رنه دکارت: شک مي کنم پس هستم
یادداشت |
محمد حسين شعباني
رنه دکارت در سال 1596 در شهر لاهه فرانسه چشم به جهان گشود. در بيستسالگي تصميم بر جهانگردي گرفت و به هلند و سپس به آلمان سفر کرد. خود او دربارة اي تصميم ميگويد: «گمان داشتم که به قدر کفايت عمر صرف آموختن زبان و مطالعة کتابهاي گذشتگان و تواريخ و افسانههاي آنها کردهام. زيرا همصحبتي با مردمان پيشين فيالجمله مانند مسافرت ميباشد که يک اندازه آگاهي بر آداب اقوام مختلف ضرورت دارد تا شخص بتواند در آداب قوم خويش به درستي حکم کند و گمان نکند آنچه با رسوم ما مخالفت دارد سخيف و باطل است، چنانکه اين عقيدة کساني است که سير و سياحتي نکردهاند».
سرانجام امّا عشق به معرفت و دانش و ميل به پرهيز از معاشرت با مردم و بيرغبتي او به مقامات و مناسب باعث شد او براي مدت بيست سال به گوشه نشيني روي بياورد و براي اين مهم هلند را انتخاب کرد. يکي از روايات مشهور از اين دوره زندگي دکارت اين است که، روزي يکي از دوستانش به ديدن او رفته و خواهش کرده بود کتابخانهي او را ببيند. دکارت او را به پشت خانه برده و گوسالهاي را که قبلاً پوست کنده و تشريح کرده بود نشان ميدهد و ميگويد: بهترين کتابها که غالباً ميخوانم از اين نوع است. بنابراين تحقيقات علمي دکارت بيشتر به تجربه و تفکر شخصي بود نه به خواندن کتاب.
از دکارت آثار متعددي در دست هست که مشهورترين آنها تصنيفاتي به نامهاي (گفتار در روش درست راه بردن عقل)، (تأملات در فلسفه اولي)، (اصول فلسفه) و (اعتراضات و پاسخها)ميباشد.
دکارت جاه و مقام و شهرت را شايسته دلبستگي نميدانست و جز تحقيقات علمي و طلب حقيقت چيزي را بر خود روا نميداشت. به همين مناسبت او از هرچه که از تحقيق و مطالعه بازمي داشتش گريزان بود.کتاب تأملات دکارت از زوايه ديد اول شخص نوشته شده و در مسير پيچ و خم دنبال کردن براهين و استدلال ها از خواننده دعوت مي کند که خود را جاي همان «من»ي بگذارد که در متن در حال سخن گفتن است و از ميان مراحل مختلف شک و ترديد به سمت روشني حرکت کند.
دکارت در اين اثر تلاش مي کند تا ثابت کند حدود شناخت، معرفت و دانشش چه ميزاني مي تواند باشد. بنابراين تأملات اثري در اپيستمولوژي (شناخت شناسي) مي باشد. او اعتقاد داشت که اگر بتواند در انديشه اش خطاها را کنار بگذارد و اصولي صحيح براي دستيابي به باورهاي درست را بيابد، بنيادي قابل اتکا در اختيار خواهد داشت که ساختار معرفت علمي جهان و جايگاه ما در آن را مي توان بر روي آن بنا کرد.
دکارت اعتقاد داشت پيش از اين که بتواند مراحل اصلي کارش را آغاز کند لازم است يکبار در طول زندگي خود را از شر تمامي عقايد سابقش رهايي بخشد. «اگر وجود سيب هايي فاسد در سبدي ماية تشويش خاطراتان باشد، صلاح در اين است که همه ي سيب ها را از سبد بيرون بياوريد و هر کدام از آن ها را پيش از آنکه سر جاي خود برگردانيد وارسي کنيد. تنها در صورتي بايد آن را به سبد بازگرانيد که مطمئن شويد سيبي که وارسي مي کنيد سالم است، زيرا وجود يک سيب فاسد مي تواند همه ي سيب هاي ديگر را آلوده کند.» اين تمثيل دکارت در واقع بازنمايي روش معروف شک دکارتي اوست. روش شک مستلزم آن است که، همه ي باورهاي سابق خود را نادرست فرض کنيم و تنها به چيزي اعتقاد آوريم که کاملاً از درستي آن يقين داريم. ساختمان تفکر ما بايد بر پايه ي معرفت ترديدناپذير و يقيني بنا شود. فايدهي اين روش اين بود که دکارت توانست برخي از باورهايي که مصون از شک و ترديد باقي مانده بودند را شناسايي کند.
دکارت براي مبارزه با شکگرايي در مقام بنيانگذاري فلسفهاي تزلزلناپذير، سنگ بناي خود را شک ناپذيري خودِ شک قرار داد و پس از اين تکيه، وجودِ «منِ» شککننده و انديشنده را از آن به دست آورد. عبارت مشهور دکارت: «شک ميکنم، پس هستم؛ ميانديشم، پس هستم» حکايت از همين بنيادگذاري دارد. معناي اين عبارت اين است که: اگر در وجود هر چيزي شک راه يابد، هيچگاه در وجودِ خودِ شک، ترديدي وجود نخواهد داشت و چون شک و ترديد بدون شککننده معنايي ندارد، پس وجود انسان هاي شک کننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود. او سپس معيار شک ناپذيري آن را «وضوح و تمايز» معرفي کرد و آن را ملاکي براي بازشناسي انديشههاي درست از نادرست قرار داد. پس از آن درصدد اين برآمد که روش رياضي را به تأسي از نيوتن در فلسفه به کار گيرد و در واقع، منطق جديدي تدوين کند.
براي وضوح بيشتر روش شک دکارتي توصيفي که شهيد مطهري در کتاب مسئله شناخت در اين باره انجام ميدهد اشاره ميکنم: «...دکارت جهانبيني خودش را ارزيابي کرد، عقايد مذهبي و فکر و اخلاق و اعتقادات و فلسفة خويش را بازنگري کرد، يکدفعه روي مسئلة شناخت لغزيد، گفت: اينکه من ميگويم عالَم چنين است، خدا وجود دارد، نفس وجود دارد، روح وجود دارد، دنيا وجود دارد، پاريس وجود دارد، مذهب مسيح چنين است، به چه دليل ميگويم؟ رفت سراغ ابزارهاي شناخت، ديد همه قابل مناقشه است. خواست روي حواس تکيه کند، ديد که حواس از همه چيز پايهاش لرزانتر است. خواست روي عقل تکيه کند، ديد عقل نيز لرزان است. يکدفعه ديد زير پايش خالي است، در همه چيز شک ميکند و اصلاً هيچ چيز برايش باقي نميماند. در همين حال که در فضا معلّق شده بود و زير پايش هيچ چيز نمانده بود و در همه چيز شک ميکرد، يک مرتبه متنبّه اين نکته شد؛ گفت: اگر در همه چيز شک ميکنم، در اينکه شک ميکنم، شک نميکنم. در وسط زمين و آسمان روي يک صخره ايستاد، گفت: يک جا پيدا کردم: اينکه در حواس خودم شک ميکنم راست است، در معقولات خودم شک ميکنم راست است، حتي در وجود خودم شک ميکنم راست است، در خدا شک ميکنم راست است، در جهان و مذهب و زندگي شک ميکنم راست است؛ ولي در يک چيز هرچه بخواهم شک کنم، شک نميکنم و آن اين است که در اينکه شک ميکنم شک نميکنم، چون اگر شک کنم، باز ميدانم که دارم شک ميکنم. در وسط زمين و آسمان روي اين نقطه ايستاد، يعني يک مرکز و يک پايگاه براي شناخت پيدا کرد. تا اين پايگاه را پيدا کرد، فوراً روي آن يک آجر گذاشت و گفت: من شک ميکنم و چون شک ميکنم، پس وجود دارم که شک ميکنم، پس من هستم. از اينجا شروع به حرکت کرد....»
پژوهشگر