها سفيدي‌اش را پنهان کرده‌اند از بين برگ‌ها آسمان را نگاه مي‌کند و به خواب مي‌رود و شايد خواب سيمين را مي‌بيند. سيميني با موهاي بور و چشم‌هاي طوسي وقتي که شالي به رنگ سدرهاي لبناني روي سرش دارد.

نمي‌دانم او مرگ خودش را باور    کرده يا نه، اما وقتي خبر مرگش توي ده پيچيد نيم روستا باور کردند و نيم ديگر نه، پيچيده بود که برمي‌گردد و پيچيده بود که گمش کرده‌اند و قطعا مرده، مثل داستاني که مادرم تعريف مي‌کند   و مي‌گويد: «وقتي دايي‌ت به‌دنيا اومد، اونقدر آروم بود که فکر کرديم نفس نمي‌کشه و مرده. پلک هم نمي‌زد، کبري، تو يادت نميادش، قابله بود، با همون روسري‌ي برعکس بسته روي سرشو، اون آستين‌هاي تا آرنج بالا زده. دايي اسمالتو از پاهاش گرفت و برعکس کرد و دو تا با کف دست    گذاشت پشت کمرش و بعد اسمال گريه کرد و کبري جيغ زد که اسمال رو من زنده کردم. اسمال مرده به‌دنيا اومده بوده، من زندش کردم».

بي‌بي هم توي همين گفتن‌هاي نبودن و آمدن اسمال   بود که طاقت و جانش با هم تمام شد و دفنش کرديم، قبل از اينکه اسمال  برگردد. وقتي برگشت از هفتش نگذشته بود و قبرستاني هنوز بوي مردگي مي‌داد. او فهميد، نيامد سمت    خانه‌ها. همان ابتداي آبادي جايي که يک درخت ون راه را دو قسمت مي‌کند رفته بود سمت چپ و بعد کنار قبر بي‌بي، توي قبري که منتظر خودش بود، شب تا صبح دراز کشيده و بعد کوله‌اش را دفن کرده و بعد با يک دست رويش خاک ريخته. صبح که با لباس خاکي آمد توي روستا، بعضي‌ها گفتند توي کوله‌اش   چيزي جز لباس و چند عکس چيز ديگري نبوده، بعضي‌هاي ديگر هم گفتند تنها پلاکش بوده و من فکر مي‌کنم نيمي از خودش، دست و پايي که حالا ندارد و صدايي را که گم کرده، آن‌جا کنار بي‌بي گذاشته و برگشته، تا من شب‌ها خوابم نبرد وقتي هوهوي او را نمي‌شنوم.

از سمت راست، درست بعد از آب‌انبار صدايش مي‌آمد و مي‌پيچيد بين کوچه‌ها، از ديوارها بالا و بعد از پنجرک چوبي تو، يا از بين خراش چوب‌هاي در مي‌رسيد به گوش همه. صدايش مسير آب و درخت‌ها را مي‌گرفت و اين همه راه مي‌آمد که بگويد:«هو هو هو» و ما بفهميم که امشب اسمال بيدار است و نه گرازي به مزرعه و باغ‌ها مي‌زند و نه کسي آب را مي‌دزدد. اما همه اين‌ها گم شده و اسمالي که حالا داشتيم چيزي جز همه‌ي اين‌ها بود. نيم روستا فکر مي‌کردند، موج صدايش را گرفته، نيم ديگر ياد بي‌بي مي‌افتادند و من تنها کسي بودم که مي‌دانستم او صدايش را دفن کرده و تنها توي خواب‌هايش مي‌گويد:«هو هو هو».

اوايل مادرم هم باور نمي‌کرد اسمال حرف نزند. کسي که شب‌ها صدايش تپه‌ها و روستا را بيدار نگه مي‌داشت و روزها حياط و شور خانه را. مادرم که روستا را بدون صداي برادرش نيمه‌جان و موهاي خودش را سپيدتر مي ديد، مي‌گفت: «اگه سيمين رو دوباره ببينه» «اگه يادش بياد چقدررر اونو مي‌خواسته» «اگه ياد اون ترانه بيفته» «دوباره   ميشنوه، دوباره حرف مي‌زنه، دوباره مي‌خونه» اما همه‌ي اين‌ها حرف‌هاي مادرم بود، سيمين حالا امير را با چشم‌هايي طوسي و پرستو را با موهايي بور داشت که هيچ شباهتي به دايي‌ام نداشتند. همه مي‌دانستند سيمين هم اسمال    را مي‌خواهد اما خواستن هم حدي دارد و گاهي مجبور مي‌شوي تنها توي عروسي‌ات وقتي کنار پسرعمه‌ات نشسته‌اي   و به او فکر مي‌کني از اين روستا بروي. آن‌هم با پسرعمه‌ي دزدي که همه او را براي بن‌کن شدن   درخت‌ها و خشک شدن آب انبار و سکوتي که روستا را گرفته، مقصر مي‌دانند. اما نمي‌توانند به زبان بياورند که دلشان براي سايه‌ي درخت‌ها لک زده است و اسمالي را مي‌خواهند که قدش بلندتر از همه باشد و چارشانه با آن موهاي روي گوش و صورتي روشن بدون ريش توي شب جلوي ديگران بايستد و تفنگشان را از کمر بشکند و شب‌هاي بعد تا هووي او را مي‌شنوند از پشت هفت‌تپه اين سمت نيايند.

اول از درخت‌هاي باغ کل‌عباس شروع کرده و حالا رسيده بودند به آخرين قطره‌هاي کف آب‌انبار و چند درخي که ديشب خشک شد. مادرم غذاي اسمال را به من داد که برايش ببرم، عدس پلو را لب به لب ريخته بود توي بشقاب استيل و ماست را توي کاسه‌سفالي کنار يک ليوان گذاشته بود توي سيني. سيني را گذاشتم جلويش، نگاهم نکرد،: «دايي اسمال بخور که کم‌کم بايد ازينجا بريم» «ديشب کار ون قبرستوني  رو هم ساختن» «درختاي اينجا که تموم بشه مي‌رن سراغ درختاي قبرستوني...» «دايي جان بخور که از غذاهاي آخريه که اينجا مي‌خوريم، بابا ديشب   زنگ زد بود باجه، مامان مي‌گفت بابا گفته قرار بريم شهر، بعد چند هفته گشتن کار پيدا کرده» «گفته روستاي بدون آب و درخت که زنده نيس. نميشه توش زندگي کرد»

- درختاي قبرستوني، قبرستوني ...

خلوتش را به هم زده بودند، به روي خودم نياوردم که حرف زده، توي حياط رفتم و در را بستم، کوبه‌ي در که ساکت     شد، بلند شد. سيني دمر شد روي خاک‌ها و اسمال عصايش را زد زير دست چپ و از ديوار گرفت و رفت سمت قبرستاني. پي‌ش را گرفتم، بدون اين‌که به ون نگاه کند پيچيد سمت راست قبرستاني، توي پا و عصايش مي ديدم که هول برش داشته، چند قدم رد نشده بود که محکم خورد زمين، لباس‌هايش خاکي شده بودند، عصا را برداشت به قبرستاني رسيد، قبرها را يکي دو تا کرد، قبل اين‌که به بلوط برسد، عصايش را پرت کرد و افتاد روي زمين، سمت قرش خزيد و خودش را روي قبر خودش انداخت. از دور مي‌شنيدم که اسمال ميگريد و بي‌بي، بي‌بي مي‌گويد و بعد به خودش فحش مي‌دهد. سمتش رفتم، عصايش را برداشتم و به بلوط تکيه دادم، دستم را گذاشتم روي شانه‌ي راستش، اول فحش بند آمد و بعدِ نوازش بيشتر هق‌هق‌ش. چرخيد رو به آسمان، با اين‌که يک دست و پا کم داشت، اما هيکلش کل قبرش را پوشانده بود، انگار وقتي قبرش را مي‌کندند، هيکل او را فراموش کرده بودند يا شايد هم منتظر بودند چند لباس خاکي و يک پلاک دفن کنند. چند دکمه‌ي پيراهن يقه چرکي‌اش باز بود. پيراهنش خيس عرق و صورتش خيس گريه  بود و نفس نفس مي‌زد، آرام نفس‌هايش رام شدند.   نشست و به من نگاه کرد و فهميدم امشب بايد مسير آب‌انبار تا پشمه را پياده برويم. گفت: « اذون رو که گفتن، تفنگ بابات رو ور مي‌داري مياي دنبالم». هر چه مي‌گفت تنها سر تکان مي‌دادم. مي‌گفت: «ديگه بسه، کافيه، ديگه نمي‌ذاريم کاري کنن، قضيه     چوب خوردنشون يادشون رفته». اين‌که من را کنار اسم   خودش جمع مي‌بست خوشحالم مي‌کرد. تا اذان به فکر آن دعواي معروف سر آب بودم که چطور اسمال تنهايي جلوي بيست نفر از آن‌ها که مي‌خواستند سهميه آب روستا را بدزدند و نصف کنند ايستاده بود و همه‌شان را از زير چوبش رد کرده. بعد آن‌شب ديگر کسي جرئت نکرده که سمت جوي آب بي‌موقع برود و آب‌دزدي گم شد.

اذان را نشنيده از بين حرف‌هاي مادرم که مي‌گفت: «تفنگ رو کجا مي‌بري، اگه بابات بفهمه مي‌کشدت، هي ذليل مرده، کريم با تو‌اَم، کاري نکنيا...» رد شدم و پشت در نيمه‌باز حياط خانه اسمال رسيدم. اسمال هم با همان لباسي که ظهر به تن داشت آمد. بيل را داد دستم. بند تفنگ را پشتم کردم و دسته‌ي بيل را توي دستم مي‌فشردم. راه افتاده بوديم، اسمال جلو بود من هم پشت سرش. شب آن‌قدري تيره بود که سفيدي‌يِ لباس اسمال را گم کند و کسي نبيندش. سمت آب‌انبار رفتيم. مسير جوي آب را گرفتيم، به جايي رسيديم که آب راهش را کج کرده بود و مي‌رفت پشت هفت‌تپه.

اين‌جا دقيقا همان‌جايي بود که قبل از اين‌که  اسمال به‌دنيا بيآيد، پدر کل‌عباس را صبح يک روز وقتي باد کرده بود، پيدا کرده بودند. با بيل زده بودند توي سرش و او جا‌به‌جا مرده بود. خون هم کلاه سبزش را برداشته و هم ريش تا نيمه سفيدش را. اينها را بي‌بي برايمان تعريف مي‌کرد وقتي مي‌خواست به اسمال بگويد حواست   باشد، آنها نامردند از پشت سمت مرد‌ها مي‌آيند و تو يک مردي. اسمال با عصايش جايي را نشان داد که خشک‌تر از اطرافش بود و گفت: «مي‌گن خون اين قسمت رو ورداشته بوده». اسمال عصايش را چرخاند و اشاره کرد راه آب را عوض کنم.

آب نيم جو را بيشتر پر نکرد. اسمال گفت: «همينجا بشين». بعد خودش را کشيد و رفت روي نيم‌تپه‌اي و در چند جهت: «هو هو هو» صدا توي تپه‌ها پيچيد و از سر تا پاي‌شان بالا و پايين رفت. مسير آب و درخت‌ها را گرفت و آمد پيچيد بين کوچه‌ها، از ديوارها بالا و بعد از پنجرک چوبي تو يا از بين خراش‌ چوب‌هاي در رسيد به گوش همه. از دور مي‌ديديم که چراغ‌ خانه‌ها يکي يکي روشن مي‌شود و پنجره‌ها باز مي‌شوند و اسمال دوباره و بلندتر: «هو هو هو». برخلاف ترسي که داشتم و مجبورم مي‌کرد با ماشه‌ي تفنگ بازي کنم و مرتب نشانه بروم سمت راه‌کشکي    که آن‌ها را مي‌کشاند اين‌جا، کسي سمت گذر آب نيامد. روز بعد روستا را همهمه برداشته بود که صداي اسمال دوباره برگشته و حالا مي‌توانند بقچه‌هاي رفتنشان    را باز کنند، بعضي‌ها هم دو به شک بودند که صدايش برگشته اما دست و پايي که ندارد و قدي که روي عصا خم شده و صورت سفيدش چه؟  شبش عده‌اي همراه ما آمدند و تنها نبوديم.

به نيمه‌هاي شب سوم نرسيده بوديم که آب‌انبار سر پر شد و اسمال گفت: «کافيه بريد آب رو راه بديد سمت اونا»

- اما اسمال اونا هر ماه فقط دو، سه بار آب رو اين سمتي راه مي‌دادن، اسمال اين‌جوري دوباره هوا ورشون مي‌داره که نکنه ما ترسيديم بيان.اسمال روي عصايش چرخيد و رو به مرتضي گفت: «همين که من گفتم». مرتضي عصبانيتش را زير صداي اسمال گم کرد و زير لب گفت: «دوباره به اينا رو بديم آب‌انبار رو هم خراب مي‌کنن». کل عباس تنهايي راه افتاد و آب را باز کرد سمت آن‌ها.

از آن‌روز به بعد کل آبادي راه افتاده بودند و پاي باغ‌هاشان و درخت‌هايي که خشک شده بودند را پا بيل مي‌کردند. منتظر بودند شب‌هاي بعد آب برسد   به باغ آن‌ها و بهار که شد، دوباره بتوانند زير سايه‌ها لم بدهند و آسمان را از بين برگ‌ها و شاخه‌ها نگاه کنند. منتظر بودند بلوط‌ريزان بشود تا از درخت‌هاي توي قبرستاني بلوط بياورند و توي روستا بکارند. منتظر بودند که بوي گندم تمام روستا و تپه‌ها و دستشان را بردارد.

شب‌هايي که آب سهم روستاي ما بود، نوبتي با اسمال و چند تفنگ پر مي‌رفتيم سمت گذر آب. اسمال هو مي‌کشيد   و    بعد ... . کل‌عباس مي‌گفت: «حتما اومدنو وقتي ديدن چند نفريم برگشتن، تفنگ رو که ببينن اين‌جوري مي‌شه».    اما من با خودم مي‌گفتم: «اسمال رو که ببيين اين‌طور مي‌شه». اسمالي که حالا شب تا صبح را بيدار مي‌ماند و صبح تا ظهر را مي‌خوابيد و هر روز مي‌رفت سمت قبرستاني و تا بعدِ اذان بين قبر خودش و بي‌بي زير سايه‌ي     بلوط لم مي‌داد و از بين برگ‌ها و شاخه‌ها آسمان را نگاه مي‌کرد و شايد به روح روستا فکر مي‌کرد که حالا نيمه زنده شده است. بلوط ريزان شروع شده بود  و بي‌شک اسمال را ياد جايي مي‌انداخت که از آن برگشته بود. هر شب مي‌شنيدم که توي سرش صداهايي مي‌چرخيدند و او بلندتر هو مي‌کشد، طوري که انگار دارند دوباره دست  و پايش را جدا مي‌کنند و او قرار است دوباره برگردد و بي‌بي را از دست     بدهد و مثل اين‌روزها سيمين را با بچه‌هايش ببيند که بي‌شوهر با صورتي کبود و مويي پريشان برگشته به روستا و بعد وقتي با چشم‌هاي طوسي‌ي  او روبرو مي‌شود،   اسمال خودش را دفن کند. دفن کردني که ديگر قرار نيست از آن برگردد.

امشب نوبت من بود که با اسمال بروم. پريشاني‌ي اسمال مرا هم پريشان   کرده بود. بقچه‌اي که مادرم پيچيده بود را باز کردم، هنوز آتش را راه نيانداخته بودم تا کندوک جوش بيآورد و بين صحبت‌هامان چاي باشد که اسمال با عصايش به پهلويم زد و اشاره کرد که دست بردارم. ادامه ندادم. هرکداممان پشت تپه‌اي جا گرفتيم. نزديک‌تر که آمدند شمردم‌شان. با شوهر سيمين که جلو دارشان     بود مي‌شدند پنج نفر. از ما که رد نشده بودند که اسمال اشاره کرد و جلدي پريد جلويشان. همين‌که اسمال را ديدند چند قدم عقب رفتند. من هم آمدم و کنار اسمال ايستادم. عبدل شوهر سيمين خنده‌اي زد و گفت: «فقط دو نفر؟» بعد برگشت و بقيه همراهانش را زل زد و بلندتر خنديد. هنوز سمت ما نچرخيده بود که اسمال خودش را به او رساند و با عصايش محکم پشت پايش کوبيد. عبدل اول روي اسمال تکيه داد و بعد اين‌که اسمال هولش داد، دمر روي زمين افتاد. همه چند قدم عقب رفتند. تفنگ را توي دست هايم محکم‌تر نشانه گرفتم. اسمال با عصا عبدل را که توي خاک و خل به خودش مي‌پيچيد، چرخاند و عصايش را روي گلوي او گذاشت. عبدل نفس نفس مي‌زد و بقيه مدام عقب‌تر مي‌رفتند و من مي‌آمدم تا کنار اسمال صورت عبدل را نگاه کنم که ترس و عرقش با هم قاطي شده. اسمال گفت: «حيف که قبلا هم‌بازي بوديم و شوهرِ ...» اسمال مکثي کرد و بعد و ادامه داد: «و الا الان با خونتون اين‌جارو رنگ مي‌کردم. بريد گمشيد.» عصايش را از گلوي عبدل برداشت، ديدم که عبدل خودش را روي زمين عقب مي‌کشد و اسمال کم‌کم ديگر قدش روي عصا خميده نيست. طولي نکشيد که سياهي آن‌ها را گم کرد. اسمال برگشت اما عصا زير دستش چرخيد و خورد زمين. سمت اسمال رفتم. کمکش کردم که بلند شود. پيراهنش خيس و رنگي بود. چيزي نگفت، دستک را گرفت و تا جاي بقچه برگشتيم.

- هول ورت نداره، چيزيم نيس. مي‌گم مي‌خواي تو امشب هو بکشي؟حرف هو کشيدن  من که آمد هم خوشحال شدم و هم ترس برم داشت. اگر صدايم جوي آب را پيدا نمي‌کرد و همان جا بين تپه‌ها خفه مي‌شد، من چگونه مي‌توانستم توي چشم‌هاي اسمال نگاه کنم. اسمال که در گير و دار بودن من را ديد، چند هو کشيد و بعد گفت: «با من بگو». بين هوهوي اسمال گم شده بودم. کم‌کم بلند و بلندتر هو کشيدم و صداي اسمال که پهلويش را اذيت مي‌کرد پايين‌تر آمد. تا اين‌که تنها من بودم و هوهويي که توي تپه‌ها پيچيد و از سر   تا پاي‌شان بالا و پايين رفت. مسير آب و درخت‌ها را گرفت و آمد پيچيد بين کوچه‌ها، از ديوارها بالا و بعد از پنجرک چوبي تو يا از بين خراش‌ چوب‌هاي در رسيد به گوش همه. اين من بودم که حالا هو مي‌کشيدم؛ کنار اسمالي که آرام دراز کشيده بود و آسمان را نگاه مي‌کرد و تنها به آسمان نگاه مي‌کرد. طوري‌که انگار اينبار خودش را در چيز ديگري دفن کرده‌، حا يا آسمان  يا جاي مثل صداي من که هو هو هو ...

 

 

 

 

 

منيژه درتوميان، متولد 1349 در بجنورد استان      خراسان شمالي، مجموعه هاي منتشر شده: «در حريم سادگي»، «مهموني» و چندين کتاب کودک و نوجوان

 

 

 

شب با فروغ و با گلستان

 فيلم ميبينم

 

 

منيژه درتوميان، بجنورد

 

معجوني از آب و نمک در من تلنبار است

درچشمم از اين آب‌هاي شور بسيار است

اين لکه‌هاي شوره بسته روي بالشتم

از روزگارم، روزهاي خوش طلبکار است

نه روز من روز و نه شب، شب بوده است عمري

در من عبور لحظه‌ها، از روي اجبار است

با زندگي هر بار جنگيدم، زمين خوردم

با دست خالي جنگ، بي اندازه دشوار است

شب با فروغ و با گلستان فيلم مي‌بينم

روزم تماما در پي سعدي و عطار است

با سعد سلمان، حبس‌هاي مشترک دارم

هرچند من اين‌سو و او آنسوي ديواراست

بالشت خيس و شعرهايي خسته و غمگين

اين چرخه هر شب دائما در حال تکرار است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سميه رئوفي، گرگان

 

صلح واژه اي مقدس و                 

کبوتر است

کبوتري که

روي شانه هاي کشورم

قرن هاست

آشيانه کرده است

من کبوترم

تو کبوتري

ما که واژه هايمان

دل نوشته هاي استوار مان

واژه هاي عشق و مهر را

بر تن زمانه ثبت کرده اند

ما که رستميم و آرشيم

ما که تن به تن

در هجوم سايه هاي سرد

پر خروش و استوار

ايستاده ايم                     

رود جاري زمانه ايم.

اين پرنده هاي ريز         

سنگ ريزه هاي زير پاي ماست

شک نکن

بمب و موشک

اشک دشمن است.

گل بکار

گل بيار  

براي آرزوي هر جوان          

ميهن عزيز ماندگار .                         

 

 

 

 

 

 

 

اين خاک تاريخش هزار

افسانه دارد

 

 

 

 

 

 

 

عبدالعلي دماوندي

 

نه ريشه داري نه کمي انديشه داري

مانند کفتاري که سر در بيشه داري

کفتارها تا غرش شيري ببينند

از مرده‌خواري و رذيلت پا بچينند.

بي سرزمين، بي‌ريشه‌ها «بي»‌هاي بسيار

از اين خباثت‌هاي پستت دست بردار

با بد کسي پيکار را آغاز کردي

درهاي دوزخ را به رويت باز کردي

 

اين خاک تاريخش هزار افسانه دارد

پيکار با اهريمن بيگانه دارد

هر ملت بي ريشه‌اي رو به هلاک است

دنيا بدون تو يقينا پاک پاک است

 

 

در خاک وطن، ريشهي ما ميماند

 

 

 

 

 

 

 

 

مرضيه ملکيان، گرگان

 

هر کار کني، بيشه‌ي ما مي‌ماند

شيرينيِ انديشه‌ي ما مي‌ماند

صهيون پليد، گفته‌ام قبلاّ که

در خاک وطن، ريشه‌ي ما مي‌ماند

 

 

قلمرو الله اکبر

 

 

 

 

 

 

 

شعبانعلي يازرلو، راميان

 

اين سرزمين که بلنداي باور است

از قله‌هاي تصور، فراتر است

اينجا بهشت اميد است و اشتياق

آفاق صبح و سلام و کبوتر است

رنگين کمان اهورايي شکوه

ارديبهشت‌تر از هرچه منظر است

اينجاست باغ بهار آور اميد

باغي پر از گل و سرو تناور است

بر دوستان خنکاي سپيده دم

بر جان خصم وطن هرم آذر است

اينجاست بيشه ي شيران تيز چنگ

آغوش رستم سهراب پرور است

اينجاست عرصه‌ي سيمرغ اقتدار

مرگ تو اي مگس اينجا مقدر است*

بر دشمنان ندهد فرصت حضور

کز نام پاک شهيدان معطر است

باشد محال که گردد اسير کفر

اينجا قلمرو «الله اکبر» است

* توضيح:

در بيت 7 اشاره به بيت حافظ:

اي مگس! عرصه‌ي سيمرغ نه جولانگه توست

عِرض خود مي‌بري و زحمت ما مي‌داري.

 

 

 

سحرهاي امامي

 

 

 

 

 

 

 

 

قاسم شيخ حسيني، فاضلآباد

 

تقديم به بانو سحر امامي، خبرنگار قدرتمند صدا و سيماي ايران عزيزم

سحرهاي امامي‌مان، که جان ديگري دارند

چو اقيانوسِ موجِستان، کرانِ ديگري دارند

حريم عشق بازي‌شان، خلاف مردم، هيزان

به چشمان، آذرِ نور و مکان ديگري دارند

به دژهاي نماز اندر، به هفده باره‌ي باور

به بسم الله و با کوثر، اذان ديگري دارند

سمندر سابرآتش‌ها، دمان از مهر مهوش‌ها

براي ديو سردستان، دمان ديگري دارند

به فرِّ، فرِّ جا الحق، ز پيلان فنا مطلق

به سجّيل ابابيلي، پَرانِ ديگري دارند

به نازِجِلوه جان قربان، وجان، جان، جانانند

به جِلدِ جوشن جوشش، توان ديگري دارند؟

خزان را پرده سازندو، به پرده پرده بافندو

به هر پرده چه بي پرده، نشان ديگري دارند

چه اسرارِ مگوهايي، به رنگ و عطر پنهاني

گمانم در گمان ايشان، گمان ديگري دارند

نشاني‌هاي سَرحدّ است، درخطِّ افق‌هاشان

تمام نسل آرش‌ها، کمان ديگري دارند

نصيحت مي‌کنند ايشان، فسوسا، گوش مردم، کر

خداوندا مگر اينان، زبان ديگري دارند

تولدهايشان فجر و ظهور مرگشان، مغرب

هم ايناني که درگردون، چمان* ديگري دارند

يلانِ ما نمردند و نمي‌ميرند، مانايند

که حق‌جويان به هرکرسي، يلان ديگري دارند

خبر گويان، همه نامي، به انگشتان فتّاحي!!

به اين معنا که موشک‌ها، بيان ديگري دارند

27/3/1404

* چمان: خرامنده خرامان، پياله‌ي شراب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ما، خودِ حقيقتيم

که لباس خبرنگاري پوشيدهايم

 

 

 

 

 

 

 

 

عليرضا ابري

 

براي حمله رژيم جعلي به صداوسيما

ما صدايمان را

از ميان خاکستر کابل‌ها

و سوخته‌سيم‌ها

به گوش جهان خواهيم رساند

رژيم گرگ‌صفت

با دندان‌هاي خشم

به آينه‌ي ما پريد

اما تصوير

در دل مردم ماند

ما

خون را از روي دوربين پاک نمي‌کنيم

ما

آن را قاب مي‌گيريم

و در آغاز هر پخش زنده مي‌نشانيم

تا دنيا بداند

چه کسي از نور مي‌ترسد

اي کاخِ تاريکي

تو با موشک‌هايت

به حقيقت حمله کردي

نه به ديوارها

و نفهميدي

که آنتن‌ها

ريشه در خاک دارند

و خاک

مادرِ ايمان است

خانم امامي

اي خواهر واژه‌ها

اي بانوي ايستاده در نور

صداي تو

از تپش دل اين مردم مي‌آيد

نه از بلندگوي استوديو

بگو به آن‌ها

که ما را نمي‌شود سانسور کرد

ما، خودِ حقيقتيم

که لباس خبرنگاري پوشيده‌ايم

و بدان اي رژيم کودک‌کش

که بمب‌هايت

فقط ديوارها را مي‌شکافد

نه حنجره‌هايي را

که با خون شهدا وضو کرده‌اند

 

 

 

استان گلستان در سال 1399، طراح و ميزبان

نخستين جشنواره ملي داستانک قرآن و عترت بود.

آثار راه‌يافته به مرحله نهايي اين جشنواره در اين ستون تقديم خوانندگان مي‌شود.

 

 

2 داستانک از

عزيزالله محمدپور، بابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرستار

دکتر: وضع مهره‌هات به مرحله حادي رسيده؛ بايد فورا عمل بشه.

 -نمي‌تونم.

 دکتر: اگه مشکلتون خرج عمله، بيمه تقبل مي‌کنه.

 - فرصتشو ندارم.

 دکتر: اگه شاغلي، مرخصي استعلاجي بگير. گواهيشو مي‌نويسم.

 - نمي‌شه.

 دکتر: چکاره‌اي؟

 - خونه‌دارم.

 دکتر: اينکه خيلي خوبه، فردا با همرات بيا براي عمل جراحي.

 - نمي‌شه.

دکتر: از عمل مي‌ترسي؟ شماره شوهرتو بده، خودم باهاش تماس مي‌گيرم همراهيت کنه.

 - نمي‌تونه.

 دکتر: چکاره است؟

 - جانباز قطع نخاعي.

 

من موجي نيستم

مرد، جلوي آينه ايستاد و حرف‌هاي روان پزشکش را تکرار کرد: «کسي که کنارمه، همسرمه، نه يک بعثي....» همزمان صورت کبود زن را ديد که به او لبخند مي زد.