ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت دبیر صفحه

آزاده حسيني

قرار چيست؟

صبوري کدام و

خواب کجا؟!

احتمالا بارها شنيده ايد که: «صبر کن»! اما صبر تا کجا؟! چقدر براي رسيدن به خواسته هايمان بايد صبر کنيم؟ اگر «فکر هر کس به قدر همت اوست»؛ فکر را که نمي شود اندازه گرفت و گاه همزمان به چند مساله مختلف مي توان فکر کرد. اما همت چطور؟! قدر و اندازه همت تا کجاست؟! و اصلا چگونه مي توان همت را سنجيد؟! حالا فرض بر اينکه فکري در سر داشته باشيم و برايش تلاش و همت به کار گيريم و بعد از توکل، حکمت خداوند اين باشد که بايد صبر کنيم و نتيجه ديگري در انتظار ماست؟! اين صبر تا کجاست؟ شما چقدر مي توانيد منتظر کسي يا چيزي باشيد؟! چند روز يا چند سال؟ مثلا اگر از گرما و قطعي برق تابستان خسته شويم، صبر و تحمل تا رسيدن هواي خوش آخر شهريور است و شروع مهر؛ يعني تاريخش معين است. اما کارهاي زندگي را که نمي توان لزوما تاريخ تعيين کرد! حالا به اندازه صبر، تلاش و همت خود فکر کنيد. فرق تلاش با همت چيست؟  بنويسيد و در قالب شعر يا داستان براي ما بفرستيد. دوستان پژوهشگر گلشن مهري هم مي توانيد با جستجو در شعر حافظ و سعدي بيت هايي با اين مفهوم بيابيد!

 

 

 

کارگاه گلشن مهر اين هفته

دنيا از نگاه اشيا:

دوستان گلشن مهري اين هفته از زبان کولر و از زبان تلويزيون به دنيا نگاه کردند و حرف اين اشيا را با ما در ميان گذاشتند. شايد گاهي بخواهيم بعضي شرايط را تجربه کنيم؛ اما تلويزيون بودن يا کولر بودن از آن انتخاب هايي است که احتمالا هيچ انساني نمي تواند تجربه اش کند؛ مگر در داستان. و اين نوشته ها تمريني است تا روزي به داستان نويسي برسيم.

 

 

 

 کولر

مينا کوه کن

وايي باز فصل گرما شروع ميشه و من بي وقفه بايد تمامي خانه ها و اتاق ها را سرد کنم تا مردم از گرماي بيرون و خورشيد که همانند پاره اي از آتش است در قلب آسمان؛ در امان بمانند. گاهي آنقدر از من کار مي‌ کشند که ديگر تواني برايم نمي‌ماند مگر اين که برق ها برود و من کمي نفس بکشم.

 

 

من کولرم

الهه طيب

وقتي فصل گرما ميشه بر خلاف دوستام که همش ناراحتن، خيلي خوشحالم، روشنم ميکنن، و منم خنکشون ميکنم، اصلا چيز بدي نيست. ساعتها روشنم ميذارن، دارن يخ ميزنن، پتو جان رو هم به کمک ميگيرن ولي دريغ ازين که يه کوچولو منو خاموش کنن يا درجه منو کمتر، خب به ضرر خودتونه، من کارمو انجام ميدم و به مرور زمان ديگه اون کارايي رو ندارم و رو دستتون خرج حسابي ميذارم. اين بخشش خيلي لذت بخشه چون رعايت حالِ منو نمي کنيد! پس رعايت حال شما هم نميشه اين به اون در!

 

 

دلباختگي از ديدگاه کولر

سيده فاطيما عقيلي

تمام انسان ها از کساني که با آنها سرد برخورد کنند فراري اند، اما حس ميکنم سرماي بيش از حد من موجب آسايش و دلباختگي آنها به من است.

آنقدر عاشقانه مرا مي پرستند که اگر خراب بشوم، سکته مي زنند!البته من هم گاهي لوس مي شوم و به کنترل مي گويم برود پشت يخچال تا اعضاي خانه بيشتر نگرانم شوند! همچنين من از ته دل ذوق مي کنم و اشک شوقم را تحويل گياهان باغچه پشتي مي دهم.

 

 

 اگه من خراب نشم اسمم رو

عوض ميکنم!

ماتيسا حسيني

ئــه! برق رفت! (با گريه)

نمي دونم چرا همه مات و مبهوت بودن، بعد از چند دقيقه فکر کردن، فهميدم ساعت نه شبه و تا يازده برق قطعه!

دو ساعت بعد

ساعت يازده برق اومد و با صدايي بيب مانند همه را بيدار کردمم. از بي حوصلگي خوابشون برد. خيلي خسته کننده بود. ولي ارزشش رو داشت، تونستم دو ساعت استراحت کنم. آخه چرا من گير اين خانواده گرمايي افتادم. همون روز که منو خريدن، صاحب مغازه گفت بايد هر دو ماه، سرويس بشه ولي از زماني که منو آوردن تو خونه نصب کردن، يبار هم نشستن و سرويس نشدم.

 

 

غريبه اي آشنا: از ديدگاه کولر

آذين شهاب الدين

با کنترل روشن و با کنترل خاموش مي‌شوم؛ من چي هستم؟

به وقت فرار از گرماي جهنمي تابستان و ورود به سرپناه امن، آنجا را برايتان تبديل به بهشت مي‌کنم!

خيلي ‌ها با باز کردن دهانشان اعصاب ما را بهم مي‌ريزند؛ اما با باز شدن دهان من سخناني چنان دلپذير بيرون مي‌ريزد که انسانها تمايلي براي برداشتن و فشردن دکمه خاموشي ندارند زيرا نه تنها جسمتان بلکه روح شما را هم لبريز از آرامش مي‌کند.

آيا هنوز هم در شناخت من ترديد داري؟

 

 

از زبان کولر در کلاس

بهار جام خورشيد

ئــه دوباره برق قطع شد خسته شدم که هي خاموش ميشم، هي روشن! دوست دارم ديگر روشن نشوم. دو ساعت ديگر برق مي آيد و مثل هميشه مرا روشن مي‌کنند. اين طوري مي سوزم و ديگر روشن نمي شوم و مجبور مي‌شوند همکارم پنکه را روشن کنند. بيچاره پنکه تا وقتي که من باشم او را روشن نمي کنند؛ دلم به حالش مي سوزد.

 

 

 کولر دردمند

زهرا مازندراني

يک روز من داشتم خانواده خانه‌ اي که در آن هستم را خنک مي‌ کردم؛ که برق رفت و وقتي برق آمد نزديک بود بسوزم و خيلي دردناک بود. با خود هر روز مي‌گويم چرا حتي ما کولرها بايد بي برقي را تحمل کنيم؟

 

 

از زبان کولر

نيکا موسوي

واي فصل گرما رسيده و قراره از من بدبخت شبانه روزي استفاده کنن. نميدونن بايد کولر رو براي حدود سه الي چهار ساعت استفاده کنن. واي اينجا رو ببين شب شده و از روز من روشنم و يخ زدن؛ ولي منو خاموش نميکنن حتي سرما هم خوردن ولي باز منو خاموش نميکنن، آخه چرا؟

 اگه همينجوري رعايت نکنين من خراب ميشم بايد حسابي خرج کنيد اين هيچي سرما هم ميخوريد کاش يکم فرهنگ استفاده کردن از منو بلد بودين! کي بشه پاييز و زمستان برسه و منم برم مرخصي!

 تو همين فکرا بودم که يهو برق رفت. الان ساعت يک بعدازظهر و تا سه برق نيست. جاي خوب اينه پنج تا هفت هم دوباره برق ميره من هم استراحت ميکنم. ولي ميدوني لج من از دست اين آدما کي خالي ميشه؟! اون موقع که بايد توي گرما زير نور خورشيد، پشت بوم بمونن و کلي خرج و برو بيا داشته باشن، تا بتونن حال منو خوب کنن!

 

 

از زبان تلويزيون

مينا کوه کن

درون من سرشار از دنياهاي متنوع است که هر بار با پلک زدن به دنياي جديد سفر ميکنم. کودکان را به دنياي خيالي بازي و هيجانات و حيوانات سخنگو ميبرم و دنيايي سرشار از خنده و شادي را فراهم ميکنم برايشان تا سرگرم باشند. نوجوانان را با چالش هاي زندگي روبه رو ميکنم تا از آن با فيلم هايي که پخش ميشود، درس بگيرند. انسان ها را با فيلم هاي طنز مي خندانم و خوشحالم که براي دنياي امروز مفيد و کاربردي هستم.

 

 

 

تلويزيون

هستي کيا

صبح تا شب، شب تا صبح ازم کار ميکشن! بعدا اگه درست کار نکنم ميگن جنسم خوب نيست. خودت بگو بيست و چهارساعت ازت کار بکشن خسته نميشي؟

هر روزم که چهارساعت برق ها ميره بهم شوک وارد ميشه!

تو اين وضعيت حق ندارم يکم استراحت کنم؟ سي ثانيه ديرتر روشن بشي باهات جوري رفتار ميکنن که انگار تو از اونا بيست و چهار ساعت کارميکشي. درکت نميکنن که هيچ؛ انتظار دارن تا دوهزار سال کار کني! خب حداقل برقا ميره دوشاخه رو از پريز برق در بيارين! گناهي نکردم که تلويزيون شدم!  حتي وقتي خوابن ازم کار ميکشن. هر کدومشون سليقه خاص خودشون رو دارن و سرکانال هميشه دعواست.

 

 

 

شليک گلوله: از زبان تلويزيون

آذين شهابالدين

پس از اينکه اخبار را از شبکه يک سيما پخش نمودم، مادر خانه کنترلم را از دست پدر خانه مي‌قاپد و من را خاموش مي‌کند. در همين حين درحالي که در يک دستش پارچه و در دست ديگرش شيشه پا‌ک‌ کن بود به من نزديک مي‌شود و دلم مثل سير و سرکه شروع به جوشيدن کرد.

مادر خانه شيشه پاک‌کن را به سمت من نشانه مي‌گيرد و سپس گلوله تميزکننده را به سمتم شليک مي‌کند.

 

 

قطعيه برق در ساعت بيست و دو

تلوزيون

بهار جام خورشيد

ساعت بيست و يک و پنجاه و هشت دقيقه شب است. دو دقيقه ديگر بايد فيلم بچه مهندس را نشان بدهم؛ مي ترسم برق قطع شود. چون اخبار گفته بود ساعت بيست و دو برق قطع مي شود. اما من کار خودم را انجام مي‌دهم و دو دقيقه ديگر فيلم بچه مهندس را پخش مي کنم: يک، دو، سه... ساعت بيست و دو شد. الان وقتش هست که فيلم بچه مهندس را پخش کنم. ئــه وا برق قطع شد. چرا آخه بايد برق قطع شود همه دوست دارن فيلم ببينن اگر برق قطع شود چطوري فيلم پخش کنم؟

 

 

 فرار تلويزيون

حما رسولي

اي واي خسته شدم، نميدونم چکار کنم؟ کي از دست اين خانواده شلوغ راحت ميشم؟ من تلويزيون خانه پرآشوبم، دختر خانواده صبح تا شب کنترل به دست هي اين کانال هي اون کانال، تازه گوشي بدست هم هست. اصلا به من توجه نداره فقط کانال عوض ميکنه. خب تصميمتو بگير يه برنامه رو نگاه کن!

 پسراشونم که هر پنج دقيقه يه بار با توپ ميزنن به من انگار دروازه زمين چمنم. به هر حال اين خانواده رو خيلي دوست دارم، سالها باهاشون بودم.

 دلم براشون تنگ ميشه، قراره دو روز ديگه جامو با يکي از دوستام عوض کنم. وقتي رفتم تو سمساري حتما براش دعا مي کنم.

 

 

 

درد تلويزيون

سيده فاطيما عقيلي

چه بگويم؟ از سريال هاي کره اي دختر خانواده؟ يا سريال ترکي مادر خانواده که البته اصولا در تمام مدت پخش در حال صحبت با خواهرش است! اصلا بهتر است از تماشاي فوتبال پدر چيزي نگويم! اين‌گونه چرت هاي بين بازي لو نمي‌‌ رود. آن شب، همواره آزرده از صداي بلند خويش... آخِر هرگز اينقدر بلند صحبت نکرده بودم که قسمت اوج بازي صداي گزارشگر شوک بزرگي به پدر وارد کند! خب من چه کنم؟ اين حال حس ميکنم گاهي مانند انسان ها نيازمند به کدئين مي شوم.

 

 

 

از زبان تلويزيون

نيکا موسوي

واي خيلي خوش حالم يک دقيقه ديگه سريال «نون خ» سريال مورد علاقه خودم رو ميخوام پخش کنم. همه خانواده مثل من «نون خ» دوست دارند. مادر خانواده سيني به دست با چايي اومد و همه دارز کشيدن که «نون خ» ببينند. «نون خ» تموم شد. مادر همون سيني رو برداشت و رفت توي آشپزخونه؛ بچه ها رفتند توي اتاقشون؛ تمام اميدم به پدر خانواده است. خب منو خاموش کنيد ديگه ولي پدر خانواده که جلوي تلويزيون خوابش برده همينطور بدون اينکه کسي به من توجه کنه من روشنم و برنامه هاي مختلفي پخش ميکنم ولي دريغ از کوچکترين توجه بابا! سرتون درد نگرفت حداقل صداي منو يکم کمتر کنيد. هميشه منو حرص ميدن منم ديگه خسته شدم اينقدر رعايت نکردند. حالا ببين از خستگي داره قطعه هام خراب ميشه حالا فردا از خواب پا ميشيد و وقتي ديگه من روشن نميشم، فقط دوست دارم يه عکس يادگاري از قيافه هاتون اون موقع بگيرم.

 

 

 

الهه طيب

ميشه وقتي ميخواهيد منو خاموش کنيد اول صدا رو کم کنيد؟ اينو بتونم تحمل کنم، وقتي دارين فيلم تماشا ميکنيد، صدامو کم کنيد! چرا جلو من نشستيد خوابتون ميبره؟ قبلش خاموش کنيد حداقل!

والا بخدا من هر از گاهي دوست دارم خاموش باشم، ريلکس کنم، خوش بگذرونم. چه مشکلي با کنترل من داريد؟ يواش دکمه هاشو فشار بديد، ميگيره. اگه نگرفت خب لابد باطريهاش ضعيفه. هي ميکوبيد به زمين و در ديوار، چي ميخواهين از توش در بياريد؟! خلاصه با من دوست باشيد تا فيلماتونو با کيفيت عالي پخش کنم وگرنه از سيگنال خارج ميشم.

 

 

 دو اثر از سيده زهرا علوي نژاد

*عجب آسماني

درختانِ بلند، بادِ وحشي

آسمانِ طوفاني

زمينِ نم دار

ابرهاي نرم و پشمي

هوايي بي خورشيد

عجب باراني!

باد اين سو و آن سو

ابرها به دنبال هم

برگ ها به پرواز

عجب آسماني!

درختان، رقصان

شاخه ها لرزان

لبِ جنگل، خندان

ابر ها پِيِ دويدن

باد به دنبال رسيدن

احوالپرسي درختان و باد

برنده شدن ابر

پايان طوفان

پايان رقص درختان

اما باز هم

عجب باراني!

لبِ زمين نرم و تر از خوشي

زير لب مي گويد:

عجب آسماني

 

*آرامش

آرامش دارد چه حالي؟

آرامش؟  عجب خيالي!

تپه هاي سبز در دور دست ها

کلبه اي چوبي کنار دريا

هواي زمستاني و آتش و سرما

درون قلب پر از گرما

کتاب ها در آغوش و باز

صداي آشناي ساز

بدون دغدغه اي گران

زندگي زيبا و آسان

آرامش خاطر و چاي و گرماي قلب

چه آرامشي خواهد داشت سکوتِ شب

آرامش اما شده آرزو

مي شود رسيد آيا به آن عطر و بو؟

 

 

هدف

آتنا رادپور

 

نگاهش را از من گرفت و به روبه رو داد وگفت: چند ساعت ديگه تو کنارم نيستي! باران چشم هايم شروع به باريدن کرد سعي کردم بي صدا گريه کنم و نگذارم صداي هق هقم را بشنود، اما نشد. به سمتم برگشت و صورتم را در دستانش گرفت و لب زد: «قلبمو با گريه هات نشکون»! صورتم را از دستانش بيرون آوردم و گفتم: «ببخشيد ولي... نميتونم ... نميشه». چانه ام ميلرزيد و نميتوانستم درست و حسابي کلماتم را ادا کنم.

زمزمه کرد: «فراموشم نکن لطفا اين کارو نکن»! اوهم چشمانش باراني شد مثل چشمان من. سعي کردم بر خودم مسلط شوم و حرفي بزنم اما گريه امانم را بريده بود. در سکوت به همديگر خيره شديم و گريستيم. او سکوت بينمان را شکاند: «اگر فراموشم کني به جون خودت که مي دوني چقدر برام عزيزي حلالت نميکنم»‌. غريدم: «چرا بايد فراموشت کنم؟مگه ديوانه ام»؟ و بعد لحنم کمي آرام شد: «من تا وقتي که دو تا چشمام سويي داشته باشه تا وقتي که روحم پرواز ميکنه به سوي آسمان تا وقتي که قلبم ميتپه و تا وقتي که نفس ميکشم تو رو از ياد نميبرم. هميشه انتظارت رو ميکشم». با صداي مهربانش گفت: «يک روزي ميام و تو رو با خودم ميبرم به جايي که فقط من باشم و تو تا اون روز و حتي بعد اون تو متعلق به مني»!

و رفت، رفت و قلبمم با قدم هايش رفت. از يادآوري خاطره اي که نميدانستم بگويم تلخ است يا شيرين، خنده ام گرفت. روزي که او براي گرفتن تخصص به يکي از دانشگاه هاي پزشکي آلمان رفت و مني که با کلي طرح و پروژه نمي توانستم همراهش بروم. باورم نميشود بعد از اين همه بدبختي امروز ميبينمش. ياد جمله اي افتادم که در نوجواني با کاغذ رنگي روي ديوار اتاقم چسبانده بودم: «بجنگيد براي هدفي که داريد. روزي به آن خواهيد رسيد و به سختي هايتان خواهيد خنديد»؛ لبخندي تمام وجودم را فرا گرفت.

 

 

کيکس مکس

نازنين زهرا خانقلي

 

در يک شهر کوچک و دوست‌ داشتني، يک شيريني ‌فروش به نام مکس زندگي مي‌کرد. مکس عاشق درست کردن کيک ‌هاي خوشمزه و متنوع بود. او هر روز صبح زود بيدار مي‌شد و با عشق و علاقه، کيک ‌هاي جديدي مي‌پخت. کيک‌هاي او به «کيکس مکس» معروف شده بودند و همه‌ مردم شهر براي خريد آنها صف مي‌بستند.

يک روز، مکس تصميم گرفت تا يک کيک خاص و متفاوت درست کند. او مخلوطي از طعم ‌هاي مختلف را امتحان کرد و در نهايت، کيکي با طعم وانيل، توت فرنگي و کمي شکلات درست کرد. وقتي که کيک را به مغازه برد، همه شگفت ‌زده شدند. طعمش فوق‌ العاده بود و هيچکس نمي‌توانست از خوردن آن دست بکشد. پس از مدتي، خبر اين کيک عجيب و خوشمزه به شهرهاي ديگر هم رسيد و مردم از دور و نزديک به ديدن مکس و خريد «کيکس مکس» مي‌آمدند. مکس فهميد که عشق و خلاقيتش در پخت کيک نه تنها شهرش را شاد مي‌کند، بلکه مي‌تواند دلهاي بيشتري را هم سرشار از شادي کند. از آن روز به بعد، مکس هر هفته يک کيک جديد درست مي‌کرد و همه با شوق منتظر بودند تا طعم‌هاي جديد را امتحان کنند. اين‌طور شد که «کيکس مکس» به نماد شادي در شهر تبديل شد.

 

 

انتظار

پرستو علاءالدين

 

به خودم در آينه نگاه مي‌کنم، بالاخره روزي که برايش لحظه ‌شماري مي‌کردم رسيد. انتظاري که پايانش برايم زيباست. اين انتظار را دوست دارم، اين دقايق را دوست دارم.

اي منِ منتظر؛ وصال هر لحظه نزديک ‌تر مي‌شود، آماده باش! با آغوشي باز پذيرايش شو! محکم آن را بچسب!

شده‌ ام کسي که در نهايت انتظارش باب ميلش تمام شده، کاش در باب انتظارهاي ديگر هم همينگونه بماند. و اي کاش تمام انتظارها به پايان برسد و هيچ منتظري چشم به راه نماند.