خون، زمين و ميراثي که آرام نميگيرد
یادداشت |
تحليلي ادبي و اجتماعي بر دو فصل سريال 1923
سيد حميد شريف نيا
سالي ميان مرگ و تولد
در دل تاريخ پرتنش آمريکا، سال 1923 چون پلي پرابهام و وهمانگيز است که دو جهان متضاد را به هم پيوند ميزند؛ جهاني که هنوز بوي غبار اسبسواران، رعد تفنگها و زمزمههاي عصر طلايي پيشگامان را در خود دارد، و دنيايي که در آستانه ظهور مدرنيته با ماشينهاي بخار، تلفن، قوانين فدرال و موجهاي نيرومند مهاجرت قرار گرفته است. سريال 1923، با کارگرداني تيلور شريدان، فرزند مستقيم روايت Yellowstone است؛ اثري که داستان يک خانواده را در لايههاي عميقتر اجتماع و تاريخ آمريکا بازميکاود. اين سريال، بيش از آنکه صرفاً بازنمايي درگيريهاي خانوادگي يا سياسي باشد، مانند شعري تصويري است که زمين، خون و تقدير را با خطوطي از اخلاقيات پيچيده، نژاد، قدرت و بقا درهم ميتند. از اولين نماهاي برفزده کوههاي مونتانا تا لحظات تنشزاي پايان، بيننده در ميان بادهاي سرد دشتهاي غرب وحشي و تلاطمهاي دروني کاراکترها گرفتار ميشود. جايي که هر وجب خاک داستاني از جنگ، اميد، خيانت و عشق ميگويد.
بخش اول: زمين، خون و ميراث – ريشههاي کشمکش بر فراز دشتها
زمين، در 1923 چيزي بيش از يک ملک يا سرمايه اقتصادي است؛ نماد هويت، قدرت و بقاست. جيکوب داتن (هريسون فورد)، که تصوير يک پدر بزرگوار و در عين حال شکستناپذير است، بارها در سخنانش بر اين حقيقت تلخ تأکيد ميکند که مالکيت واقعي با خون و زندگي گره خورده است. اين مفهوم، در برابر چشمان تماشاگر مانند پنداري تيره و عميق از تاريخ مهاجرت و مالکيت در آمريکاست؛ جايي که هر جنگل، رود و تپه حامل خاطرات نسلهايي از پيشگامان، دامداران و بومياني است که سهمي ناگسستني در اين خاک دارند. در فصل اول، نزاع دامداران و چوپانان بيش از يک منازعه اقتصادي ساده است؛ نمايشي از تضاد فرهنگي و اخلاقي که مانند رگي زير پوست جامعه جريان دارد. نگاه کارا داتن (هلن ميرن) به يک چوپان جوان، که آميختهاي از خشم و اندوه است، مرزي عميق ميان جهان طبيعت به مثابه منبع و جهان طبيعت به مثابه ميراث ميکشد. در اين بخش از سريال، طوفان برف و سرماي زمستان نماد سختيهاي بيروني است که گويي با سردي روابط انساني و نزاعهاي دروني پيوند خورده است. برف سنگين که شبيه سفيدي بيرحم تاريخ ميپوشاند اما هر لحظه احتمال دارد همان سفيدي را به سرخي خون بدل کند.
بخش دوم: خط داستاني مونتانا- محاصره قدرت و ايمان
در دل دشتهاي مونتانا، خانواده داتن که سالهاست سکاندار زمين و قدرت است، با تهديدات فراواني روبهرو ميشود؛ تهديداتي که نه تنها از بيرون، بلکه از درون خانه نيز سرچشمه ميگيرند. جيکوب داتن، مردي که زندگياش را وقف حفظ خاک و ناموس کرده، کمکم خسته و زخمي شده است. پس از حمله خونين به کاروان خانواده، زخمي کهنه و ناگفته ميان او و کارا سر باز ميکند؛ زخمي که تنها به جسم مربوط نيست، بلکه بر جان و روح خانواده سنگيني ميکند. اين لحظات نه فقط بيانگر مسئوليت سنگين کارا، بلکه تراژدي عميق و فقدانهايي است که داتنها در راه حفظ ميراث متحمل شدهاند. جيکوب و کارا نماد دو رويکرد متفاوت به قدرت و بقا هستند: جيکوب که هنوز معتقد است قدرت با زور حفظ ميشود، و کارا که زير بار مسئوليت به دنبال راههاي تازهاي براي تداوم زندگي است.
بخش سوم: خط اسپنسر و الکساندرا - از حماسه عاشقانه تا تراژدي زمستاني
يکي از جذابترين خطهاي داستاني سريال، روايت اسپنسر داتن (براندون اسکلنار) است که پس از جنگ جهاني اول از اروپا به آمريکا بازميگردد. او که شکارچي هيولاها و مصمم به زنده ماندن در جهاني است که بايد خود را دوباره بسازد، با الکساندرا، زني از اشراف اروپا آشنا ميشود و عاشقانهاي پرشور و چندلايه را رقم ميزنند. سفر دريايي آنها، بهويژه در ميان طوفاني سهمگين در درياي سياه، لحظاتي آکنده از تنش، اميد و پيوند عاطفي ميآفريند.
در دو قسمت پاياني فصل، داستان الکساندرا به نقطهاي ميرسد که هم از نظر دراماتيک و هم تماتيک سنگينترين ضربهها را بر بيننده وارد ميکند. پس از ورود به خاک آمريکا، او در قطاري به مقصد مونتانا با زوج بريتانيايي به نام هيلاري و پل آشنا ميشود؛ دو چهره با منش موقر و نجيب که نماد نوعي نجابت شهري و مسئوليتپذيرياند. آنها به الکس کمک ميکنند و حتي پيشنهاد ميدهند او را تا نزديکي مونتانا همراهي کنند. ابتدا، حضور اين زوج تضادي لطيف با خشونت مسير ايجاد ميکند، اما زمستان بيرحم مونتانا با کولاک و جادههاي يخزده به آنتاگونيستي فعال تبديل ميشود. خودرو از کار ميافتد، سوخت تمام ميشود، و سرماي کشنده همه را تهديد ميکند. تلاش اين زوج براي نجات الکس با مرگ هر دو پايان مييابد.
اين مرگ ناگهاني، پيوند ميان نيت خير و واقعيت بيرحم طبيعت را قطع ميکند. زمستان، نه بهعنوان پسزمينه، بلکه همچون يک نيروي مستقل و قضاوتگر، بقا را به شانس و اراده لحظهاي گره ميزند. الکس با افروختن آتش و ايجاد علامت، توجه قطاري را جلب ميکند و اسپنسر که در آن قطار است، خود را به او ميرساند و نجاتش ميدهد. اما پايان اين مسير، پيروزي کامل نيست: الکس زايمان زودرس ميکند، پسرش زنده ميماند، اما خودش جان ميدهد. همزماني تولد و مرگ، تم اصلي سريال را عريان ميسازد: در جهان 1923، زندگي و ميراث اغلب بهايي سنگين ميطلبند. در قسمت آخر سريال عملکردِ زوجِ بريتانيايي ،هيلاري و پل، بهطور همزمان «آيينه مدنيت» و «قربانيِ طبيعت» هستند.
نکته اول: از يک سو آنها نمادي از نجابت و نيتِ خيرِ مدنياند: رفتار مودبانه، نشانههاي اجتماعي-فرهنگي (اصالت بريتانيايي، ملاحظه براي زن تنها) و ميل به «کمک کردن» که در لحظهاي از روايت اميد و تکيهگاهي موقت براي الکس فراهم ميآورد. از سوي ديگر، مرگ آنها پيامدِ مستقيمِ خشونتِ غيرفردي ــ يعني طبيعتِ زمستاني و ساختارهاي سختِ فناوري محدود آن دوره (ماشينهاي بدون سيستم گرمايش داخلي استاندارد، مسيرهاي طولاني و کمبود تسهيلات) ــ را به نمايش ميگذارد؛ نتيجه اين است که «نيتِ خوب» در مقابل وسعت و بيرحمي شرايط، ناتوان و آسيبپذير نشان داده ميشود.
نکته دوم: طبيعت بهعنوان آنتاگونيستِ فعال است. زمستان ديگر پسزمينه نيست؛ عملکرد مستقلي دارد. کولاک، جادهيخزده و ناتوانيِ تکنولوژيِ آن زمان، نيروهايي تعيينکنندهاند که انتخابهاي اخلاقي را به آزمونِ بقا بدل ميکنند. وقتي ماشينِ زوجِ بريتانيايي ايست ميکند و سوخت تمام ميشود، اين فاجعه نمادي از نقطهاي است که مدرنيته (خودرو، سفر دوردست) با حدومرزهايش روبهرو ميشود و معلوم ميگردد که مدرنبودن بهتنهايي محافظ انسان در برابر طبيعت نيست. فيلمساز با استفاده از پلانهاي بازِ سپيدِ بيکران، کنتراستِ نور آتش با پسزمينه آبيِ سرد و سکوتِ سنگينِ سکانسها، اين «محاکمه طبيعي» را حسبرانگيز و فيزيکي ميسازد؛ بيننده سرمايي را که شخصيتها تجربه ميکنند، عملاً احساس ميکند.
نکتهي سوم: الکس بهعنوان عاملِ بقا و نمادِ مادرانه/تراژيک: آنچه اين دو قسمت را تکاندهنده ميکند، تحول الکس از قرباني منفعل به عاملي فعال است؛ او آتش روشن ميکند، علامت ميدهد و با اراده بقا خود مسيري براي نجات باز ميکند. اما اين پيروزي عملگرا حامل هزينه است: تولدِ نوزادِ زودرس و مرگِ مادر. اين ترکيب تولد/مرگ يکي از موتيفهاي تراژيکِ قدرتمند سريال است — ميراث زنده ميماند اما به بهاي از دست رفتنِ حاملِ آن. اين مفهوم، هم بيانيهاي درباره نسلپروري و هم آيينهاي از معناي «ميراث» در متن داتونهاست: ميراث حفظ ميشود، اما با قرباني شدن.
نکته چهارم: جانباختن هيلاري و پل را ميتوان از منظر طبقاتي و امپراتوريِ نمادين هم خواند. زوجِ بريتانيايي، بهمثابه نمادي از آداب و اصالت اروپايي، در موقعيتي قرار ميگيرند که «ميخواهند مدنيت را وارد غرب وحشي کنند»؛ اما مکان و تاريخِ آمريکا (و بهويژه مرزبنديِ سرزمين و زمستانِ سختِ مونتانا) قواعد خود را دارد. اين سُخرهبودنِ مرز ميان «تمدنِ اروپايي» و «وحشيبودنِ طبيعي» — و اينکه «تمدن» ممکن است در برابر تاريخ و طبيعت تاب نياورد — خوانشي است که سريال بهطور زيرپوستي پيش ميبرد و نقدهايي نيز آن را برجسته کردهاند.
نکته پنجم: سينماتوگرافي و صدا: کمگفتن، نشاندادنِ بسيار. انتخابهاي تصويري و صوتي در اين دو قسمت براي توليدِ حسِ يخزدگي و تنهايي حياتياند: صداي باد، ناکامي موتور، کادرهاي بسته روي دستهاي يخزده، و نورِ آتشِ کوچک مقابل وسعتِ سفيدِ بيکران — همه اينها فضاي احساسيِ تراژيک را تقويت ميکنند. در عين حال، مونتاژ و قطعهاي سرد و ريتمِ طولانيِ پلانها به بيننده زمان ميدهد تا سنگينيِ مرگِ ناگهاني را بهصورت احساسي تجربه کند؛ نه صرفاً ببيند، بلکه حس کند. منتقدان با استناد به همين طراحيِ بصري، اين دو قسمت را از منظر فيلمسازي تحسين و همزمان به خاطر استفاده از مرگهاي پرشمار نقد کردهاند.
مرگِ هيلاري و پل عملکرد چندلايهاي دارد. آنها نقطه اميد موقتي و آيينه اخلاقي را در روايت ميآورند، سپس با مرگشان تلخيِ تاريخي و طبيعي سريال را تثبيت ميکنند؛ الکس با عملگراييِ مادرانهاش ميراث را حفظ ميکند اما بهاي آن مرگِ خودش است. اين چرخه تولد/مرگ همان دلمشغولي بنيادينِ 1923 است: زمين و خون هميشه طلبِ قيمت ميکنند، حتي از بهترين نيتها. از منظر روايت، اين دو قسمت اثرگذار و غنياند، اما از زاويه انتقادي پرسشهايي مشروع برميانگيزند؛ مثلاً اينکه آيا مرگِ شخصيتهاي فرعي بهعنوان محرکِ احساسي بيش از حد به کار گرفته نشده يا نه، و آيا نمايشِ طبيعت بهعنوان محکمهاي مطلق، انتخابي استعدادي يا صرفاً دراماتيک؟
بخش چهارم: تئونا رينواتر - زخمها و اميدهاي سرکوبشده
داستان تئونا، دختر جواني از بوميان آمريکا، شايد يکي از غمانگيزترين و تأثيرگذارترين روايتهاي 1923 باشد. مدرسه شبانهروزي که بهعنوان «مکان تمدن» معرفي ميشود، در واقع محل اعمال بيرحمانهترين شيوههاي حذف فرهنگي است. صحنهاي که راهبهاي زبان تئونا را به زور در دهانش ميگذارد و ميشويد، يکي از تلخترين تصاوير خشونت فرهنگي است. اين لحظه همچون آينهاي بزرگ، تاريخ طولاني سرکوب فرهنگي و تلاش براي پاکسازي هويت بوميان را پيش چشم بيننده ميآورد. فرار تئونا از مدرسه و بازگشت به خانوادهاش نه فقط يک گريز جسماني، که نمادي از مقاومت فرهنگي و حفظ هويت است.
بخش پنجم: اخلاق، قانون و تناقضهاي قدرت
يکي از محورهاي اساسي 1923، تلاقي اخلاقيات فردي و قانون رسمي است. در اين سريال، قانون اغلب بهجاي اجراي عدالت، به ابزاري براي سلطه و کنترل تبديل ميشود. کارا براي حفظ خانوادهاش گاهي مجبور است با کساني وارد مذاکره شود که به هيچوجه به آنها اعتماد ندارد؛ لحظاتي که نشان ميدهد در اين جهان خشن، صلح گاهي به بهايي سنگين به دست ميآيد. اين رويکرد واقعگرايانه، 1923 را از وسترنهاي کلاسيک متمايز ميکند.
بخش ششم: خانواده- سنگر اميد يا بند اسارت؟
خانواده داتن، هم حلقه وصل اعضايش است و هم حصاري که گاه آزادي فردي را محدود ميکند. وفاداري، ستون اصلي اين خانواده است؛ اما بهاي آن گاهي سنگين است. اسپنسر، که ميان عشق به الکساندرا و تعهد به خانواده گرفتار شده، و کارا، که بايد خواستههاي شخصياش را فداي مزرعه و خانواده کند، هر دو نشان ميدهند که فداکاري خانوادگي هميشه با رضايت قلبي همراه نيست. حتي تئونا، پس از بازگشت به خانواده، درمييابد که خانه ميتواند هم پناهگاه باشد و هم زندان.
1923 تصويري از لحظهاي تاريخي است که همه چيز در حال تغيير است، اما زمين، خون، خانواده و هويت همچنان در مرکز باقي ميمانند. اين سريال با زبان تصويري قدرتمند و روايتي چندلايه، نشان ميدهد که براي حفظ آنچه دوست داري، بايد هم در ميدان نبرد و هم در ميدان کلمات بجنگي. در جهان 1923، آينده هيچگاه آرام نخواهد بود، چرا که خون و عشق، پيوسته در هم ميتند.
پژوهشگر و منتقد