شرط توبه حقيقي از منظر مولانا
یادداشت |
محمدرضا ايزد
انسان بارها تصميم ميگيرد که از فعل بد و عادت مذموم خود توبه کند و راهي روشن و نجات بخش انتخاب کند ولي چون در اين عزم خود صادق نيست، طبق مشيت تکويني الهي که به صورت سنن و قوانين جاريه تجلي يافته است گِرِهي عزم و آهنگش از هم گشوده شود و دوباره به افعال زشت خود باز گردد زيرا توبهي حقيقي نيازمند صدق و صفاست نه تفنّن و هوس کاري. پس بايد هم ايمان دروني از راه تعقل و تدبر بيشتر کرد و هم صادقانه و مخلصانه و با امداد از حضرت حق پاي در صراط توبه و رستگاري گذارد.
عزم کرده که دلا آنجا مأيست
گشته ناسي زآنکه اهل عزم نيست
انسان تصميم ميگيرد و به دل خود ميگويد: اي دل در آن مرتبه توقف مکن. يعني در مرتبه عصيان و گناه درجا نزن و به سوي کارهاي نيک ميل کن. اما اين عهد را فراموش ميکند زيرا که اهل تصميم قاطع نيست.
چون نبودش تخم صدقي کاشته
حق برو نسيان آن بگماشته
چون آن شخص بوالهوس بذر صداقت در قلب خود نکاشته است. يعني از روي صدق و صفا نميخواهد توبه کند. خداوند نيز او را دچار فراموشي ميکند. يعني عهد و پيمان توبه اش را از خاطرش محو ميکند. خداوند در جهان هستي حکم نهاده است که هرکس فاقد صدق باشد به سوي ثواب و صواب گام نسپارد.
گرچه بر آتش زنه دل ميزند
آن سِتارَش راکفِ حق ميکُشد
اگرچه آن شخص بوالهوس ميخواهد چخماق دِل را روشن کند. يعني هرچند او ميخواهد قلب خود را به نور ايمان روشن کند ولي همينکه جرقهاي از ايمان در دلش پديد ميآيد، حضرت حق آن را خاموش ميسازد.
شَرفهاي بشنيد در شب معتمد
بر گرفت آتش زنه که آتش زند
شخصي از معتمدان شبي صداي پايي شنيد. سنگ چخماق را برداشت تا شمع يا چراغي را روشن کند.
دزد آمد آن زمان پيشش نشست
چون گرفت آن سوخته ميکرد پست
دزد درهمان لحظه آمد و کنارش نشست. همينکه جرقه روي سوخته ميافتاد و شعلهاي بر ميخاست دزد آن را خاموش ميکرد.
مينهاد آنجا سَرِ انگشت را
تا شود اِستارهاي آتش فنا
دزد سرِ انگشت خود را روي سوخته قرار ميداد تا شرارهي آتش بلافاصله خاموش شود.
خواجه ميپنداشت کز خود ميمُرَد
اين نميديد او که دزدي ميکُشد
خواجه خيال ميکرد که آتش خود به خود خاموش ميشود و نميديد که دزد آن را خاموش ميکند.
خواجه گفت: اين سوخته نمناک بود
ميمُرَد استاره از تريش زود
خواجه گفت: اين سوخته نم کشيده است و به خاطر نمناکي اش شراره آتش بلافاصله خاموش ميشود.
بس که ظلمت بود تاريکي زپيش
مي نديد آتش کُشي را پيش خويش
بس که هوا تاريک بود، خواجه دزدي را که کنارش نشسته بود و آتش را خاموش ميکرد، نميديد.
اين چنين آتش کشي اندر دلش
ديدهي کافر نبينداز از عَمَش
در دل کافر چنين آتش خاموش کنندهاي وجود دارد يعني شيطان و هواي قفس مانند همان دزد در درون حق ستيزان با رقههاي الهي را خاموش ميکنند. ولي او به سبب ضعف ديده باطني نميتواند عامل خاموشي درون خود را ببينند.
1- عَمَش: بيماري چشم.