ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

آزاده حسيني

رسم بوده که شاعران، کتاب هاي خود را با نام و ستايش خداوند آغاز مي کردند. در مدرسه هم مي بينيد که هميشه ابتداي کتاب سپاس و نيايش است. پهلوانان شاهنامه هم هر کاري را با ياد و ستايش خداوند آغاز مي کنند و در پايان به سپاسگزاري و نيايش مي پردازند. بياييد اينجا با هم در قرارهاي گلشن مهري، مانند پاييز پارسال، سپاس و نيايش آغاز مهر را بنويسيم و در پايان مهر و شروع آبان نگاهي به پرونده مهر بياندازيم. کارها و هدف هاي خود را بنويسيد و براي رسيدن به آن گام نخست را بردارد. به هر کدام که رسيديد از خود و خدا سپاسگزاري کنيد. حالا در مرحله چندم تلاش خود هستيد؟ ده نکته مثبت در مورد خود بنويسيد و ادامه دهيد! پيشنهاد ما براي مطالعه ماه مهر اين است که با هم آغاز کتاب برخي شاعران و نويسندگان ايران را بخوانيم. مثلا مولانا که مي گويد: «بشنو از ني چون شکايت مي کند»؛ فردوسي: «به نام خداوند جان و خرد»؛ گلستان سعدي: «منت خداي را عز و جل»؛ بوستان سعدي: «به نام خداوند جان آفرين»! منتظر آثار شما در سپاس و ستايش هستيم. 

 

 

مولوي بخوانيم

هشتم مهر در ايران به نام روز بزرگداشت مولوي ثبت شده است. او از مشهورترين شاعران زبان پارسي است. پس از ديدارش با شمس، به شناخت تازه اي از خود، خدا و حال مي رسد. مي بينيم که را کتابش به جاي نام خدا که در آثار برخي از شاعران مي بينيم، طور ديگري شروع مي کند:

بشنو از ني چون شکايت مي کند

از جدايي ها حکايت مي کند

از نيستان تا مرا ببريده اند

در نفيرم مرد و زن ناليده اند»

شور و هيجان در شعرهايش موج مي زند. آرامش و شتاب در شعرهايش به هم آميخته اند. در بعضي نسخه ها نوشته شده: «بشنو از ني چون حکايت مي کند»؛ از اين ني بشنو که چگونه از دوري و فراق سخت مي گويد و از جدايي ها و روزگار دوري و هجران شکايت مي کند. در اين شعر، «ني» رمزي از وجود انسان است. درد و سوز ني هم حال و احوال انسان است. انساني که از نيستان يعني از عالم بالا، خاستگاه اصلي اش بريده و جدا شده و به اين دنيا آمده است. از ديدگاه مولانا وقتي روح لطيف آدمي از مرتبه الهي به اين جهان مادي هبوط مي کند و فرود مي آيد، بسيار غمگين است و مشتاق بازگشت به سوي خداست.

 

 

آرزو دارم

سيده زهرا علوي نژاد

آرزو دارم

آرزوي بوسه اي بر گيسوانت

آرزو دارم

نگاهي به چشمان پريشانت

آرزو دارم

آرزوي شيرينِ دستانَت

بوسه اي بر چشمانَت

تمنا دارم

تمناي يک بوسه از تو

تمنا دارم زيباي من

بويِ زيبايِ موهايِ شب بو

آرزو و تمنا

همه تويي زيباي من

يارِ شيرينم

آغوشِ تو تعريفِ وطن

 

 

او رفته

چشمانم خيره به او

گويا تمام هستي با نبودش فرو خواهد ريخت

بيراه که نمي گويم

تمام هستي، بي او معنايي دارد؟

براي من که نه

اما اويِ بي من

اويِ بي من معناي هستي را در چه مي بيند؟

تمام جانِ من در خنده هاي او خلاصه مي شد.

حال

حال فقط سکوتي سنگين

سکوتي مرگبار ميان ما

پلک مي زنم

پس کجا رفت؟

اولين قطره ي اشک از چشمانم فرو مي ريزد

او که اينجا بود

جانِ جانانم کجا رفت؟

نفس هايم سنگين

دستانم لرزان

چشم ها حيران

نگاهم اين سو و آن سو

ديوارهاي خانه فرياد مي کشند

به خودت بيا! او رفته!

نه! دروغ است.

مي دانم محبوب من اينجا

پشت همين اتاق ها

باز هم پنهان شده

سر به سرم مي گذارد

تک خنده اي مي کنم

کارش شيرين است

آري محبوبم از اين عادات ناز دارد

بلند مي شوم

صدايش مي کنم

جانان؟ کجايي پس؟

به اتاق مي روم

جانانم؟ شوخي جالبي نيست ها

به اتاق ديگر سر مي زنم

جانان من که بي تو نمي توانم، باز هم شوخي هاي دلهره آور؟

همه جا را گشتم، پس او کجاست

به اطراف نگاه مي کنم

پس، پس او کجاست؟

من مي دانم

جانانم بايد همين اطراف باشد

شک و ترس ها به قلبم هجوم مي آورند

نکند او رفته؟

نکند جان جانانم مرا تنها گذاشته؟

ميخندم

نه بابا او که از اين رفتارها نداشت.

مادرم را مي بينم که با گريه به سمتم مي آيد

مي گويم

چه شده؟ گريه چرا؟

اشک هايش  بيشتر مي شوند

مي گويم

مادر؟ تو او را نديدي؟ خانمم را مي گويم؟

گويا لب هايش به سکوت دوخته شده

بالاخره

بالاخره لب باز مي کند

رفته!

باور نمي کنم

مي خندم و با اشک مي گويم نه! نه! دروغ مي گويي

به اطراف نگاه مي کنم

اما! اما حتي وسيله هايش، عکس هايش،  هيچ کدام نيستند!

کم کم

همه چيز مثل آوار بر سرم فرود مي آيد

دست به ديوار مي زنم

او، او واقعا رفته!

 

 

شمعهاي شيري

زينب(آذين) شهابالدين

 

کار کلاسي با حرف «شين»

معلم وارد کلاس ششم مي‌شود و نفس ‌ها به مدت شش ثانيه در سينه محبوس مي‌ماند. دانش آموزان با شهامتِ‌ تمام، سعي خود را به کار مي ‌برند تا شلوار شتري رنگ خود را خيس نکنند. «سلام! من خانم شهلا شيلات معلم جديدتون هستم».

دانش‌آموزان سرتاپايش را برانداز مي‌کنند و از فرم اداري شرابي رنگ فوق‌العاده شيک و شکيل او به وجد مي‌آيند. سپس نام دانش آموزان را مي خواند و جهت حضور و غياب مي کند.

شيدا- شهلا- شيرين- شيما- شادي- شقايق- شيوا- شيلا- شينا- شکوفه..... شانزده دقيقه بعد مادرِشقايق که او را خاله شراره صدا مي‌زدند با کيک تولد شکلاتي که با شاه ‌توت تزيين شده بود، وارد کلاس شد و تولدي کوچک و به ياد ماندني را براي دخترش شقايق ترتيب داد.

پس از روشن کردن شمع هاي شيري رنگ، شقايق با تشويق ديگران مشتاق و خوشحال منتظر شمارش بقيه براي فوت کردن شمع بود: يک، دو، سه!

 

 

 

تولد شيدا

جام خورشيد

 

کار کلاسي با حرف «شين»

يک روز زيبا تولد شيدا بود. شيدا خواهري به نام شيرين داشت و برادري به نام شايان. شيرين و شايان تصميم گرفتند که شيدا را خوشحال کنند و برايش کادويي زيبا و خوشگل بخرند. از مادرشان اجازه گرفتند تا با هم بروند و از فروشگاه شيوا کادو بخرند. فروشگاه شيوا فقط ساعت شش و شش دقيقه باز است. مادرشان اجازه داد.

 شيرين ششصد و شصت و شش هزار تومان پول داشت و شايان شصت و شش هزار تومان. پول هاي خود را روي هم گذاشتند و شد يک ميليون و سيصد و سي و دو هزار تومان. با اين حال، ساعت شش و شش دقيقه به فروشگاه شيوا رفتند. مشغول تماشا و انتخاب کادو بودند که چشمشان به شاهزاده عروسکي افتاد. شاهزاده عروسکي شرابي رنگ بود و هشتصدهزار تومان قيمت داشت. شيرين و شايان آن شاهزاده را خريدند. پانصد و سي و دو تومان از پول هايشان ماند و تصميم گرفتند گل بخرند. به گلفروشي شادي رفتند و شش شاخه گل با شبنم شيري خريدند که شاخه اي شصت هزار تومان بود. صدو هفتادو دو هزارتومان از پول هايشان باقي ماند. شيرين با خستگي گفت: «من که خيلي گشنمه بيا با باقي پولمان شکلات بخريم» و رفتند شش تا شکلات خريدند و خوردند و به خانه برگشتند و جشن تولدي شاد و شيرين گرفتند.

 

 

 

 

ستارگان پراکنده

دو اثر از سيده فاطيما عقيلي

 

از شمردن ستارگان دست برمي دارد. همان کريستال هاي نقره اي که مدت ها يافتنشان در آسمان دشوار بود. هنوز هم نبض ها همنوا با قلب کوچکش نواخته نمي شدند! و او سوالاتي داشت که پاسخشان مبهم است! هر بار که در کنار مادرش مي نشيند انگار مادر نگران است! انگار از آينده هراس دارد. و اضطراب در ژرفاي وجودش بانگ سر مي دهد. حق هم داشت! چطور به کودکش از بي رحمي موشک ها بگويد؟ چطور از خانه هاي ويراني بگويد که کالبد انسان ها زير آن خفته؟!  او جز نوازش کودکش سخني نداشت که برايش بگويد. در دنياي معصومانه و رويايي دخترکش جنگ مانند سنباده اي تيز بر روح لطيفش کشيده مي شد.

 

 

 

ماجراي دانشجو

کار کلاسي با حرف «شين»

کلافه از درب خروجي دانشگاه گذشتم. و بي حوصله نگاهي گذران بهش انداختم «دانشگاه شيراز». پشت فرمان ماشين ششصد و شصت و شش ميليوني ام نشست.

-دينگ

خب حالا شد ششصد و شصت و شانزده ميليوني! با اکراه نگاهي به جزوه هاي شيمي شلخته ام انداختم. که خود انيشتين هم نمي تونست حفظش کند! ناگهان شانا با جيغي فرابنفش وارد ماشين شد!

-چي شده؟

-موش ديدم!

ابرويي بالا انداختم و با لحني شماتت بار گفتم: «انگار شهرتون، رشت موش نداره»؟!!!

با سرعت شصت حرکت کردم و شادمان آهنگ مي شنيدم:

_ شب شب شعر و شوره شب شب ماه و نوره

صداي مامان شقايق تو ذهنم پخش شد: «جاي حفظ کردن اينا برو عناصر شيمي‌ تو حفظ شو»! --شانا: «شيدااا! ميگم پيش فروشگاه شهريار وايستا بايد براي شلغم پلو، شلغم، گوشت و خيارشور بگيريم». پيش فروشگاه شهريار ايستادم تا وسايل شلغم پلو رو بخرم. در حالي که شانا، روي صندلي ماشين نشسته بود و شربتش رو مزه مزه مي کرد با ملچ و ملوچي گفت: «شوکا بهم پيام داده شيش کيلو شير هم بگير تا دسر شکلاتي درست کنه»! منم با دستي پر از خوراکي با «شين» برگشتم.

 

 

 

 

سفرشاه شيرو و ملکه شيرا به شيلي

کار کلاسي با حرف «شين»

مينا کوه کن

 

طشاه شيرو و ملکه شيرا ميخواستند به کشور شيلي بروند اما نمي دانستند چه بايد با خود ببرند. پس از کارشناس پرسيدند؛کارشناس گفت: مدارک (شماره شناسنامه) خوراکي(شکلات، شيريني خامه و شله زرد) پوشاک: (شوميز، شلوار، شال و کت و شلوار) و لوازم شخصي مانند (شانه، شامپو، شمع و بالش) ميتوانيد همراه خود داشته باشيد.

شاه شيرو و ملکه شيرا از کارشناس تشکر کردند و راهي شيلي شدند. در مسير به شهربازي رفتند و شيريني خامه و شکلات خوردند. شاد و شنگول به مسير خود که کشور شيلي بود ادامه دادند. ملکه شيرا آنقدر زياد شيريني و شکلات خورد که مريض شد دکتر گفت: «بايد آزمايش شکم بدي»! بعد از آزمايش شکم، ملکه شيرا موهاي شرابي خود را شانه زد و صورتش را آرايش کرد تا کمي آرامش گرفت. و راه سفر به شيلي را ادامه دادند تا به شرکت شيپور رسيدند. در شرکت شيپور فرش هاي ماشيني توليد ميشد. فرش هايي به رنگ شرابي، شيري، شتري و مشکي». ملکه شيرا رو به شاه شيرو گفت: يک فرش رنگ شيري-شتري براي آشپزخانه بخريم.

فرش شيري و شتري را از بخش فروشگاه شرکت خريدند و به سفرخود ادامه دادند.

در مسير با شاعري شاد و خوشحال آشنا شدند که شاه شيرو گفت براي ملکه شيرا شعر بخواند. «چشمان مشکي تو اي ملکه شيرا!

تاريکي شب را برايمان

به روشنايي روز تبديل مي کند!

همچون پروانه به دور شمع به دور تو مي گرديم

ملکه شيرا!

شايد شاخه ها از شادي تو شکوفه مي زنند»!

ملکه شيرا از شاعر تشکر کرد و گفت: «هميشه خوشبخت و شاد و شنگول باشيد»!

شاه شيرو و ملکه شيرا وقتي به شيلي رسيدند، شب بود. فرش رنگ شيري و شتري را پهن کردند و شاپرک و شکوفه ها دور آنان حلقه زدند. شمع را روشن کردند و شام شير ماهي خوردند.

هدف

از زندگي چه ميخواهيم؟ گلي، صبحي پر از اميد. زندگي بدون هدف مانند راه رفتن در دل شب بدون نور است. هدف همانند قطب نما است. بدون هدف ممکن است به سمت هاي مختلفي برويم از مسير اصلي دور شويم. اما تنها با يک هدف روشن ميتوانيم به مقصد برسيم.

 اهورامزدا براي خلقت يکايک موجودات زنده هدفي مشخص کرده است. از جمله گياهان و درختان که هدف آنان اکسيژن و تامين مواد غذايي است.

حيوانات هم به اکوسيستم و نقش هاي مختلفي در زنجيره غذايي کمک مي کنند.

 هر کدام از اشيا هم هدف خاصي انجام مي دهند که اهورامزدا براي آنان قرار داده است. از مورچه که کوچک ترين حشره روي کره خاکي است تا سيارات و کهکشان ها، همه به اراده اهورامزدا در حرکت و جريان هستند.

همه از نور هستي بخش او سرچشمه ميگيرند. و اما انسان ها موجوداتي پيچيده و شگفت انگيز هستند با جنبه هاي متنوع روحي، جسمي و عاطفي. احساسات دارند. مانند ساير موجودات نيستند که به صورت غريزي و يا با يک هدف مشخص زندگي خود را طي کنند؛ بلکه اهورامزدا انسان را اشرف مخلوقات قرار داد و به آنها عقل داد که به عنوان دستگاه تفکر شناخته ميشود و با استفاده از عقل خود ميتواند درست را از غلط تشخيص دهد. استعدادهاي خود را شکوفا کند. هدف زندگي خود را با استفاده از ابزارهاي شناختي که اهورامزدا به او داده است، کشف کند. حقايق هستي را کشف کند و از همه مهم تر خود و اهورامزدا را بشناسد زيرا اهورامزدا ريشه در قلب و وجود انسان دارد. پس هر کسي ميخواهد او را بشناسد اول بايد خود را بشناسد.

درون هر انساني جهاني کشف نشده است. تو بهترين مخلوق دميورژ هستي هيچوقت از خواسته و اهدافت دست نکش براي هدفي که داري فقط نياز به پشتکار داري انگيزه فقط براي مقدمه و شروع هدفت لازم است.

همانند اديسون که يکي از موفق ترين افراد جهان شد با اينکه او دچار مشکل شنوايي شد باز هم دست از تلاش برنداشت و پس از سال ها تلاش توانست اختراعاتي به نام خود ثبت کند.  ميخواهم اين را بگويم که هرگز دست از تلاش برندار حتي اگر شکست خوردي زيرا شکست ها بخشي از فرايند يادگيري و موفقيت هستند. هرگز نبايد از تلاش براي تحقق روياهات دست بکشي!