ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت

 دبير صفحه

آزاده حسيني

يکي از دبيرستاني ها چند وقت پيش از من پرسيد که صبح ها چه ساعتي بيدار مي شوم! و خودش گفت من هر روز ساعت شش صبح از خواب بيدار مي شوم و هر روز در راه مدرسه سگي را مي بينم و به او حسودي مي کنم. من مجبورم هر روز صبح زود به مدرسه بروم ولي سگ ها مجبور نيستند. گفت با بيدار شدن مشکلي ندارم ولي چرا ساعت هفت صبح بايد مدرسه باشم؟

در مدرسه ها چه مي گذرد که بچه ها وقتي به پايه ششم مي رسند؛ معمولا بيشتر اعضاي کلاس، در رقابت تيزهوشان قرار مي گيرند و کمي بعد از ورود به هفتم هر روز به پايان مدرسه فکر مي کنند؟ نظر شما چيست؟ داستاني از مدرسه مورد پسند خود بنويسيد. دوست داريد چه ماجراهايي در مدرسه باشد؟ از مدرسه چه انتظاري داريد که گاهي منتظر تابستان و تمام شدن مدرسه ايد و روز آخر به گريه مي افتيد و دلتان تنگ همکلاسي ها مي شود؟! اساسا نظرتان در مورد درس خواندن چيست؟

 

 

 

هياهو

سيده فاطيما عقيلي

 

مي خواهم خود را ز جهل نجات دهم

از ميان خنده هاي دروغين و سخنان بي فايده

مي خواهم از بدي ها خود را برهانم

از ميان طعنه هاي يک صاعقه

مي خواهم دل به دريا بسپارم و خود، رها باشم

با اشک هاي بي سابقه

گيسوانم را به باد بسپارم و خفته باشم

از ميان هياهوي يک واقعه.

 

 

 

ايران من

مينا کوه کن

 

تو را دوست دارم با تمام وجودم ميهن اي ميهن

تمام وجودم مي‌شود فداي خاک تو ميهن اي ميهن

ذره ايي ز گوهرهاي تو کم نمي‌شود ميهن اي ميهن

عاشقانه در راه دفاع از وجب به وجب کشورمان

 ايستاده ايم ميهن اي ميهن

ما دختران و زنان آريايي هستيم

مانند آرتميس، يوتاب، پورانداخت

ما از جنگ، مرگ، حادثه ها نميترسيم

ما فرزندان کوروش، رستم و آرش هستيم

«پاينده باد خاک ايران ما»

 

 

 

 

چهار شعر با معرفي سيده زهرا علوي نژاد

زهراجان از شاعران و نويسندگان نوجوان روزنامه گلشن مهر است که در پايه دهم شهرستان بندرگز درس مي خواند. آثار بسياري از زهراجان هر هفته به ما ميرسد و هميشه در نوبت چاپند. زهراجان با تمرين، تجربه و مطالعه سعي در شناخت ويژگي هاي شعر پارسي دارد. از طرفي از خوانندگان رمان است. با حضور در گلشن مهر به خواندن شعرهاي حافظ و کتاب گلستان سعدي پرداخته و هميشه با برنامه ريزي و هدفمند پيش مي رود. اميدواريم اين راه را پيوسته ادامه دهد و هميشه شاهد آثار متفاوت و پربار ايشان باشيم. با آرزوي سلامتي و بهترين ها براي زهراجان!

 

1

پناه

به کجا مي شود برد پناه

مرگ فرا رسيده، دير است براي اشک و آه

آدمک ، بر نمي آيد از دستت کاري

نداري براي مرگ راه چاري

زندگي همين است، روزي مي رسد پايان

نمي داني کي از دست مي دهي جان

آفتاب رفته، مانده سياهي و تاريکي

زندگي و مرگ، چه طناب باريکي

پناهي نيست، کجا فرار کني؟

چه چيزهايي را مي خواهي بار کني؟

مگر خانه و زمين را مي شود برد آن دنيا؟

ديدي آدم خبر ندارد از فردا

پناهي نيست آدمک، اينجا است پايان

فرار نکن، زور نزن، اينجا است پايان جان

پناه، پيدا مي کني پناهي؟

براي فرار يافته اي راهي؟

نه آدمک، مرگ فرار ندارد

پناه و بار و انبار ندارد

آدمک، رسيده زمانش

هر کسي از دست مي دهد روزي جانش

 

2

آغوش طبيعت

درختان سرسبز و قد و قامت بلند

برگ ها وصل به چوب ها بند بند

بوي خاک و آتش و باران

آرامش را مي کند تزريق به جان

طبيعت سبز، حس آرامش و زندگي

بوي خاک نم دار، هوا شروع مي کند به بارندگي

باران نم نم، در دل جنگل پياده

طبيعت، جايي که انسان درونش شده زاده

صداي نم نم باران و خيس شدن برگ ها

چه جايي مي توان يافت بهتر از اينجا؟

باد مهربان، نوازش مي کند درخت ها را

جنگل سرسبز و خاک نم دار، چه زيبا است طبيعت ما

3

به ياد تو

دلتنگم برايت معشوقه ي نازنين

شايد تنها تو هستي روي زمين

آغوش شيرينت هست در يادم

روزي که مي آمد باران نم نم

چه شيرين بودي زيباي من

اما مي دانم نيستي براي من

زيبا بودي، زيباترين برايم

ولي هيچ وقت نشنيدي صدايم

حال بايد رهايت کنم حتي در خيال

چه ساده گذشته است دو سال

نيستي فراموش شدني جان جانان

مي بيني چگونه مرا کردي سرگردان ؟

ولي خب من و تو نمي شد ما

عاقبت قصه مي شديم جدا

دنياي تو بود از منطق پر

اما من احساسات در اشک هايم مي خورد سر

نبوديم براي هم ما

اما خيالت هنوز ندارد انتها

 

4

جنگ و حس ها

در دلم غم ها شده اند تلنبار

اما چه کنم که نيست راه فرار

قلبم غم دارد و هست سنگين

اين غم ندارد هيچ قسمت شيرين

ايرانم را مي خواهم، ايران من

مردم چه بي گناه مرده اند در وطن

خداي من، ياري برسان که تويي اميد ما

خداي من، مي دانم که مي شنوي اين صدا

خدايا مي دانم که با ما ياري

نظاره کن وضع را، نمي دانم از دستم بر مي آيد چه کاري

ايران من، امنيت ايران

برايش خيلي ها از دست داده اند جان

اميد دارم که اين جنگ يابد پايان

بدي و خوبي کامل هست نمايان

خدايا کمکمان کن، مي دانم کنار مايي

خدايا تا تو هستي، نيست از هيچ چيز ابايي

ايران، تا هميشه بوده و هست

فقط در دهان دشمن را بايد بست

خدايا بنما به ما کمک رساني

خداي من، تو اميد اين جهاني

 

 

کرم

آيسا مازندراني

 

يه کرمي بود که خيلي گشنه اش بود. همه اش شاخ و برگهاي درختها رو مي‌خورد يه روزي که داشت روي يک شاخه درختي راه مي‌رفت چشمش به يک سيب قرمز افتاد، داشت مي‌رفت و مي‌رفت يهو شاخه شکست. يک پرنده کوچولو زير درخت نشسته بود. اون پرنده روي شاخه ديگه خونه داشت و دو تا بچه داشت. بچه‌ هاي پرنده کوچولو خيلي گشنشون بود. خيلي عجله داشت. دنبال يک حشره يا کرمي بود تا اون رو واسه بچه‌ هايش ببره کرم هم يواشکي رفت و سيب و خورد و خورد و خورد تا سيب سوراخ شد. رفت داخل اون سيب قايم شد تا پرنده کوچولو اون رو نبينه. پرنده کوچولو نااميد و ناراحت رفت يه جاي ديگر تا غذا پيدا کنه براي بچه‌هاش.

 

 

 

نصيحت ابر عسلي زيباي من

انگيزه براي رسيدن به اهداف

زهرا رياحي

 

يک روز آفتابي بود. روزي که خورشيد، با نهايت مهرش، به زمين مي تابيد و گرماي محبت را به ما نشان مي داد. من در سبزه زار دراز کشيده و ميان علف ها و برگ گل هايي که با حرکت نسيمي در کنار درياي آبي و آرام، صورت مرا نوازش مي کردند. آسمان روشن و بزرگ را تماشا مي کردم. ابرها را، کوچ پرندگان را و نور خورشيد، کنار هم، واقعاً زيبا و دل انگيز بودند. همينطور که همه اينها را با شور و شوق فراوان تماشا مي کردم، ناگهان چشمم به ابر متفاوتي خورد. آن ابر، زير پرتوهاي نور خورشيد، به رنگ عسلي در آمده بود.

پس تصميم گرفتم او را «ابر عسلي صدا» بزنم کمي که با او گفت و گو کردم و آشنا شدم و خواستم که به خانه ام بروم، از او درخواست کردم که پندي به من بدهد. ابر عسلي گفت: «هيچوقت نگذار ديگران تو را به خاطر حرف و دليل بيهوده، وادار به فراموش کردن روياهايت کند. هر رويا و هدفي، با پشتکار و اميد به خداوند و تصميم قاطع و صبور بودن، روزي به حقيقت تبديل مي شود. پس نگذار هدف ها و روياهايت از بين بروند.» و سال هاست که اين حرف را يادم نرفته است و واقعاً نصيحت خوبي از دوست خوب و دانايي بود. اين را هرگز يادم نخواهد رفت که روياها، روزي به حقيقت تبديل مي شوند.

 

 

نازنين زهرا خانقلي

 

نازنين جان پايه ششم دبستان است و با توجه به تغيير مقطع تحصيلي و مدت فعاليتش در گلشن مهر، حالا لازم است که گام هاي اساسي تر در نويسندگي بردارد.

 اول از همه که خوب است هميشه يک نام براي داستان خود انتخاب کنيد. شايد اين روزها با وجود چت جيبيتي همه تا حدودي تمايل و اشتياق به استفاده از آن را داشته باشيم؛ اما يادمان نرود که اين هوش مصنوعي را انسان بوجود آورده است و قرار نيست حتي کارهاي ذوقي و سليقه اي خود را تمام و کمال به هوش مصنوعي بسپاريم. بلکه بايد روش درست استفاده از آن را بياموزيم. نکته اي در اين متن است که براي چاپ به ويرايش آن نپرداخته ام و تقريبا تا حدود زيادي وفادار به متن اصلي در اينجا آورده ام: اگر با دقت متن زير را مطالعه کنيد، متوجه مي شويد که در بعضي موارد به صورت گفتاري و در برخي موارد با رعايت اصول نوشتاري تايپ شده اند. وقتي که متني را آماده مي کنيد، لطفا پيش از فرستادن به گلشن مهر، تا حدودي بر اساس توانمندي ها و آموزش هايي که در اين سال ها ديده ايد، خودتان به ويرايش اوليه آن بپردازيد.

با توجه به شروع فصل تابستان که شما گلشن مهري ها فرصت بيشتري براي خواندن و نوشتن داريد، پيشنهاد مي کنم اين داستان را بخوانيد و به نقد و نظر و گفتگو بپردازيم. با آرزوي سلامتي و بهترين ها براي نازنين جان!

 

قوي تر از ترس

در دنياي دوري که آسمون و زمين به هم وصلند، قهرماني زندگي ميکرد. آريا پسري خيلي شجاع و کنجکاو، هميشه دنبال کشف چيزهاي جديد بود. او در روستاي خيلي کوچکي زندگي ميکرد که اون روستا به مهارت هاي جادو مشهور بود. روزي خبر رسيد که آزمون بزرگي جادوگران در جنگل جادويي برگزار مي کنند. اين آزمون براي نشون دادن قدرت و دريافت صفت جادوگر بزرگ بود. آريا با هيجان تصميم ميگيره که در آزمون شرکت کنه. آريا ميدونست که اين آزمون نه تنها چالش سختي داره بلکه فرصتي براي پيدا کردن قدرت درونش بود. به جنگل مي‌ره و با چالش مختلف روبه رو ميشه اولين چالش عبور از رودخانه پر آب بود. آريا با استفاده از جادويش پل هوايي از نور ميسازه و با دقت از روي اون رد ميشه و حس آزادي و شجاعت تو دلش زياد ميشه. چالش دوم روبه‌ رو شدن با موجودات جادويي بود که در جنگل زندگي ميکردند. آريا بايد با ارتباط با آنها اعتمادشان را جلب مي کرد. اون با مهرباني و راستگويي به اونا نزديک ميشه و درنهايت با اونها دوست ميشه و مي‌فهمه که قدرت واقعي در ارتباط دوستي داره. پس از گذراندن چالش‌هاي مختلف، آريا به مرحله نهايي آزمون مي‌رسد. در اين مرحله، او بايد با ترس‌هاي دروني‌اش روبرو شود. در يک اتاق تاريک و سرد، سايه‌هايي از گذشته ‌اش به او حمله مي‌کنند. آريا با يادآوري تمام لحظات شجاعت و دوستي‌، به خود قوت مي‌دهد و با صداي بلند فرياد مي‌زند: «من قوي‌تر از ترس‌هايم هستم».  و با اين جمله، سايه‌ها ناپديد مي‌شوند.

بعد از گذراندن چالش هاي مختلف آريا به آخرين آزمون ميرسه اون بايد به ترس هاي درونش روبه‌ رو بشه توي اتاق سرد و تاريک سايه هايي از گذشته بهش حمله ميکنند. آريا با يادآوري تمام لحظه هاي شجاعت، داد ميزنه و ميگه من قوي تر از ترس هامم و با اين جمله سايه ها از بين ميرن. در آخر آريا به ته جنگل ميرسه. جايي که درخت جادو وجود داشته. درخت به آريا ميگويد:«تو نه تنها در آزمون موفق شدي بلکه در سفر خودت رو شناختي و به درون خودت پي بردي». و پر از خوشحالي عنوان جادوگر بزرگ رو قبول ميکند. حس و حال او در اين لحظه، ترکيبي از شادي، آرامش و اعتماد به نفس است. او مي‌داند که اين آزمون تنها يک مرحله از سفر زندگي‌ بوده و ماجراجويي ‌هاي بيشتري در پيش دارد. با لبخندي بر لب، آريا به سمت آينده ‌اي روشن و پر از امکانات جديد گام برمي‌دارد.

 

 

 

دو شعر از سوگند خبلي

سوگندجان از گلشن مهري هايي است که حالا دانشجو شده و در همين صفحه نوشته هايش را مي خوانيم و به زودي شعرهايش را بايد در کتاب خواند. نکته قابل توجه در شعر سوگند جان ارادت و اعتقادش به امام حسين و يارانش است و از همين دريچه به زندگي نگاه مي کند و ايمانش را هستي پيوند مي زند. پيشنهاد مي کنيم که با نگاهي دقيق تر به قافيه و مطالعه در سبک شعر نيمايي، شعرهايش فني تر و جدي تر پيش روند. با آرزوي دفتري پر از شعر و عشق و ايمان، سعادت و لبخند براي خانم خبلي:

 

 

1

غريبي ات به گوش  واژه ها رسيده  است

براي کشتن يک نفر چند لشکر رسيده است؟

تو يک نفر جانِ عالمي، براي گرفتن يک جان

مگر چند نيزه و تير لازم است؟

اينجاي ماجرا نشانه گرفته است قلبت را

همان که گرفته بود نشانه گلوي اصغرت را

تيري که خودت در آوردي از قلبت،

غم غريبي اش هنوز نشسته بر قلبم

قلبِ واژه ها هم غمگين است

اين سوال ها توام با درد است

که گودال مگر جاي توست آقا؟

چرا تنت خانه ي نيزه هاست آقا؟

چرا هر کسي با هر چه دارد در دست،

به جسمت مي زندآقا؟

مادرت شده مهمان اين گودال

براي بلند شدن به پايش،

آنقدر تلاش نکن آقا

دل مادرت غم دارد

يک پسر ميان قتلگاه دارد

اين جماعت، جاني نگذاشتند

که برخيزي به پاي مادرت آقا

اين جاي واقعه سخت است

وقتي که شمر با پايش

راه نفست را بسته است

چاقو آورده اين بار هم

راستي مگر تشنه نبودي آقا؟

واژه ها هم از اين خبر مي خشکند

واي  بريده است از قفا سرت را

چه قدر واژه ها بي رمق شده اند

اينجاي واقعه مي شود

براي روايت اين خط مرد

کاش سرت را با خود،

شمر به همراه نمي برد

هر کسي براي غارت آنجاست

کسي لباس هاي تنت را برده

کسي هم انگشترت را مي خواست

انگشت و دستت  را بريده

کاش نبود خواهرت آنجا

چه قدر شناسايي توسخت است

کاش براي پيدا کردنت آنقدر

تمام صحرا را نگشته بود، آقا

آخر تو را پيدا کرده زينب،

اما چرا مثل اکبرت کم شده اي؟

بي جهت نبود وصيت مادر

که ببوسد رگ هاي حنجره را

که حسينش کفن ندارد

که به  وقت وداع

بدهد به او لباس دست دوز مادر را

چگونه واژه روايت کند آخر را

که تشنه بودي و داغدار

اما با نگاهت نگران خيمه ها بودي

در آن سه روز آقتابي که

بدنت در صحرا ماند

سم تازه ي اسب ها

به بدنت بار ها تاخت

واژه هم غم دارد اما کاش بگويي

خادمت در اين غم تا به کي زنده  مي ماند؟

چرا آخر اين روايت هنوز هم جان دارد؟!

 

2

ببخش که در روضه ات نمردم

وقتي که صورتت نيلي شد

وقتي که از کاروان جا ماندي

عمه ات بي تاب يادگار برادر شد

ببخش که نمردم وقتي، سر پدر را ديدي

و از شدت دلتنگي، رگ هاي حنجره را بوسيدي

ببخش که روايتت اين چند خط شد

ارث پهلوي شکسته ي مادر

قسمت دختري سه ساله شد.

 

 

گمشده ميان آدميان

فاطمه مزنگي

 

دست و پاهايش را گم کرده بود. مردمک چشمانش در گور ميلرزيد و لب هاي ترکيده و خشکش را هر ثانيه به اجبار تر ميکرد. بلکه شايد بتواند با نرم کردن لب هايش حرف هايش را نيز آرام آرام بر زبان بياورد. دست راستش را بر موهاي پرپشت سياهش کشيد و آنقدر دستش را پايين آورد تا به پشت گردنش برسد. نفسش را بيرون داد و درحالي که با پاهايش بر روي زمين ضرب گرفته بود، به آرامي دستش را از پشت گردنش بيرون آورد و درحالي که آن را مشت کرده بود به آرامي بر روي درب اتاق کوبيد.

چشمانش را به آرامي بست و درحالي که با پلک هاي نيمه بازش در را به آرامي باز ميکرد. ضربان قلبش رفته رفته بالا و بالاتر ميرفت.

سپس سخني به يادش آمد: «مرگ يک بار شيون يک بار...». در را کاملا باز کرد به طوري که تمام اتاق در مسير چشمانش قابل رويت بود. خيالش راحت شده بود و ضربان قلبش به حالت عادي برميگشت و اثرات اضطراب به آرامي از چهره اش محو مي‌گشت. او مي‌ترسيد. مي‌ترسيد که نکند مبادا توهماتش از درهاي بسته اتاقش عبور کرده باشند و به خلوتش راه يافته باشند. او مي‌ترسيد که نکند آن موجودات خيالي که با چشمان سرخ و زردشان به او نگاه مي‌کردند از آدم هاي اطرافش جدا بشوند و براي نفوذ به روح او وارد اتاق او شوند، تا در خلوتگاه او کمين کنند. او مي‌ترسيد که مبادا روح او نيز مانند ديگران توسط آن موجودات به تمسخر گرفته شود و اختيار خود را از دست بدهد. او مي‌ترسيد و با ترس هايش پيش مي رفت.

 

 

 

سکوت تلخ مرداب

 

دينا قرباني

 

بارون نم نم مي باريد و بوي خاک و سبزه ها را استشمام مي کردم. در جنگلي سبز و تيره و صداي پرندگان، حتي صداي دارکوب که با نوک بر درخت ميکوبيد. به مرداب کوچکي رسيدم. با جلبک هايي به رنگ سبز و قورباغه ها که بر روي برگ هاي پهن روي آب صدا توليد مي کردند و سنجاقک هايي که درحال پرواز و نشسته بر گياهان با ساقه هاي بلند و گل هاي نيلوفر صورتي و سفيد روي مردابي که صدايي ندارد. سکوت دلنشين و زيبايي بود. قارچ هاي سمي کرم و سفيد رنگ بودند هم ديدم که کنار مرداب زندگي ميکردند. لا به لاي جلبک ها، آب شفاف را ميديدم و دوست داشتم در آن سکوتي که بوي نيلوفر صورتي به مشامم ميخورد بخوابم يا کتاب جذابي بخوانم. باورم نميشد اين زيبايي رو يه مرداب، با لجن و جلبک هاي زشت داشته باشد. دوست نداشتم از آنجا بروم و دور شوم و آن مرداب زيبا با سکوت تلخ دلنشيني که داشت مرا جذب خود ميکرد. به فکر فرو رفتم و پي بردم که همه ي ما مانند مردابي هستيم که هدفمان از زندگي بدست آوردن و آفريدن نيلوفر هاي زيبا است که آن مرداب را به مرداب دلنشين و چشم نوازي تبديل کنيم.  به ما نشان ميدهد زندگي چقدر سخت است و فقط براي يک نيلوفر صورتي که در مرداب زيبايي فراواني دارد، بايد تلاش کرد و با صبوري نيلوفري بدست بياوريم. از جايم بلند شدم و شبدري از کنار مرداب چيدم. صداي زنگ کلاس آمد بلند شدم و انشايم را تحويل دادم، از کلاس خارج شدم.