علت و معلول در کلام مولانا


یادداشت |

 محمدرضا ايزد

 

چون نمي‌داند دلِ داننده‌اي

هست با گردنده، گرداننده اي

چگونه ممکن است که قلب و عقل دانا نداند که هر متحرکي نياز به مّحرک دارد؟ عاقل مي‌داند که هر اثري، صاحبي دارد و هر معلولي، علتي. آيا امکان دارد يک عاقل اين را نداند که اشياء به خودي خود بوجود نيامده‌اند؟. اينکه شخص تصميم مي‌گيرد که بر طريق صواب و نيکي و ثواب رود و هنوز چند گام بر نداشته منحرف مي‌شود، البته علتي دارد. علت آن اين است که تصميم او خالصانه و صادقانه نبوده و يا درجه ايمانش آنقدر زياد نشده که تا بتواند جلوي وسوسه نفس اماره که همواره آن را به بدي و زشتي دعوت مي‌کند، مقاومت کند لذا تن به خواهش‌هاي نفس اماره که بدي‌ها را زينت و رنگين مي‌کند، مي‌دهد و نمي‌تواند صادقانه و مومنانه در مقابل آن ايستادگي کند. پس اي سالک عوامل کژي و انحراف را در خود جستجو کن و به دوش اين و آن ننداز و دست از توجيه و يا فرافکني بردار. اگر ايمانت را قوي مي‌تواني صادقانه بر تصميمي که گرفته‌اي در مقابل وسوسه‌هاي جذاب نفس اماره ايستادگي کني و به نفس مطمئنه برسي و اگر مي‌خواهي بداني آيا نفس اماره ات را مهار و کنترل و شکست داده‌اي در بعد از هر عمل به درونت توجه کن، اگر مورد سرزنش نفس لوامه ات قرار گرفتي و در درونت، احساس پشيماني و ابراز ندامت کردي بدان که مغلوب نفس اماره شدي ولي اگر در بعد از هر عمل دچار وجد و نشاط دروني شدي و وجدانت آرام بود، بدان بر وجود تو نفس مطمئنه حاکم گشته است نه نفس اماره.

چون نمي‌گويي که روز و شب به حَود                              بي خداوندي کي آيد؟ کي رود؟

چرا نمي‌گويي که روز وشب، خود به خود و بدون خواست خالق متعال چگونه امکان دارد و پشت سرهم بيايند و بروند؟ يعني تو فقط علل و اسباب ظاهري را مي‌بيني و به اين نکته واقف نيستي که همه‌ي اينها نخست حاکميت خواست و اراده حضرت حق است يعني او مسبب الاسباب است.

گرد معقولات مي‌گردي ببين                           اين چنين بي عقلي خود اي مَهين

اي آدم حقير اگر پيرامون معقولات مي‌گردي چنين بي عقلي اي را در خود ببين، يعني اي کسي که غرق در خِرد وزري‌هاي کاذب و حرفه‌اي شده‌اي و خيال مي‌کني که با اين عقل جزيي مي‌تواني اسرار جهان را کشف کني، تو چون مسبب الاسباب را نمي‌بيني در حقيقت فاقد عقلي. پس بدين ترتيب بي عقلي تو ثابت شد.

خانه با بَنّا بُوَد معقول تر

يا که بي بنّا، بگو اي کم هُنر

اي کم هنر، اي بي عقل، بگو ببينم، آيا اگر خانه، بنايي داشته باشد عاقلانه تر است يا بدون بّنا؟ وقتي که عقل تو نمي‌پذيرد که خانه‌اي ولو ساده و گِلي بدون بنا ساخته شده باشد، چگونه مي‌گويي اين هستي پرشکوه، خالقي ندارد؟

خط با کاتب بود معقول‌تر                               يا که بي‌کاتب؟ بينديش اي پسر

پسر جان مثال ديگر مي‌زنم: خطي را که روي کاغذ مي‌بيني، اگر به تو بگويند اين خط را خطاطي نوشته به عقل نزديک تر است يا بگويند نويسنده‌اي در کار نبوده و اين خود به خود نوشته شده است؟ مسلماً مي‌گويي خط بدون خطاط محال است. جهان هستي و جميع کائنات آن مانند نقوش و خطوط زيبايي است که نقاش ازل و خطاط اجّل آن را رسم کرده است.

در جايي که خطي بر کاغذي بدون خطاط قابل تصوير نيست آيا مي‌شود که خطوط آفرينش بدون خطاط پديد آيد؟

شمع روشن بي ز گيراننده‌اي                           يا بگيراننده‌اي داننده‌اي؟

مثال ديگر: شمع روشن آيا بدون روشن‌کننده روشن مي‌شود يا بوسيله روشن‌کننده‌اي دانا؟

صنعت چوب ازکف شّل ضَرير                       باشد اَولي يا به گيرايي بصير؟

مثال ديگر: يک اثر زيباي هنري از دستي مفلوج و چشمي نابينا پديد مي‌آيد يا از دست فردي سالم و بينا؟

پس يقين در عقل هر داننده هست                    اينکه با جُبنده، جنباننده هست

پس هر آدم فهميده‌اي يقيناً اين مطلب مسلّم را از روي عقل در مي‌يابد که هر متحرکي نيازمند محرکي است. از نظر عقلي و حکمي ثابت شده است که هر متحرکي نيازمند محرکي است و هيچ پديده‌اي نمي‌تواند خود محرک خود باشد. بنابراين زنجيره‌ي محرک‌ها و متحرک‌ها سرانجام به محرکي ختم مي‌شود که خود حرکتي ندارد زيرا دَورو تسلسل باطل است و به علاوه حرکت در پديده‌هايي است که از نقص به سوي کمال مي‌روند و چون علت العلل و يا محرک اول، کمال مطلق است نيازي به حرکت ندارد. اين استدلال به ارسطو منسوب است. مصراع دوم مناسب است با آيه 4 سوره حديد: و اوست با شما، هرجا که باشيد.

گر تو او را مي‌نبيني در نظر                             فهم کن آن را به اظهار اثر

اگر تو نمي‌تواني محرک را با چشم خود عينا مشاهده کني، دست کم او را از روي آثاري که نمايان مي‌کند، بشناس. در منطق صوري برهان بر دو نوع لِمّي و اِنّي تقسيم شده است. برهان لمّي برهاني است که در آن از علت به معلول پي برده مي‌شود. اما برهان انّي بر عکس برهان لمي است. يعني از معلول به علّت پي برده مي‌شود. مصراع دوم ناظر به برهان انِي است. عارفان بالله، خدا را به خدا مي‌شناسند و آثار را حجاب او مي‌دانند و اين عالي‌ترين مرتبه خداشناسي است.

تن به جان جنبيد؛ نمي‌بيني تو جان                   ليک از جنبيدن تِن، جان بدان

براي مثال: جسم توسط روح به حرکت در مي‌آيد و تو نمي‌تواني روح را ببيني، اما بايد از حرکت جسم به وجود روح پي ببري يا گرد و غبار و برگ و خاشاک که تکان مي‌خورند. و به هوا مي‌روند توسط باد است. تو باد را نمي‌بيني ولي بايد بداني گرد و غبار و برگ و خاشاک بدون علت از زمين به هوا نمي‌روند. پس بادي هست ولو اينکه آن را نبيني.