دربارهي انيميشن در سايهي سرو
سینما |
محمدصالح فصيحي
در سايه ي سرو. اسمي مستعار. مستعاري. براي انيميشني کوتاه - نوزده دقيقه اي - به کارگرداني شيرين سوهاني و حسين ملايمي، که در سال 1402 ساخته شد. انيميشني ساخته ي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، که سومين اسکار را براي ايران گرفت. بعد از جدايي نادر از سيمين و فروشنده ي فرهادي. در سايه ي سرو درباره ي زندگي يک ناخداي پير و دخترش است. داستان از کجا شروع ميشود؟ از جايي که ما با شخصيت ناخدا روبروايم، ناخدايي که با خودش درگيري ذهني زيادي دارد. طوري که اين درگيري گاه-گاهي به جنون ميرسد. به ديوانگي. به اينکه سرت را بکوبي به آيينه. به اينکه چيزي را پرت کني از پنجره ي خانه بيرون. شيشه بشکند و هزار تکه شود. و لب پنجره که تنگ ماهي اي بود، بيفتد پايين و ماهي لب ساحل دريا، در جستجوي آب، بدهد جان. بالا، پايين، بالا، پايين، پايين، بالا. عينهو ارميا. وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ. اين دوگانگي، در کل داستان تنيده شده است. مثل يک ميخ فرو رفته است در کل نقطه ي ثقل داستان. اما کج نشده است. به عکس کوبيدن ميخي که ناخدا ميزند. ميزند و زرد ميشود، سبز ميشود، سرد ميشود، آبي ميشود، ميشود افسرده و پژمرده. ميشود دلمرده و سرخورده. از شبي که جتها، هواپيماها، آن دشمنان، ميآيند بالاي سر آسمان ايران، در جنوب اين خاک، و حمله ميکنند با بمب و موشک به آن ها. چرا؟ نميدانيم. کي؟ نميدانيم. اما ميدانيم که ناخدا آن شب رو کشتي اش بوده. کشتي چوبي و بزرگ و سنگينش. خودش بوده و دختر کوچک و زنش. و آن ها اين کشتي را هم ميزنند. و ناخدا ميبيند که زنش پرت ميشود تو آب. ميفتد تو دريا. و دريا، مواج. شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل! و خب کسي نميداند حال آن افراد بدحال را. که دختر گريه ميکند و مرد هم. پدر هم. دراز ميشود دستش. در آرزوي دستي. در آرزوي نجاتي. در آرزوي سرابي. با اشتياق آغوش، نه با احتياج. اما زن افتاده تو دريا. زن، مادر، نگاه، تغيير، حرکت. حرکت، اتفاق بعد تو نگاه من فرو شد. چگونه حمل کنه اين قاصدک-دختر جنون رو. خيليها تو اين قسمت از سفر... دختر ميگويد ميرود... ميمردن... ديگر توان زندگي با اين پدر را ندارد. پدري که پير شده و تنها. پدري که انگار خودش افتاده تو دريا. پدري که انگار خود به چشم خويشتن ديده است که جانش ميرود. و ميبيند که دختر بار و بنديلش را ميبندد و ميخواهد برود. دوگانگي. شايد. شايد وقتي که زنش افتاد و غرق شد، مرد مقصر بوده. و شايد وقتي که دخترش تاب زندگي با اين پدر را نداشته، همچنان مرد مقصر بوده. همچنان پدر. پدر با رفتن دختر هم ميميرد. با اشتياق آغوش، نه با احتياج. و دختر غروب رو فرو کرد تو کوله پشتيش و از خانه رفت بيرون. اما، بيرون عجيب است. اما بيرون ساحل درياست و عجيب است. عجيبتر از حمله ي سرخ موشک ها. عجيب تر از کوبيدن سر يک پيرمرد به آيينه. عجيب تر از ديدن دستي که بالا ميآيد از ته آب به اميد دستي، نجاتي، سرابي، معجزه اي، رهايي. رهايي. رهايي؟ نه. همچنان ميخکوب لب در. رو به آب. رو به گرما. آن جلو يک نهنگ افتاده است. يک وال. هماهنگ نهنگ است وال؟ بالاخره افتاده آنجا. لب ساحل. دم در خانه انگار. نصفش رو ساحل و نصفش تو آب. چطوري افتاده؟ نميدانيم. کي افتاده؟ نميدانيم. عين موشک. عين جت. آوار شده تو زندگيشان. يکهو. بي مقدمه. بي دليل. اما هست الان. و زندگي، آبتني در حوضچه ي اکنون است. حالا چه کار کنيم؟ يک بار مرد بوده و شب آشوب و غرق زنش، و يک بار مرد هست و صبح جنون و طرد دخترش. چه کار کند-ميکني؟ دختر، به هزار دليلي که ميتواند باشد و نباشد ميخواهد که نجات بدهد اين نهنگ را. بکشدش تو دريا. ببردش تو آب. اما نهنگ خيلي خيلي بزرگ است. انگار که غول. غول عطا. حالا بيا کمکش کنيم ببريمش تو آب. چطوري اما؟ پدر ميآيد و دختر هم. بيل برميدارند و کلنگ هم. زور ميزنند و دست و پا هم. اما انگار نه انگار. سنگين سنگين. تکان نميخورد از جاش. پدر ميرود تو آب. ميزند به دل دريا. تا بلکه از دل دريا، برآرد نوري. سروري. لبخند تلخي-شادي که بيايد رو صورت دختر. يادگار صورت مادر. زن. نگاه، تغيير، حرکت، اتفاق بعد تو نگاه مرد فرو شد. رو به قاب عکس. تو کشتي. رو به خود جوانش و زن و بچه اش. نه. باز آن شب. شب شک، شب شور، شب هول، شب جنون، شب آشوب، که: ما را همه شب نميبرد خواب. آتش، فندک، سيگار. تو آغاز جواني و آسمون و دود؟ نه. من انتهاي پيريام و همچنان آسمان و دود. دود، دود، دود، دود ميزند بيرون از بيني، دهان، گوشها، از همه جاي پيرمرد. آخ...، آخ که دارم تا ته ميسوزم. سرنوشت نخ بود و منم يه سوزن. خيس خيس، زير بارون... بازِ آسمون ببار، با من. نه، پاشو نفس بکش. پاشو برگرد درد بودن رو دوباره حس کن، پاشو نفس بکش. يک کام ديگر. نفس، بازدم، سيگار و پوفففف. بکش نهنگ را با کشتي عقب. به! عجب ايده اي.
طناب را ببند به نهنگ و نهنگ را با کشتي بکش عقب. شروع، روشن شدن، گاز، حرکت. حرکت. کشتي را بکش آنور. زور بزن. از سرت بيرونش کن. از ساحل بيرونش کن. بکشش. کشش. کشيدن. کشيده شدن. مستحيل شدن در يک لفظ. در يک کلمه. يک لغت. تکرار، تکراري. اجبار، اجباري. حشو. حشو، حشو، حشو. حشوِ حشو. و مستحيل. حل. محلول. مغلوب. مغلوب يک ياد، يک خاطره، يک کار، با يک تن زار و نزار و بيعار و بيحال. نميآيد نهنگ. دريغ از يک تکان. يک سانت. نه، هيچ. چه کارش کنيم؟ دختر از آن سمت در فکر نهنگ است. در فکر نفس کشيدن و زنده ماندنش. هرچي کهنه و لباس و پارچه در خانه هست ميآورد و خيس ميکند و ميندازدش رو نهنگ. ته مانده ي اميد طراوت و آب. مجازي از دريا. نفس بکش. پاشو نفس بکش. بابا يک تکاني، زوري، کاري بکن نهنگ. تلاشي بکن. شروع ميکند به کندن زيرش با همان بيل و کلنگ. انگار که ماشين. ماشيني که گير کرده باشد در سن. در خاک شل و ول. در گِل. در تپه شني. دستجرد. عصر، دم غروب، من، پدر، مادر، خاله، شوهرخاله، و پسرخاله ها. هان؟ يک ايده ي بکر. يه ايده دارم. يه ايده ي خوب. چرا با کشتي بکشيم نهنگ را به زور؟ اينجوري که نميمونه برا کشتي و من جون ميده شايد اينطوري خود نهنگ و به جاش از سر تا پام، خودم را بکنم فدا. براي دختر تنهام. براي يک دم شاديش. يک لمحه خوشيش. يک لبخندي که شکوفه ميدهد در آن صورت نورانيش. و بعد؟ کم کم نور کم ميشود. کم کم کشتياي که سوراخ شده، پايين ميآيد و طناب متصل به نهنگ سفت ميشود و کشيده. عين تيز شدن يک عقده. کشتي ميرود پايين و پيرمرد هم. کشتي غرق ميشود و احتمالا پيرمرد هم. نهنگ کشيده ميشود تو آب و لبهاي دختر هم و دستهاي پيرمرد هم و زندگي ميآيد به نهنگ و مرگ ميآيد به کشتي و پيرمرد. دوگانگي. زندگي. مثنوي. و هوَ خَيْرُ الوارثين!