شانزدهم مهر روز کودک
کودک و نوجوان |
«اي هفت سالگي
اي لحظه شگفت عزيمت
بعد از تو هر چه رفت
در انبوهي از جنون و جهالت رفت»
سازمان ملل متحد، بيستم نوامبر را روز جهاني کودک نام گذاري کرده است. اما در ايران شانزدهم مهر به عنوان روز کودک شناخته مي شود. روزي که شايد به اين بهانه، چند نمايشگاه، بازديد، يا تعدادي يادداشت و مقاله و دورهمي ببينيم. اما آنچه که در نهايت به چشم مي آيد، (در موضوع کودک و نوجوان) روند هر سال، تغيير چنداني نسبت به سال گذشته ندارد.
از دوران دبستان زنگ نقاشي داريم. اما خبري از معلم نقاشي نيست. اگر آموزگاران ابتدايي واقعا علاقه مند به رشته خود باشند، به آموزش نقاشي همراستا با پرورش خلاقيت کودکان آگاهند. پس دست کم اگر هنرمند نقاش نيستيم، همه ما تا حدودي بايد داراي مهارت نقاشي باشيم.
در حالي که علاقه مندان به نقاشي، معمولا در کلاس هاي هنري خارج از مدرسه اين هنر را مي آموزند؛ نه در زنگ هنر. مهارت خوشنويسي هم تقريبا ناديده گرفته مي شود. چون معمولا کودکان نمي توانند حتي ديوان حافظ که به نستعليق نوشته شده را بخوانند.
و ورزش چطور؟ در مدرسه، واليبال، فوتبال، بسکتبال يا اصلا چه ورزشي آموزش داده مي شود؟ در دستورات ديني هم به شنا، تيراندازي، اسب سواري اشاره شده است. تا حالا چند کودک از نزديک اسب را ديده و نوازش کرده است؟! يا به جز آبتني، شنا هم بلد باشد! حالا که هوش مصنوعي هر روز چهره اي جديد از خود نشان مي دهد، آيا در دبستان کامپيوتر داريم؟ کودک کار با کامپيوتر و گوشي را در مدرسه ياد مي گيرد يا در خانواده و جامعه؟ بعد از دوازده سال درس خواندن در مدرسه، چه مهارت هايي خواهد داشت؟
در کانون هاي پرورشي استان گلستان چه مي گذرد؟ چند نمايشگاه نقاشي با موضوع آزاد هر فصل برگزار مي شود؟ چرا بيشتر کتاب هاي کانون خيلي قديمي هستند، يا نو و دست نخورده؟ شايد از لحاظ آماري، تعداد قابل توجهي از کودکان هر شهرستان، عضو کانون ها باشند، اما در عمل اين طور نيست. چون بيشتر صندلي ها اگر قديمي و شکسته نباشند، معمولا نو و دست نخورده اند. کتاب هاي دست نخورده و ناخوانده، صندلي هايي که کمتر کودکي روي آن مي نشيند. کانون هاي دانش آموزي آموزش و پرورش در شهرستان ها معمولا نيمه فعال يا بيشتر ماه هاي سال تعطيلند. فعاليت ها معمولا در حد گزارش، آمار و جلسات داخلي باقي مي ماند.
مهارت موسيقي کودک که هيچ جايگاهي در آموزش و پرورش ندارد. در حالي که مي توان به بهانه زنگ هنر دبستان، کودکاني که به کلاس هاي موسيقي مي روند، سازهاي قابل حمل خود را بياورند و گاهي کنار هم بنوازند. کلاس هاي خلاقيت، هنر، ورزش و فعاليت هاي فرهنگي، معمولا در محيط هاي خصوصي و با انتخاب خانواده ها برگزار مي شود. در حالي که سالن، قفسه کتاب، ميز و صندلي در کانون هاي دانش آموزي و کانون هاي پرورش فکري کودکان و نوجوانان در استان گلستان خاک مي خورند.
«فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم»
مولوي بخوانيم
اين جهان همچون درخت است اي کرام
ما بر او چون ميوه هاي نيم خام
در ستون «بخوانيم» اين هفته، يادي کنيم از داستان «فيل در تاريکي»
مولوي در کتاب مثنوي معنوي مي گويد: هندي ها فيلي را به محل تاريکي آوردند. مردمي که نمي دانستند فيل چيست، از روي کنجکاوي به آنجا رفتند. هر فردي در تاريکي فيل را لمس مي کرد تا بفهمد فيل چه شکلي است. کسي که دست به خرطوم فيل کشيد، گفت فيل مانند ناو است. کسي که گوش فيل را لمس کرد، گفت فيل مانند بادبزن است. با لمس پايش گفتند فيل مانند ستون است. وقتي دستشان به پشتش رسيد، گفتند فيل مانند تخت است. هر فردي با توجه به تجربه خود شناختي نسبت به فيل پيدا کرد. حالا که شما فيل را مي شناسيد، مي دانيد که همه آن برداشت ها اشتباه بود.
در کف هر کس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
اگر مردم با هم اختلاف عقيده دارند، دليلش همين تاريکي است. گاهي اگر بين شما و دوستتان اختلاف نظر پيش آيد، ياد همين فيل بيفتيد. شايد هر دو درباره يک موضوع صحبت مي کنيد، اما بر اساس تجربه شخصي و البته گاهي در تاريکي.
هوش را بگذار آن گه هوش دار
گوش را بر بند آن گه گوش در
ني نگويم ز آنکه تو خامي هنوز
در بهاري و نديدستي تموز
باران شيخ ويسي
وقتي که برقا ميره
مادر بزرگ خوبم
به ياد اون قديما
فانوس روشن ميذاره
ميگه که اون قديما
برقي نبود تو دنيا
نفت کارسازه
روشن ميشد خونه ها
دوستي و مهربوني زياد بود اون زمونا
منم کنار نور فانوس
با انگشتاي دستم
سايه بازي ميکنم
سايه پروانه اي
که دنبال يه نوره
تا راهشو پيدا کنه
مثل من
خوشحال بشه بخونه
در انتظار تو
مينا کوه کن
بر لب هايم زمزمه اي از انتظار جارست؛
انتظار... انتظار... انتظار...
گويي احساسي عميق تمام وجودم را در برگرفته
دلتنگي... دلتنگي... دلتنگي...
اما اين انتظار برايم شيرين است؛
چرا که تو ارزش ثانيه ها، دقيقه ها، ساعت ها، ماه ها
و حتي سال ها انتظار را داري
در انتظار تو صبورتر ميشوم؛
صبري براي ديدار تو، براي آغوش تو!
در انتظار توام و عقربه هاي ساعت
کند و بي رمق حرکت ميکنند؛
شب ها دير به صبح ميرسند.
گويي کائنات نيز با من همدست شده اند
آسمان با حال و هواي چشمانم سرازير ميشود؛
باران ميبارد، باران... باران...
از تکه هاي ابري که چون دل من تنگند،
ميبارد و ميبارد...
دلم برايت تنگ است؛
دلتنگي دخترکي براي پدرش
که در جنگل گم شده
زانوي غم بغل گرفته
و در تاريکي چشم به راه است
و تو نميداني روزها در نبودت
چگونه سنگين و سخت ميگذرند
پس کي قرار است واژهي «انتظار»
براي من به پايان برسد؟
و تو بيايي...
باران ميبارد
هر لحظه شديدتر از لحظهي پيش،
چون من که هر شب
بيشتر از شب قبل دلتنگ توام.
ثانيه ها سخت تيک تيک ميکنند؛
هر ثانيه به اندازه يک دقيقه،
هر دقيقه به اندازه روزها
و هر روز به اندازه سال ها...
اين چه قانون و اجبارِ نانوشته اي است
که عاشق را از معشوق جدا ميکند؟
امروز هم بيتو گذشت؛
همانند تمام روزهايي که بيتو گذشت
دوري از تو جانم را به درد ميآورد.
اما يک چيز را خوب ميدانم،
مهم نيست روز و شب در نبودت چگونه ميگذرد؛
مهم اين است که عشق واقعي
هميشه ارزش انتظار را دارد.
پس من نيز در انتظار تو ميمانم.
تا روزِ وصال.
*****
مريم ابراهيمي
در خواب بودم نيمه اي از شب
که ديدم تو را و سوختم از تب
مي جوشيدم از عشق مانند شراب
من تشنه ديدار و تو روياي سراب
ساغر شدم از جام خودم ريخته مي
باز اين منِ مِي پرست دل داده به وي
ريختم شراب و دست بردم پيشِ رو
اي دست، سوزد دلم که رفتي در شرم فرو
دست نيامد روي دست و مانده من
جام مي بر کف نيامد بي سخن
گر جام را مي گرفتي و مي شکستي اش
نمي آمد درد دل از فرش به عرش
تو جام را ديدي و ابرو خم کردي کنار
کردي شمشيرت فرو بي زنهار
بر مراد دل نگشت اين پيک عشق
زين سپس مي مانده و لبيک عشق
بعد بشکنم جامش فرو ريزد زمين
خار گردد هر چه بود بر آن يقين
مي گذارم پاي خود بر روي آن
تا گذار دل نباشد در هواي کوي آن
چيست آن روياي شيرين؟
سيده زهرا علوي نژاد
(متن، تضاد ميان جهان آرماني و جهان واقعي را به تصوير ميکشد؛
تضاد ميان انسانهايي که در مسير تحقق آرمان ها گام برميدارند
و انسانهايي که تنها به خيالِ شيرينِ آن دلخوشند».
در اين هياهو، به کجا ميروي؟
پِيِ کدام انگيزه؟ کدامين خيال؟
چه رويايي در سر ميپروراني؟
آسمان شايد خبر دارد که اينگونه خيره شده است.
مگر نه، عروسک؟
خيالِ شيرينت را به گوشِ آسمان رسانده اي؟
به آسمان و تک تکِ ستاره هاي رقصانِ شب
ستاره ها، با ذوقي کودکانه، با آواز ميرقصند.
چيست آن روياي شيرينت؟
چيست آن رويايي که آسمان را به لبخندي تلخ وا داشته
و ستارگانِ خوش باور را به شادي؟
آسمان، با نگاهي غريب،
نگاهي که تلخي اش تا اينجا رسيده،
و لبخندي بغضآلود،
خيره است به تو
چيست آن روياي غريب؟
آسمان، گريان است.
گريان از روياي شيرينِ تو؟
يا گريان از حقيقت؟
ذوقِ کودکانهي ستارگان،
اولين اشکِ آسمان را به همراه دارد.
چه در سر ميپروراني عروسک؟
آسمان مي گويد:
«کمرم خم شده از اين سنگيني...
کاش، کاش اين رويا...»
امّا ستاره ها؟
ستاره ها مگر تفاوت رويا و حقيقت را درمييابند؟
به ذوقِ آن روياي زيبا ميدرخشند.
رويايي که هيچکس در مسيرش ديده نميشود؛
حتي ستارگان.
شايد، شايد تنها آسمان در مسيرِ آن رويا بود
آيا آسمان تا ابد، به تنهايي،
با لبخندي تلخ به اطراف خيره خواهد شد؟
آيا ستارگان، تا آخر، اين ذوقِ کودکانه را دنبال خواهند کرد،
يا همراه خواهند شد؟
که ميداند؟
روياي عجيبي داري، عروسک!
شايد، شايد آسمان، راهي نشان دهد؛
راهي که دنيا به اندازه ي روياي تو شيرين شود،
راهي که تلخيِ لبخندِ آسمان ناپديد گردد
که ميداند؟
شايد روزي، رويا به حقيقت بپيوندد.
ادامه
توان ادامه دادن ندارم
بادي بوزد به زمين مي خورم
پاهايم توان ادامه دادن ندارد
و اين موضوع حتي خود من را مي آزارد
چه مي خواهم از زندگي؟
نمي دانم پريشانم و سرگردان
تا کي بايد صبر کنم؟
دگر نمانده برايم هيچ جان
من قلبم از غم سياه شده و تار
نمي خواهم حال خود را بزنم جار
فقط انتظار کمي درک دارم و همدردي
اما خب هر کسي از راه رسيد به من تحميل کرد دردي
چه بايد کرد؟ ادامه چه خواهد شد؟ نمي دانم
فقط به انتظار يک معجزه از سوي خدايم،
اين تنها چيزي است که مي دانم
روزهاي بهتر شايد بيايند فقط اين اميد است برايم
آرامش، تمام چيزي است که از زندگي مي خواهم.
مايسا محمد خاني
هميشه سعي ميکنم به بهترين شکل کارهايم را انجام بدهم، چون الگوي زندگيم پدرم است. او هرکاري ميکند تا من و برادرم در آسايش و آرامش باشيم و بهترين لباس ها و بهترين خوراکي ها را بپوشيم و بخوريم. براي همين پدرم را الگو قرار دادم ولي باز هم نمي توانم مثل او باشم او واقعا قهرمان زندگي من است. هرچه خواستم را برايم فراهم کرده است، با اينکه نمي توانست باز هم کار کرد. تلاش کرد تا چيزي در دلم نماند. او فقط الگوي زندگي من نيست، او قهرمان زندگي من است و بايد قدرش را بدانم. مي دانم هيچوقت نمي توانم مثل او باشم؛ هر وقت بيرون مي رويم و هوا خراب است، اگر پيرمرد يا پيرزني کنار جاده ايستاده است، سوارش ميکند و تا آنجايي که مسيرشان است ميبرد و يا اگر کسي وضعيت مالي خوبي ندارد، پدرم درحد توانش کمکش مي کند. پدرم تا هميشه باعث افتخار من است.
*****
خانه ي پلمپ شده
زهرا فلاح
در روز چهارشنبه ي اکتبر 2022من به همراه خرگوش زيبام که نامش پني بود، از يه جايي داشتيم رد ميشديم که خونه اي نگاهم رو جلب کرد که همه جاش با نوارهاي قرمز و زرد پيچيده شده بود که من خيلي دوست داشتم برم داخلش رو ببينم و رفتم. اون داخل خيلي تاريک بود و تار عنکبوت کل خونه رو گرفته بود. تازه همه جاش نوشته بود خطر و به شدت صداهاي عجيبي مي پيچيد. من راستش يه ذره ترسيده بود. ولي رفتم طبقه ديگر و اونجا کلي عروسک هاي عجيب و غريب بود. دلم مي خواست يکيشو بردارم و برداشتم اون عروسک رو به خونه بردم و از وقتي که اون رو به خونه بردم پدر و مادرم در طي يه هفته چهار پنج بار دعوا افتادند. اونها حتي نمي دونستن موضوع دعواشون چيه الکي سر منم داد مي زدن که تصميم جدايي(طلاق)گرفته بودن خيلي وابسته به اون عروسک شده بودم. اون عروسک شبيه خواهر کوچيکم بود دو روز بعد خواهرم در مدرسه به طور نامعلوم حالش بد ميشه و بستري ميشه. دکترا ميگفتن اون به يه قلب نياز داره تا بتونه زنده بمونه. پدر و مادرم در به در دنبال قلب ميگشتن که چجوري قلب پيدا کنند. يه روز خواهرم تشنج ميکند و ميميرد. ما خيلي غمگين بوديم. من با خودم فکر کرد که از وقتي اين عروسک را به خونه آوردم اين بلاها سرمان مي آيد و عروسک رو دوباره به آن خانه عجيب بردم و موقع برگشت همه درها بسته شده بود که صداي عجيبي گفت: «فکر کردي الکيه دزدي کني و بري به همين راحتي»؟! من گفتم که من دزدي نکردم کسي اينجا نبود درو باز کن مي خوام برم. هر چي مي خواي ميارم برات بخوري. -«سر پدرت يا تن مادرت يا قلب خواهرت»
من که اشک از چشمام مي ريخت انگار لال شده بودم هيچي نمي تونستم بگم، که يهو ي دختر خيلي کوچولو اومد و يه قلب توي بشقاب بهم داد و گفت قلب خواهرته! من گفتم اينجا چه خبره گفت من وقتي که نوزاد بودم نياز به قلب داشتم مادر و پدر ثروتمندي داشتم اما اونا برام قلب نگرفتن و من مردم. من هم که يه شب اونا خواب بودن، قلب هاشونو دزديدم. اين سه شيشه رو ميبيني؟! اينا قلب هاي اوناست. و يهو غيب شد. من بعد از کلي داد و فرياد زدن ديگه خسته شده بودم و آروم شده بودم که يه مرد با قد بشدت بلند اومد و گفت: «براي نجات دادن خودت و خوانواده ات بايد سه شيشه رو بشکوني»! من تا يه سوال بپرسم اون هم غيبش زد من به هر طريقي که ميتونستم شيشه ها رو شکوندم. به جز شيشه ي خواهرم که مادر و پدر اون روح کمکم کردن تا شيشه رو بشکنم و ما اون دختر عجيب رو توي يه شيشه قرار داديم.
وقتي که برگشتم خونه همه چي خيلي عادي بود و ساعت کلا پنج دقيقه گذشته بود و خواهرم زنده بود و مادر و پدرم هم دعوا نمي افتادن. واقعا عجيب بود.
ماه و ستاره
فاطره قرباني
خانه سيد ننه پر از آدم شده بود. او و پدربزرگ تازه از سفر كربلا آمده بودند. مادر و زن عمو اسپند دود كردند. پدر و عمو هم از مهمان ها پذيرايى ميكردند. من كه خيلى دلم براى سيد ننه و پدربزرگ تنگ شده بود، از كنار آنها رد نميشدم. بعد از رفتن مهمان ها سيد ننه از پدرم خواست تا من مدتى در كنار آنها بمانم. پدر و مادرم به شهر برگشتند و من در روستا ماندم.
ماه رمضان رسيده بود. سيد ننه مرا براى سحرى بيدار ميكرد، تا در كنار آنها سحرى بخورم.
بعد از خوردن سحرى، من و سيد ننه همراه پدر بزرگ نماز مي خوانديم. من كه بلد نبودم نماز بخونم، پدربزرگ با صداى بلند مي خواند و من هم زمزمه مى كردم. سيد ننه به من سفارش مى كرد كه روزه ى كله گنجشكى بگيرم. بعد افطار هم مرا همراه خود به مسجدِ روستا ميبردند. و آنجا نماز جماعت مي خوانديم.
هر شب موقع سحر، با صداى دلنشين سيد ننه بيدار مى شدم. رضا جان! پاشو پسرم! پاشو الان اذان ميگه ها! استكان كمر باريك را آماده ميكرد تا من هم كنار آنها چاى و سحرى بخورم.در يكى از آن شبهاى قشنگ، با صداى دعاى راديوى پدربزرگ بيدار شدم ولى سيد ننه هنوز از جايش بلند نشده بود. تعجب كردم. رفتم كنارش و آرام صدايش زدم: «سيد ننه! بيدار شو! الان اذان ميگه هااا!» ولى سيد ننه بيحال بود. دستى به صورتش كشيدم، ولى داغ بود و نمى توانست از جايش بلند شود. خيلى ناراحت شدم و گريه ام گرفت. پدربزرگ گفت: «نگران نباش پسرم، سيد ننه كمى تب كرده، برايش داروى گياهى درست كردم. الان دارو مى خورد و انشاالله بهتر مى شود. برايش دعا كن. برو دست و صورتت را بشور، بيا سحرى بخور و باهم نماز بخوانيم»!
بيرون رفتم. دست و صورتم را شستم و روى پله ها نشستم. به آسمان نگاه كردم. ماه درخشان تر از هميشه، ستاره ها را دور خود جمع كرده بود. دستم را رو به آسمان كردم و گفتم: «خدايا! سيد ننه ام رو خوب كن، سحرى ها و افطارى هايم بدون او نمى چسبه، اصلا زندگى بدون سيد ننه نمى چسبه. خدايا! بهت قول مى دم كه اگه سيدننه حالش خوب شود، نمى گذارم دست به سياه و سفيد بزند».
ستاره اى زيبا در آسمان چشمك زد و محكم ماه را بغل كرده بود.
بلند شدم و كنار پدربزرگ كمى سحرى خورديم و نماز خوانديم. پدربزرگ يكى از تسبيح هايى را كه از كربلا آورده بود، دستم داد و گفت:
-اين براى تو باشد!
-بايد چكار كنم؟
-34مرتبه الله اكبر، 33مرتبه الحمدلله و 33 مرتبه سبحان الله بگو! و من هم براى اولين بار ذكر تسبيحات حضرت زهرا (س) را زمزمه كردم. و دعا كردم هرچه زودتر حال مادربزرگ خوب شود. نفهميدم كه چقدر خوابيدم ولى با بوى نعناى تازه بيدار شدم. هنوز تسبيح لاى انگشتانم بود. چشمانم را نيمه باز كردم كه ديدم سيد ننه با يك سبد پر از نعنا كه از باغچه حياط چيده بود، وارد اتاق شد و ميخواهد آنها را پاك كند. يادم آمد كه من به خدا قول داده بودم: «آن روز همه نعناها را با كمك مادربزرگ تميز كرده بودم».
کودک محکوم به زندگي
سيده فاطيما عقيلي
گذر از خيابان هاي پرتردد تهران قطعا براي يک کودک پنج ساله کار دشواري است. آن هم با انبوه گل هايي که حال در اين سرماي طاقت فرسا احساس پژمردگي مي کردند. آرام دستان کوچکش را درون جيب هاي ژاکت پينه زده اش فرو مي برد و از ته دل آهي سر مي دهد.
دنياي او به روايت سيندرلا، راپونزل و سفيد برفي نيست که در عاقبت هر يک به خوشبختي ابدي برسند.
محکوم به چنين زندگي است! با سختي کار در سن کم، با صورتي گلگون از سيلي سرما و احساساتي که در کودکي تجربه نمي شود! او زود بزرگ مي شود و سختي حيات زود گريبانش را مي گيرد.
او چه کند که نان آور خانه است ؟ دليل بوق هاي سرسام آور ماشين ها چيست ؟ دليلش اين است که زود سرد و گرم زندگي را حس ميکند؟ يا از سيب ممنوعه بهشت چشيده؟ شايد هم روزي کسي را از دست قاپيده؟ دليلش چيست؟ شنواييم؟! از او پرسيد آرزويش چيست؟
آيا مي گويد PS5 آخرين مدل يا مي پرسد «آرزو»؟
نت آخر در گيلان
بغض بر گلويم چنگ کشيده بود! آرام از راه پله کاه گلي خانه مان گذر کردم. مثل هميشه هارموني رنگ هايش برايم دلنشين بود! بچه که بودم بر سکو مي نشستم و با دفتر نقاشي ام حياط را به تصوير مي کشيدم. تمام کودکي ام در بوي نارنگي، ماهي قرمز، جانماز مادرم، گل هاي شمعدوني، عطر گل نرگس، نان سنگک، کتاب هاي مهدي آذريزدي و بازي با دوستانم خلاصه مي شد. حيف، حيف که ديگر بايد از اين خانه دل کشيد! راست مي گفتند که «وداع» سخت است. باور کنيد ترک کردن خانه اي که سالها درونش زيستي دشوارترين کار ممکن است. خواهرم، شوکا دستي بر شانه ام کشيد و در گوشم زمزمه وار گفت: «وارش! به خونه ي جديدمون تو تهران فکر کن»! سري تکان دادم.
وارش- اما...
شوکا_ اما و نميتونم و نميشه نداريم! ناسلامتي بابت درس شمائه هاااا
لبخندي به ظاهر تصنعي زدم و چمدانم را از زمين برداشتم!
چمدان را در صندوق عقب جاي دادم و درون ماشين نشستم. پدرم درب خانه مان را بست و سپس قفل کرد! حالا نميدانم چه مي شود! آيا دوباره برمي گرديم؟ آيا دوباره خاطراتم به واقعيت مبدل مي شود؟