بازانديشي در راهبردهاي صلح‌آميز براي ايران امروز


یادداشت |

 صادق مکتبي 

در آغاز بايد اذعان کرد که دانش ما درباره جنگ بيش از صلح است؛ و اين خود طبيعي مي‌نمايد، همان‌گونه که در علم پزشکي، بيماري‌ها بيش از وضعيت سلامت مورد بررسي قرار گرفته‌اند.  صلح همچون سلامت، وضعي مستمر و پايدار است، در حالي که جنگ همچون بيماري، رخدادي ناگهاني و گسسته در زندگي جوامع انساني است. شايد به همين دليل باشد که تاريخ بشر آکنده از مطالعه و بازگويي جنگ‌هاست، نه آرامش‌ها. در نظريه‌هاي مرتبط با صلح، به طور کلي دو نوع از صلح را مي‌توان از يکديگر متمايز ساخت: صلح منفي و صلح مثبت.

صلح منفي به معناي فقدان آشکار جنگ و درگيري نظامي ميان دولت‌هاست؛ در حالي که صلح مثبت بر وجود همکاري، احترام متقابل، توسعه روابط انساني و اقتصادي و تلاش براي درک متقابل دلالت دارد.  روشن است که آنچه در طرح‌ها و کوشش‌هاي پايدار براي صلح مدنظر بوده، صلح مثبت است. با اين حال، حفظ صلح در جهان امروز عمدتاً مرهون ايجاد سازوکارهايي براي جلوگيري از جنگ است؛ نه صرفاً احساسات يا آرمان‌گرايي. يکي از مهم‌ترين اين سازوکارها، افزايش همبستگي متقابل و پذيرش تقسيم کار بين‌المللي است. بر اساس اين ديدگاه، هر چه کشورها بيشتر در تقسيم کار جهاني مشارکت داشته باشند، احتمال درگيري نظامي ميان آن‌ها کمتر خواهد شد. چرا که وابستگي متقابل اقتصادي و تجاري، عاملي بازدارنده در برابر جنگ است و صلح را به يک ضرورت عقلاني براي بقا و پيشرفت تبديل مي‌کند.

در همين زمينه، لودويگ فون ميزس، اقتصاددان اتريشي، مي‌نويسد:

«هرکسي که سود تقسيم کار را شناخته باشد، نيک مي‌داند که جنگ چه آسيبي براي تکامل تمدن بشر در پي دارد.»

پذيرش تقسيم کار، انسان را از موجودي خودبسنده و منزوي، به موجودي اجتماعي و وابسته به ديگران بدل مي‌سازد. اين وابستگي، به جاي آن‌که ضعف باشد، مي‌تواند زمينه‌اي براي صلح، همکاري و همزيستي سازنده باشد. در همين چارچوب، اگر بخواهيم به صلح در منطقه خاورميانه و به‌ويژه در روابط ايران با آمريکا بينديشيم، نيازمند عبور از نگاه‌هاي صرفاً ايدئولوژيک و ورود به عرصه عقلانيت استراتژيک و منافع متقابل هستيم. واقعيت آن است که استمرار دشمني‌هاي بلندمدت، اگر پشتوانه‌اي در منافع ملي نداشته باشد، نه‌تنها سازنده نيست، بلکه فرساينده و ويرانگر است.

در اين راستا، نکات زير قابل تأمل است:

1- بازتعريف سياست خارجي بر مبناي منافع ملي:

تقابل با آمريکا براي دهه‌ها به‌عنوان يک اصل ايدئولوژيک در سياست رسمي جمهوري اسلامي تثبيت شده، اما آيا اين تقابل توانسته براي مردم ايران امنيت، رفاه، يا توسعه به‌همراه آورد؟ اگر پاسخ منفي است، پس زمان آن فرا رسيده تا منافع واقعي مردم، به‌ويژه نسل‌هاي جوان، مبناي سياست‌گذاري شود.

2- استفاده از قدرت اقتصاد براي تضمين صلح:

همان‌گونه که ميزس و ديگر نظريه‌پردازان ليبرال تأکيد کرده‌اند، صلح پايدار از دل اقتصاد مي‌رويد. تعامل اقتصادي و پيوندهاي تجاري، کشورها را به هم گره مي‌زند و امکان درگيري را کاهش مي‌دهد. ايران با پيوستن تدريجي به زنجيره توليد جهاني، مي‌تواند نه‌تنها سطح معيشت مردم را ارتقا دهد، بلکه خود را در جايگاهي قرار دهد که صلح برايش به نفع باشد، نه صرفاً يک شعار.

3-گفتوگو بهجاي تقابل:

گفت‌وگو با آمريکا به‌معناي تسليم نيست، بلکه نشانه بلوغ ديپلماتيک و قدرت مديريت منافع ملي است. تجربه کشورهايي چون ويتنام، کوبا، و حتي کشورهاي عربي منطقه نشان مي‌دهد که بازگشت به گفت‌وگو، نه‌تنها ممکن است، بلکه نتايج پايدارتري نيز به‌همراه دارد.

4- پايان دادن به دشمنسازي دائمي:

ساختار رسمي تبليغاتي ايران سال‌هاست که با تصويرسازي از “دشمن خارجي”، تلاش کرده انسجام داخلي توليد کند؛ اما اين انسجام، نه‌تنها شکننده بلکه بر پايه ترس و نفرت بنا شده است. در جهان امروز، مشروعيت نظام‌ها با پاسخگويي به نيازهاي واقعي مردم سنجيده مي‌شود، نه دشمن‌تراشي‌هاي بي‌پايان.

در نهايت، صلح نه يک ضعف است و نه يک امتيازدهي، بلکه يک انتخاب هوشمندانه براي آينده‌اي پايدار است. همان‌گونه که سلامتي از بيماري برتر است، صلح نيز بر جنگ اولويت دارد. جهان امروز، دنياي تعامل و پيوند است، نه نفرت و تقابل. ايران نيز، اگر بخواهد جايگاهي درخور در اين جهان داشته باشد، بايد به جاي “مقاومت دائم”، به سوي “همزيستي پايدار” گام بردارد.