ادبیات


شعر و ادب |

ستاره

مريم برجسته ملکي، گرگان

 

آيا تا به حال با خودتان در درون‌تان سخن گفته‌ايد. آيا در دنياي خيالي خود، دوستاني ساخته‌ايد که در دل و ذهنتان باقي بمانند و با آنها حرف بزنيد؟

به عنوان کسي که ذهنِي وسواسي و شلوغ دارم، زندگي برايم نه تنها دشوار، بلکه گاهي طاقت‌فرسا و هولناک مي‌شود.

در دنياي واقعي آدمها را به  8 دسته‌ي متفاوت تقسيم مي‌کنم، آدمهايي که گاهي مرا ناراحت کرده و قلبم را مي‌شکنند.

اما در دنياي خيالي هيچ چيز نمي‌تواند به من آسيب بزند يا مرا نا اميد کند.....

به اين‌جاي نوشته‌هايم که مي‌رسم، ناگهان يک رقيب وارد دنياي خيالي‌ام مي‌شود. يکي که وسط حرفهايم پريده و دسته‌بندي من از آدمها را به چالش مي‌کشد.  مثل رمان « بر باد مي‌رود» از يک نويسنده‌ي سياه‌پوست در مقابل رمان معروف « بر باد رفته».

کسي که در مرز نوشته‌هاي من مي‌نويسد:.... در دنياي خيالي خودم هيچ چيز نمي‌تواند مرا نااميد کند، بلکه برعکس، حسّي نبض‌دار، نشئه‌آور، گاهي فانتزي و حتي ترسناک سراغم مي‌آيد، حسي پر از آتش زير خاکستر.....

خودکار را مثل سيگار لاي انگشتانم مي‌گيرم و مغزم حرارتي که از وجودم به درون خودکار مکيده مي‌شود را احساس مي‌کند. گاهي زمان آنقدر کم‌رنگ مي‌شود که صداي نفس‌هايم شنيده نمي‌شود. فقط سطرها آبي مي‌شوند.

راستي يادم رفت بگويم، من فنجاني داشتم مدل ماگِ( فانتزي متوسط) که برايم خاص بود. هر گاه غرق نوشتن مي‌شدم، درونش چاي ريخته و داغ، داغ مي‌نوشيدم.

اما يک روز موقع شستن ظرفها، از دستم افتاد کف آشپزخانه و خُرد شد. اولش زياد برايم مهم نبود. گفتم بلا و قضا بود و رفع شد.اما آخر شب موقع همان تنهاييِ معروف، وقتي هجوم خودکار، توي رگهاي سرم پر‌رنگ مي‌شد، طبق عادت رفتم براي خودم چاي بريزم، اما فنجانم شکسته بود، چند جور ليوان و استکان، از کمر باريک گرفته تا ترک دسته دار، حتي پافيلي‌ها را هم امتحان کردم ولي فايده اي نداشت. فقط فنجان خودم را مي‌خواستم.

فردا صبح رفتم بازارچه خيام، پشت تمام ويترين‌ها را نگاه کردم. داخل مغازه ها رفته،روي طبقات چشمم دنبال مدلهاي ماگ مي‌چرخيد، ولي از آن مدل خبري نبود. انتهاي کوچه‌ي نانوايي، دو تا مغازه‌‌ي کريستال‌فروشي بود، داخل    رفتم و لابه‌لاي تمام فنجانها را با دقت گشتم، بعد آمدم بيرون. به سمت آخرين کوچه از راسته‌ي بلورفروشي‌ها که   کمي پرت بود پيچيدم، دلم بد جوري براي فنجانم تنگ شده بود، جوري که آنهمه ليوان و استکان چيني اصلا به چشمم نمي‌آمد.

آخر روي دسته‌ي باريکش، دو تا ستاره‌‌ي طلايي نگين دار داشت  که گاهي روي ستاره هايش خيره شده و درون موجهاي  آن، غرق دنياي عجيبي مي‌شدم.

گاهي مثل آليس در سرزمين عجايب، ميان نقطه‌هايش گم مي‌شدم.

نمي‌دانم اگر به طور اتفاقي درون مغازه‌اي قديمي، آن را پيدا نمي‌کردم، چه اتفاقي مي‌افتاد. فروشنده       2 تا             داشت، هر دو را برداشتم، اما هنوز چند قدمي از مغازه دور نشده بودم که احساس کردم دارم کشيده مي‌شوم.

به پشت سرم نگاه کردم، دو نفر با موتور خاموش، توي شيب کوچه، تلاش مي‌کردند کيفم را از روي دوشم بردارند. يکي از آنها که پشت فرمان بود داد زد: « زود باش مرتضي» و وقتي با مقاومت من رو به رو شدند، موتور را روشن کرده و من روي سنگفرش کوچه کشيده شدم. نايلون فنجانها از دستم پرت شد و پايم روي تيزي سنگها کشيده شد. درد شديدي روي ساق پايم احساس کردم. داد زدم ولي انگار کسي در آن لحظه آنجا نبود و در حالي که کيفم را مي‌ديدم که از من دور و دورتر مي‌شد، صداي شکستن فنجانها هم دردم را بيشتر مي‌کرد.

حالا يک هفته از اين ماجرا مي‌گذرد. احساس مي‌کنم، چقدر خوش‌شانس بودم که يکي از فنجانها سالم ماندند. شب از نيمه گذشته، از کلانتري پيامک جديد دارم. ظاهراً دزد کيف و مدارکم پيدا شده و من در حالي که فنجان سبز را بين دستانم گرفته‌ام، چاي دارچيني‌ام را نوشيده و در خلوت خودم، هيچ چيز نمي‌تواند به من آسيب بزند.....»

 

****

 

به اينجاي نوشته‌هايش که مي‌رسم، مادرم صدا مي‌زند:

- «ستاره!»

- « بله مامان»

- «چايي دم کردم، يه ليوان بريز با توت خشک برام بيار»

-  «باشه مامان،توتها کجان؟»

- «توي شيشه، بغل چاي‌ساز!»

او داستانش را با چند ستاره تمام مي‌کند ولي ذهنِ من، شلوغ و شلوغ‌تر مي‌شود.

 

 

 

استان گلستان در سال 1399، ميزبان طراح و نخستين جشنواره ملي داستانک قرآن و عترت بود.

داوران اين جشنواره، نويسندگان نامآشنا؛ ابراهيم حسنبيگي، عبداصالح پاک و محمدجواد جزيني بودند و سيد مهدي جليلي دبير علمي جشنواره بود.

آثار ارسالي به اين جشنواره، در اين ستون تقديم خوانندگان ميشود.

محمدحسن مرداني، متولد اسفند 65 در اصفهان، کارشناس روانشناسي و مشاوره، نويسنده مجموعه داستانک «از شما چه پنهان» و مجموعه داستان کوتاه «تب برف» است.

سه داستانک از او را ميخوانيد:

 

 

حساب و کتاب

محمدحسن مرداني

پيرزن، حواس‌پرتي داشت. هر روز، دم، دم‌هاي ظهر، توي مغازه آفتابي مي‌شد. پشت پيشخوان مي‌ايستاد، گره روسري‌اش را باز مي‌کرد و يک سکه پنج توماني بيرون مي‌کشيد.

«يه کيلو تخم مرغ بده!»

«يه سطل ماست و يه قالب پنير بده!» و...

در روزگار جواني‌اش سير مي‌کرد، قيمت‌هاي جديد دستش نبود. پنج توماني را مي‌گرفتم و بي آنکه چيزي به رويش بياورم، خرده فرمايش‌هايش را روي چشم مي‌گذاشتم. بدهي‌ها را گوشه دفتر يادداشت مي‌کردم، به خيال آنکه روزي سر و کله‌ي کس و کارش پيدا شود و با آنها تسويه حساب کنم. صورت حساب پيرزن ولي هر روز بالاتر مي‌زد، شده بود 972 هزار و 50 تومان.

پيش از ظهر يکي از روزها، به روال هميشه پاشنه‌ي درِ مغازه ايستاد، گره روسري‌اش را باز کرد و به جاي پنج تومان هميشگي، انگشتر طلاي کوچکي بيرون کشيد.

انگشتر را گرفتم و خوب برانداز کردم. قديمي بود اما زيبا و خوش نقش و نگار.نظربازي ام که تمام شد، انگشتر را دوباره کف دستش گذاشتم.

«مراقب باش، گمش نکني مادرجون!»

انگشترش را نشناخت. با تعجب به آن چشم دوخت، دستم را پس زد و بي محابا فرياد کشيد:

«اين ديگه چيه مرد حسابي؟! من صدقه قبول نمي‌کنم!» و با غيظ، از مغازه بيرون رفت.تاريک و روشنِ غروب، يکباره صداي آمبولانس بلند شد. هراسان از مغازه بيرون دويدم.

پيرزن، وسط کوچه پس افتاده بود و همسايه‌ها دوره‌اش کرده بودند. بالاي سرش ايستاديم، نبضش نمي زد. انگار سالها پيش مرده باشد!

فرداي همان روز، به سرم افتاد، انگشتر را قيمت بگيرم.

خودم را رساندم بازار زرگرها و انگشتر را گذاشتم روي پيشخوان اولين مغازه. فروشنده انگشتر را توي ترازو گذاشت، ضرب و تقسيمي کرد و گفت: «مي‌شود 972 هزار تومان.»ياد ده سکه پنج توماني افتادم که گوشه‌ي دخلِ مغازه افتاده بود. روي هم مي‌شد 972 هزار و 50 تومان.

نهال نو

برادرم که شهيد شد، به يادش يک نهال سيب کاشتيم.

چند متر دورتر از قبر، گوشه‌ي دنجي از گلستان شهدا.

به سال نکشيده، نهال قوت گرفت و شاخ و برگ نو روياند.

همه اين سال‌ها، پاتوقمان شده بود، زير سايه‌ي درخت.

ديروز دختر بزرگش، وضع حمل کرد و نخستين نوه‌ي برادرم به دنيا آمد.از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم.رفتم سر مزار، تا قدم نورسيده‌اش را تبريک بگويم.هنوز فاتحه نخوانده، چشمانم محوِ شاخو برگ درخت شد. نهال سيب، ميوه داده بود.

 

 

خط و نشان

براي بچه‌هايش خط و نشان کشيده بود:

«هرکي حرف بد بزنه، بايد توي دهنش فلفل ريخت!»

سر ناهار، تلفن همراهش زنگ خورد.

غذا را نيمه کاره گذاشت و گوشي را جواب داد.

بدهکار، خيال تسويه حساب نداشت.

جر و بحثشان بالا گرفت.

چاک دهانش را گشود و حسابي از خجالتِ بدهکار درآمد!

سر سفره که بازگشت، همين که اولين لقمه را جويد، از تندي‌اش، آتش گرفت.

ظرف خالي فلفل، کنار دست بچه‌ها بود.

 

 

 

مهدي جهاندار

 

مهدي جهاندار، متولد سال 1358 در اصفهان و کارشناس ‌ارشد زبان و ادبيات فارسي است. فروتن، صميمي، باسواد و معتقد است. هم شعرهاي خواندني دارد و هم شعرهاي مناسبتي و شنيدني؛ از آنها که مناسب خواندن حماسي در همايش‌هاست. جهاندار را بيشتر به‌عنوان يک شاعر آييني و سياسي مي‌شناسند که برخي اشعار او بسيار مورد توجه قرار گرفته است. از او دو مجموعه شعر به نام‌هاي «عشق سوزان است» و «مرتد» به چاپ رسيده است.

در سه، چهار سال اخير، سه چهار باري در گرگان و کردکوي ميهمان شاعران گلستان بوده است.

سه شعر تازه از او را مي‌خوانيد:

 

 

اي ايران

وقت آن آمد که از امّيد، از ايمان بخوانم

حجّتي دارم که پاکوبان و دست‌افشان بخوانم

نام فردوسي شنيدم، بوي نقّالي مي‌آيد

فالي از حافظ گرفتم، بيتي از عُمّان بخوانم

از فريدون، از سياوش، از کمانداران آرش

از درفش کاويان، از رستم دستان بخوانم

از اميران، از کبيران، ميرزاکوچک‌ضميران

از دليران، از دليري‌هاي تنگستان بخوانم

خسته هرگز نيستم اي خنده‌ات آرام دل‌ها

مي‌شود من هم برايت شعر «اي ايران» بخوانم؟

جنگ باطل و حقّ

مشتِ گره کرده! بي‌اثر ننشيني

نعره‌ي کوبنده! پشت در ننشيني

قاريِ قرآن! بلند آيه بخواني

ناله‌ي مظلوم! خون‌جگر ننشيني

حضرت علامه! بي‌خيال نباشي

حوزه‌ي علميّه! بي‌نظر ننشيني

امت اسلام! در سکوت نيفتي

ملت ايثار! بي‌ثمر ننشيني

هم‌وطن! اين جنگ، جنگ باطل و حقّ است

چشم نبندي و بي‌خبر ننشيني

نصرُ مِن الله هاي تازه‌تري را

عشق رقم مي‌زند، اگر ننشيني..

 

قضيه همين است

کسي خواب فرعونيان را برآشفته کرده

کسي برج و باروي نمروديان را به آتش کشيده

کسي پشت ضحاک را سخت ماليده بر خاک

کسي قصر شدّاد را داده بر باد

کسي ريخته آبروي تماشاچيان را

قضيه همين است

قضيه همين است

اگر ضجه‌ي مادران را شنيدي و چيزي نگفتي

اگر کودکان و زنان را در آغوش هم زير آوار ديدي و چيزي نگفتي

اگر التماس و تمنّاي گنجشک‌ها در شب زوزه‌ي گرگ‌ها را شنيدي و از خواب خرگوشي خود پريدي و چيزي نگفتي

از آزادي و عشق و آبادي و دين و انسانيت دم نزن

چون که ديگر حناي تو رنگي ندارد

قضيه همين است

قضيه همين است

جهان مات اين صبر و اين بردباري

جهان تشنه‌ي راز اين پايداري

جهان خشمگين از قوانين جنگل

سياستمداران خونخوار انگل

جهان خسته از آن هيولاي ملعون

همان دستِ تا مرفق آلوده در خون

قضيه همين است

قضيه همين است

ستم چيست؟

ظلم و فريب و دروغ و زر و زور و تزوير و طغيان و سرکوب و تهديد و تبعيد و غصب و فساد و نفاق و رياکاري و آتش‌افروزي و قلدري و هياهو و گردن‌کلفتي و بي‌شرمي و قتل و    نابودي و ياوه‌گويي و انکار و کتمان و جنگ رواني و آدم‌ربايي و کودک‌کشي و بلاي جهاني!

قضيه همين است

قضيه همين است

تقاص تو اي سروِ در خون طپيده

تقاص تو اي ملت زخم‌ديده

تقاص تو اي اشک و خون و حماسه

تقاص تو اي ناله‌ي استغاثه

تقاص تو اي مانده تنها و بي‌کس

تقاص تو اي سرزمين مقدّس

تقاص تو خشکاندن ريشه‌ي شيطنت‌ها

تقاص تو پايان دوران وحشي‌صفت‌ها

تقاص تو آزادي مملکت‌ها

قضيه همين است

قضيه همين است

قضيه همين ماندن و ايستادن

در اوج زمستان، گل تازه دادن

قضيه همين بي‌تفاوت نبودن

همين مُشت‌ها، مشت‌هاي تو و من

قضيه همين خستگي‌ناپذيري

دليري دليري دليري دليري

قضيه همين است، عشق و توسّل

قضيه همين است، صبر و توکّل

همين شانه در شانه، بازو به بازو

همين ربُّنا الله ثمّ استَقاموا

فداکاري و اتّحاد و شهامت

قضيه همين است، اين استقامت

همين استقامت

همين استقامت

همين استقامت

همين استقامت...

 

 

آن پنجره را رو به دلم باز نگهدار

مهدي رحيمي، گرگان

 

غم مي‌چکد از عقربه‌ي ساعت ديوار

سخت است برايش گذر از لحظه ديدار

انگار زمان‌، بعدِ تو خطي ست مدوّر

در پيچش مو و خم اَبروت  گرفتار

هر ذره که از مرز نگاه تو گذر کرد 

در دايره‌ي  عشقِ تو افتاد به اجبار

با قاعده‌ي جذبِ زمين، سيب  نيفتاد

با جاذبه‌ي چشم تو اثبات شد اين کار

اي کاش بماني که در اين سينه نماند

آثار نبودت که شده در دلم  آوار

اين فاصله‌ي خواستن و داشتنت را 

هرکار که کردم نشده قابل انکار

هرچند شکستي دلِ چون آينه‌ام را

هر تکه به تصوير تو مانده‌ست وفادار!

جانا بُکشم! يا که بِکش تنگ در آغوش

دست از سرِ اين قلبِ پر از واهمه بردار!

تو نوري و در خانه‌ي خورشيد نشستي

آن پنجره را رو به دلم باز نگه‌دار

 

 

هنوز مانده که تهمينه داغدار شود

سوده ممشلي، گنبد کاووس

هراس دارم از آن دم که شب قطار شود

مسافري به جنون سکون دچار شود

هراس دارم از آن لحظه‌اي که تشويشت

درون آينه‌ي چشمت آشکار شود

به مرگ خيره نشو تهمتن، به حوصله باش

هنوز مانده که تهمينه داغدار شود

در انعکاس سکوتت هراس دارم از آن

که آشيانه‌ي رويايمان مزار شود

تنور خشم تو، پُر نور و هيمه باد و مباد

که در گلوي تو فريادها مهار شود

هزار منظره در سِحر واژه پنهان کن

بخوان که در «تو» جنونم ادامه‌دار شود.

 

 

 

آيا من برف نشسته بر دماوند نيستم؟

آسا قرباني، گرگان

 

حسش کردم

تنهايي بود که بذرش را در رحمم کاشته بود

و حالا چيزي

نه فقط در من

که در ران‌هاي کله قندي‌ام

در ران‌هايي که تلويزيون مي‌گفت

تو حامل سلوليت‌هايي هستي که هرگز

تو را ترک نخواهند کرد

تنها نمانده بودم /  نه!

و بعد جاهاي بيشتري از من را

به سرزمين‌هاي جنگ زده اضافه کرده بود و لبخندم نمي‌توانست،

از بغل تنهايي بلند شود و در آينه يکي از ماتيکها را انتخاب کند

رنگي براي بوسه‌ي عصرگاهي

رنگي براي بوسه‌ي صبح‌گاهي

رنگي براي بوسه‌اي که در فضاپيماي شخصي به زمين برنمي‌گردد!

نه! تنها نمانده بودم

در اَشکالي که از صورتي به قهوه‌اي متمايل شده بودند!و تلويزيون دوباره مي‌گفت:

رنگ صورتي ملايم دخترانه‌است و دختر بودن يعني/پروانه‌اي که به تابلو سنجاق شده...

تنها نبودم

هم سلوليت‌ها بودن و هم رنگ قهوه‌اي به جاي صورتي/ حسش مي‌کردم،

در آهستگي نوازش تني که در خودش قلعه بود

قلعه بود با اينکه مي‌توانست مردي باشد و زني را دوست بدارد

که تلويزيون نمي‌توانست هر بار او را در صف گاوها قرار بدهد و

علامت آهني داغ شده با اين مضمون

که تو: گاوي!

البته، نه يک گاو معمولي!

مي‌توانستي هر بار در صف بشوي گاو شماره‌ي ده

يا گاو شماره‌ي يک

ولي تنهايي اين بار

بذري کاشته بود که نشان مي‌داد

اين گاو

تن به داغي نمي‌دهد!

بلد است خوب ماغ بکشد و به تلويزيون بگويد: گور پدرت!

و دوباره تلويزيون از چيزهاي بيشتري گفته بود

که مي‌بايست

در برفک‌ها آنها را متصور شد!

در برفک يخچال

که به سمت دهان زني حامله مي‌رود

و مي‌گويد: آيا من برف نشسته بر دماوند نيستم؟

هستم!     تنهايي...

چيزي را در رحمم کاشته

که نيازي به زاييدن ندارم

کافي است/    اسمش را صدا کنم

کافي است/   اسم‌ات را صدا کنم

 

 

 

کشتن کابوسهاي شبانه

آناهيتا فرحبخش، گرگان

 

حال را حالت موها مي‌تواند ترجمه کند

به زباني که ببن حالِ نيامده و حالا

زمان تازه‌اي داشته باشد

قدر دو بار بستن پلک‌ها

کافي نيست

براي کشتن کابوس‌هاي شبانه

چند بار چشم ببندي و باز کني و هنوز صبح نيامده باشد خوب است؟

خوب نمي‌شود اين مرضِ ناشناخته

با خوابيدن

مثل جدا شدن چيزي از سلول‌هاي اساسيش

مثل پرت شدن بدن از تخت

مثل دست بکشي  و فقط چروک‌هاي ملافه را صاف کرده باشد دستت

ـ موهات همين‌طور که موج داره خوبه

و خوب مي‌تواند گاهي صاف نباشد

و خوب مي‌‌تواند حتي موج داشته باشد

اصلا خوب مي‌تواند خيلي وقت‌ها

آنقدر که مي‌گويند

خوب نباشد

اينها را دارد کسي در جمع دوستانه‌اي مي‌گويد که صدا به صداي آن طرف‌ترش نمي‌رسد

شايد همين شجاعتش را بيشتر کرده

ـ لاي موج موهات مي‌شه خوابيد

و خوابيدن هميشه دغدغه بزرگي بوده

اينکه سرت از کجاي بالش

کمتر دستش را خواب مي‌‌برد

-و تا اينجاي صحبتش را تاييد گرفته باشد با سر از صندلي رو به رو

که خالي باشد يا نه باز هم خالي است-

ـ کي دوباره مي‌بينمت؟

در خواب اين‌ها مي‌تواند کابوس باشد

که به منتهي‌اليه تخت رسانده باشد تنت را

و از تنت/ خيسي عرق سر بخورد

در بيداري هم ترس وجه اشتراک کابوس است

با هر چيزي که حال موها را به زماني بر مي‌گرداند که باد آمده

و باران دارد براي باريدن با خودش کلنجار مي‌رود

ـ موهات که خيس مي‌شه موج مي‌گيره

دريا هم لابد براي همين شب‌ها بيشتر

موج دارد

و منطق همين قدر ساده ربط پيدا مي‌کند به صندلي رو به رو

به باران

به عرق‌هايي که همين طور دارند سُر مي‌خورند

خيلي از شب گذشته

يک زماني بين حال نيامده

و حالا

تمام صندلي‌هاي کافه خالي شده

و از صداي جير جير تخت مي‌شود فهميد

هنوز صبح با حالت موها خيلي فاصله دارد

 

 

 

قُل قُل خاطرهها

ياسر قرباني، گرگان

من چه کاري مي‌تونستم بکنم؟

وقتي هيچ راهي واسم نمونده بود

رفتي و نموندي و نموندنت...

همه جونمو به لب رسونده بود

 

**

رفتي و با رفتنت تبر زدي

تبري به ساقه هاي بودنم

حالا من موندم و راه ناتموم

برزخ نرفتن و نموندنم

 

**

قُل قُل خاطره‌هات تو اين روزا

چشاي خسته‌مو جوشان مي‌کنه

چشامو مي بندم و باز تو سَرم

وزشِ يادِ تو کوران مي‌کنه

 

**

حالا من موندم و اين داغ بزرگ

غمي که تموم ميراث منه

دستاي گرم تو روي شونه‌هام

تو گوشم مي‌گفتي اين ياس منه

**

دير و زود مي‌شه ولي نمي‌سوزه

بليط رفتنمون با اين قطار

اين قطاريه که برگشت نداره

همه مون يه روز اونو مي‌شيم سوار

**

مقصد و مسير، چگونه و چراش

واسه من فرقي اصن نمي‌کنه

چيزي جز شوق رسيدنِ به تو

راهي‌ام به اين ترن نمي‌کنه

 

 

 قفسي از رگ و خون

علي چراغي، قم

 

جان من در قفسي از رگ و خون

به جنون مي رسد آخر به جنون

سينه چون زخمة بيداد زند

تيشه بر پيکر فرهاد زند

استخوان ميلة زندان من است

چشم، بيهوده نگهبان من است

من کي ام؟ جان اسيري در تن

کاش مي شد ببُرم من از «من»

من کي‌ام؟ عاشق چشمان سياه

قلب محکوم به زندان نگاه

من کي‌ام؟ تشنة جام لب تو

خال افتاده به دام لب تو

شغل من تعزية موي تو بود

تکيه بر خاطرة روي تو بود

لبم از شوق تو شاعر مي شد

واژه از وصف تو قاصر ميشد

بند بند تن‌ من عشق تو بود

ماية بودن من عشق تو بود

از مژه اشک وداع تو چکيد

ديده جز حسرت از اين باغ نچيد

خرمن عمر مرا باد ببرد

مدعي حاصل فرهاد ببرد

خون دل خورده‌ام از جام فراق

رنج‌ها برده‌ام از نام فراق

بوسه لبريز نفس هاي غم است

اين جهان پر ز قفس‌هاي غم است

من و تنهايي و عشق و رويا

غرقة بحر بلاييم، بلا