ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

آزاده حسيني

 

چندي پيش مسابقه اي را بين گلشن مهري ها مطرح کرده بوديم. «ديدار با شخصيتي از کتاب»؛ در اين شماره آثار يکي از عزيزان را منتشر مي کنيم و در شماره هاي بعدي به ساير آثار مي پردازيم. شما هم اين اثر را بخوانيد و ديدگاه خود را در مورد اين اثر يادداشت کنيد و با توجه به معيارهايي که در نظر مي گيريد به آن امتياز دهيد. براي انتخاب برنده امتياز شما نيز لحاظ مي گردد. بيشترين چيزي که تقريبا هر روز در مورد آن نظر مي دهيد، احتمالا «ناهار» است. خوشمزه است. دوستش دارم، بد مزه! دوستش ندارم! چطور ميشه چنين چيزي رو به عنوان ناهار ميل کرد! غذاي مورد علاقه ام هست/ اصلا نيست!.... و هزار و يک خوب است و خوب نيست در مورد خوراک روزانه. پيش از چاپ و خواندن همه آثار مسابقه؛ لطفا به اين فکرکنيد که معمولا در شبانه روز در مورد چه چيزهايي مدام در حال نظر دادن هستيد؟ البته شايد نظر خود را لزوما مطرح نکنيد! اما ممکن است در ذهن خود با آن درگير باشد. در ذهن و زبانتان درگير و مشغول نظر دادن در مورد چه چيزي هستيد؟ چه امتيازي مي دهيد؟ اين نظر دادن ها چه فايده يا زياني ممکن است داشته باشد؟ حرف هاي خود را با ذکر چند مثال به صورت يادداشت يا داستان براي ما بفرستيد.

 

 

آخرين روزهاي دوازدهم انساني

مينا کوه کن

 

بيست و دوم خرداد 1404 آخرين روز دانش آموز بودن، پايان تمامي استرس ها، امتحانات، حس ماندن و رفتن، لحظه يي که نمي‌داني خوشحال باشي يا دلتنگ. آخرين روزهاي مدرسه هميشه احساسات خاصي دارند مثل شعري که ميگويد: «هر لحظه به اميد فردا بوديم/ غافل ازينکه فردا هم فرداست»

گمان ميکنم درونم دو حس برانگيخته شده است:

حسي، خوشحال ازينکه کنکور و نهايي، شب زنده داري با کتاب ها، به پايان رسيده است. اما حس ديگر ناراحت که تمامي لحظات شادي، لحظاتي که در مدرسه فکر نمي‌کرديم ميگذرد اما گذشت، مخصوصا زنگ هاي رياضي.

امتحانات سخت و بعد آن همه بچه ها با خنده و شوق از کلاس خارج مي‌شدند، هماهنگ بودن بچه ها براي رهايي از امتحانات کلاسي، برگزاري جشن ها،خنده هاي از ته دل، روزهاي باراني که با بچه قدم مي‌زديم در حياط مدرسه. و باران مثل پتويي بود روي خاطراتمان. و در آخر: «به پايان آمد اين دفتر حکايت همچنان باقي».

اين پايان دوازده سال تحصيل نيست بلکه شروعي براي رسيدن به اهداف بزرگ تر و شروع فصل جديدي از زندگيست. در مدرسه خنديدم و گريه کردم اما رشد و پرورش پيدا کردم و بزرگ شدم. و دوازده سال تحصيل با تمام خاطراتش در قلبم هميشه به يادگار خواهد ماند.

 

 

 

آزمون

آيلين عبدلي

 

با تمام شدن امتحانات چند روزي حسابي استراحت کردم. قصد دارم از اول تير ماه به کلاس زبان بروم، براي غزل هاي حافظ وقت بيشتري بگذارم. البته اين را بگويم اوضاع تهران خيلي خوب نيست. من کلاس موسيقي ام رو فعلا نميروم دوست داشتم به کلاس نقاشي بروم و از اوقاتم به نحو احسن استفاده کنم. اما فعلا از شهر و ديارمون جدا شديم و مجبور به ترک پايتخت شديم. خدايا جنگ در جهان نباشد! خدايا آرامش را نصيبمان کن! الهي آمين! خانم حسيني جان قول ميدم تمام غزل ها رو تمرين کنم.

 

 

 

آخرين روز مدرسه

بهار جام خورشيد

 

آخرين روز مدرسه بود مثل هميشه ساعت هفت. نرفتيم اين بار ساعت هشت و نيم به مدرسه رفتيم. بعد امتحان با دوستانم خدافظي کردم. البته از اينکه ديگر دوستانم را نمي بينم خيلي ناراحت بودم من خيلي دوست داشتم با دوستانم به يک مدرسه بروم. در مدرسه به دليل کم بودن دانش آموزان فقط دو همکلاسي داشتم يکي آيدا و يکي آيلين صميمي ترين دوستم آيلين است. همين اول تابستان، خيلي دلم برايشان تنگ شده براي شيطوني ها يا با هم مي‌نشستيم غيبت مي کرديم يا موقع آزمون ها تقلب مي کرديم و دعواها. تابستان خيلي برنامه دارم مثلا کلاس داستان نويسي بروم که الانم ميرم يا کلاس حافظ خواني انگليسي وسنتور البته اين کلاس ها را از الان دارم ميروم من دلم واسه ي معلمم هم تنگ شده خيلي معلم بد اخلاقي بود اما باز هم دلم واسه ي دعواهايي که مي کرد تنگ شده کلا دلم واسه ي مدرسه تنگ شده اما با اين همه ناراحتي خوش حالم هستم که دارم به يک مدرسه ي جديد ميروم.

 

 

 

آخرين امتحان

آيسا مازندراني

 

با اينکه آخرين امتحانم راحت ترين امتحان بود باز هم دوست داشتم که زود تر مدرسه تعطيل بشه به خوش گذروني هايم برسم و بروم پارک، دريا، بيرون و بروم کلاس هاي آموزشي مثل اسکيت، تکواندو، شنا، زبان، ژيمناستيک، حافظ خواني، سفالگري، سراميک کاري و غيره.  اولش استراحت مي کنم ولي بعد از ده روز خسته مي شوم و دوست دارم که مدرسه شش ماه شش ماه باشد آيا تو دوست داري مدرسه شش ماه شش ماه باشد؟

معرفي خانم فاطيما عقيلي که بيشتر دوستانش سها صدايش مي زندد از آن دخترهاي دو نام يکي در شناسنامه و يکي در جامعه. بسيار باهوش و توانمند و خلاق. از آن کتابخوان ها که کمتر کتابي مناسب سن و سالش در چشمش دور مي ماند. براي اطرافيانش احتمالا گاهي سوال پيش مي آيد که با اين هم تکاپو و شيطنت چطور موقع کتاب خواندن و يا مهم تر از همه هنگام نوشتن داستان هايش مي تواند جايي بند شود و تکان نخورد و فقط بنويسد. صدايي بسيار جذاب و لطيف براي خواندن متن ها دارد. هر ماه تعداد قابل توجهي آثار از ايشان به دست ما مي رسد و امسال پايه ششم دبستان را به پايان رساند. اما هنوز آثاري چاپ نشده از پايه چهارم دبستان تا کنون در نوبت دارد. با آرزوي بهترين ها براي فاطيماي گرامي. شايد در آينده نويسنده بشود يا نشود؛ تصميم با فاطيما و سرنوشتش است؛ مهم اين است که مي داند چگونه از زمان خود بهره ببرد و شاد باشد. هميشه چشم به راه آثارتان هستيم.

 

 

 چند آثار از فاطيما عقيلي

کار کلاسي: توصيف مطبوع از چيزي؛ طوري که مخاطب خوشش بياد:

نقاشي را حتما تجربه کرده ايد حتي با اصرار براي نمره کارنامه. اما نقاشي با آبرنگ بدون هيچ اجباري ميتونه تلفيقي از آرامش و تکاپو باشه. وقتي ميخواي طرح انتخاب کني در مقابل هزاران منظره و پرتره سرگرداني و چنين به تصميمت افتخار ميکني که ميگي حتما اين نقاشي را قاب مي کنم و جايي جلوي چشمم روي ديوار نصب ميکنم! ولي قبل از اينکه جلوي چشمت باشه يه جايي در وجودت قاب ميشه چون اون موقع هنرت برات خيلي ارزشمنده!

وقتي رنگ ها به هم آميخته ميشه شايد يکم حالت خراب بشه اما ميتوني با يه چندتا ترفند کوچيک موضوع رو حل کني! و حتي اگر نشد، خب يه سبک از خودت خلق مي کني و اين نشانگر خلاقيت توئه!

از من ميشنوي حتما يه بار اين سبک رو امتحان کن البته روي مقوا يا کاغذ با کيفيت چون روي کاغذي که مرغوب نباشه نقاشي آبرنگتون اونقدر خوب درنمياد! حالا نظرتون راجع به آبرنگ چيه؟

 

وحي مي آيد، خموش

شب و روز دعايت کردم

هر دم صدايت کردم

بي تو اين ويرانه دل، آباد نيست

لحظه اي جان مرا آرام نيست

هر سخن، يک راز و يک آواز

مانده ام در اين راز و نياز

گه گاهي وحي مي آيد خموش

اي کاش يار بود، او مي گفت خموش

 

زيبايي هاي کلاس نويسندگي تابستان 1403

سه سالي مي شود که در کلاس هاي نويسندگي استاد مهربانم، شرکت مي کنم. اما اين تابستان با تمام تابستان هايي که طي اين سه سال بودند، فرق داشت. اين تابستان پر از تجربيات و دوستان جديد بود. شايد اگر در اين کلاس ها شرکت نمي کردم، هيچ وقت متوجه استعداد نوشتاري ام نمي شدم. راستش در شهر من، «کردکوي» زياد اين هنر پرکاربرد به چشم نمي آيد. و معمولا هر وقت اثر خود را براي ديگران مي خواني مي گويند: «غير ممکن است يک بچه اين را بنويسد»! يا: «حاالا چه کاربردي در زندگي دارد»؟! و ....

نمي خواهم به چيزهاي ناخوشايند توجه اي داشته باشم. بگذاريد با جزئيات بيشتر به تابستان سال گذشته بپردازم:

* اول از همه بخش اردو،

که خيلي به آن علاقمند هستم، البته بهتره بگويم خيليييي!

معمولاً ما دانش آموزان در تابستان وقت زيادي براي انجام کارهاي اوقات فراغت خود داريم. بنابراين هر سال، با همراهي روزنامه گلشن مهر اردويي برگزار مي شود. سال گذشته به ديدار مزرعه مارال ها در شهرستان کردکوي رفتيم. واقعا تابحال اينقدر با مارال ها ارتباط نداشتم و تجربه شيريني برايم بود. البته جاي دارد از استاد عزيزم، خانم حسيني هم تشکري مفصل بکنم.

* دومين مورد، دوستان جديد!

اين تابستان فکر کنم اوايل ترم مرداد دوستان جديدي از طرف اداره ارشاد به کلاس ما پيوستند که روز بيست و يک شهريور، مراسم اختتاميه گرفتيم و از آنچه ترم مرداد داستان نوشتيم، کتابچه خلق کرديم! خلاصه، با دوستان جديد حسابي خوش گذشت و به تجربه هاي شيرين اين تابستان اضافه شد.

* سومين مورد به سه دسته تقسيم مي شود.

شوخي، خنده و هيجان.

شايد بگوييد که: «چقدر در کلاس به شما خوش مي گذرد»؟! بله، کاملا حرفتان درست است. اما خب، وسط اين همه بازي و شادي، درس و تدريس جاي خود را دارد! نگران نباشيد عزيزان! در هر چهارشنبه به طور فراواااني شادي مي کرديم و مي خنديديم که بعد از رفتن به منزل هايمان، شايد دلمان تا چهارشنبه هفته ي بعد درد مي گرفت!

* چهارمين مورد، دوستان گرامي آنلاين

خب، مي دانم از خواندن خسته شديد اما اين خواندن ادامه دارد!

در اين بين، کلاس ما به صورت آنلاين همزمان برگزار مي شود و ما از طريقي با دوستان گرامي آنلاين ارتباط داريم. هميشه در انتظار ديداري با دوستانم هستم تا از آنها بپرسم: حاضريد هميشه همه ما در کلاس حضوري شرکت کنيم و از ابتدا تا پايان فقط خوش بگذرانيم؟! دوستان عزيز و گرامي آنلاين، منتظر ديدار با شما مهربانان خواهم ماند.

تابستان گذشته اصلا دمي به بطالت برايم سپري نشد و هر لحظه اش برايم خاطره اي دلچسب بود. دوستدار هميشگي شما: فاطيما عقيلي.

 

 

 

فاطمه مزنگي

 

براساس شخصيت ولدمورت از کتاب هري پاتر

 نويسنده : جي .کي . رولينگ

 

 

روز عجيب

 

در حال گشتن در قفسه هاي کتابخانه بودم. نمي‌دانستم دنبال چه کتابي ميگردم يا دلم مي‌خواهد چه نوع کتابي بخوانم.  فقط ميان آن همه کتاب جورواجور ميگشتم تا يکي از آنها نظرم را جلب کند. چند قدم ديگر برداشتم و ناگهان اسم کتابي نظرم را جلب کرد. کتابي که مدت ها پيش آن را خوانده و شيفته تک تک شخصيت هاي آن شده بودم. از روي قفسه برداشتم و صحفه اول آن را باز کردم: هري پاتر . اثر جي .کي .رولينگ. در حال ورق زدن صفحات کتاب بودم که صدايي هرچند آرام و غريبه از نزديکم به گوش رسيد. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا منشا صدا را بيابم. اما ناگهان نوري خيره کننده از ميان کتابي که در دستم بود چشمانم را کاملا پوشاند و جلوي ديدم را براي چند دقيقه اي مختل کرد. بعد از چند دقيقه که ديد چشمانم به حالت عادي برگشت آدمي را افتاده روي زمين ديدم که لباس هاي عجيبي داشت.

ترسيده چند قدم به عقب برگشتم. اما چهره آن فرد مرا به ياد شخص خاصي مي انداخت.

شخصي که شخصيت مورد علاقه من در کتاب هري پاتر بود. حالا کنجکاوي بر ترس من غلبه کرده بود. خيلي آرام شروع به نزديک شدن کردم. و با کناره کتاب، بدنش را تکان دادم. لباس سياه و بلندش کمي سوخته و صورت کاملا سفيدش با دوده و خاکستر کثيف شده بود.

مطمعنا او ولدمورت بود. يکي از بهترين شخصيت هاي منفي. پادشاه مرگ خوارها و کسي که همه او را با نام «کسي که نبايد اسمش را ببري» مي‌شناختند.

بدن ولدمورت کمي تکان خورد و آهسته آهسته در جاي خود نشست. متعجب به دور و اطراف خود نگاه کرد. انگار اصلا که متوجه من نشده بود.

پس براي اينکه توجهش را به خودم جلب کنم با صداي نسبتا بلندي دستهايم را به هم کوبيدم. ولدمورت که انگار تازه متوجهم شده بود با تعجب نگاهم کرد. چوب دستي اش را بلند کرد و به سمت من تکان داد و وردي خواند، ولي هيچ اتفاقي نيفتاد.

پس درحالي که با پاهايم روي زمين ضرب گرفته بودم، گفتم: خب جناب ولدمورت ميخواستين چيکار کنين؟

ولدمورت چند بار ديگر هم اين کار را انجام داد؛ ولي هربار بي نتيجه بود، پس با عصبانيت و غضبناک گفت: «هي جادوگر لعنتي چه وردي اجرا کردي که جادوي سطح بالاي من حتي ذره اي هم اجرا نميشه»؟ با دستم سرم را به حالت نمايشي خاراندم و گفتم: چي ميگي؟ ولدي عزيز جادو چيه؟! ورد چيه»؟!  با هيجان ادامه دادم: «انگار اتفاق جالبي درحال رخ دادنه»

ولدمورت با عصبانيت گفت: «هيچ جادويي از سمت تو حس نميکنم. تو يه ماگل هستي؟ نکنه توي اين مکان جادويي هست که تمام جادوها رو خنثي ميکنه»؟

با دستم محکم به کف پيشونيم کوبيدم و گفتم: «خب! ببين! منم نميدونم داستان از چه قراره ولي انگار تو به صورت اتفاقي وارد يک بعد ديگه اي از جهان شدي»!

با دست به کتاب توي دستم اشاره کردم و گفتم: «ببين! توي دنياي من؛ تو و دنيات فقط يک داستان خياليه»!

ولدمورت که هيچ کاري از دستش برنمي‌آمد با شک و ترديد به من نزديک تر شد و کتاب را از دستم گرفت و شروع به خواندن و ورق زدن کتاب کرد و با هر صفحه چشمانش بيش از پيش درشت تر ميشد»!

با وحشتي که براي اولين بار در چهره اش ميديدم، گفت: «نه! حتما اشتباهي رخ داده! اين اشتباهه! اگر اين واقعي باشه، من چطور برگردم»؟ کمي با خودش فکر کرد و ناگهان ساکت شد و سپس گفت: «هي ماگل ميخوام محيط اطراف دنياي خودتو بهم نشون بدي»!

درحالي که از حضور ولدمورت بسيار خوشحال بودم، گفتم: البته، عاليه! اما اول بايد از شر اين لباس ها و اين قيافه داغونت خلاص بشيم. البته ميتونيم بگيم که اين فقط يک گريم چهرست ولي دردسر سازه»!

بعد از مدتي که براي پوشاندن چهره او با يک ماسک و تعويض لباس هاي او گذشت از کتابخانه خارج شديم. ولدي سعي مي‌کرد خودش را بي تفاوت نشان بدهد اما نسبت به تمام چيزهاي اطراف واکنش نشان ميداد. پس از مدتي که گذشت با صداي پرتکبري گفت: »يعني تمام آدم هاي دنياي شما ماگل هستن؟! و دنياي شما هيچ تفاوت خاصي هم با دنياي ما نداره، شما حتي کسل کننده تر هستين»!

به حرفش اهميتي ندادم و گفتم: «در هر صورت تا وقتي که بتونيم راهي براي برگشتنت به دنياي خودت پيدا کنيم مجبوري تو اين دنياي پر از ماگل زندگي کني! هي حتي خودتم الان هيچ جادويي نداري پس...»؟!

ولدمورت با خشم به آرامي گفت: «بهتره درست صحبت کني. من اينجا رئيسم»! با بيخيالي گفتم: «باشه باشه! حالا بيخيال اين حرفا دلم ميخواد چند تا سوال ازت بپرسم. بيا درحالي که دارم اينجارو بهت نشون ميدم صحبت کنيم. من به سوالاي تو و تو به سوالاي من جواب ميدي»! ولدمورت هومي به نشانه رضايت گفت و با هم به سمت يک کافي شاپ خلوت رفتيم و سر يک ميز نشستيم. اولين سوال رو من پرسيدم: «چطور به دنياي من اومدي»؟

ولدمورت گفت درحال جنگيدن با هري پاتر بودم که يکدفعه آسمون روشن شد و به صورت يک گردباد وارد اين مکان شدم. خودمم نميدونم اين چه جادوييه!

با کنجکاوي گفتم چقدر جالب راستي چيزي ميخوري؟ دسرهاي اينجا خيلي خوبه! فقط متاسفانه تو رو نميتونم به مدرسه يا خونه ام ببرم. پس بايد يواشکي تو رو توي خونه ببرم. ولدمورت با بيخيالي گفت: «ماگل اين وظيفته! و چيزي براي خوردن نميخوام فعلا. ميخوام جاهاي ديگه رو ببينم. شايد مکاني باشه که بتونم از جادو استفاده کنم». سرمو تکون دادم و گفتم: «باشه پس بريم». با ولدمورت به مکان هاي مختلف شهر سر زديم و يواشکي چندين عکس ازش گرفتم. يه سري روش هاي تئوري جادو را ازش پرسيدم و در نهايت با هم دوباره به کتابخانه برگشتيم مبادا چيزي افتاده باشد. هنگامي که دوباره کتاب را برداشتيم و آن صفحه را باز کرديم، وردي به زبان عجيب روي کتاب نقش بست که تا آن لحظه نبوده. ولدمورت با دقت تمام به آن ورد نگاه کرد و گفت: «درسته! راه برگشت همينه»! با کنجکاوي به کتاب نگاه کردم و گفتم: «چي نوشته»؟! گفت: «فقط بايد اين جادو رو کسي که ابتدا کتابو به دست گرفته اجرا کنه! تا من برگردم. پس تو بايد انجامش بدي! نيازي به چوب دستي نيست! فقط چيزي که من ميگمو تکرار کن و تصور کن که يک پرتال اطراف من درحال شکل گرفتنه و جاذبه اي درون پرتال درحال افزايشه و منو درخودش مي‌بلعه». با دقت به حرف هاي ولدمورت گوش کردم و سعي کردم که همه را به دقت اجرا کنم. براي تمرکز بيشتر چشمانم را بستم. هيچ صدايي به گوشم نمي‌رسيد. ناگهان کتابي با شدت به زمين برخورد کرد. چشمانم را باز کردم. ولدمورت رفته بود. انگار از اول اينجا نبوده. ولي تصاويري که از او در گوشيم داشتم نشان ميداد که او بوده. يک روز در کنار من قدم زده و با من به کافي شاپ رفته. روزي که واقعي تر از هر روز ديگري بود. واقعي تر! ديوانه وارتر و کوتاه تر!

 

 

 

 دنياي بي تو

سيده زهرا علوي نژاد

آسمانم هر لحظه دارد ياد تو

ولي تو چه راحت گفتي برو

زيبايي اش را دنيا داد از دست

بعد از تو در را به روي شادي بايد بست

کجا رفته اي عزيزکم

آن دنيا جاي بهتريست، گُلَکَم؟

نازنينم رفته اي به کجا

براي نبودت مي بارند ابرها

دنياي بي تو ندارد شادي

دلتنگم براي آن آبادي

آبادي اي که جزئياتش فقط بوديم ما

چرا آخرش از هم شده ايم جدا

دنياي بي تو، چه قدر غمگين

حال و روز الانم را ببين

چرا نماندي محبوب من

تو که مي دانستي برايت جان مي دهد اين تن

ببين دنياي بي تو برايم شده چگونه

نگاه کن از اشک خيس شده برايت دو گونه

زيباي من، الهه ي ناز و شيرين

چرا از پيش من رفتي اي نازنين

دنياي ديگر، زيبايي دارد؟

آنجا هم ابري مي بارد؟

مشتاقم براي آمدن به آن دنيا

براي من هم در آنجا مي گيري جا؟

فقط براي ديدن تو جانانم

تو بودي تمام دين و ايمانم

دنياي بي تو نيست زيبا

از اين درد فرار کنم به کجا

دنياي بي تو، مانده خاطرات اما

خنده هايت چه شيرين بود اي دلربا

مي مانم در اين دنيا با ياد خنده هايت

مي مانم فقط با ياد شيريني صدايت

مي مانم تا دوباره تو را کنم پيدا

هر جا که باشي، براي مني اي زيبا

اين دنيا و آن دنيا ندارد، عشقمان بود جاودان

چه روز غمناکي بود، تصادف آبان