ادبیات
ادبیات |
فصل پدربزرگ (خواب پرستو)
فرزاد خدنگ، گرگان
همهي ما عقب افتاده بوديم. صداي راديوي پدربزرگ بلند و بلندتر ميشد. سنگ را برداشت. نزديک ستون برقي رفت که روي سيمش پر از پرستو بود. نشانه گرفت. اينبار برق گرفتش، مرد.
پدربزرگ فصلهاست که خودش را کنار گذاشته؛ اين را ميشد از علفهاي خشک زير پاهايش فهميد. ميگفت: «وقتي بارون بياد، بعضي از آدما بياختيار و بدون اجبار بايد بميرن.» من فکر ميکنم اين از اثرات پيري است، چون مرگ برايش بديهي شده. ميتواند امروز بميرد، ديروز، سال گذشته يا اصلاً فردا.
امروز برخلاف روزهاي قبل، هوا ابري بود و مه نزديک خانهها. باران همهجا، و به قول پدربزرگ، جنگل عرق کرده بود. اما ماجراي ما برميگشت به سالها پيش؛ درست روزگاري که يکي بود و ما نبوديم. از آن روز به بعد، راديوي پدربزرگ هميشه روشن بود. مادربزرگ ميگفت: «روز قبل اينکه بچهها برن مدرسه.» گفتم: «يعني سيويک شهريور بود؟» گفت: «آره، قبل اينکه بچهها برن مدرسه، بمبا اومدن خونه، مدرسه، کوچه، خيابون، شهر و...» گفتم: «آها، پس براي همين يه نفر نتونست بره مدرسه.» گفت: «از اون روز به بعد، راديوي پدربزرگتون براي هميشه روشنه.»
هروقت از ما ناراحت ميشد، صداي راديو را بلندتر ميکرد. ميرفت روي سنگِ توي جنگل، بين درخت بلوط و رود، مينشست و به علفهاي خشک زير پايش اضافه ميشد. شب نشده برميگشت و شب براي ما قصهاي جديد تعريف ميکرد. مادربزرگ ادامه داد: «راديو پدربزرگتون رو باسواد کرده...» گفتم: «براي همينه ما با قصههاش و توي قصههاش بزرگ ميشيم؟ براي همينه امير امروز باعث شد همهي ما عقب بيفتيم؟» مادربزرگ ادامه نداد، ادامه داد: «امير فرق داره. حتماً همتون فکر ميکنيد اون فرق پرستوها رو با پرندههاي ديگه نميدونسته...»
شب شده بود و طبق عادت هميشگيمان، سکوت کرديم تا قصهي شب را بشنويم. پدربزرگ گفت: «ما از جنوب اومديم و بعضيا از شمال. ما از گذشته اومديم و بعضيا از آينده. اين مکان و اين زماني که الان هستيم براي همست، اونم هميشه. اما اين دليل نميشه که چندتا کلمه رو از وسط يه ماجرا برداريم بذاريم وسط يه ماجراي ديگه.» دانيال گفت: «يعني خاطرههامون رو جابجا کنيم؟» پدربزرگ گفت: «بايد بخنديم و خوشحال باشيم، حتي اگه مثل سپهر مردم مسخرمون کنن که اينا نارنجه نه پرتقال، چرا جمعشون ميکني؟ سپهرو که همتون ميشناسيد، هموني که هيچموقع ساکت نميشد.» من گفتم: «هموني که وقتي توي قصهها بزرگ ميشه، وکيل ميشه و ميگه: اعدام يه پياز ظالم هم گريهآوره، چه برسه به چندتا... » دانيال گفت: «چندتا چي؟» گفتم: «هيچي، مهم نيس. کسي که بايد اعدام بشه، خودش ميدونه مشکلش از کجاست.» پدربزرگ گفت: «درسته که نبايد نارنجا رو با پرتقال اشتباه گرفت، اما بايد يکي به ياد بهارنارنج اونارو از روي درختاي کنار خيابون جمع کنه يا نه؟ خب، براي امشب بسه. بهجاي امير، به قصهي امشب فکر کنيد.» بابک گفت: «فکر کنم که چي بشه؟ پولاي بلوکهشده رو ميدن به من؟»
همه ساکت بوديم، بعضيها خواب. از ظهر امروز به بعد، درست بعد از اينکه جنگل عرق کرد، ما نه نفر شديم. پدربزرگ چند متر دورتر از ما دراز کشيده بود. هيچکس خواب شبش را نديده بود. هميشه بعد از قصه، با راديوي هميشه روشنش تنها ميماند.
نيمههاي شب بود که با صداي بلند راديو بيدار شديم. مادربزرگ ادامه داد: «هيچي نشده، حتماً دستش خورده.» پدربزرگ گفت: «نه، شهرام خواب بد ديده. تو.» گفتم: «من؟؟» گفت: «آره، تو با شهرام بريد قبرستون، سر خاک امير. تنهاست.» گفتم: «الان؟ شبه... يعني نصفه شبه، ميترسيم خب.» شهرام گفت: «نترس، بيا بريم. ميدونم بهخاطر خواب منه.» مادربزرگ ادامه داد: «مردم ديدنشون يه چيزه، تعريف کردنشون يه چيز ديگه. ميخوان جذاب باشن، براي همين ميگن قبرستونا ترسناکن.»
صداي راديوي پدربزرگ بلندتر شد. بلند شد و به سمت جنگل رفت.دور تا دور خانههاي ما جنگل بود. ما چند فرزند از چند پسر و دختر بوديم. اين اولين شبي بود که يک فرزند کنار پدر، مادر، عمه و عموهايش، مردن را بهجاي خواب اشتباه گرفته بود.
شهرام دستم را گرفت، چراغقوه را برداشت و راه افتاديم. به در نرسيده بوديم که گفتم: «من سرم درد ميکنه، نميام.» مادربزرگ ادامه داد: «بيا اينجا، روسريمو ببندم به سرت تا خوب بشي.»
راه افتاديم. هنوز باران همهجا بود. بين خانهها و قبرستان را زمين کشاورزي فاصله انداخته بود. پنج دقيقهاي طول کشيد تا خودمان را درون قبرستان ببينيم. همهجاي هوا تاريک بود و از چراغقوه کمکي برنميآمد. فرق بين قبرهاي قديمي و امروزي همين مواقع مشخص ميشود. ما هنوز با امير آشنا بوديم و او هم ما را ميشناخت. نزديکتر رفتيم. خاکش تازه بود، هم سرد، هم نرم. تازه يعني از غروب امروز تا حالا که چند ساعت به اذان صبح مانده.
قبل اين، جاي خوبي براي بازي بود، اما حالا فقط ساکت بود. _شهرام، دندونامم مو درآورد از بس که گفتم ساکت نباش. يه چيزي بگو، اصلاً بگو خواب چي ديدي؟ هوووي با تواَم.
ساکت بود، حتي ساکتتر از قبرستان. شروع کردم: «آدما به درد عادت ميکنن، به وحشت، به ترس، به کابوس، حتي به افسردگي. مزمن شدن يعني همين... اگه الان تو هم ساکت بشي، عادت ميکني به ساکت بودن، درست مثل هرچيزي که شبيه راديوي پدربزرگ نيست. اگه الان ساکت باشي، منم شروع ميکنم به ترسيدن، و ترسيدن باعث ميشه با امير، با بابام، با مامانم، با قبرستون غريبه بشم.»
نور چراغقوه را ميچرخاند، مياندازد روي صورتم. گفتم: «نکن، چشمام درد گرفت.» گفت: «ببين، قبرستون خونوادگي ترس نداره، ترسآور نيست، فقط خاطرهآوره. من خواب ديدم که اين درخت توت رو پدربزرگ ده سال پيش کاشته. اين درخت آلو رو، اون درخت سيب رو، يا اون، يا اون، يا اون...» نور را روي تکتک درختها نشانه ميگرفت. گفت: «ببين، من ميترسم چون امير اين درخت توت رو بيشتر از بقيهي درختا دوست داشت. يعني بيشتر از ما، اين درخت توت رو دوست داشت.»
چراغقوه را خاموش ميکند، بلند ميشود، سمت درخت سيب ميرود. خاک زير درخت را کمي لمس ميکند. گفت: «ببين، من از اين ميترسم.» گفتم: «اما من از خاک زير درخت انجير نميترسم. شهرام، تو از آدمايي نبودي که وقتي بارون بياد، پشتتو بهش بکني. مگه قصه يادت نيست؟ الان چهار کلمه رو برداشتيم از يه جا، گذاشتيم يه جاي ديگه. اون يه خوابه فقط.» گفت: «اما ما بچهايم، خوابامونو باور ميکنيم.»
چراغقوه را روشن ميکند و روي تکتک شاخهها و برگهاي درخت سيب مياندازد. خاطرهبهخاطره را مرور ميکند. به اين ميرسد که حوالي اذان صبح است و بايد براي نماز خانه باشيم. چون کمي سنگين شدهايم، ديرتر از رفتنمان برميگرديم.
پدربزرگ هنوز برنگشته و بچهها خواب هستند. مادربزرگ ادامه داد: «سرت خوب شد؟» روسري را باز ميکنم، نزديکش ميروم، به سرش ميبندد. ادامه ميدهد: «آدما بدون پدربزرگ هيچي نيستن، آدما با پدربزرگ، بزرگ ميشن.»
من به دنبالش داخل جنگل رفتم. نشسته بود روي سنگ، بين درخت بلوط و رودخانه. قبل يا بعد از متوجه شدنِ آمدن من، بلند شد. آرام از مسير باريکي پايين رفت و از آب رودخانه وضو گرفت.
نزديکِ سنگ، نزديکِ راديو شدم. گفت: «بدون وضو ميخواي نماز بخوني؟» پايين رفتم. بعدِ او در مسير رود قرار گرفتم و وضو گرفتم. بعدِ او از همان مسير باريک بالا آمدم. به خانه ميرسيديم که گفت: «هنوزم ميترسي؟» گفتم: «من؟ من نترسيدم که...» گفت: «بايد خوب گوش ميدادي، قبرستون ساکت نبوده و نيست...» گفتم: «باشه.» گفت: «بخند، باور کن با خنديدن روزت باطل نميشه.»
همهي صبحها زود به شب ميرسند، حتي اولين روز غيرعادي براي امير. شب بود. مثل عادت هميشگيمان سکوت کرديم تا قصهي شب را بشنويم. مادربزرگ ادامه داد: «يادتونه امير هميشه ميگفت بايد يه کاري کنم؟ پرستوها ميرن روي سيم برق ميشينن، يادشون رفته؟» اما هيچکدام از ما چيزي بهخاطر نميآورديم؛ از نگاه کردنهايمان پيدا بود.
پدربزرگ شروع کرد: «ما خيلي از وقتا شبيه هم ميشيم، براي اينکه روياهامون شبيه همديگه هستن. اما همهي ما رويا رو اشتباه فهميديم.» دانيال گفت: «همهي ما ميخوايم با بقيه فرق داشته باشيم.» پدربزرگ گفت: «ما بايد مثل سپهر باشيم، يادتونه که! اون خودش بود، همين. اينجوري فرق داشت.» من گفتم: «اون خودش بود چون چيزاي تکراري براش عادي نبودن.» پدربزرگ گفت: «درختاي نارنج يه خاصيتي دارن، اونم اينه که حتي ميوههاي سالاي قبل خودشون رو هم نگه ميدارن. انگاري عاشق اينن که يکي ميوههاشون رو بچينه. اما سپهر باعث شده بود اين خاصيتهي درختا يادشون بره. الان چند سالي ميشه که نارنجا ميافتن اگه کسي اونارو نچينه. کسي هم علتش رو نميدونه، اما خيليا بهش مثل افتادن برگ نگاه ميکنن. زمستون گذشته بود که شهرداري يه بزرگداشت براي سپهر برگزار کرده بود. از همهي شهرهاي اطراف و استاناي اطراف، همهي کسايي که سپهر رو ميشناختن به اين مراسم اومده بودن. منم بودم. يادمه يه نفر که ميگفت خيلي سپهر رو ميشناسه، يه شعر خوند دربارهي نارنجا که هيچوقت يادم نميره. گفت: نارنجها غريبترين ميوهها / روي امنيت درخت من ديدم اين شعر براي سپهر هم صدق ميکنه. آخه اون براي مردم شهر خيلي غريبه بود. آخر مراسم رفتم و هر جور شده اون شاعر رو پيدا کردم. قبل اينکه چيزي بگم، گفت: «مايلي يهخورده توي پيادهروهاي اين اطراف قدم بزنيم؟» مادربزرگ ادامه داد: «بدون من.» پدربزرگ گفت: «وقتي توي پيادهرو بوديم، سعي ميکرد ساکت باشه. من فکر ميکردم درختاي نارنج رو، برگاشون رو، هرچيزي که مربوط به اونا ميشه رو با دقت نگاه ميکنه و حتماً براي هر درخت چند لحظهاي فکر ميکنه و حرفي ميزنه. اما اون ساکت بود و فقط قدم ميزد. فکر کردم منتظره تا من چيزي بگم. پرسيدم: شما سپهر رو از کجا ميشناسيد؟ گفت: توي اين شهر درخت چنار هم داريد؟ زل زده بود بهم. با اشتياق گفتم: چرا که نه، بايد بريم. محلهي چناران، اونجا پُرِ... يهدفعه گفت: نميخواد، فقط خواستم بگم من سپهر رو از اونجايي ميشناسم که ميگفت هرکس يه درختي داره، مثل چنار، مثل نارنج، مثل گردو... »
پدربزرگ ساکت شد و ادامه نداد. حسن گفت: «چي شد پس؟ ادامش؟» پدربزرگ صداي راديو را بلندتر کرد، بلند شد و به سمت جنگل رفت.
مادربزرگ ادامه داد: «براي امشب بسه، همه به اين فکر کنيد که بعضي درختا درختتر هستن.»
چند ساعتي از نيمهشب گذشته بود که با تکان بيدار شدم. با اشارهي شهرام فهميدم که تا چند دقيقهي ديگر بايد با صحبتهايمان قبرستان را از سکوت خلاص کنيم. توي مسير بوديم که شهرام از خوابي تعريف کرد که ديده: «امير بالاي درخت توت بود و سعي ميکرد به من و تو يه لونهي پرستو رو نشون بده. امير خيلي خوشحال بود. ميگفت: چندتا تخم توشه، روي همهي درختا لونهست و توي همهي لونهها هم تخمه. خودشم باور نميکرد که پرستوها دوباره با درختا آشتي کردن.» گفتم: «خب اين چه ربطي به من و تو داره؟»
گفت: «ميخوام ببينم راسته يا نه.» تکتک درختها را بالا و پايين ميرفت، اما هيچ اثري از لانهي پرستو نبود. نااميدتر ميشد و ما به انتهاي قبرستان نزديکتر، به جايي که فقط دو درخت نارنج و گردو تنها باقي مانده بودند. از درخت نارنج بالا رفت. شاخهبهشاخه و برگبهبرگ را نگاه کرد، اما هيچي نديد. پايين ميآمد که صداي بال زدن و پريدن پرنده و بعد جيکجيک چند جوجه باعث شد روي درخت خشکش بزند. يک شاخه بالاتر رفت. بعد از مکث طولاني گفت: «تو اگه ميشنوي، من دارم ميبينم. پنجتااا، پنجتاااا...» چند دقيقهاي طول کشيد که بيايد پايين. گفت: «ديدي خوابم درست بود؟ الکي که اين همه درختو بالا نرفتم و با چراغقوه نگاه نکردم. ميدونستم.» گفتم: «اينجا رو بخون، تو که بالا بودي ديدمش.» گفت: «کجا؟» با دست اشارهاي سمت يک سنگ صاف اما گرد و خاکگرفته کردم. خواند: «سپهر درويشي، 31 شهريور 1359» گفت: «يعني چييييي؟» ساکتم. چراغقوه را ميگيرم، سمت درخت گردو ميرم. شهرام همراهم ميآيد. تکتک شاخهها و برگهايش را روشن ميکنم تا ببينم. گفتم: «برو بالا ببين لونهاي هست يا نه...» گفت: «نميرم، ميترسم. ميترسم برم، لونه باشه اما خالي. ميترسم برم و برگردم، بگي روي اون سنگ رو بخون.» با دستش سنگ قبر قديمي را نشان ميدهد که تا حالا نديده بودم. گفت: «ميترسم بخونم.» ادامه داد: «آدما بدون پدربزرگ هيچي نيستن، آدما با پدربزرگ، بزرگ ميشن.»
دستش را گرفتم، براي اينکه لرزش را حس نکنم، کشيد. گفتم: «نترس، اينارو هم توي خواب ديدي؟» گفت: «نه، قبل اينکه بيام بيدارت کنم، رفتم توي جنگل تا خوابم رو براي پدربزرگ تعريف کنم. از درخت بلوط رد شدم، نزديکِ سنگ رفتم. پدربزرگ نبود، اما خوب که نگاه کردم، علفا خشک نبودن، سبز بودن. راد... راديو هم...» گفتم: «راديو چي؟؟؟؟» گفت: «راديو هم خاموش بود.»
ترانهاي تازه از
احمد قجري بامري،
عليآباد کتول
ميهنم عزيز ترينم
يادگار آرش و تير
نبينم که غصه داري
نبينم شدي زمين گير
دشمنات کُري ميخونن
واسه تکّه کردن تو
دورِ مرزت لونه کردن
که بگيرن ازت آتو
آيه الکرسي ميبندم
دور بازوي تو ميهن
تا بموني واسه مردم
اونايي که دل سپردن
به کوير و دشت سبزت
به نمادِ شهر سوخته
که چشِ اهل جهانو
به فراسوي تو دوخته
ميهنم پارهي جونم
بموني تا که بمونم
اگه گريه داري امروز
اشکاتو بريز رو شونم
ميهنم عزيزترينم
يادگارِ آرش و تير
نبينم که غصه داري
نبينم شدي زمين گير
صراحت و استعاره در شعر دفاع مقدس: از شعار تا شعريت
حميد عرب عامري – مدرس دانشگاه
کم نيستند شاعراني که شعر جنگ گفتند و در ادب پايداري قلمفرسايي کردند، امّا شعر آنها عليرغم صراحتي که داراست با شعرهاي مشابه تفاوتهايي دارد. البته مستقيمگويي و صراحت بيان و استفاده از اسامي مربوط به جنگ و همهي جنگافزارها و... در ابتدا و شروع جنگ بيشتر در شعرها نمايان بود. امّا شاعران نسل پس از جنگ، خاصّه جوانترها که از درشتناکي و زمختي و سختيهاي خودِ جنگ فاصله گرفتهاند، زبان شعرشان بهمراتب نرمتر و گرمتر و به همين نسبت، صراحتهاي بياني و زبانيشان نيز کمرنگتر است. با نيمنگاهي به برخي از آثارشان خواهيم دانست که عناصر عاطفي و تصويرگري و گاهي هم بازيهاي زباني و موسيقايي جايگزين اين روند شده است و حضور ملموس خيالپردازي است که مجالي براي مستقيمگويي و صراحت بيان باقي نميگذارد.
همهي ما ميدانيم: «اشعاري که ما را به کرامت انساني و مفاهيم اساسي زندگي رهنمون ميسازند و مخاطب خود را به ايستادگي و مقاومت در برابر ظلم و سلطه دعوت ميکنند، ديني و آيينياند. در عصر حاضر، بايد با ديد وسيعتري به ادبيات آييني نگريست تا آثار قويتري در اين زمينه خلق شود؛ زيرا مستقيمگويي، ضمن آنکه جاذبهي خاصي ندارد، ميتواند دافعهبرانگيز نيز باشد.»¹
محمدرضا عبدالملکيان از معدود شاعران دفاع مقدس است که زبان و فضاي خاص خود را در شعرهايش دارد و کمتر از کليشههاي رايج اينگونه اشعار تبعيت ميکند. «زبان و فرهنگ گفتار با صميميتي مثالزدني، فضاي شعرهاي او را معطر کرده است. با اينهمه که کموبيش، ارائهي مستقيم معنا گاه به کليت منسجم شعرها آسيب وارد کرده است.»²
به اين سرودهي عبدالملکيان توجه کنيد. هرچند به ظاهر اين شعر از لوازم موسيقايي چون همصدايي حروف، همآوايي صامتها و مصوتها و حتي قافيه خالي است، اما شاعر با نزديک شدن به زبان و فرهنگ گفتار، صميميت و نفوذ خوبي را در کالبد شعر جاري کرده است. مخاطب هم خود را در ميان نثر و شعر شناور ميبيند که البته اين از خصوصيات عمدهي کارهاي عبدالملکيان است که به اشعارش تشخص سبکي بخشيده است.
در اين شعر، محمدرضا عبدالملکيان آنقدر ساده و صميمي حرف ميزند که ممکن است در اولين نگاه از سادگي و صراحت بيان شاعر گله کنيم، امّا وقتي به عمق ميرويم و تعابير زيبايي را که داراي پيشينه هستند با دقت بيشتري مينگريم—«آب و آيينه و قرآن در دست...» و يا «روشني در دل من ميبارد...»—درمييابيم که با شعري اعتقادي و داراي فرهنگ زباني مواجه هستيم.³
«تو چرا مي جنگي؟»
پسرم مي پرسد
من تفنگم بر دوش
كولبارم بر پشت
بند پوتينم را محكم مي بندم
مادرم
آب و آيينه و قرآن در دست
روشني در دل من مي بارد
پسرم بار دگر مي پرسد:
«تو چرا مي جنگي؟»
با تمام دل خود مي گويم
تا چراغ از تو نگيرد دشمن3
با هم به نمونههايي ديگر از آثاري که دچار عارضهي صراحت هستند و شعر است که از اين پيامرساني رنج ميبرد نگاه ميکنيم. اگر تعريف ما از شعر معطوف باشد به صرف پيامرساني و انتقال برخي مفاهيم، پس تفاوتي ميان زبان عادي و زبان ادبي وجود نخواهد داشت.
بسياري از شعرهاي مانا، شعرهايي هستند که در آنها زبان، پديدهاي زنده و پوياست و از حالت ابزاري بودن دور گرديده و به مرز ادبي شدن نزديک شده است.
در دورههاي ابتدايي جنگ، شاعران با استفاده از نام ابزارآلات جنگي، اسامي شهدا، مناطق عملياتي و حتي نام عملياتها و... قصد داشتند شعرهاي مهيج بسرايند. اين موضوع به صراحت، مستقيمگويي و شايد هم شعارگونگي ميانجاميد که به علت کثرت تکرار، ديگر زيبايي نداشت.
با هم نمونههايي از اين دست شعرها را مرور ميکنيم:
چفيه:
شوكت شب، شب ستيزه فروش
چفيه اش برف خفته بار بر او
سينه اش شوره زار را ماند
زخم شمشير جان شكار بر او4
مين:
بالي از پرواز امّا آتشين
پاره اي خورشيد در ميدان مين5
حالا اينکه استفاده از اين لغات تا چه اندازه به شاعرانگي کلام کمک ميکرده است يا برعکس به شعاري شدن ميانجاميده است، مجالي ميطلبد وسيعتر. به هر حال، استفاده از تعابير و لغاتي خاص ابزار جنگي يا مناطق عملياتي و يا... بودهاند. به زبان، حس و حال والا و برجستهاي نميبخشند و درنهايت، تأثيرگذاري شعر نيز موقتي است و گذرا و پس از طي دورهاي ديگر کارکردي نخواهد داشت.
در غزل «قاصدک سوخته» سرودهي حميدرضا حامدي، اين مستقيمگويي حتي با حضور کلمات خاطرهانگيزي چون چفيه و قمقمه و... هم جبران نميشود. البته از موسيقي روان و واژهآرايي که در شروع غزل است نيز به نيکي ياد ميکنيم:
«ديد، در،تهديد، دل، دين و ...»
ديد در معرض تهديد دل و دينش را
رفت با مرگ خود احيا كند آيينش را
رفت و حتي كسي از جبهه نياورد به شهر
چفيه و قمقمه و كوله و پوتينش را...6
اين نکته جالب است و قابل ستايش که عليرضا پوربزرگ وافي به تکريم جانبازان ميپردازد، اما شعارگونگي، مستقيمگويي و نگرش سطحي شاعر به برخي اتفاقات، کلام را از شعريت دور کرده است. به برشي از چهارپارهي او نگاه ميکنيم:
تــا ببيـنم جمــال خـدا را
هديه كردم بر او دست و پا را
دست و پـا دارم اما گرفــتم
بــال معراجـي كـبـريـا را
تا اينجاي شعر که هيچ اتفاق شاعرانهاي رخ نداده است جز اينکه شاعر به نوعي انگيزهي هديه کردن دست و پاي جانباختگان درگاه الهي را به تصوير کشيده است؛ تصويري که لايههاي پنهاني ندارد و بسيار رک و پوستکنده است و چيزي در درون خود براي ابراز احساس نميکند. درواقع، شاعر فقط نقش ايفا ميکند، درحاليکه کلمات، در شعري پويا و زنده هستند که از نهايت انرژي آنها استفاده شود:
تا كه او حاكم عرش و فرش است
در رهش جان و سر دادن از ماست
سر كه در راه جانان نباشد
در فرا دوش ما بار بي جاست7
البته به آرمانگرايي و اعتقاد راستين شاعر آفرين ميگوييم، امّا ميان اين سرودهها و اشعار نابي که شايستهي شأن و مقام جانبازان و شهداي ارجمند دفاع مقدس است، فاصلهاي اندک اما محسوس وجود دارد.
به شروع شعري از محمدجواد فتاحي نگاه ميکنيم:
برادرم براي مرگ
براي رفتن از جهان
شتاب مي کند
عجول رفتن است گوييا
من از خيال مرگ
ازخيال گورسرد
وزخيال رفتن از جهان
هراس و هول مي کنم
به لرزه ميفتد تنم...8
اين شعر نيز نوعي وصف حال است و از لحاظ جايگاه ادبي، رتبهي مناسب و بالايي را کسب نميکند. نه اين شعر، بلکه بسيارند شعرهايي که در آن، کلمات نقشي جز انتقال پيامي معمولي و مفهومي ساده را ايفا نميکنند. مخاطب امروز شعري ميخواهد که با آن زندگي کند؛ شعري ميخواهد که با مفاهيم بلندي که در بافتها و لايههاي دروني خود پنهان کرده است، ذهن و زبانش را فتح کند.
به پارهاي از سرودهي علياکبر خالقي توجه کنيد:
ياد آن روزهاي خوب بخير
جبهه بوديم و جنگ مي كرديم
در سكوت شبانه ي سنگر
درد دل با تفنگ مي كرديم …9
اين سروده را كه قسمتي از يك چهار پاره است ببينيد:
... كو چشم هاي آبي او؟
كو دست هاي مهربانش؟
در اين كفن يك مشت خاك است!
پس كو پلاك و استخوانش؟ ...10با هم به چند بيت از غزلي سرودهي حميد سبزواري نگاه ميکنيم که محتوا و پيام در چنبرهي صراحت شاعر به اسارت رفته است و جاي خالي تخيّل و نوآوري احساس ميشود:
پشت ستم مي شكند، قدرت پيكار شما
زهره زهم مي گسلد، غرش رگبار شما
شعر بسيار حرفي شروع شده است كَما اين كه نبودن «را» ي نشانه ي مفعول در هر دو مصراع زيبنده نيست.
اي هـمه دريـا دلتان، كـام خطر ساحلتان
صخره ز پا مي فكند، موج گرانسار شما
البته در اين بيت، شاعر از چند تصوير و تشبيهِ دستچندم استفاده کرده است که نسبت به بيت اول بهتر است. در اين بيت هم، البته در مصراع دوم، حرف نشانهي مفعول حذف شده است که زيبا نيست.
شيــر شكاريد همه، زبـده سواريـد همه
كيست كه پروا نكند، از صف پيكار شما ...11
با نگاهي به همين چند بيت که نمونههايش در آثار حميد سبزواري کم نيست، به سادگي بيش از حد و حرفي بودن شعر که تا مرز ادبي شدن فاصله دارد، پي خواهيم برد. لازم به يادآوري است که شاعر در مصراعهاي اول برخي بيتها از نوعي قافيهي دروني سود برده است که لحني دلنشين به شعرها بخشيده و در نوع خود، کار جذاب و زيبايي است. از آوردن ديگر ابيات اين غزلِ نسبتاً بلند ميپرهيزيم و قضاوت را به خوانندگان عزيز و مهربان ميسپاريم.
ارجاعها:
1- اسماعيلي، رضا: ماهنامه الفبا، شماره 21 ،نشرحوزه هنري،آذر ودي 86،ص60
2- شكارسري، حميدرضا: حماسه كلمات، ص 66 و 65
3- عبدالملكيان، محمدرضا: ريشه در ابر، نشر بزرگ، چاپ دوم، 1368، صص 70 و 69
4- ميرشكاك، يوسفعلي: ماه و كتان، ص 101
5- اسرافيلي، حسين: مجموعه شعر علمداران، ص17
6- گلمرادي، شيرينعلي: غزل هاي باغ ارغوان ، نشر خورشيد باران، چاپ اول، 1384 ، ص 117
7_ هشت فصل عشق، مجموعه اشعار چهارمين كنگره دفاع مقدس، چاپ اول، 1373 ، نشر بنياد حفظ آثار و ... ، صص 48 – 47
8- روزنامه اطلاعات، پنج شنبه 7 خرداد 1366 ، شماره 18182
9- همپاي جلودار، ص 120
10- حسين زاده، علي اصغر: سفرنامه آسمان، مجموعه شعر جنگ، نشر بنياد حفظ آثار و ...، چاپ اول، 1377، ص 74
11- سبزواري، حميد: سرود سپيده، ص 243
تبریک
دوشنبههاي شعر گرگان، عصر دوشنبه ميزبان دو مهمان عزيز بود؛ فاطمه خاتمي از عليآبادکتول و محمدرضا اميني، از تهران؛ دو شاعر جوان که بهتازگي پيوند ازدواج بستهاند، حضورشان حال و هواي تازهاي به جلسه بخشيد. آنان با جعبهاي شيريني و شعرهايي شيرين، مهمان دلهاي حاضر شدند و با خوانش آثار خود، عشق و طراوت را به جمع شاعران هديه دادند.
هميشه دير رسيدم
فاطمه خاتمي، عليآباد کتول
هزار پا شده بودم، هزار پاي دونده
زمان دويد و دويدم، هميشه دير رسيدم
قطار رفت و تو رفتي، به مقصدي که نبودم
صداي ريل شنيدم، هميشه دير رسيدم
*
نفس بُريده رسيدم، به ايستگاهِ نبودَت
به ايستگاهِ سياهي، که ظالمانه رُبودَت
ربود و حسرتم اين شد، براي دفعهي آخر
تو را نفس نکشيدم، هميشه دير رسيدم
*
تو را نفس نکشيدم، دليلِ هر ضربانم!
چگونه بي تو بميرم؟ چگونه زنده بمانم؟
شبيه قلبِ جنازه، به مُرده روح دميدم
چه بيدليل تپيدم، هميشه دير رسيدم
*
به جاي کاسهي آبم، شکست بغض من انگار
و آسمان که به پايَت، شروع کرده به رگبار
درونِ چشم نشاندم، دو اَبرِ کوچکِ غمبار
و قطره قطره چکيدم، هميشه دير رسيدم
*
به پاي ريلِ قطارت، -دو خطِّ ممتدِ تنها-
تمامِ عمر دويدم، تمامِ زندگيام را
به مقصدم که تو بودي، اگرچه پير، رسيدم
قسم به موي سپيدم! هميشه دير رسيدم..
4 رباعي از
محمدرضا اميني، تهران
(1)
در خون مني... من ناهمخون توام
از هرچه به من گذشته ممنون توام
هر خاطرهاي غم، هر غم خاطرهاي...
غمهاي عزيزم را مديون توام
(2)
با ابر بهار نسبتي داشتهاي
من را يک لنگه پا نگهداشتهاي
زير پاهاي من علف سبز شده!
اين گوشهي دشت خوب گل کاشتهاي!
(3)
+ تا خرخره خوردهاي!
- سيا مستم نه؟
+ عقل از سرت...!
- اختيارم از دستم نه!
من عکس در آئينهاي از مردي که
يک روز تو عاشقش شدي هستم؟
+ نه...
(4)
يک لحظه... نرو! بعد لگدمالم کن
برگرد! بخند! باز خوشحالم کن
بين لب و گونهي تو يک گودال است
من را در چال گونهات چالم کن