ادبیات


شعر و ادب |

 

 

شمشیرِ شمر

عباس پورهدایت، گرگان

 

«با همین شمشیر حساب باباتو می‌رسم!» شمر در هیبتی سرخ رنگ و با سبیل‌هایی که کل بالای لبش را پوشانده بود و لپ‌های سرخِ عرق کرده‌اش این را گفت و غلاف شمشیر را بالا آورد تا ببینم.

«بابای من تفنگ داره با تفنگش تو رو می‌کشه.» درحالیکه دست در دست پدرم داشتم، این را گفتم و با غرور سرم را چرخاندم.

شمر ادامه داد: کو تفنگش! چیزی که تو دستش نیست ولی شمشیر من دستمه.

-چرا اینجاست قایمش کرده، تا تو بخوای شمشیرتو دربیاری تو رو می‌کشه.

شمر شمشیر را کمی بیرون کشید و گفت: بلبل‌زبونی نکن سرتو میبرما!

ترسیده بودم اما زمان جا زدن نبود، جرئتم را بیشتر کردم و بلند گفتم: شمری دیگه! اگه شمر نبودی که امام حسینو نمی‌کشتی!

شمر بلند خندید و به پدرم گفت: الحق که پسر خودته، حریف زبونش نمی‌شه شد.

دست از دست پدر کشیدم و به سمتی دویدم که مادربزرگ و مادرم می‌آمدند، نگاه‌ها با من به آن سمت برگشت و شمر تا کمر خم شد برای مادربزرگم و ادای احترام کرد و گفت چشم‌تان روشن که پسرتان آمده و با مادرم احوالپرسی کرد.

بلند گفتم: شمر می‌خواست سر منو ببره!

شمر دستپاچه شد و شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن و سرخ شدن. مادر بزرگ در میان عذرخواهی شمر خداحافظی کرد به سمت خانه براه افتادیم. مادربزرگ پرسید: سیب خوردی؟ گفتم: نه! به مادرم اشاره‌ای کرد تا همانجا بایستد و مرا تا جلوی قسمت مردانه مسجد برد. پیرمرد با احترام جلو آمد و سلام کرد و مادربزرگ گفت: حاج سلیمان، این بچه رو ببر یه سیب برداره. حاج سلیمان جلو آمد و با مهربانی دستش را پیش آورد تا دستم را بگیرد. مادربزرگ گفت یک لحظه بایستم و از داخل کیف پول کوچکش یک سکه پنج تومانی به من داد. حاج سلیمان مرا تا ورودی مسجد و کنار طبق‌های رویِ میز برد. یک تشت بزرگ، سیب سرخ چیده شده بود و از روی آن یک سیب که زیر نور می‌درخشید برداشت و به من داد. سمت تشت دیگر رفتیم که پر از آب بود، به دستم اشاره کرد. متوجه شدم منتظر سکه است. روی نوک پا ایستادم و گوشه‌ای از کف تشت را دیدم که پر از سکه‌های یک، دو و پنج تومنیست. سکه را بالا بردم و داخل آب انداختم. حاج سلیمان کمی بلندم کرد و کل تشت را دیدم که پر از سکه‌های مختلف بود. کسی که پشت میز بود و در دفتر چیزهایی می‌نوشت و کنار آن پول‌های کاغذی چیده شده بود، لبخندی زد و ماشاءاللهی گفت. حاج سلیمان که زمینم گذاشت به سمت مادربزرگ دویدم و دوباره با مادرم همراه شدیم تا به سمت خانه برگردیم. از مادرم پرسیدم: اون مرده چی می‌نوشت؟

  • کدوم مرده؟
  • همون که جلوی مسجد بود. پشت پولا و سیبا.
  • اون اسم بچه‌هارو مینویسه. یکیو چراغدار مینویسن، یکیو خادم، یکیو سقا، چیزای مختلفی هست. چون توام اسمت عباس بود وقتی بچه بودی اسمتو تو دفتر، سقا نوشتیم. هر سال به نیت سقا یه پولی به مسجد میدیم.

مادربزرگ و مادرم به صحبت‌شان ادامه دادند و من غرق فکرهایم شدم. شاید   شمر به دفاتر مسجد دسترسی داشته فهمیده من سقا هستم و چون شمر، دشمن سقاست پس دشمن من هم هست و برای همین آنجا می‌خواسته مرا بکشد. البته که آنجا نمی‌توانست و بابا هم بود و اگر می‌خواست کاری بکند جلویش را می‌گرفت. چرا بابا      هیچ وقت تفنگ ندارد، پدر احمد تفنگ دارد اما او ندارد. اگر آنجا شمر به من حمله می‌کرد تفنگی نداشت که شمر را بکشد. الان که بابا هم کنارمان نیست! اگر بیاید چه؟ نگاهی به مادربزرگ و مادرم کردم که در این چادرهای سیاه و چهره‌های غم‌زده ضعیف‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند و هیکل درشت شمر جلوی چشمانم آمد و غبغب و صورت پر گوشت‌اش و شکمی برآمده که باعث شده بود غلاف شمشیر پایین‌تر از شکمش آویزان شود. یک لحظه تصور کردم که میخواهد سر آن‌ها فریاد بکشد و با غلاف شمشیر بزندشان و وقتی جیغ می‌زنند و عقب می‌روند، شمشیر را بیرون بکشد و مرا....

فریاد زدم: لعنت به شمر!

***

شانه‌هایم داشت تکان می‌خورد که چشمانم را باز کردم. نوری که از چارچوب در رد می‌شد و آن اتاقک تاریک را روشن می‌کرد، چشمانم را زد. چشمانم را بستم و دوباره آهسته بازشان کردم. پسرخاله‌ام هادی نشسته بود بالای سرم و داشت بیدارم می‌کرد: پاشو مامان اینا رفتن شبیه‌خوانی رو ببینن، گفتن ما هم با هم بریم. مادر بزرگ می‌خواست برایمان چایی بریزد اما گفتیم می‌خواهیم زودتر برویم تا شروع نشده آنجا باشیم. قندان پلاستیکی نیمه‌شفاف را که همیشه پر از شکر پنیر بود جلو آورد و گفت: شیرینی بردارید حداقل. دوتا برداشتم، هادی هم برداشت و راه افتادیم. یکی از شکر پنیرها را می‌خوردم و آن یکی را نگه داشته بودم داخل دستم. هادی گفت باید زود برویم تا جا پیدا کنیم. گفتم بدویم. موافق بود.

هادی همانطور که می‌دویدیم از شبیه‌خوانی می‌گفت و از شیر تعزیه که عصر می‌آید و خیلی جالب است.

نزدیک کوچه‌ای رسیدیم. هادی گفت می‌توانیم به‌جای مسیرِ اصلی از داخل کوچه برویم و سریع‌تر برسیم اما من متوقف شدم. کمی داخل کوچه رفته بود که ایستاد و پرسید چرا متوقف شدم. می‌گفت نترسم چون بارها از این کوچه رد شده است و امکان ندارد گم شویم. دستم عرق کرده بود و شکر پنیر داخل دستم نرم شده بود. به هادی گفتم: دیروز شمر می‌خواست منو بکشه، اگه داخل کوچه قایم شده باشه چی؟ نمی‌دانم هادی متوجه حرفم شد یا نه اما گفت: شمر الان داره آماده می‌شه با لشکر امام حسین بجنگه، اینجا چیکار می‌کنه؟

هادی حق داشت، امروز روز شمر بود و می‌توانست به آرزویش برسد و کاری با من نداشت. تا زمانی‌که امام حسین و سقا زنده بودند شمر نمی‌توانست با من کاری داشته باشد. باید خودم را سریع‌تر به امام حسین می‌رساندم و از پشت خیمه‌ها یواشکی تماشا می‌کردم.

شروع به دویدن کردم و هادی جلوتر از من راه افتاد. از بین دیوارهای خشتی کوچه می‌دویدیم و از روی جوی کوچک آب اینور و آنور می‌پریدیم تا اینکه کوچه یکباره تمام شد و به محوطه‌ای رسیدیم که جمعیت سیاه‌پوش زیادی در آن به سمت مسجد جامع در حرکت بودند.

حیاط مسجد را مردم در چندین ردیف دوره کرده بودند و میدان مشخص نبود. روی شیروانی مسجد و پشت‌بام ساختمان‌ها و مغازه‌های اطراف هم سیاه‌پوشانی دیده می‌شدند که رو به میدان نشسته بودند و اگر آفتاب به صورتشان می‌خورد، دست را سایبان کرده بودند. پشت خیمه امام حسین آنقدر آدم بود که نمی‌شد رفت، جایی از کنار مردانِ ایستاده باز کردیم و خودمان را به‌زور تا ردیف جلو رساندیم. یاران شمر در دسته چهارتایی میدان را دور می‌زدند و گاهی شمشیرهای خود را به سپر خودشان می‌کوبیدند. بین سیاه‌پوشان چشم چرخاندم و پدرم را دیدم که از کنار خیمه‌های امام مرا پیدا کرده بود و در جوابِ بلند کردنِ دستم سری تکان داد که یعنی دیدمت.

صدای شیپور بلند شد و یاران شمر میدان را خالی کردند.

شمر، با میکروفنی در دست که صدای سوت‌کِش و خش‌آلودی داشت، جلو آمد. صدای شیپور که ساکت شد شمر آواز سر داد:

نه من شمرم، نه این خنجر، نه اینجا کربلا باشد

غرض مقصود ما این است، که اینجا یک بکاء باشد...

و صدای شیپور جنگ بلند شد.

انبوه جمعیت خیالم را راحت می‌کرد که شمر نمی‌تواند آنجا با من کاری داشته باشد. مهم‌تر از آن، لشکر امام حسین(ع) هم آنجا بودند و همگی سپر و شمشیر داشتند، اگر شمر می‌خواست کاری کند جلویش را می‌گرفتند. پدرم گفته بود هیچ کس توان ایستادن در مقابل سقا را ندارد و آنقدر مطمئن بودم از زور بازوی عباس که اگر هیچ کس هم نبود و فقط سقا بود هم کافی بود تا شمر جرئت انجام هیچ کاری نداشته باشد. حتما سقا هم دفتر مسجد را خوانده بود و می‌دانست که من هم سقای مسجدم و هم‌اسم او. هیچ وقت نمی‌گذاشت شمر سمت من بیاید. با اعتماد به نفس چمباتمه زده بودم و زانوهایم را تکیه‌گاه آرنجم کرده و دست‌ها را زیر چانه زده بودم و با نفرت حرکات شمر و چرخاندن خنجرش را دنبال می‌کردم و می‌دیدم چگونه می‌چرخد و رجز می‌خواند.

میدان را آب و جارو کرده بودند و هیچ سنگی و شنی روی زمین نبود، اما دقت که می‌کردی ریزه‌سنگ‌هایی می‌شد پیدا کرد که پا خورده بود و جلو آمده بود. گاهی آهسته دست جلو می‌بردم و طوریکه توجه کسی جلب نشود سنگریزه‌ای از زمین می‌چیدم و نگه می‌داشتم. شمر که نزدیک می‌آمد بین انگشتانم سنگ را گیر می‌دادم و با رها کردن انگشتم سنگ پرتاب می‌شد سمت شمر که گاهی نمی‌رسید و گاهی به چکمه چرمی‌اش می‌خورد. هرچند هیچ کس متوجه نمی‌شد اما دل من خنک می‌شد که با دشمنم دشنمی کرده‌ام.

ظهر می‌رسید و یاران امام، یکی یکی شهید شده بودند و گهگاه در بین پیراهن‌های مشکی که آفتاب سوزانده بودشان و خاک میدان بر آن‌ها نشسته بود، شانه‌ای می‌لرزید و خط اشک، روی صورت خاکی‌شان رد انداخته بود. گاهی دستی بالا می‌رفت و آستینی گونه‌های صاحبش را پاک می‌کرد. شمر می‌تاخت و رجز می‌خواند و لشکرش تیر و سنان بر یاران امام می‌زدند، اما هنوز دل من آرام بود. چرا که سقا در کنار امام بود و هر بار یکی از یاران امام حسین شهید می‌شد و امام بالای سرش می‌آمد، سقا شمشیرش را در هوا می‌چرخاند و چند نفر از یاران شمر را می‌کشت و از امام دورشان می‌کرد. بابا راست می‌گفت که هیچ کس توانایی ایستادن در مقابل سقا را ندارد.

همه یاران امام رفتند.

وقتی علی اکبر شهید شد و وقتیکه قاسم به میدان می‌رفت مردم خیلی گریه کردند؛ اما حالا همه نگاه‌ها به سمت خیمه‌های امام حسین بود و کسی اشک نمی‌ریخت. مضطرب و منتظر بودند. انگار منتظر اتفاقی شوم بودند که می‌دانستند چیست. اما من هنوز نگاه نفرت‌بارم را به شمر دوخته بودم که رجز می‌خواند. صدایش را انداخته بود روی سرش و چیزی می‌گفت به امام. شعرش که تمام شد و میکروفن را پایین آورد یک لحظه چشمش به چشم افتاد. پوزخند کریهی زد، خنجر را بالا آورد و پوزخندش تبدیل به خنده شد. ناخودآگاه ترس در وجودم نشست و ناخودآگاه سرم را سمت خیمه امام حسین چرخاندم. سقا جلوی امام حسین زانو زده بود، سرش را پایین انداخته بود و علمی که بر پشت‌اش بود به سمت امام پایین آمده بود. فهمیدم که سقا می‌خواهد به میدان برود. مثل همه یارانِ دیگر امام که به میدان می‌رفتند. اما عباس قوی‌تر از همه بود و هیچ کس نمی‌توانست شکستش دهد. دلم دوباره قرص شد. نگاه نفرت‌بارم را سمت شمر انداختم که جلو آمده بود و از عباس می‌خواست به میدان برود.

سقا چیزی بر روی دوش خود انداخت که هادی گفت مَشک است و توضیح داد که مثل کوزه‌ای نرم است که داخل آن آب می‌ریزند و سقا می‌خواهد برود آب بیاورد.

سقا سوار اسب شد و راه افتاد. صدای شیپورها، آهنگ تند و بلندی داشت و سقا هر کسی سر راهش بود را با شمشیرش می‌کشت و جلو می‌رفت. حتی تیرهای چوبی که به سمت‌اش پرت می‌کردند تاثیری روی او نداشت. کمی با اسب وسط میدان چرخید و مبارزه کرد و بعد به سمت توت کهنسال مسجد رفت که دورش را سنگ‌چین کرده بودند. پشت درخت، اسب ایستاد؛ صدای نواختن شیپورها عوض شد و دوباره اسب جلو آمد. یکی از آستین‌های سقا خالی شده بود و رنگ سرخ روی آن پاشیده بودند. هادی گفت: دست راستش رو زدند. سقا به وسط میدان آمد و جنگید و صدای شیپورها باز بالا رفت. سقا دوباره به سمت درخت رفت. نفسم تند شد! اسب که از پشت درخت بیرون آمد آستین دیگر سقا هم خالی بود و فقط عَلمی دیده می‌شد که پشت سقا بود. اسب وسط میدان چرخی زد و دوباره به سمت درخت رفت. ناخودآگاه اشکم می‌ریخت و لب‌هایم می‌لرزید. اسب که از پشت درخت بیرون آمد سقا روی اسب خم شده بود و عَلم پایین افتاده بود. اسب وسط میدان آمد و سقا از روی اسب زمین افتاد. بلند داد زدم: نه! نه!

جمعیت را با گریه کنار زدم و شروع به دویدن به سمت خانه مادربزرگ کردم. داد می‌زدم: کمک! گریه امانم نمی‌داد و اشک‌هایم نمی‌گذاشت راه را ببینم. توی همان کوچه که با هادی آمده بودیم می‌دویدم که بازویم به دیوار گرفت و زمین خوردم و سر زانویم ساییده شد. شدت گریه‌ام بیشتر شده بود از درد. بلند شدم و همانطور که پایم روی زمین کشیده می‌شد دست به دیوار گرفته و هق‌هق کنان به راه افتادم. هادی خودش را رساند و از بازوی راستم گرفت و کمک کرد تا بتوانم راه بروم. پرسید: چی شد بهت؟

با گریه فریاد زدم: ندیدی چی شد؟ ندیدی؟ سقا رو کشتن! الان امام حسینم می‌کشن! دیگه هیشکی نمی‌تونه جلوی شمرو بگیره!

شب عاشورای محرم 1447

14 تیر 1404

 

 

استان گلستان در سال 1399، طراح و میزبان نخستین جشنواره ملی داستانک قرآن و عترت بود.

داوران این جشنواره، نویسندگان نام‌آشنا؛ ابراهیم حسن‌بیگی، عبداصالح پاک و محمدجواد جزینی بودند و سید مهدی جلیلی دبیر علمی جشنواره بود.

یکی دیگر از آثار ارسالی به این جشنواره را می‌خوانید.

 

نذر خونه‌ی حاجی

مهرنوش ایران‌خواه، بندر عباس

صدای سنج و دمام پیچیده بود تو کوچه. از دور پیدا بود که مثل هر سال ته این کوچه شلوغه.

خونه حاج عبدالرزاق ته کوچه‌ی بن بست بود . هر سال تاسوعا و عاشورا نذری می‌پختند برای سرای سالمندان.

زنش حاج مریم، می‌گفت: نذرمون یه گوسفند و دو کیسه برنجه اما چند ساله آقا خودش روزی می‌ده بیشتر می‌پزیم. اول سهم سرای سالمندان رو جدا می‌کنیم بعد هر چی موند پخش می‌کنیم.

نذری پخش کردنشونم قانون داشت. نه دیگ می‌گرفتن نه غذا رو ظرف می‌کردند. می‌گفتند: اونی که روزیش باشه می‌رسه به غذای حضرت عباس (ع).

خونواده‌ا‌ی سه نفره بودند که دخترشون همسن و سال خودم بود. معمولا برای پخت غذا کمک هم نمی‌گرفتند. ته همون بن‌بست آتیش درست می‌کردند و به گفته‌ی خودشان: همیشه موقع دم دادن برنج جوانی می‌رسید که با کمکش دیگ را بلند کنن.

چند سال پیش تو ایام محرم حاجی سکته ی قلبی می‌کند. می‌برندش برای عمل تهران و آنجا دکترها جوابشان می‌کنند. حاجی خودش نذر می‌کند در امام زاده صالح (ع) گوسفند قربانی کند تا خدا بهش فرصت بده یک‌دانه دخترش را سرو سامان بدهد.

امسال، چهارمین سالی بود که می‌رفتم و تا می‌رسیدم ازم می‌خواستند دیگ را هم بزنم تا خدا حاجتم را بدهد.

رفتم بالا سر دیگ که صدای اذان آمد. دیدم حاجی همان گوشه‌ی حیاط دست بست و مثل اهل سنت شروع کرد نماز خواندن. مات نگاهش می‌کردم که حاج خانم گفت: من شیعه‌ام و حاجی سنیه.

گفتم: ولی من خودم شنیدم حاجی عاشورا همیشه نوحه می‌خونه.

حاج خانم لبخندی زد گفت: مادر مسلمونه خب. نوه‌ی پیامبر که دیگه شیعه و سنی نداره.

 

 

 

 

 

اینکه روی نیزه بیان شد آفتابی از لب این بام

مسلم فدایی، گنبدکاووس

چکه چکه بر آشوب ای زبان یخ زده در کام

چون شهامتی خشماگین خفته در غلافی از ابهام

 شانه های نازکت ای زن سرپناه زخمی مردی است

راه قرن‌ها پس از این را پشت سر نهاده به یک گام

 شور واپسین نفست را نذر خیمه ها کن و بردار

پرده از وقاحت سوگندنامه‌های در طلب نام

 

شعله شو مباد ببینند یخ ببندد اینهمه فریاد

سعی کن به لرزه درآید پشت بی ستارگی شام

 کوفه لجن زده نیلوفرپرست می‌شود ای زن

لب اگر که باز کنی باز زان شهید دشنه و دشنام

 باید آسمان بشوی باز تا پرنده ها بنویسند

اینکه روی نیزه بیان شد آفتابی از لب این بام

 آبی و بلند و فراگیر خطبه ای بخوان که دوباره

مردی از میانه نخلستان بیاید آرام آرام...

 

دو غزل

از مینا واثق، گرگان

(1)

چگونه دشمن تو دشنه را غلاف نکرد

چرا فرات به دور شما طواف نکرد

تو را دو دست بریده ز پا نمی‌انداخت

تبر به چیدن دستان تو کفاف نکرد

قسم به «انکسر ظهری» از شهادت توست

حسین بعد نبودت کمر که صاف نکرد

حسین را فقط آقای من خطابش کرد

برادری که به جز مرگ اعتراف نکرد

تو نور فاتح ظلمت، تویی چنان خورشید

به جز ظلام کسی با شما مصاف نکرد

درون آتش نمرود رفت  شاخه‌ی عود

ز قتلگاه وزیده‌ست عطر یاس کبود

 

(2)

سری به نیزه رسیده‌ست و پیکری به زمین

و زینب است مردد در این فراز و فرود

 

نگاه کرد به گودال و از سر حسرت

به روی تل غریبی نشست و نوحه سرود

که ای رسول! ببین این حسین مظلوم است

همان که زینت دوش تو بود وقت سجود

دریده گرگ گلویی که بوسه‌‌گاهت بود

دریغ پیرهن پاره پاره از چه ربود

دوید سمت برادر، گلی که پرپر بود

برای دیدن رویش حصار نیزه زدود

زبان حیدری‌اش را که در دهان چرخاند

به خطبه‌های علی‌وار جمله‌ای افزود

ندیده‌ایم به غیر از شکوه و زیبایی

زنی که از نفسش جاودانه شد این رود

 

 

 

 

دو غزل

از سید ابوالفضل فخار، گرگان

(1)

از عشق هرچه گفته شود باز هم کم است

مخصوصاً آنکه صحبت ما از محرّم است

تا آخرین نفس، سخن از کربلا بگو

آخر نیاز گفتن از عشق مبرم است

بی جلوه‌های شور حماسی، جهان شعر

یک مشت حرف‌های مزخرف وَ در هم است

با خطبه‌های سرخ حسینی ولی جهان

برهان قاطعانه و امری مسلّم است

سرها به روی نی، متشابه؟ نه! سرترند

الحق که در محاکمه، آیات، محکم است!

اندوه قرن‌ها سریالی‌ست، آشکار

هرچند پیش جمعِ پراکنده، مبهم است

خون خداست در شریان‌های آسمان

منظومه‌ها به حرمت خونش، منظم است

 

(2)

غم که سنگین شد، زبان شاعران هم بسته است

راه رودی را سقوط سنگ، کم‌کم بسته است

محتشم ترکیب بندش را به بیتی بند زد

وانگهی ترجیع را از اشک نم‌نم بسته است

نخل‌ها یادآور«دار»ند در هرجای شهر

در شگفتم پس چرا لب‌های میثم بسته است؟

خانه بر روی نسیم شعر، وا کردم ولی

دفتر سرواده‌خوان را باد ماتم، بسته است

از پس پیغمبران، شاعر امانت‌دار شد

چون‌که راه عرش بعد از پیک خاتم بسته است

این زمان اسفندیاری، چشم رویین هم که هست

چشم بر آیینه‌ی پیکان رستم بسته است

کوه ریزش کرده و فرهاد زیر سنگ ماند

قصرشیرین بسته و درها بر او هم بسته است!

چشم اعجاز است کوران را در این جولان کفر

از چه دست حضرت عیسی‌بن‌مریم بسته است؟

باز اسماعیل و هاجر تشنه در دشتی رها

باز ابراهیم، دل بر آب زمزم، بسته است

ریسمان، سست و به مویی بند قلب‌ عاشقان

دست ما را دست غیب انگار، محکم بسته است

چون ورودی‌های یک ارگان در این‌جا ببین

انتهای فیلم‌های خلق از دم بسته است!

جز عبث معنا ندارد حرف‌حرف این متون

دست نامحرم گشاده، چشم محرم بسته است!

میوه و شیطان و حوا و بهشتی بی‌رقیب!

مانده‌ام هر«در» چرا بر پور آدم بسته است؟!

 

 

 

ماه خون

احمد شاهسواری(خیاط)، گنبد کاووس

فرمِ شعر و غزلم رنگ محرم شده است

دلم از داغ شما یکسره پُر غم شده است

ماهِ خون آمده و خیمه ی ماتم بزنید

بیرقِ کرب وبلا مطلع پرچم شده است

خون هفتاد و دو تن می‌چکد از جانِ قلم

مثلِ زینب کمر شعر و غزل خم شده است

خط به خط مرثیه‌هایش شود آرایه‌ی دل

چشم هر واژه به دفتر تر و پر نم شده است

صحبت از کشتی مهر است و نجاتِ همگان

بِنِگر باز چه شوری که به عالم شده است

پُر گل، باغچه جان بود از عشق حسین

عشق مولا به درون، چشمه‌ی زمزم شده است

اشک از دیده ببارد فقط از یاد حسین

کربلا گریه‌گهِ حضرت آدم شده است

آنچه خیاط شنید از پدرش گفته بر او

ذکر مولا سببِ گرمی هر دم شده است

 

 

 

محمدرضا فولادی، بندر ترکمن

 

نوحه خوان دارم هوایی می‌شوم

با  نوایت  نینوایی   می‌شوم

با  تو دارم  تا خدا  پر  می‌کشم

جرعه جرعه عشق را  سر  می‌کشم

ماه  شب‌های   نگاهم   کربلاست

تا  همیشه  تکیه گاهم  کربلاست

ای  صدای  رویشِ  اندیشه‌ها

روشنی  بخشِ  فروغِ  ریشه‌ها

کربلا امشب دلم مهمان توست

گرچه این یک نقطه از دیوان توست

پشتِ در مانده دلم، در می‌زند

زیرِ  پلکم  اشک  پرپر  می‌زند

باز  چشمم  یادِ  دریا  می‌کند

عقده‌ها را  یک به یک  وا  می‌کند

کربلا  یعنی  علی اکبر  شدن

تشنگی  نوشیدن و  پرپر  شدن

کربلا  زخمی ترین  جای  زمین

داغِ  هفتاد و  دو عشقِ  آتشین

راهیِ  این  دشتِ  گلگون  می‌شوم

صحبت از لیلیست، مجنون  می‌شوم

می کشم دل را  به سمتت  یا حسین

می شوم  موجی  از این  دریا  حسین

ای  شکوه  هستی ام  مولای  من

تک  ستاره  در دلِ  شب‌های  من

ای که فصل نیزه‌ها  بر پا  شدی

در  حضور  قطره‌ها  دریا  شدی

ای حسین ، ای خیسِ چشمِ کبریا

چشمهء  جوشانِ  دشتِ  نینوا

باز  هَل مِن ناصرت را  ساز  کن

دفترِ  مشقِ  دلم  را  باز  کن

ما به اقیانوس تو وابسته ایم

قطره‌هایی که به هم پیوسته ایم

 

عاشقی  امروز  معنا  می‌شود

قطره ای  معیار  دریا  می‌شود

 

****

می روم  تا  کربلای  بی کسی

تا غروبِ  خیمه‌های  بی کسی

آسمان  لبریز  از  عطر  خداست

شور و حالِ  دیگری  در  کربلاست

خنجری  فریاد  نخلی را  شکست

گردی  از  غم بر سرِ صحرا  نشست

زندگی  جوشید  روی  نیزه‌ها

عاشقی   رویید   روی   نیزه‌ها

پیکر خورشید می‌شد چاک چاک

بوسه می‌زد صورتش را خون و خاک

 

****

کودکی  در  التهاب  و  اضطراب

می کند هر سو  نگاهی  با شتاب

کودک است و بی خبر از جنگ‌ها

بی خبر  از  بازیِ  نیرنگ‌ها

ناگهان تیری به حلقومش نشست

شاخهء  نورسته ای در هم  شکست

تر شد از خون غنچهء خشکیده اش

رنگ  هستی  محو  شد  از دیده اش

یک  کبوتر  تا  افق   پرواز  کرد

فصلی از  نو  در  نگاهم  باز  کرد

 

 

زمزمه های زخمی

صفیه صابری، کردکوی

به نام رنج

در حوالی مرگ دقیقه ها

آن جا که ستاره‌ها

در تابوت شب

در اندوه خاکستری صبح

تشییع می شوند،

پلک‌های زمان،

با اندوهی شیرین

آرام نمی‌گیرد.

نگاه کن

گرگ به گله‌مان زد.

بیا

زمزمه های زخمی این روزها را با هم بنوشیم.

دیگر صبحانه

  چای شیرین و نان و پنیر نمی‌چسبد.

 

 

 

 

دست

محمود رحیمی، گنبد کاووس

 

دست ظلمت شب

به دار آویخت ماه را

و امروز

جز یادی از آن

برای زمین باقی نمانده است

انگار نگاه آسمان

به دستان خورشید است