کشتي تباهي: اسطورهشناسي فروپاشي انسان در سينماي کيم کي-دوک
یادداشت |
سيد حميد شريفنيا
در قلمرو سينماي آييني و نمادگرا، فيلمساز برجسته با جسارتي کمنظير، ژرفاي تاريکترين زواياي وجود آدمي را به تصوير ميکشد. «انسان، فضا، زمان و انسان» او، حماسهاي اسطورهاي است که در قالب روايتي امروزي، تراژدي هميشگي بشر را به شکلي هنرمندانه و تکاندهنده به نمايش ميگذارد. اين اثر سينمايي، همچون آيينهاي شفاف، تصويري از جهان امروز ما را در خود بازميتاباند؛ جهاني که در ظاهر متمدن و پيشرفته است، ولي در باطن، هنوز با همان نيروهاي اهريمني باستاني دست به گريبان است. کشتي جنگي در اين فيلم، تنها يک وسيله نقليه نيست، بلکه نمادي است از تمدن بشري که بر اقيانوس بيکران و تهي زمان شناور است. از نخستين لحظات فيلم، بيننده با صحنهاي نمادين روبرو ميشود که يادآور داستان کهن کشتي نوح است. اما اينجا، نه نجات بشريت در کار است، نه رستگاري. کشتي نوح در اسطورههاي باستاني، نماد اميد و بقا بود، ولي در جهانبيني اين فيلمساز، اين کشتي به ظرفي براي نمايش فروپاشي اخلاقي و انحطاط انسان بدل ميشود.
کشتي در اين اثر، بهعنوان يک جهان کوچک عمل ميکند که تمامي عناصر جامعه بشري را در خود جاي داده است. هر بخش از کشتي نمايندهاي از ساختارهاي اجتماعي است: بخش بالايي نماد قدرت حاکم، بخش مياني نماد طبقه متوسط، و بخشهاي زيرين نماد قشرهاي فرودست جامعه است. اين سلسله مراتب فضايي، به شکلي نمادين نابرابريهاي اجتماعي را به تصوير ميکشد. فضاي دروني کشتي، به مثابه جهان کوچکي است که در آن، همه عناصر جامعه مدرن به چشم ميخورد: از صاحبان قدرت و ثروت گرفته تا قشرهاي محروم، از جوانان ناآگاه تا سالخوردگان باتجربه. هر يک از اين شخصيتها، نمايندهاي از الگوهاي کهن بشري هستند که در طول تاريخ تکرار شدهاند. داستان فيلم با نمايشي فريبنده از نظم و ساختار آغاز ميشود. مسافران کشتي، هر يک در جايگاه خود قرار دارند و قوانين نانوشته جامعه انساني بر روابط آنها حاکم است. اما اين نظم ظاهري، همچون پوستهاي شکننده است که به محض بروز نخستين بحران، ترک برميدارد و هسته پوسيده درون را عريان ميسازد.
شخصيتهاي فيلم نه بهعنوان افراد جداگانه، بلکه بهعنوان الگوهاي رواني عمل ميکنند. شخصيت قدرتمند نماينده سايه جمعي جامعه است، زنان نماد جنبه زنانه روان، و سربازان نماينده نقاب اجتماعي در حال فروپاشي هستند. اين بينش نشان ميدهد که فيلم بهجاي پرداختن به فرديت شخصيتها، به بررسي الگوهاي جهاني روان بشري ميپردازد.
الگوي «گناه نخستين» در اين فيلم به شکلي هنرمندانه بازآفريني ميشود. ربودن آذوقه توسط مرد سالخورده، تنها يک کنش ساده نيست، بلکه نمادي است از شکستن پيمان اجتماعي و آغاز چرخهاي از خشونت و بياعتمادي. اين صحنه، بيننده را به ياد داستان هابيل و قابيل مياندازد که چگونه يک کنش به ظاهر ساده، ميتواند به فاجعهاي بزرگ بينجامد. همانند اسطوره باستاني کرونوس که فرزندان خود را ميبلعد، جامعه کوچک درون کشتي نيز به تدريج خود را از درون ميخورد. خشونت و بربريتي که رخ مينمايد، يادآور سرنوشت تراژيک کرونوس است که در پايان به دست فرزندان خود سرنگون ميشود.
اين چرخه خشونت و انتقام، بيانگر ترس هميشگي بشر از انحطاط و نابودي است. در ميانه اين تاريکي، ميتوان ردپاي افسانه پرومته را نيز ديد. همانگونه که پرومته آتش را براي انسانها به ارمغان آورد، اما به بهاي رنج ابدي خودش تمام شد، دانش و آگاهي در اين کشتي نيز به جاي رهايي بخشيدن، به عاملي براي رنج و عذاب تبديل ميشود. هرچه شخصيتها بيشتر از وضعيت واقعي خود آگاه ميشوند، رنج و عذابشان نيز عميقتر ميشود.
فيلم به شکلي عميق به بررسي پارادوکس آزادي و محدوديت ميپردازد. کشتي همزمان هم فضاي بسته و محدودي است، هم بر اقيانوس بيکران شناور است. اين تناقض نمادين، نمايانگر وضعيت انساني است: موجودي آزاد که در عين حال توسط محدوديتهاي وجودي خود محصور شده است. اين بينش نشان ميدهد که انسان حتي در وسيعترين فضاها نيز ميتواند توسط ترسها و محدوديتهاي دروني خود زنداني شود.
چرخه بيپايان خشونت و تلاش براي بقا در اين فيلم، يادآور اسطوره سيزيف است که محکوم به هل دادن سنگي به بالاي کوه بود، تنها براي اينکه سنگ دوباره به پايين بغلتد. شخصيتهاي فيلم نيز درگير تکرار بيمعناي همان الگوهاي رفتاري هستند که آنها را به نابودي ميکشاند. نقش زنان در اين فيلم، يادآور الگوي کهن قرباني در اسطورههاي باستاني است. آنها همچون قربانيهاي آييني، بار گناهان جامعه را به دوش ميکشند و رنج ميبرند. اين نقشآفريني، يادآور مراسم قرباني کردن در تمدنهاي باستاني است که با ريختن خون قرباني، به دنبال پاکسازي جامعه بودند.
نقش زنان در فيلم از ديدگاه برابري خواهانه قابل بررسي است. آنها ابتدا به عنوان ابزار به تصوير کشيده ميشوند، اما به تدريج نقشهاي پيچيدهتري پيدا ميکنند. اين دگرگوني نشاندهنده گذار از نگاه سطحي به زن به سوي درک عميقتر از نقش او در جامعه است. زن باردار در پايان فيلم، نماد اميد و زندگي نو است، اما اين اميد با هزينهاي گزاف به دست آمده است.
با وجود همه تاريکيها، زايش کودک در پايان فيلم، نويدبخش اسطوره ققنوس است، پرنده افسانهاي که از خاکستر خود دوباره متولد ميشود. اين زايش ميتواند نماد اميد به تولد دوباره و آغاز جديد باشد، حتي در تاريکترين شرايط. صحنه پاياني فيلم، هنگامي که مادر و کودک به فضا پرواز ميکنند، ميتواند يادآور افسانه ايکاروس باشد که با بالهاي مومي به خورشيد نزديک شد و سقوط کرد. اما در اينجا، اين پرواز ميتواند هم نماد اميد و هم هشداري درباره بلندپروازيهاي بيپروازانه انسان باشد.
صحنه پاياني فيلم از ديدگاه نمادشناسي بسيار پربار است. پرواز به سوي فضا هم ميتواند نماد رهايي و تعالي باشد، هم نشانه گريز از واقعيت. اين دوگانگي معنايي، بيننده را به تأمل واميدارد. آيا اين پرواز نشانه پيروزي انسان بر محدوديتهايش است، يا فرار از مسئوليتهايش؟ اين ابهام عمدي، از عمق فلسفي اثر حکايت دارد.
اين اثر سينمايي را ميتوان بازخواني امروزي از تمثيل غار افلاطون نيز دانست. مسافران کشتي در آغاز تنها سايههايي از واقعيت را ميبينند، اما با گذشت زمان، با واقعيت تلخ و خشن روبهرو ميشوند. خروج از کشتي در پايان فيلم ميتواند نماد خروج از غار و روبهرو شدن با حقيقت ناب باشد. اين فيلم، با تار و پود اسطورههاي کهن بافته شده است. فيلمساز با مهارت از اين اسطورهها استفاده ميکند تا داستاني جهانشمول درباره وضعيت انسان روايت کند.
فيلم با متنهاي اسطورهاي مختلف در گفتگويي پيچيده قرار دارد. اين پيوند متني نه تنها عمق اثر را افزايش ميدهد، بلکه نشان ميدهد که داستان انسان همواره در حال تکرار است. از اسطورههاي باستاني تا روايات شرقي، فيلم با خرد جمعي بشريت ارتباط برقرار ميکند و نشان ميدهد که تراژدي انسان مدرن، ادامه همان تراژديهاي باستاني است.
اين اثر نشان ميدهد که چگونه الگوهاي اسطورهاي در دنياي مدرن نيز تکرار ميشوند و انسانها همچنان درگير همان کشمکشهاي باستاني هستند. فيلم به ما يادآوري ميکند که اسطورهها تنها داستانهاي کهن نيستند، بلکه بيانگر حقايق ژرف درباره طبيعت انسان هستند. با درک اين پيوند اسطورهاي، ميتوانيم لايههاي عميقتر اثر را کشف کرده و به بينش بهتري درباره شرايط انساني دست يابيم.
ساختار سينمايي فيلم خود موضوع بررسي است. استفاده از نماهاي طولاني، سکوتهاي معنادار، و ترکيببنديهاي دقيق، همگي در خدمت انتقال حس انزوا و تنهايي هستند. رنگهاي سرد و تيره، فضايي يخزده خلق ميکنند که نماد سرماي روابط انساني است. اين عناصر زيباييشناختي، به شکلي طبيعي با محتواي فلسفي فيلم درآميختهاند. در پايان، اين فيلم پرسشهاي بنياديني را درباره ماهيت انسان، جامعه و تمدن مطرح ميکند: آيا انسان ذاتاً شرور است؟ آيا تمدن بشري محکوم به فروپاشي است؟ آيا اميدي به رستگاري وجود دارد؟ اين پرسشها، همان پرسشهاي ابدي هستند که از آغاز تاريخ بشريت، ذهن انسان را به خود مشغول کردهاند. فيلمساز با آفرينش اين اثر، نه تنها يک فيلم سينمايي، بلکه يک اسطوره مدرن آفريده است؛ اسطورهاي که همچون اسطورههاي کهن، حاوي حکمتهاي ژرف درباره شرايط انساني است. اين فيلم، آيينهاي است که در آن، هر بينندهاي ميتواند تصويري از خود و جامعهاش را ببيند.
فيلم به شکلي عميق به پرسش از معناي زندگي در جهاني تهي ميپردازد. شخصيتها در جستجوي معنا هستند، اما جهان پاسخگو نيست. اين بررسي وجودگرايانه نشان ميدهد که انسان مجبور است در جهاني بيمعنا، معنايي براي خود بيافريند. پايان باز فيلم، بيننده را با اين پرسش تنها ميگذارد که آيا اين معناآفريني ممکن است يا نه.
تمثيل کشتي بهعنوان جهان کوچک، ما را به ياد انديشههاي فيلسوفان باستان مياندازد که جهان را به کشتي بزرگي تشبيه ميکردند که در اقيانوس بيکران هستي شناور است. اما در اينجا، اين تمثيل به شکلي وارونه ارائه ميشود: به جاي همکاري و هماهنگي، هرج و مرج و خودخواهي حاکم است. اين وارونهنمايي، بيننده را به تفکر واميدارد درباره اينکه چه بر سر آرمانهاي بشريت آمده است.
اسطوره آفرينش در اين فيلم، نه با روشنايي که با تاريکي آغاز ميشود. نه با نظم که با آشفتگي. اين وارونگي اسطورهاي، نشاندهنده نگرش بدبينانه فيلمساز به طبيعت انسان است. اما در همين تاريکي، نقطهاي از نور نيز ديده ميشود: همانا توانايي انسان در زايش و آفرينش دوباره. کودک تازه متولد شده، نماد اين اميد است که شايد بتوان از دل تاريکي، روشنايي را زايش داد.
فيلم را ميتوان بازتابي از ناخودآگاه جمعي بشريت دانست. ترس از فروپاشي، اضطراب از انزوا، و هراس از تهيبودگي، همه در اين اثر تجلي يافتهاند. اين بينش نشان ميدهد که فيلم نه تنها داستان افراد خاص، بلکه روايت روان جمعي انسان مدرن است. الگوهاي کهن حاضر در فيلم، همان تصاوير اوليهاي هستند که در ناخودآگاه جمعي همه انسانها وجود دارند.
فيلم با بهرهگيري از اين اسطورههاي درهمتنيده، تار و پودي ميسازد که بيننده را در شبکهاي از نمادها و نشانهها گرفتار ميکند. بيننده ناگزير است که درگير اين نمادها شود و معناي آنها را براي خود بازگشايد. اين ويژگي، فيلم را به تجربهاي فلسفي و وجودي بدل ميکند که فراتر از سرگرمي صرف است.
در لايههاي عميقتر اين اثر، ميتوان ردپاي اسطورههاي شرقي را نيز مشاهده کرد. مفهوم کارما و چرخه باززايي، در تکرار بيپايان خشونت و رنج تجلي مييابد. همانند چرخه زايش و مرگ در باورهاي باستاني، شخصيتها در چرخهاي از درد و رنج گرفتار شدهاند که گويي پاياني ندارد. اين چرخه تنها با گذر از تاريکي و رسيدن به روشنايي شکسته ميشود.
فيلم از نظر مفهومي با اسطورههاي شرقي همچون چرخه زايش و مرگ و رهايي در گفتگويي معنادار قرار دارد. چرخه بيپايان رنج و تولد دوباره، يادآور مفهوم چرخه هستي است، در حالي که پرواز نهايي ميتواند نماد رهايي از اين چرخه باشد. اين بررسي تطبيقي نشان ميدهد که فيلم از مرزهاي فرهنگي فراتر رفته و به مفاهيم جهاني بشري پرداخته است. نمادپردازي فيلم در به کارگيري عناصر چهارگانه نيز قابل تأمل است. آب بهعنوان نماد زندگي و تولد دوباره، خاک بهعنوان نماد فناپذيري و مرگ، هوا بهعنوان نماد آزادي و رهايي، و آتش بهعنوان نماد تصفيه و نابودي، همگي در سير داستان نقش ايفا ميکنند. اين عناصر، فيلم را به اثر جهاني بدل ميکنند که فراتر از مرزهاي فرهنگي سخن ميگويد.
کاربرد نمادين عناصر چهارگانه در فيلم عميقاً قابل بررسي است. آب که بايد نماد زندگي باشد، به اقيانوس تهي و بيرحم تبديل ميشود. خاک که بايد نماد رويش باشد، در کشتي فلزي غايب است. هوا که بايد نماد آزادي باشد، به فضاي بسته کشتي محدود ميشود. و آتش که بايد نماد روشنايي باشد، تنها براي پخت و پز و ويراني استفاده ميشود. اين وارونهنمايي عناصر، از ديدگاه بدبينانه فيلم نسبت به رابطه انسان با طبيعت حکايت دارد.
ساختار سينمايي فيلم نيز خود به مثابه آيينهاي از محتواي آن است. نماهاي طولاني و بيحرکت، بيننده را در فضايي غريب و هراسانگيز رها ميکند. سکوتهاي سنگين و نگاههاي خيره، بر شدت تراژدي ميافزايند. رنگهاي تيره و سرد، فضايي يخزده و بيروح خلق ميکنند که يادآور جهان پس از رستاخيز است. ساختار روايي فيلم به شکلي است که بيننده را بهطور فعال در کشف معنا درگير ميکند. فقدان گفتگوهاي متعارف، بيننده را واميدارد تا از طريق تصاوير و نمادها به درک فيلم دست يابد. اين سبک روايت، يادآور شيوههاي کهن قصهگويي است که در آن تصاوير به جاي واژهها حامل معنا بودند.
فيلمساز با مهارت تمام، از موسيقي و صدا نيز بهعنوان عناصر نمادين بهره ميگيرد. آهنگهاي سنتي که گاه به گوش ميرسند، يادآور فرهنگ و تمدني هستند که در حال نابودي است. صداي امواج دريا، نماد گذر زمان و بيکرانگي هستي است. سکوتهاي ناگهاني، گويي فريادي خاموش در برابر پوچي و بيمعنايي هستند. استفاده از صدا و سکوت در فيلم به شکلي نمادين است. سکوتهاي طولاني نه تنها فضايي از تنش ايجاد ميکنند، بلکه نماد تهيبودگي روابط انساني هستند. از سوي ديگر، صداهاي طبيعي مانند موج دريا، يادآور جهان بيرون هستند که بيتفاوت به تراژدي انساني ادامه ميدهد. اين تقابل صدا و سکوت، به شکلي شاعرانه تنهايي انسان در جهان را به تصوير ميکشد.
در نهايت، اين اثر سينمايي را ميتوان روايتي مدرن از تراژدي باستاني دانست. شخصيتها، قرباني سرنوشتي ميشوند که خود در شکلگيري آن نقش داشتهاند. غرور و خودخواهي انسان مدرن، همان غرور تراژيک قهرمانان باستاني است که به سقوط آنها ميانجامد. بيننده، همچون تماشاگران تئاتر باستان، شاهد نمايشي است که هم او را به وحشت مياندازد و هم به پالايش روح او ميانجامد. فيلم با ايجاد حس تراژيک، به پالايش رواني بيننده ميانجامد. تماشاي اين فروپاشي، بيننده را از احساسات تراژيک پاک ميکند و او را به تأمل در مورد وضعيت خود واميدارد. اين ويژگي، فيلم را به تجربهاي دگرگونکننده بدل ميکند که ميتواند بيننده را متحول کند.
اين فيلم، با همه تاريکي و نااميدياش، در عمق خود حاوي پيام اميد است. پرواز نهايي مادر و کودک به سوي ستارگان، نماد توانايي انسان در فراتر رفتن از محدوديتهاي خود است. اين صحنه، يادآور اسطوره ايکاروس است، اما با تفاوتي بنيادين: اينجا پرواز نه از روي غرور، که از روي عشق و اميد است. شايد پيام نهايي فيلم اين باشد که تنها با گذر از تاريکي و رسيدن به روشنايي است که ميتوان به رستگاري دست يافت.
اين اثر نشان ميدهد که سينما ميتواند رسانهاي براي تفکر فلسفي باشد. از طريق تصاوير و نمادها، مفاهيم پيچيده فلسفي را ميتوان به شکلي ملموس و تأثيرگذار ارائه داد. فيلم نه تنها داستاني روايت ميکند، بلکه بيننده را به انديشيدن واميدارد. اين ويژگي، سينما را به هنري منحصر به فرد بدل ميکند که هم ميتواند احساسات را برانگيزد و هم انديشه را به چالش بکشد.
تماشاي اين اثر، بيننده را به سفري دروني ميبرد؛ سفري به اعماق وجود انسان و اسرار نهفته در آن. فيلم، همچون آيينهاي شفاف، تصويري از خودمان را به ما نشان ميدهد؛ تصويري که گاهي هراسانگيز است، اما براي درک حقيقت وجود انسان، ضروري است. اين اثر، نه تنها يک فيلم سينمايي، که تجربهاي است فلسفي و وجودي که بيننده را تا مدتها پس از تماشا، به تفکر واميدارد.