ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت دبیر صفحه

آزاده حسيني

طبيعت! اين کلمه چه به ذهنتان مي رساند؟ درخت؟ جنگل؟ سبز؟ رود و دريا؟  اقيانوس؟ زرد و نارنجي و پاييز؟ صداي پرنده؟ سنگ؟ گردش؟ مارمولک؟ محيط زيست؟ انقراض؟ و عبارت هاي بسيار که هر کدام دنيايي از صدا و تصوير و خاطره در ذهنمان هستند. بدترين آنها هم زباله ها و بوي دود است که همه جا به چشم مي خورد. عده اي از داوطلبان پاکسازي طبيعت هر از گاهي زباله ها را جمع آوري مي کنند. جمع کردن زباله از ريختن آن سخت تر است. اما کار سخت تر اين است که به ديگران آموزش دهيم نبايد زباله بريزند. پس هميشه تعدادي مي ريزند و تعداد کمتري جمع مي کنند. اما به نظر نمي رسد که هيچ آموزش حساب شده اي براي نريختن زباله وجود داشته باشد. شايد شما هم ديده ايد آدم هايي که پول زيادي خرج مي کنند تا شيک و زيبا به نظر برسند؛ اما رابطه خوبي با سطل زباله ندارند و هر چيز دور ريختني را هر جا که باشد پرت مي کنند. ياد دادن به اين افراد هزينه بردار، نسبتا سخت، و نيازمند به برنامه ريزي هدفمند است. گاهي آنقدر نابساماني در نگهداري از طبيعت ديده مي شود که گويا با برنامه ريزي همدست شده ايم و همه جا را آلوده مي کنيم. در کارگاه نويسندگي به گفتگو در اين مورد پرداختيم و اين هفته به چاپ آثاري در همين راستا اختصاص مي يابد. منتظر آثار شما با موضوع نگهداري از طبيعت، هستيم.

 

 

 

دشمنان طبيعت

آذين شهابالدين

بابا درحال برگشت از سوپرمارکت همراه با يک پلاستيک پر از خوراکي است. در بين راه فقط و فقط به خوراکي هاي خوشمزه اي فکر مي‌کنم که روي داشبورد درون پلاستيک قايم شده‌ اند. حتي وقتي ماشين از حرکت مي‌ايستد و از پنجره با ديدن درخت هاي سرسبز خوشحال مي‌شوم، تمام فکر و ذکر شکم تپلِ‌ من آن خوراکي ها هستند.

مامان و آبجي سارا زيلو را پهن مي‌کنند و پس از آن هم سارا از ما دور مي‌شود تا به قول خودش از هواي آزاد استفاده کند و انرژي لازم براي روبه رو شدن با غول درس هاي کنکوري‌ اش که فردا بايد بخواند را بدست آورد. مي‌ترسم مغزش با اين همه درس خواندن بترکد.

 بابا مي‌گويد: «به ‌به ببينيد عجب جاي با صفايي براتون پيدا کردم». مامان تاکيد مي‌کند که بعد از خوردن خوراکي زباله ‌ها را درون کيسه بريزيد تا در طبيعت رها نشوند.

ليموناد خنک را سر مي‌کشم و با فکر اينکه شيشه ليموناد را با تنه درخت خرد کنم لبخندي گوشه لبم سبز مي‌شود.

ناگهان صداي جيغي کل محوطه را پر مي‌کند. ناخودآگاه شيشه از دستم مي‌افتد و همگي به سرعت سمت صدا مي‌دويم. از چشم هاي سارا اشک و از کف پايش خون مي‌چکيد.

زار زار گريه مي‌کرد و مامان که حالا روبه روي او نشسته بود با ديدن تکه شيشه ‌اي که در پاي سارا رفته بود،‌ دستش را روي دهانش کوبيد: «بايد بره بيمارستان»!

بابا به او کمک مي‌کند تا به ماشين برسد، مامان هم دنبالشان به راه مي‌افتد و زير لب به کساني که اين تکه شيشه ها را در طبيعت رها مي‌کنند بد و بيراه مي‌گويد. شنيدن اين حرف‌ ها از زبان مامانم بعيد بود.

همان ‌جا مثل تير برق مي ‌ايستم. دلم نمي‌خواست اتفاقي که براي خواهرم افتاد براي ديگران هم پيش بيايد. صداي مامان را مي‌شنوم که مي‌گويد: «بجنب سريع بايد برگرديم»!

برمي‌گردم و شيشه ‌اي که چند دقيقه پيش از دستم افتاده بود را بر مي‌دارم و روي صندلي ‌عقب ماشين مي‌نشينم. تا زماني ‌که آن را درون سطل زباله ‌اي بيندازم محکم در دو دست کوچکم نگه مي‌ دارم.

در همان لحظات صداي گوينده راديو به گوشم مي‌رسد که مي‌گويد زباله هايي که مردم در جنگل مي‌اندازند به حدي دير تجزيه مي‌شوند که اثر آنها تا ساليان سال در طبيعت باقي مي‌ماند.

 

 

 

ميراث گذشتگان

سيده فاطيما عقيلي

جنگل فرورفته در زباله، رودخانه هاي گل آلود، حيوانات غرق در نفت، درختان فرتوت، پرندگان منقرض شده، شکار بي رويه و آخرين تکه يخ.

خلاصه تمامي بلاهايي است که انسان موجب وقوع آن  شده! من هم ديگر آن تالاب پر طراوت و امن نيستم! رسوبات کارخانه اي سال هاست که اوقاتم را تلخ کرده! و من ماندم و دوستانم که غرق در آلودگي و زباله اند. و انگار هرچه انسان ها بيشتر به سوي پيشرفت علم و تکنولوژي مي روند، فاصله شان با محيط زيست دورتر از قبل به نظر مي آيد! درخت بلوط فرتوتي که سال هاست سايه اش موجب آسايش انسان ها و گاهي شاخه هايش محل نصب تاب آنها شده با لبخندي بي جان به من مي نگرد و مي گويد: «باز از چه گله مي کني»؟!

با کمي تلاطم به سويش مي روم و مي گويم: «دلت براي پرندگان مهاجر تنگ نشده»؟! همزمان چندين برگ با ريتم خاصي از شاخه هاي بلوط جدا مي شوند: -مگر مي شود براي نبود آن ذوق و تکاپويشان اندوهگين نشد؟ از اولين پرواز جوجه ها تا سمفوني آواي دل انگيزشان! مي شود براي آن لحظات حسرت نخورد؟

باد با صدايي مملو از گرد و غبار گفت: «اهم..اهم.. راستش را بخواهيد من از پراکندن آلودگي گله دارم! اه! يادتان هست چندين سال پيش در مسير گذر من گل ها شکوفا مي شدند و عشاق رازهايشان را به من مي گفتند»؟

مثل هميشه کلاغ بر روي شاخه درخت بلوط فرود آمد و گفت: «غار غار … ديغه چه غبر»؟ نارون کوچک ناليد: «دلت خوشه هاااا! ما داريم از بين ميريم مياد اين وسط کرم خاکي پخش ميکنه»!

ناگهان به ياد دوست ديرينه ام مي افتم، با جنب و جوش مي پرسم: «راستي! هنوز از گيلانشاه خالدار خبر بدست نياورديد»؟ کلاغ کتابي را از زنبيل پر زرق و برقش در آورد و به آرامي گفت: «پيدا کردم داخل شجره‌ نامه خانوادگي ما، يه چيزايي راجع بهش نوشته شده. اممم.... صفحه ۱٫۱۱۱ پاراگراف دوم، بخش گيلانشاه هاي نوک خميده....» درخت بلوط خنديد و گفت: «خب بگو چه اتفاقي افتاده که سي ساله به ما سر نزده»!

کلاغ: «آخه برگه ها جوري بهم چسبيده که چيزي مشخص نيست»!

باد: «شايد با وزش من موضوع حل بشه»!

باد تا جايي که توانست وزيد اما مثل اينکه وزش اين باد صباي آلوده موضوع را حل نمي کرد! نارون غرغرکنان زمزمه کرد: «کچلمون کردي! » وزش باد آرام شد. باد آهي از ته دل سر داد و گفت: «کاري از دستم برنمياد! از طرفي هم اين غيبت سي ساله اش و وجود اين موضوع ما را نگران کرده! مدت هاست دنبال نشانه اي از او هستيم اما....»

خلاصه، با کمک ماه و خورشيد و چرخ و فلک دست در دست هم توانستيم برگه ها را از هم جدا کنيم. متعجب به کتاب مي نگرم.. نگران با تلاطم از اين سو به آن سو مي‌روم.

تالاب مي گويد: «نه! غيرممکنه»!

درست است، سي سالي مي شود که گيلانشاه خالدار منقرض شده! حال من با خود فکر کردم آيا انسان ها لحظه اي به نابودي ميراث طبيعي گذشتگانشان فکر نمي کنند؟!

 

 

 

اهميت به درختان و جنگل ها

ماتيسا حسيني

از زماني که خانواده‌ام را از دست دادم غمگين ترين پرنده‌ ي دنيا هستم.  درست روزي که قرار بود آخرين جوجه سر از تخم در بياره زندگيم از بين رفت.

 وقتي براي پيدا کردن غذا به جنگل رفته بودم، صداي گوشخراش ارّه هاي موتوري و افتادن درخت ها قلب کوچکم را لرزاند. يادم رفت براي چه به جنگل آمده ام. با بال هاي ظريفم تند و تند به سمت لانه ام پرواز کردم، چيزي که مي ديدم باور کردني نبود. لانه ام ويران شده بود، جوجه هايم زير شاخه ها و تنه درخت ها نيمه جان افتاده بودند. صداي يکي از آنها را شنيدم به سمتش رفتم تا نجاتش دهم اما ناگهان درختي ديگر روي ما افتاد، براي لحظه اي دنيا برايم تيره و تار شد.   وقتي به هوش آمدم به جز چند شاخه شکسته و بدن بي جان جوجه هايم و آخرين تخمي که شکسته بود، چيزي نديدم.

 باز هم انسان هاي خودخواه براي رسيدن به اهدافشان جنگلي را نابود کرده بودند.

 

 

 

اهميت تالاب ها و پرندگان مهاجر

مينا کوه کن

به به چقدر صبح زيبايي است خورشيد در مرکز آسمان فرمانروايي مي کند و دوستانم رقص کنان در ميان ابرها بر بالاي آسمان پرواز مي کنند.

 هنگامي که بال هاي خود را باز کردم، باد لابه لاي پرهايم حرکت ميکرد و صداي زمين را آرام در کنار گوشم احساس ميکردم که ميگفت برگرد برگرد.

امروز آخرين روز از فصل زيباي پاييز است و ما بايد فردا در فصل زمستان مهاجرت کنيم به سمت تالاب ميانکاله.

 پدر بزرگ همه را فراخواند تا قوانين مهاجرت را براي همگان دوباره بازگو کند. با دستور پدر بزرگ همه شروع به پرواز کرديم در طول مسير همانگونه که در کنار سها پرواز ميکردم. با او به صحبت پرداختم.

لونا:آيا تا به حال به تالاب ها فکر کردي؟ که چقدر برايمان اهميت دارند؟

سها: آري مگر ميشود  فکر نکرد! تالاب ها براي ما همانند خانه هستند. اگر تالابي نباشد ما هم ديگر نمي توانيم باشيم.

لونا: بله من هم موافقم بايد از تالاب ها نگهداري کنين.زيرا براي تمامي موجودات تالاب ها اهميت دارند.

سها: بله به همين دلايل بايد از تالاب ها مراقبت کنيم ديگر پرندگان هم مانند ما از مناطق دور مي آيند و اينجا زندگي مي کنند و تخم مي گذارند.

 لونا: فقط وظيفه پرندگان و حيوانات محافظت از تالاب ها نيست بلکه انسان ها هم بايد از آنها محافظت کنند در طي مسير  تالابي را مشاهده ميکنيم که ديگر وجود ندارد. خبري از ني هاي سرسبز نيست. آبي نيست که در آن ماهي هاي زيبا  باشند. اين تالاب خشک شده و اين انسان ها بوده اند که آن را آلوده کردند.

سها: بله شرايط اقليمي هم خيلي تاثيرگذار است. کمبود آب گرماي بيش از اندازه در تابستان بادهاي ناشناخته همه اين عوامل بر تالاب ها تاثير مي گذارد و زندگي پرندگاني را که در زمستان به سمت تالاب ها مي آيند به خطر مي اندازد و شرايط را سخت مي کند.

لونا: با اطمينان بله تالاب ها اهميت زيادي دارند. از جمله براي پرندگان مهاجر تنوع زيستي تصفيه آب کنترل سيلاب ها تامين منابع غذايي توسعه اقتصادي گردشگري و صدها اهميت ديگر.

سها: قطعا همين طوره تالاب به  عنوان اکوسيستم فوايد زيادي دارد.

لونا:چند کار مهم  براي نگهداري و مراقبت از  تالاب  و پرندگان بگو لطفا!

سها: چشم چند توصيه مهم دارم براي آنهايي که دوستدار پرندگان و محيط زيست هستند. از تالاب ها حفاظت کنيد! از زباله انداختن درون آنها بپرهيزيد و آلوده نکنيد! محافظت از تالاب ها را به عموم مردم بايد آموزش داد. درباره پرندگان مهاجر و اهميتي که تالاب ها دارند از فعاليت هايي که باعث ميشود محيط زيست آسيب ببيند، پرهيز کنيد.

لونا: خيلي ازت ممنونم سها واقعا فوق العاده گفتي و بسيار کاربردي. حفاظت و نگهداري  از محيط زيست تالاب و پرندگان مهاجر نياز به آگاهي و همکاري دارد.

سها: بله قطعا همين طوره با عمل کردن  به اين توصيه هاي مهم ميتوانيد سهمي در حفاظت از اين اکوسيستم ارزشمند را داشته باشيد.

همچنان که من و سها سرگرم صحبت کردن بوديم، پدر بزرگ آمد کنار ما و شعر بسيار زيبايي بيان کردند. زندگي زندگي است و من به پرواز پرندگان فکر ميکنم.

لونا: بله پدربزرگ خيلي شعر معناداري را خواندين و نشان داديد که دوست دار طبيعت و پرندگان باشيم و اين ها نقش کليدي در زندگي موجودات دارند. در قبال تمام چيزهايي که خداوند براي آرامش و بهتر زندگي کردن ما خلق کرده است وظيفه خود ميدانيم مسئوليت پذير باشيم براي بهتر زندگي کردن  تمامي موجودات و خودمان.

 

 

خوشحالي شوکاي کوچولو

حلما رسولي

براي اولين بار تصميم گرفتم تنها برم جنگل تا تمشک وحشي بچينم، وسايلمو جمع کردم و راه افتادم. مسير طولاني بود، اما ذوق و شوقم به من اراده ميداد تا ادامه بدم. تو مسير به رودخانه اي رسيدم که قبلا با خانواده ام به اونجا براي گردش رفته بوديم. چشمام از تعجب داشت ميزد بيرون. واي چه اتفاقي افتاده؟! چقدر آب رودخونه کم شده؟ چقدر زباله؟ از کجا اومده؟ مگه ميشه براي چنين جاي بکري اين فاجعه رخ بده؟ رفتم کنار رودخونه کمي نشستم تا ببينم صداي هميشگي  داره. نه انگار پر از غم بود و غصه. ديگه ماهي هاي خوشگلش نبودن که توش بالا و پايين بپرن و از خوشحالي برقصن، کمي از زباله ها رو جمع کردم، ولي فايده نداشت. حجمش زياد بود. پس به سمت جنگل رفتم که تمشک بچينم اما همچنان در فکر نجات رودخونه بودم. حس ميکردم مسير طولاني و خسته کننده شده. بالاخره به بهشت تمشک وحشي رسيدم. هر چي از زيبايي اش بگم کم گفتم. خدا رو شکر اينجا هنوز بکر و دست نخورده.

دلم براي برادر تنبل و خواب آلودم سوخت که نميتونه از اين زيبايي لذت ببره و محرومه. خب از جات پاشو! يه تکوني بخودت بده!

شروع به چيدن تمشک کردم. يه دونه تو دهنم گذاشتم چقدر خوشمزه و لذيده! صدايي اومد! يه کوچولو ترسيدم. مکث کردم و خوب گوش دادم. صدايي شبيه به ناله بود.

به سمت صدا که پشت بهشت تمشک بود رفتم. چه صحنه ي وحشتناکي! حجم زيادي از زباله هاي انساني. به دنبال صدا گشتم. بالاخره پيدايش کردم. شوکا کوچولو غرق در خون. واقعا گريه ام گرفته بود.

بغلش کردم و به گوشه اي بردم. از توي کوله ام پارچه تميز و آب برداشتم تا جاي بريدگي و زخم رو تميز کنم.

پاش بشدت توسط شيشه شکسته بريده شده بود. هر طوري بود پاشو بستم و روي تنش جاي زخمي بود که روش خونمردگي جمع شده بود، تميزش کردم جاي گلوله بود که خراش بدي انداخته بود. معلوم بود تونسته از دست شکارچي فرار کنه.

چرا آخه؟ زباله زيستگاهشونو از بين ميبره. شکارچيا جونشونو ميگيرن، آخه اين حيوناي زيبا چه گناهي کردن؟!

اشکام ميريخت و غرق فکر بودم خدايا چکار کنم؟

پشت اين بهشت تمشک، خونه ي شوکا کوچولو بود. ولي حالا شده بود محل تجمع زباله ها.

پر از پلاستيک، شيشه شکسته و قوطي هاي بُرنده، بوي بدي که محل جمع شدن حشرات ريز شده بودن، اصلا زباله هاي عجيب و غريبي بودن انگار.

چرا بايد اينجا رها ميشدن؟ قلبم به درد اومد. اطراف خونه اش رو تميز کردم و يه گوشه گذاشتم و تصميم گرفتم برگردم و موضوع رو با پدر و مادرم در ميون بذارم شايد بتونيم کاري کنيم.

در راه برگشت، پدر و مادرم و حتي برادر تنبلمو ديدم که کنار رودخونه هستن و دارن تميز ميکنن، چند نفر ديگه هم دارن کمکشون ميکنن.

موضوع رو گفتم، پدرم گفت بايد نيروي بيشتري جمع کنيم پس به دوستاش اطلاع داد.

همه اومدن و به سمت خونه ي شوکا راه افتاديم.

شروع به پاکسازي کرديم. دوست پدرم که دامپزشک بود پاي شوکا کوچولو رو بخيه زد و به زخم روي بدنش رسيدگي کرد.

به من گفت آفرين کارت عالي بود. اگر به موقع نميرسيدي شايد پاشو از دست ميداد يا بر اثر خونريزي خودش از بين ميرفت.

پشت بهشت تمشک تميز شد. اما من همچنان نگران، اگر دوباره تکرار بشه؟ و باز حيونا آسيب ببين چي؟ آخه ما که هميشه نيستيم مراقب اين حيوناي بي گناه باشيم.

چه کاري ميتونم انجام بدم؟ چطور دلشون مياد اينقدر راحت به طبيعت آسيب بزنن؟

تو فکر بودم ديدم شوکا کوچولو خودشو به من چسبونده و لوس ميکنه. نوازشش کردم و برق خوشحالي رو تو چشاش ديدم. کمي آروم گرفتم. بهش قول دادم تا جايي که بتونم نذارم کسي  بهشون آسيب بزنه. اما  بعضي انسانها براي راحتيِ خودشون حاضرن به همه چي آسيب بزنن.

 

 

 

زباله هاي رها شده

بهار جام خورشيد

يک روز گرم تابستاني بود. با خانواده ام به جنگل رفتيم. نزديک جنگل بوديم که خواهرم مي خواست پلاستيکي را در جنگل رها کند که مادرم جلويش را گرفت وگفت: «دخترم ميداني که چند سال طول مي‌کشد که اين تکه پلاستيک تبديل به خاک شود»؟ خواهرم با تأسف گفت: «نه نمي دانم». مادرم با ناراحتي جواب داد: «چهارصد سال طول مي‌کشد تا در آب تجزيه شود اما هشتصد سال طول مي‌کشد که در خاک تجزيه شود. پس ديگر زباله اي را در جنگل يا جاي ديگر رها نکن»!

 خواهرم با تعجب گفت: «هشتصد سال؟! واي چقدر زياد! چشم مادر ديگر زباله اي را در جايي رها نمي کنم»! خلاصه به جنگل که رسيديم، جنگل جايي نداشت که زباله نباشد. مادرم با ناراحتي گفت: «مي بينيد اين همه زباله را؟ ساليان سال طول مي‌کشد تا اينها تجزيه شوند. اگر خدايي نکرده يکي از اين حيواناتي که در جنگل زندگي مي‌کند اين زباله ها را بخورد، مي ميرد و همين کارهاست که بعضي از حيوانات منقرض مي شوند. همه کار همين مردم هست که با زباله هايي که‌ در جنگل مي اندازند، حيوانات اذيت مي شوند». خلاصه وقتي حرف هاي مادرم تمام شد، تصميم گرفتيم که چند تا پلاستيک زباله و دست کش بياوريم و زباله هاي اطرافمان را جمع کنيم و بعد تفکيک کنيم و بعد در سطل خودشان بريزيم و بعد دست هاي خودمان را بشوييم. ما اين کارها را کرديم تا حيوانات آسيب نبينند و مردم راحت باشند که وقتي به جنگل آمدند برنگردند و از منظره ي طبيعت لذت ببرند. بعد خودمان ميان سايه درختان زيلو پهن کرديم و نشستيم و از فضاي طبيعت و صداي پرنده ها لذت برديم.

 

 

 

 

فاطمه و درخت

زهرا مازندراني

 

فاطمه در حال بازي بود که گشنه‌ اش شد و خوراکي را باز کرد و خورد و پاکتش را انداخت در باغچه. صداي سرفه شنيد و با خودش گفت: «کي داره سرفه مي‌کنه»؟

نگاهي به پشتش کرد ديد درخت دارد سرفه مي‌کند. ناگهان از ترس جيغ کشيد. ولي ريشه‌ هاي درخت جلوي دهانش را گرفتند و درخت گفت: «اگر جيغ نکشي ريشه ‌ام رو از جلوي دهنت برمي‌دارم».

 فاطمه سرش را به نشانه (بله) تکان داد و درخت ريشه هايش را از دور دهان فاطمه برداشت و پرسيد: «چرا آشغال مي‌ريزي»؟

فاطمه جواب داد: «خب سطل آشغال خيلي دور بود».

درخت گفت: «خب معني نداره! چون دوره، چون فلانه، بايد اينجا آشغال بريزي»؟!

 فاطمه از خواب بيدار شد و گفت: «واي همش خواب بود»!