بازگشت جاودانه: تجلي اسطوره و بودا در چرخه حيات فيلم «بهار، تابستان، پاييز، زمستان... و بهار»
یادداشت |
سيد حميد شريفنيا
در جهاني که غرق در شتاب و آشوب است، فيلمي چون «بهار، تابستان، پاييز، زمستان... و بهار» همچون نفسِ کشيدهشدهاي در سکوت کوهستاني، تماشاگر را واميدارد تا ايستاده، به درون نگاه کند. اين اثر آرام و بيادعا از کيم کيدوک، نه صرفاً روايتي درباره يک راهب و شاگردش، بلکه مانترايي سينمايي است در ستايش چرخههاي زندگي و مرگ، ميل و رهايي، گناه و تطهير. فيلم بهجاي بهرهگيري از کلام، از سکوت ميگويد، از آب و چوب و نفس، از عبور فصلها و تکرار آنها. در دل طبيعتي بکر، در معبدي که چون قويي خاموش بر سطح درياچهاي دورافتاده شناور است، روح انسان در مسير آگاهياش به تماشاي خويش مينشيند.
ساختار فيلم بر اساس تقسيم چهار فصل طبيعت شکل گرفته است، اما اين چهار فصل، تنها نمودهاي اقليمي نيستند؛ بلکه چهرههاي مختلفي از هستياند که از دل اسطوره و عرفان برآمدهاند. بهار، کودکي معصوم است؛ تابستان، شهوت جواني؛ پاييز، آگاهي تلخ پس از خطا؛ و زمستان، زمان مکاشفه و رهايي. بازگشت به بهار در پايان فيلم، نه بازگشتي ساده به آغاز، بلکه نشانهاي است از چرخش بزرگ هستي: سَمسارا، چرخهي بيپايان تولد و مرگ، که در آن هر روح، بارها و بارها از خود ميگذرد تا خويشتن را بيابد.
در فصل نخست، کودک به معبد وارد ميشود و با حيوانات اطراف بازي ميکند. اما بازي او، بازي معصومانهاي نيست. او سنگهايي به پشت ماهي، قورباغه و مار ميبندد و در تقلايي کودکانه، آنها را به بند ميکشد. اين کنش، بسيار فراتر از يک بازي کودکانه است؛ تصويري اسطورهاي از نخستين لحظههاي ورود انسان به جهان مادي، لحظهاي که بيخبر از قانون اخلاق، دست به آزار ميزند. استاد پير، با صبر و سکوت، کودک را مجبور ميکند تا همان رنج را بر پشت خود حس کند؛ نه براي مجازات، بلکه براي درک پيوند ميان کنش و پيامد. در اينجا، قانون کارما براي نخستين بار متجلي ميشود: نه بهعنوان کيفر، بلکه بهعنوان آموزش.
حيواناتي که کودک با آنها تعامل دارد، هرکدام بار اسطورهاي خاص خود را دارند. ماهي، نماد آگاهي و حيات، اکنون زير بار سنگي بيهوده، در مسير مرگ است. قورباغه، که دوزيستياش يادآور گذار از ناخودآگاه به آگاهيست، قرباني گسست طبيعي خود ميشود. و مار، نماد کهنسال نيروهاي شهودي و تولد دوباره، به بند کشيده ميشود، آنهم پيش از آنکه کودک معنا يا خطر آن را درک کند. در اين صحنه، روح کودک وارد مرحلهاي ميشود که ميتوان آن را هبوط به جهان ماده دانست؛ مرحلهاي که در اسطورهها، همتراز با خوردن ميوه ممنوعه يا دزديدن آتش است. در تابستان، کودک به جواني بدل شده است. اکنون شور شهواني جاي بازي را گرفته است. عشق، همچون آتشي خاموشناشدني در او زبانه ميکشد. دختري بيمار به معبد آورده ميشود، اما حضورش مرز ميان زهد و هوس را در هم ميشکند. جوان، همانند پرسفون که به جهان زيرين کشيده شد، از خلوت معبد بيرون ميرود و در پي دلبستگي، معصوميت خود را از دست ميدهد. در چشم استاد، که همچون نگهباني از سنت و تعادل است، اين رفتن، نه خطا، بلکه ضرورتي در مسير بلوغ است. چرا که در چرخه هستي، تنها از دل تجربههاي جسماني و شکستهاي عاطفي است که آگاهي حاصل ميشود.
وقتي پاييز ميرسد، قهرمان داستان بازميگردد؛ نه چون آن کودک بازيگوش، بلکه چون مردي گناهکار و فراري. او دست به قتل زده، دلباختهاي حسود و خشمگين بوده است. حالا، در ميانه درياچه، دوباره در معبد ايستاده است—زخمي، سرگردان، اما هنوز اميدوار. استاد، در واپسين آموزههاي خود، او را وا ميدارد تا سوتره دل را با چاقو بر زمين چوبي معبد حک کند. اين عمل، نه تزئيني است، نه رياکارانه؛ بلکه نوعي رستگاري از طريق رنج است. هر ضربه چاقو، تلنگري است بر ديوارهاي نفسانيت؛ هر حرف، زخمي است که اکنون به نور بدل ميشود. در نهايت، وقتي پليس براي دستگيري او ميآيد، ديگر نيازي به مقاومت نيست. اين تسليم، نشانه نخستين بيداري است. در زمستان، استاد از جهان ميرود. در سکوتي آرام، خود را در آتش ميسپارد و به نيروانا ميرسد؛ نه با هياهو، نه با معجزه، بلکه با پذيرش. مرد، اکنون تنهاست. اما تنهايي او، حاصل تبعيد نيست، بلکه ثمره سير و سلوک است. او معبد را باز ميسازد، در يخزدگي درياچه مراقبه ميکند، و پيکرهي بودا را تا قله کوه حمل ميکند. اين صعود، همچون کوششي سيزيفوار، اما معناگرا، نشاني است از اراده رهايي. وزن پيکره، وزن همه گناهان، خطاها و خاطرات اوست که اکنون بدل شدهاند به ابزار آگاهي. و هنگامي که زني، کودکي را در معبد رها ميکند، چرخه بار ديگر آغاز ميشود؛ اما اين بار، قهرمان ما در جايگاه استاد ايستاده است.
بازگشت به بهار، بازگشتي اسطورهاي است. کودک جديد، همچون آن کودک نخستين، همان بازيهاي بيخبرانه را تکرار ميکند. اما اکنون، ناظري هست؛ کسي که راه رفته، زخمي شده، دگرگون گشته، و اکنون نگاه ميکند. چرخهي حيات، تکراري بيپايان نيست؛ هر دور، امکاني براي آگاهي است. در دل اين تکرار، رشد نهفته است؛ سفري مارپيچ که اگرچه بازميگردد، اما هر بار از سطحي عميقتر ميگذرد.
فيلم کيم کيدوک، در فرم و محتوا، بازتابيست از ساختار اسطورهاي سفر قهرمان. از آغاز بيگناهي، تا خروج از بهشت، سقوط در گناه، تطهير، و در نهايت، بازگشت به اصل. اين سفر، در تمامي سنتهاي اسطورهاي تکرار شده است: در اوديسهي هومر، در سير حضرت عيسي، در زندگي بودا، در داستانهاي ايراني چون سهراب و زال. در هر يک از اين اسطورهها، عنصر گريز، آزمون، رنج، مرگ و بازگشت وجود دارد و فيلم کيم کيدوک، با زباني تصويري، اين ساختار جاودانه را در کالبدي شرقي و بودايي زنده ميکند.
زبان فيلم، زبان سکوت است؛ همان سکوتي که در آيين ذن، در مانتراهاي تبتي، و در مکاشفههاي درون يافت ميشود. هيچ سخني، چون باد، آب و صداهاي طبيعي در فيلم پررنگ نيست. همانگونه که اسطورهها، به جاي منطق، از نماد تغذيه ميکنند، اين فيلم نيز مخاطب را به استدلال دعوت نميکند، بلکه او را در سکوت و مشاهده، شريک يک مراقبه ميکند. موسيقي کمينهگرا، تصاوير مينيماليستي، و ريتم آهسته روايت، همه به خدمت تجربهاي دروني درميآيند؛ تجربهاي که از درون ميجوشد، نه از بيرون تحميل ميشود. اما شايد يکي از عميقترين بُعدهاي اين اثر، در همنشيني آن با ساختار اسطورهاي سفر قهرمان باشد؛ همان الگويي که جوزف کمپبل، اسطورهشناس برجسته، در کتاب ماندگار «قهرمان هزارچهره» به آن پرداخته است. اين الگو، بر پايه کهنالگوهاي جهانشمول شکل گرفته که در ناخودآگاه جمعي بشر از آغاز تاريخ تا امروز حضوري ماندگار داشتهاند. سفر قهرمان، سفري است از آستانه تا آگاهي، از جدايي تا بازگشت، از جهل تا روشنايي. و در فيلم کيم کيدوک، اين ساختار به ظرافتي خيرهکننده تجلي يافته است، نه در قامت يک اسطورهي شکوهمند، بلکه در سکوتي شرقي، در فضاي خالي يک معبد چوبي، در آهستهرفتن بر آبهاي ايستاده.
در آغاز، کودک فيلم، همان قهرمان معصوم است؛ بيخبر از جهان، بيخبر از مسئوليت، هنوز در آستانه آگاهي ايستاده. جهانِ آشنا براي او، معبد است؛ دنيايي محافظتشده، که همچون رحم مادر، او را از مخاطرات جهان بيرون ميپوشاند. اما اين آرامش، تنها مقدمهاي است بر آنچه در پي خواهد آمد. با نخستين خطاهاي کودک، با بستن سنگ بر پشت حيوانات، نشانههاي نافرماني و آگاهي در او پديدار ميشوند. اين همان دعوت به سفر است - لحظهاي که قهرمان بايد از وضعيت ابتدايي خود بيرون بيايد و با حقيقتهاي بيروني و دروني روبهرو شود. استاد پير، در نقش راهنماي مرموز، همانند مرشدِ همه اسطورههاست. همانگونه که مرلين، راهنماي آرتور است، يا گاندالف، همراه فرودو، اين استاد نيز نه چون واعظ، بلکه چون آينه، تنها حضور دارد. او ميبيند، آموزش ميدهد، ولي دخالت نميکند. راه را نشان ميدهد، اما نميپيمايد. و زماني که قهرمان در جواني، به تبوتاب عشق گرفتار ميشود و معبد را ترک ميگويد، اين همان عبور از آستانه است - مرحلهاي که در آن قهرمان از جهان آشنا خارج شده و وارد قلمروي ناشناخته ميشود، قلمرويي پر از خطر، آزمون و اغوا.
در دنياي بيرون، قهرمان با آزمونهاي بزرگ روبهرو ميشود: عشق، حسادت، جنايت، و گريز. او سقوط ميکند، اما اين سقوط، جوهره سفر قهرمان است. چرا که در دل تاريکي است که بذر نور کاشته ميشود. آنگاه که قهرمان بازميگردد، خسته، فرسوده و گناهکار، ما به مرحلهي فرود به درون غار رسيدهايم - همان نقطهاي که کمپبل آن را «گور مقدس» مينامد، جايي که روح، با مرگ کهنترين نسخهي خود مواجه ميشود. نوشتن سوره قلب با چاقو، دقيقاً همان مرگ و تولد مجدد است: مردن در مقام انسان سابق، و زادهشدن در مقام انساني نو. با مرگ استاد، قهرمان اکنون تنهاست. اين مرحله، همان آزمون نهايي است؛ مواجههي مستقيم با سکوت، با طبيعت، با تنهايي، با خلأ. اما اين خلأ، تهي نيست، بلکه آکنده از نور است. و سرانجام، پس از گذر از يخبندان درياچه، بالا بردن پيکره بودا به قله کوه، و پذيرش يک کودک، قهرمان به مرحلهي نهايي سفر ميرسد: بازگشت با اکسير. او حامل دانشي است که در جهان بيرون آموخته؛ حامل رنج، تجربه، و آگاهي است، و آن را به جهان بازميگرداند - به کودک جديد، به فصل تازه، به جهاني که هنوز در خواب است. سفر قهرمان در اين فيلم، نه يک ماجراي پرماجرا، بلکه مراقبهاي آرام و سرشار از معناست. نه شمشير و اژدهايي در آن هست، نه هيولايي بيروني. تمام نبردها، در درون رخ ميدهد. همه هيولاها، سايههايي هستند که از اعماق روح سر برميآورند. و استاد واقعي، آن است که بيآنکه بر تو سلطه يابد، تو را به ديدن خويشتن فراخواند. در حقيقت، «بهار، تابستان، پاييز، زمستان... و بهار» نه تنها با اسطورههاي کهن پيوند دارد، بلکه خودش يک اسطورهي نو است. اسطورهاي براي انسان امروز، که از صومعهي درون خود تبعيد شده، در جهان بيروني گم شده، و در حسرت بازگشت به سرچشمه ميسوزد. فيلم، با بهرهگيري از ساختار اسطورهاي کمپبل، ما را به ياد ميآورد که راه رهايي، تنها از دل رنج، آگاهي، و بازگشت ميگذرد؛ بازگشتي نه به آغاز، بلکه به نقطهاي که در آن، همه چيز آشناست، اما اينبار، چشمي نو بر آن گشوده شده است. فيلم کيم کيدوک، اسطوره را از قالب کهن و تاريخي بيرون کشيده و آن را به جان انسان معاصر دميده است. تماشاي اين فيلم، نوعي مراقبه است؛ و شايد، همانند هر اسطوره بزرگ، آئينهاي باشد براي نگريستن به خود. در پايان، فيلم نه نتيجهگيري ارائه ميدهد، نه موعظهاي بيان ميکند. تنها تصوير پاياني، کودکي ديگر است، در همان معبد، در همان آب، با همان خطاهاي کوچک؛ و راهبي که نظارهگر است. اين، نه تکرار است، نه سرنوشت محتوم؛ بلکه فرصتي است ديگر، براي عبور، براي رشد، براي آگاهي. همانگونه که بودا بارها در تجسدهاي گوناگون به جهان بازميگردد تا آموزش دهد، انسان نيز در هر بازگشت، امکان رهايي تازهاي مييابد. ميرچا الياده در کتاب اسطوره بازگشت جاودان (1954) توضيح ميدهد که بسياري از آيينها و اسطورههاي سنتي بر ايده زمان چرخهاي و بازگشت به لحظه آفرينش بنا شدهاند. در اين ديدگاه، زندگي انسان و کيهان نه خطي و رو به پيش، بلکه تکراري و بازآفرين است. فيلم کيم کيدوک دقيقاً بر اين بنيان ساخته شده است: فصلها بارها همان چرخه معنايي را بازتوليد ميکنند. جوزف کمبل در قهرمان هزارچهره (1949) نيز از الگوهاي جهاني سفر قهرمان سخن ميگويد: جدايي، آزمايش، سقوط، و بازگشت. حرکت شخصيت اصلي فيلم، از معصوميت کودکي به دلبستگيهاي جواني، از خطا به سقوط، و سرانجام بازگشت به معبد و پذيرش انضباط، دقيقاً در چارچوب همين سفر قهرماني و اسطورهاي جاي ميگيرد. از طرفي ديگر فيلم را ميتوان تجسم تصويري آموزه چهار حقيقت شريف بودا در نظر گرفت که در متون اوليه همچون دههنيکايا (Dīgha Nikāya) و سميوتا نيکايا (Saṃyutta Nikāya) روايت شدهاند:
1. وجود، آکنده از رنج است.
2. سرچشمه رنج، دلبستگي است.
3. پايان رنج امکانپذير است.
4. راه رهايي پيمودن راه هشتگانه است.
در بهار، کودک به واسطه اعمالش با کارما و پيامد رنجآور آن مواجه ميشود. تابستان و پاييز نماينده سلطه تنهـا (تشنگي يا ميل) و سقوط اخلاقياند. زمستان صحنه خاموشي و توبه است. بازگشت معصوميت در بهار دوم نشان ميدهد که پايان چرخه نه نابودي، بلکه باززايش همراه با آگاهي بيشتر است.
از منظر متون متأخرتر بودايي همچون لوتوس سوترا (Saddharma Puṇḍarīka Sūtra)، بازگشت و تحول شخصيت فيلم را ميتوان نوعي «بذر بيداري» دانست؛ مفهومي که هر موجودي حامل هستي بودا (Buddha-nature) است و رهايي بالقوه در ذات او نهفته است.
رفتارهاي آييني در فيلم نه زينت زيباييشناسانه، بلکه بنيان معرفتي اثر هستند. در سنت ذن ــ چنانکه در متوني همچون گاتها از لينجي (Linji Yulu) روايت شده است ــ حقيقت نه از طريق بحث و استدلال، که از راه تمرين مستمر و زيستهي بدني انتقال مييابد.
صحنههايي همچون کندن متون مقدس بر کف چوبي صومعه يادآور سنت کاليگرافي بودايي است که در آن نوشتن کلمات در خود به معناي مراقبه و پالايش است. همچنين کشيدن مجسمه بودا به قله يادآور رياضتهاي آييني در مهايانه است که در آن ترکيب رنج و رستگاري راهي براي درک حقيقت دروني تلقي ميشود.
مرگ استاد پير در شعلههاي آتش را ميتوان با دو سنت پيوند داد: نخست، «خودسوزي آييني» که در برخي منابع ذن و نيز تاريخ معاصر (مانند راهبان ويتنامي در دهه 1960) چونان نشانهاي از فراگذشت از بدن و اعتراض روحاني تفسير شده است؛ دوم، سنت اسطورهاي مرگ و باززايي از طريق آتش که در بسياري از اسطورههاي هندواروپايي و آسيايي مشترک است. به تعبير الياده، آتش در اسطوره تطهيرکننده و نوزاينده است. با مرگ استاد، چرخه تکميل ميشود و جايگزيني نسلي در ساختار معنوي رخ ميدهد.
نويسنده و منتقد