شادي آغاز و تبريک ماه مهر
کودک و نوجوان |
آزاده حسيني
با آرزي مهرباني، شادي، دوستي هاي تازه و يادگرفتن درس به مدرسه مي رويم. در ماه مهر هوا نه گرم و نه سرد و تقريبا خوب است. همانطور که هوا کم کم تغيير مي کند، روند مدرسه هم تغيير مي کند. اما بعضي موارد همچنان پايدار و بدون تغيير مي مانند.
چه تغييراتي پيشبيني مي کنيد و چه تغييراتي دوست داريد که در مدرسه امسال تجربه کنيد؟!
اساسا آيا تغيير خوب است يا همين که همه چيز پايدار باشد حس آرامش بيشتري دارد؟ يا آرامش در هيجان بيشتر است؟
از همين ابتداي مدرسه برنامه اي از نکات پايدار و متغير پيش رويتان بنويسيد و براي ما بفرستيد. اين هفته به آداب معاشرت پرداختيم. مهم اين است که بتوانيد داستاني بنويسيد و رفتار و آداب اجتماعي را در توصيف و شيوه زندگي شخصيت هاي داستان و ماجراهايشان بيان کنيد. ابتدا مي توانيد از خاطره نويسي شروع کنيد و بعد شخصيت ها يا ماجرايي به خاطره بيافزاييد. و حتي گاهي دو خاطره را با هم ترکيب کنيد و خاطره ديگران را با شخصيت هاي تازه وارد داستان خود کنيد.
بي ادبي دوستانه
ماتيسا حسيني
چند روز پيش که تولدم بود، دوستاني رو دعوت کردم که قبلا تولدشون منو دعوت کرده بودند. کمي بعد که سرگرم حرف زدن بوديم يکي از دوستام گفت: «من امسال براي تولدم فقط دوستاي صميميم رو دعوت ميکنم».
وقتي اينو شنيدم با خودم گفتم حتما من و بقيه هستيم ولي ظاهرا اينطور نبود که دوستم با خنده گفت: «يعني شماها نيستيد»!
اما هر کسي که اونجا بود دوست صميميش بود! و قبلا تولدش رفته بودن. احتمالا همه يه جورايي از شنيدن اين حرف خوششون نيومد.
عادت بد
نيکا موسوي
امروز دوستم اومد خونه مون. من روي پيانوم خيلي حساسم چون ميدونم يه اسباب بازي نيست ولي دوستم که از موسيقي چيزي نميدونه و فکر ميکنه ميتونه با اون بازي کنه تا من رفته بودم ميوه بيارم ديدم بدون اجازه در پيانو رو باز کرده و در حال فشار دادن دکمه هاش هست. خب من خيلي ناراحت شدم چرا حتي يه اجازه نميگيره من خودم کلي مواظبش هستم بعد براي خودش از راه ميرسه مثل عقاب ميفته روش جالبم اينجاست مامانش تا ميبينه من ناراحتم ميگه خب چند تا دکمه فشار داده کار خاصي نکرده خب عزيز من شما معني وسيله شخصي رو ميدونين من دوست ندارم کسي بدون اجازه وسايلم رو دستکاري کنه.
مهمان يا استعمارگر؟
سيده فاطيما عقيلي
_ تقتق
با تعجب از اتاقم که هنوز هم نتوانسته بودم به خوبي تميزش کنم، بيرون آمدم. قرار نبود مهمانان مان اينقدر زود بيايند! مادرم در آشپزخانه مشغول بود که با من هم قدم شد و درب را باز کرديم! خانم همسايه طبقه بالايي مان همراه با دخترش، مهمانان ما بودند! با گرمي آنها را به سوي مبل هدايت کرديم. اما انگار نه انگار که آمده اند مهماني! نه سلامي نه عليکي! فقط و فقط به در و ديوار خانه مان خيره شده بودند! لحظه اي جا خوردم که نکند سقف را گردگيري نکرده باشم؟
اما نه! يادم مي آيد که چه با زور و ذلتي از چهارپايه بالا رفتم تا آبروي مادر پيش مهمانان نرود.
تا به زمان حال برگشتم متوجه شدم دختر همسايه مان به سوي اتاقم قدم بر ميدارد! به من حق نمي دهيد که هراسان نشوم؟
با لبخندي بي جان گفتم: «عزيزززم! شما که از خودتون پذيرايي نکرديد! بفرماييد بنشينيد». قطعا اگر «عزيزم» تکه کلامم نبود با لحن ديگري برخورد ميکردم. واقعا حضور چنين مهماناني در خانه مان برايم غيرقابل هضم است! انگار خانه مان را استعمار کردند و ما در مکاني مستعمره زندگي ميکنيم.
حسادت به مهمان
حلما رسولي
آخ جون روز مهموني دوستانَمون رسيده تا يک ساعت ديگه همه ميان همه چيز آماده است. انگار کمي زودتر اومده، الان پيشمه خب چيکار کنيم آها تا بچه ها بيان بازي کنيم در حال بازي تو حال خودمون بوديم که صداي آيفون اومد رفتم در رو باز کردم بدون هيچ سلام و عليک اومد. با عصبانيت وارد شد، باورم نميشد نسيم چنين رفتاري کنه. وقتي اومد تو و نگار رو ديد زد زير گريه انگار از ما ناراحت شده، رفتارش اصلا برام قابل درک نبود.
چرا بايد به خاطر اينکه نگار اومده خونه مون چنين رفتار بدي ازش سر بزنه؟ گفتم چته؟ چرا اينقدر تلخي؟ سلامت کو؟ دوست جديدمو ديدي؟ نگار جون! ئه حالا ديگه نگار جون داري؟
وا چه طرز صحبته! بله مهمون من هستن و دعوتش کردم.
دهنشو کج کرد و گفت ما خيلي سالِ با هم همسايه ايم و دوستيم. چرا بايد با يه نفر ديگه دوست بشي؟ ازين رفتارش ناراحت شدم ولي لبخند کوچيکي زدم و گفتم هر کسي براي من ارزشش سر جاشه. الانم نگار مهمون منه پس شما اجازه نداري باهاش بد حرف بزني! با ناراحتي در رو کوبيد و رفت، بدون خدا حافظي.
مهمونام اومدن. ولي خبري از نسيم نشد. فقط برام پيام گذاشت که ديگه دوست نداره باهام دوست باشه. منم گفتم احترام به مهمانم واجبتر از هر چيزيه.رفتم پيش مهمونام و ساعتي در کنار هم خوش بوديم.
تولدي پراز خاطره هاي بد
بهار جام خورشيد
امروز هفت مرداد است. من خيلي خوشحالم چون امروز تولدم است. چندتا از همکلاسي هايم که نزديک خونه ما زندگي ميکنند را دعوت کردم و پنج نفر بودند به نام هاي آيدا، آيلين، اسرا،يگانه و زينب. خيلي خوشحال بودم. همراه پدرم به قنادي رفتم و کيک مورد نظرم را انتخاب کردم و با کلي ذوق و شوق به خانه برگشتم و بادکنک هايي را که خريده بودم به کمک برادرم باد کردم و روي ديوارهاي خانه چسباندم و شرشره ها را هم در کنار بادکنک چسباندم وقتي ساعت چهار شد، سه نفر از دوستانم آمدند و من و دوستانم منتظر دو دوست ديگرم بوديم. ساعت پنج که شد خيلي خسته شديم من به دوتاشون زنگ زدم. اما جواب ندادند. از اين بابت خيلي ناراحت شدم، اما در هرحال ديگر به فکر اين نبودم که دوستانم نيامدند. و وقتي کمي رقصيديم کيک را آوردم و برش زدم و با دوستانم تقسيم کردم. نوبت کادو شد و متوجه شدم که يک نفر از دوستانم کادو نياورده است و من باز هم ناراحت شدم. چون من هميشه براي تولدش کادو مي بردم و انتظار داشتم که اون هم براي من کادو بياورد. اين روز يک خاطره ناراحت کننده برايم شد.
مهمانان وقت نشناس
آذين شهابالدين
_دينگ دينگ!
صداي زنگ خانه من و مادرم را از حال و هواي تميزکاري خارج ميکند؛ با اين ترديد که نکند سر و کله مهمانان پيدا شده باشد. فوراً به سمت آيفون ميدوم و با ديدن چهره منتظر مهمانان بالافاصله نگاهم در نگاه مادرم گره ميخورد و سپس مادرم با ديدن عقربه ها که ساعت شش عصر را نشان ميدادند از شدت کلافگي صورتش را با دستانش ميپوشاند و غرولند کنان ميگويد: «اينا که قرار بود ساعت هفت بيان»! ناچار در را باز ميکنم و در دل از داشتن چنين مهمانان وقت نشناسي افسوس ميخورم.
دلقک
هستي کيا
از آدم هاي دلقک خيلي بدم مياد. اون آدم هايي که براي خنديدن بقيه، سايرين رو مسخره ميکنند.
خانمي رو ميشناسم که در مورد همسرش ميگه: «شوهرم کسي هست که هميشه دنبال خندوندن اطرافيانش هست با هر روشي. همسرم ميدونه که از سوسک و ملخ و حيوانات موزي بسيار وحشت دارم. يک روز که به همراه خانواده همسرم به گردش رفته بوديم، داشتم به بقيه کمک ميکردم تا غذا حاضر شود يک لحظه حس کردم چيزي رو کمرم حرکت ميکنه.
وقتي دستم رو به کمرم زدم يه چيزي رو از روي پيرهنم برداشتم دستم رو باز کردم و ديدم يک مارمولک هست. با تمام توانم جيغ کشيدم و حين جيغ کشيدن من، همسرم صداي خنده اش بلند شد و بلندبلند ميگفت: ديديدگفتم همسرم چقدر ترسو هست. و بله درسته براي خندوندن بقيه من رو ترسوند».
از اين مورد آدم ها کم نيستند. آدم هايي که عيب هاي بقيه رو مدام جلوي چشمش مي آوردند و ميگوند چرا صورتت اينجوري هست؟ چشمات چقدر بزرگه الان که از کاسه بزنه بيرون!
دندون هات مرتب نيست! قدت کوتاه هست! در حقيقت بزرگترين عيب اين جور آدم ها اين هست که فکر ميکنن عيبي ندارند.
مينا کوه کن
وقتي که براي انجام دادن کارهاي خود به عابر بانک مي روم در حال انجام دادن کارهاي شخصي خود هستم. بعضي از افراد هستند که نزديک مي آيند و همه چيز را مي بينند در حالي که فردي در حال انجام تراکنش هاي مالي است نياز به فضاي شخصي دارد. بهتر است اين عادت بد را کنار بگذاريد و نقش مزاحم براي ديگران نداشته باشيم.
انتظار براي يک جواب
سيده زهرا علوي نژاد
با بغض به سمت تخت بيمارستان مي روم. او را که مي بينم، پاهايم سست مي شود. زمين مي خواهد مرا به آغوش خود بکشد. اما پرستار کناري بازويم را مي گيرد. اشک کم کم راه خود را پيدا مي کند. چه بر سر نازنينم آمده؟ آرام آرام به سمت تخت قدم بر مي دارم. دستي بر سرش مي کشم. چه شده؟ اطرافيان با غم و ترحم به من نگاه مي کنند. تمام پرستاران، دکتر ها.... چه شده؟ آرام سرش را نوازش مي کنم. صورتش که پر از رد زخم است. چنگي عجيب به دلم مي زند. دردي پر از غم. دستانش را به دستم مي گيرم. بر روي دستان نحيفش بوسه اي مي زنم. چه حسي دارم؟ غم؟ بي حسي؟ خنثي؟ گويا... گويا همه چيز را باخته ام. اشک هايم کم کم خشک مي شوند. سرم را به تخت او تکيه ميدهم. و دستانش را در دست مي گيرم. يک يک تمام آدم ها اتاق را خالي مي کنند.
فقط من ماندم و او. زمزمه مي کنم: «مگر نگفتي تا آخر با مني، رسمش اين بود»؟!
يک قطره اشک به آرامي از چشمانم سر ميخورد. به دستانش نگاه مي کنم، همانطور که با دستش بازي مي کنم مي گويم: «همه مي گويند رفته اي، راست مي گويند»؟!
با آن لحن پر از اشک و بغض ادامه مي دهم: «مگر قرار نبود با هم سرطان را شکست دهيم؟ مگر قرار نبود با هم پيروز شويم؟ من توانستم اما تو؟ تو چرا همراه من نماندي»؟!
اشک هايم ريزان است. به راستي، دگر او را ندارم؟ با هق هق ادامه مي دهم: «رسمش، رسمش اين نبود». به او نگاه مي کنم. کاش معجزه شود و جوابم را بدهد. کاش حرفي از دهانش بيرون بيايد. با لبخندي تلخ مي گويم: «جوابم را نمي دهي نه؟ قهر کرده اي با من»؟!
ادامه مي دهم: «با خود نگفتي منِ بي تو، تنها در اين زمين، چه خواهد کرد؟ هيچکس جز تو نداشتم، تو هم اينگونه ترکم کردي»! با انتظار به او نگاه مي کنمم. انتظار براي يک جواب که بگويد نه! بگويد من هنوز هستم. من هيچوقت تو را ترک نخواهم کرد. اما امان از انتظار هاي بيجا!
معجزه
چه از من مي خواهي روياي شيرينم؟
چه مي خواهي تو اي عشق آتشينم؟
شب و روز نگذاشته اي برايم
کجايي که ببيني برايت چنينم؟
مگر چشمانت را مي توان کرد فراموش؟
همان چشم هايي که گرفت ايمان و دينم
آنقدر دوستت دارم طوري که
در آينه هم جاي خود تو را مي بينم
به فال و قهوه و تاروت نداشتم اعتقادي
اما تو چه کردي با من دلبر سفيد و سيمينم
به معجزه در جهان نداشتم باور
اما چشمان تو بزرگترين معجزه بود و فکر نکنم بزرگتر از آن بينم
مجذوب و جادو کردي مرا اي جاودانه
با ديدن تو حس ميکنم از لحاظ قدرت کوچکترينم
آخر دگر ندارم قدرت و اراده
براي تو بي تابم جان آفرينم
معرفي و خلاصه کتاب از طرف خانم مينا کوهکن
شما هم مي توانيد، خلاصه اي از کتاب هايي که مي خوانيد را براي ما بفرستيد و کتاب را با انتخاب بهترين کلمات براي دوستان خود معرفي کنيد. در هفته هاي بعد، بيشتر به اين مورد مي پردازيم.
نويسنده کتاب: ويليام اچ.مک ريون
مترجم:آمنه ترکاشوند
ناشر:فانوس دانش ترويج کتابخواني
نوبت چاپ:اول1402
چکيده کتاب تختخوابت را
مرتب کن
مينا کوهکن
در اين کتاب نويسنده اشاره به اين دارد که با چيزهاي کوچک اما مهم هم ميتوانيد دنيا را تغيير دهيد. در اين کتاب، نويسنده به ده قانون درباره اصول رفتاري و تربيتي يگان ويژه نيروي دريايي ايالات متحده امريکا ميپردازد. اين اصول ميتواند جامعه را بهبود ببخشد که با نظم استمرار شرافت شجاعت همراه است و ميتوانيد به موفقيت برسيد. قانون اول: روزتان را با تکميل يک کار شروع کنيد. اولين وظيفه در طول روز مرتب کردن تخت خواب هست مهم نيست کارها چقدر کوچک باشند. مهم اين است که من در طول روز يک کار مفيد انجام بدهم. در بعضي مواقع همين کارهاي کوچک است که باعث رشد و پيشرفت ميشود بايد روز خود را با کاري شروع کنيم که باعث انگيزه ميشود براي باقي روز. قانون دوم: ما نمي توانيم کاري را به تنهايي انجام دهيم، براي رسيدن به اهداف خود بايد يک گروه از افراد خوب را انتخاب کنم. قانون سوم: وسعت قلب شما مهم است.اين که اندازه و رنگ پوست مهم نيست و از شما انسان بهتري نمي سازد عزم و اراده مهم تر از استعداد است.
قانون چهارم: زندگي عادلانه نيست شما ادامه دهيد به جلو حرکت کنيد. قانون پنجم: شکست ميتواند شما را قوي تر کند. ما هزينه شکست هاي خود را پرداخت ميکنيم. بايد از شکست هاي خود درس بگيريم و خود را تقويت کنيم.
قانون ششم: بايد شهامت زيادي داشته باشيد موانع را کنار بگذاريد تا به موفقيت برسيد زندگي همانند مبارزه است هميشه امکان باخت وجود دارد. نبايد از شکست ترسيد.
قانون هفتم: جلوي قلدرها و زورگويان بايستيد در مقابل کوسه ها عقب نشيني نکنيد. قانون هشتم: در جاي درست بايستيد. در تاريک ترين لحظات هم بهترين خودتان باشيد.
قانون نهم: به ديگران اميد دهيد. اميد دادن در بدترين شرايط باعث ميشود تا ما قوي شويم.
قانون دهم: هرگز تسليم نشو! هيچوقت زنگ پايان را نزنيد. تسليم شدن چيزي را آسان نميکند.
هيچ چيز مهم تر از موفقيت شما نيست، نه رنگ پوست نه تحصيلات نه جايگاه اجتماعي و... بايد رو به جلو حرکت کرد و با ترس هاي خود رو به رو شد. بايد در سخت ترين و تاريک ترين لحظات زندگي تان بهترين خودتان باشيد!