پاسدار بيپناه: نقدي بر تقدس شکني در سينماي کيم کي-دوک
سینما |
ورود به جهان سينمايي کيم کي-دوک، رضايت دادن به نوعي آزمايش روحي و حسي است. فيلمهاي او را تنها تماشا نميکنيم؛ بلکه تحمل ميشوند، درون ما هضم ميگردند و اغلب، با خشونتي به ياد سپرده ميشوند. آنها در فضايي مرزي ميان مقدس و ناپاک جاي ميگيرند، جايي که زيبايي به طرزي جداييناپذير با خشونت درآميخته و سکوت با نيرويي برابر با فرياد سخن ميگويد. «نگهبان ساحلي» (2002)، که بر اساس رماني از هوانگ سوک-يونگ ساخته شده و در نقطهعطفي حساس از کارنامه کارگردان و نيز آگاهي مدرن کره جنوبي پديدار شد، بهعنوان يکي از قدرتمندترين و سياسيترين آثار او ايستادگي ميکند. اين فيلم همزمان بهعنوان مطالعهاي تيزبين از شخصيت، رسالهاي فلسفي و تلخ و نيز نمادسازي ويرانگر از يک ملت عمل ميکند. تحليل آن، به معناي گشودن کابوسي ساختهوپرداختهشده است، کابوسي که در آن سازوکارهاي خودِ قدرت دولتي و وظيفه ميهني، همانند موتورهاي روانپريشي آشکار ميشوند و انسانها را به هيولاها و اشباح قرباني تبديل ميکنند.
ساختار روايي فيلم به گونهاي فريبنده ساده است و بر شالودهاي از تراژديِ کلاسيک و بيپيرايه بنا شده است. سرباز جزء کانگ، که با شدتي حيواني به تصوير کشيده شده، سربازي جوان و شديداً ميهنپرست است که در يک پاسگاه دورافتاده در امتداد سواحل کره جنوبي، در فاصلهاي بسيار نزديک به منطقه غيرنظامي، مستقر شده است. جهان او با تنها فرمان مقدسي تعريف ميشود: «به هر کس پس از تاريکي هوا به حصار نزديک شد شليک کن». اين دستور تنها يک قانون نيست، بلکه هسته هويت او، متن مقدسي است که تمام معنا را از آن ميگيرد. شبي، در تب و تاب انجام وظيفه، آن را با دقتي مرگبار به اجرا درميآورد و يک غيرنظامي مست را که براي ملاقات معشوقهاش به ساحل آمده بود، به قتل ميرساند. اين کنشِ برگشتناپذير، که در ابتدا کانگ را به «قهرماني» بدل ميکند، به چاشني ويراني نه يک، که چندين زندگي تبديل ميشود و آنها را در گردابي از جنون، احساس گناه و انتقامجويي اشباح به ورطه نابودي ميکشاند.
کارگردان بلافاصله واژگاني تصويري و صوتي را بنيان مينهد که هم بيآلايش و هم عميقاً نمادين هستند. خود پاسگاه به يک شخصيت تبديل ميشود؛ جعبهاي فلزي، استريل و تنگ که بر لبه ملت، مشرف به دريايي وسيع و بيتفاوت نشسته است. اين پاسگاه، برج مراقبتي از بدگماني است، جايي که نگاه براي يافتن دشمني بيروني که هرگز به شکل مورد انتظار ظاهر نميشود، به شکلي هميشگي به بيرون دوخته شده است. فيلمبرداري، با به کارگيري نماهاي طولاني و ثابت و رنگآميزي کمرنگ از آبيها، خاکستريها و سبز زيتوني البسه نظامي، جهاني خلق ميکند که هم واقعي و هم به شکلي ترسناک انتزاعي به نظر ميرسد؛ منظري روانشناختي به اندازه يک منظره فيزيکي. طراحي صدا نيز کلاسي استادانه در ايجاد تنش است که سکوت کرکننده نگهباني، برخورد ريتميک امواج که پيوسته يادآور جهاني فراسوي کنترل نظامي است و خشونت ناگهاني و تکاندهنده شليک اسلحه را در کنار هم مينهد.
در قلب «نگهبان ساحلي»، نقدي ژرف بر شستشوي مغزي نهفته است. کانگ در ابتدا شخصيتي پيچيده نيست؛ او محصولي ناب از شرطيشدگياش است. او انديشه نظامي را چنان کامل درونسازي کرده که انسانيت فردياش را محو ساخته است. ميهنپرستي او شکلي از روانپريشي است، حالتي از بودن که در آن مفهوم انتزاعي «دشمن» بيش از انساني زنده و نفسکش که در دوربين اسلحهاش است، واقعيت دارد. کيم کي-دوک اين را نه بهعنوان شکستي فردي، که بهعنوان نقطه پايان منطقي نظامي نشان ميدهد که اطاعت مطلق را طلب ميکند و «ديگري» را از حالت انساني خارج ميسازد. قهرماني کانگ سَري است همچون مدوسا (مدوسا، در اسطورهشناسي يونان، يکي از سه موجود اهريمني به نام «گورگون» بود. او در اصل زني بسيار زيبا بود که به خاطر هتک حرمت در معبد آتنا، توسط اين الهه نفرين شد و به هيولايي ترسناک تبديل گرديد)؛ نگريستن به آن، همانگونه که مافوقهايش در ستايش اوليهشان انجام ميدهند، به معناي همدستي در نظامي است که اين هيولا را آفريده است. بنابراين، کشتن خود تراژدي نيست، بلکه محرکي است که تراژدي از پيش موجود را عريان ميسازد. وحشت واقعي در اين است که کانگ از درون از پيش مرده بود، ظرفي توخالي براي ميل مرگي که از سوي دولت تأييد ميشد. پس از تيراندازي، جايي است که انسانيت او، که مدتها سرکوب شده بود، به تحريفآميزترين و خشنترين شکل ممکن شروع به بازظهور ميکند. او نه توسط اشباحِ به معناي مرسوم، که توسط بازگشت وجدان سرکوبشدهاش تسخير ميشود، که بهصورت شور جنسي بيمارگونه و بدگماني عميقشوندهاي متجلي ميگردد. رابطه او با مي-يونگ، دوستدختر مردي که به قتل رساند، به بيان مرکزي و هولناک اين بحران بدل ميشود. او تنها بهدنبال او نميرود؛ بلکه به زندگي او يورش ميبرد و ميکوشد به زور خود را به خلائي که آفريده وارد کند، عملي وارونه از کفاره دادن و تملک. برخوردهاي آنان صحنههاي عشق يا حتي تسلي نيست، بلکه مبادلاتي خشن، متکي بر معامله و به شدت آشفتهکننده است که نشان ميدهد چگونه آسيب رواني، بدن را به کالا بدل ميکند و امکان هرگونه ارتباط اصيل را در هم ميشکند.
تصوير کارگردان از جنسيت همواره نقطهاي مورد مجادله بوده است و در «نگهبان ساحلي»، اين تصوير به شکلي بيپروا عريان است. صحنههاي جنسي با شهوتانگيزي به تصوير کشيده نميشوند، بلکه شکلي از تحقير متقابل هستند، تجلي فيزيکي از زخمي رواني. براي کانگ، اين تلاشي مستانه براي حس کردن چيزي است-براي تحميل تسلطي که روان متلاشيشدهاش ديگر دارا نيست. براي مي-يونگ، اين ترکيبي پيچيده از اندوه، دستکاري و تسليمي نابانگارانه در برابر عامل نابودياش است. در يکي از قدرتمندترين و آشفتهکنندهترين صحنههاي فيلم، درهمآميختن آنان با رژههاي پرتشنج و همزمان واحد کانگ درهم ميآميزد- ضربهاي درخشان در تدوين که عمل مکانيکي و غيرانساني آميزش را با مراسم مکانيکي و غيرانساني تمرينات نظامي همتراز ميسازد. هر دو از انسانيت تهي شده و به حرکاتي اوليه و کاربردي تقليل يافتهاند.
اگر کانگ نمايانگر قدرت هيولاوار و مردانه دولت باشد، مي-يونگ نماينده خسارات جانبي آن است- جمعيت غيرنظامي که در نهايت اين قدرت بر آنان اعمال ميشود. مسير او به سمت فروپاشي کامل است. او که در آغاز زني جوان و پرجنبوجوش است، با گلوله کانگ به ظرفي از اندوه و در نهايت، انتقامجوي ارواح بدل ميشود. سقوط او به جنون از جنون کانگ تاثربرانگيزتر و شايد ترسناکتر است، چرا که از قرباني محض بودن زاده شده است. او با باورهاي ايدئولوژيک براي اين خشونت آماده نشده؛ او به سادگي با آن نابود ميشود. مي-يونگ به روحي بدل ميگردد که ماشين را تسخير ميکند. حضورش در پاسگاه، نگاههاي خاموش و اتهامآميزش، و در نهايت، پذيرش ترسناک هويت معشوق مردهاش با پوشيدن يونيفرم نظامي او، نمايانگر بازگشت سرکوبشده براي کل نظام است. او گواه زنده شکست آن است، هزينه انساني که گفتار انتزاعي آن نميتواند محو کند. در جامعهاي، و بهويژه ساختاري نظامي، که به مردانگي و جمعگرايي امتياز ميدهد، اندوه زنانه او نيرويي مهارناپذير و مختلکننده است. او را نميتوان به دادگاه نظامي کشاند يا تنبيه کرد؛ رنج او خارج از زنجيره فرماندهي وجود دارد و بنابراين، به تهديدي براي هستي بدل ميشود. دگرگوني او در صحنهاي از قدرتي نمادين به اوج ميرسد. او که يونيفرم نظامي به تن دارد، نزديک شدن مرگبار معشوقش به حصار را بازسازي ميکند. اين کنشي است با ابعادي چندگانه، همچون هنر اجرا به مثابه اعتراض. اين عمل سوگواري است، تلاشي مستانه براي درک و تجربه لحظات پاياني معشوق. عملي متهمکننده است که پوچي قانوني که او را کشت به تصوير ميکشد. و در نهايت، عملي خودکشيگونه است، ادغامي نهايي با موضوع آسيب رواني او. هنگامي که سرباز تازهوارد و کمتجربه پاسگاه، که خود آيينهاي از خود پيشين کانگ است، ناگزير به او شليک ميکند، چرخه خشونت کامل ميشود. نظام، که يک هيولا آفريده، اکنون هيولايي ديگر ميآفريند و شهروندان خود را در حلقهاي بيپايان و خودتکثير بلعيده است.
کيم کي-دوک خردمندانه از تبديل کانگ به چهرهاي تکرو پرهيز ميکند. کل واحد نظامي بهعنوان گروه همسرا عمل ميکند که درونمايههاي مرکزي وظيفه، مردانگي و جنون را بازتاب داده و ميشکند. افسر فرمانده چهرهاي ضعيف و بياثر است که بيش از رفاه اخلاقي مردانش، نگران پروتکل و روابط عمومي است. او نمايندهاي از ديوانسالاري است که کاملاً براي مديريت پيامدهاي انساني خشونت خود ناتوان است. ديگر سربازان در طيفي از همدستي و ترس وجود دارند. آنان فروپاشي کانگ را شاهدند اما براي متوقف کردن آن ناتوان، مقيد به همان سلسله مراتب سختگيري که او را توليد کرده است. ورود سرباز تازهوارد، سرباز کيم، حياتي است. او جايگزين تماشاگر است، فردي معصوم که وارد اين جهان از ارزشهاي فاسد شده است. وحشت او از بيعاطفگي واحد- در طي مراسمي خفتبار و خشونتآميز، او را ناگزير به تقليدي پليد و اجباري از عمل زناشويي با سر بريده يک خوک ميکنند - او را بهعنوان آخرين بازمانده از يک نگرش عاقل نشانهگذاري ميکند. سرنوشت نهايي او، که کسي باشد که مي-يونگ را به قتل ميرساند، ضربه نهايي و ويرانگر فيلم است. اين نشان ميدهد که نظام تنها افراد مشتاق را فاسد نميکند، بلکه ناگزير معصومان را نيز به دام مياندازد و آنان را وادار ميسازد تا عاملان همان خشونتي شوند که از آن بيزارند. فروپاشي آسيبزاي او پس از تيراندازي، پژواکي کوچکتر و آرامتر از فروپاشي کانگ است و پيشنهاد ميکند که اين چرخه يک استثنا نيست، بلکه رويه استاندارد عملکرد نظام است.
براي درک کامل «نگهبان ساحلي»، بايد آن را در سنتي هنري فراتر از سينماي کره جاي داد. اين فيلم نمونهاي شاخص از چيزي است که نظريهپرداز فرانسوي، آنتونن آرتو، «تئاتر قساوت» ناميد. از نظر آرتو، قساوت تنها ددمنشي نبود؛ مفهومي فراجهاني بود. آن، عريانسازي سختگيرانه و بيپرده از حقايق خشن زندگي، شوکي به حواس بود که براي پاره کردن رضايت تماشاگر و وادار کردن او به مواجهه با نيروهاي خشونتآميز و آشفته نهفته در تمدن طراحي شده بود. تئاتر قساوت در پي رهايي تماشاگر از «دروغها و فريبها»ي روايت متعارف بود. «نگهبان ساحلي» تجسم سينمايي اين فلسفه است. کيم کي-دوک از شکلي از «قساوت» نه براي اثري نابجا، بلکه به عنوان ابزاري راديکال و تقريباً جراحانه بهره ميبرد. خشونت آشکار، سکس خشن، شکنجه رواني-همگي براي درهم شکستن مصرف منفعلانه تماشاگر و وادار کردن به مواجهه با خشونت واقعي، فيزيکي و رواني نظاميسازي به کار گرفته ميشوند. به ما اجازه داده نميشود کانگ را شروري ساده ببينيم؛ ما مجبوريم فرآيند ساخته شدن و از هم پاشيدن او را شاهد باشيم. ما مجاز به احساساتي کردن اندوه مي-يونگ نيستيم؛ ما در معرض تجلي خام، زشت و مخرب آن قرار ميگيريم. فيلم هيچ پالايش رواني، درس اخلاقي يا راهحل آرامشبخشي ارائه نميدهد. همچون نمايش ديدني آرتويي، ما را مضروب، سهيم و ناتوان از روي گرداندن از پرتگاهي که به ما نشان داده شده، رها ميکند.
درحاليکه «نگهبان ساحلي» بهعنوان داستاني جهانشمول درباره آسيب رواني خشونت قدرتمند عمل ميکند، بستر خاص کرهاي آن اجتنابناپذير و براي درکش ضروري است. منطقه غيرنظامي تنها يک صحنه براي طرح نيست؛ زخم باز ملت است، اسکاري فيزيکي که نمايانگر هفت دهه تقسيم، جنگ و آسيب رواني حلنشده است. اين فضايي از تنش دائمي است، جايي که «ديگري» هم ناپيدا و هم فراگير است. کيم کي-دوک از اين مکان ابر-خاص براي تشخيص يک روانگسيختگي ملي استفاده ميکند. نيروي نظامي کره جنوبي، بهويژه در دوران حکومت اقتدارگرا و پيامدهاي طولاني آن، موقعيتي تقدسآميز در جامعه داشت. اين نيرو، سنگر محافظ در برابر تهديد شمالي بود و خدمت اجباري سربازي به اين معنا بود که تقريباً هر مرد توانمند تحت شرطيسازي آن قرار ميگرفت. «نگهبان ساحلي» با جسارت، هزينه انساني اين شر ضروري را زير سؤال ميبرد. فيلم پيشنهاد ميکند که ملتي که به شکلي دائمي براي جنگ آماده است و نگاهش بر دشمني بيروني متمرکز، شهروندان خود را به دشمن تبديل ميکند. فيلم استدلال ميکند که تهاجم واقعي از آن سوي مرز نيست، بلکه از درون باورهاي ايدئولوژيکي است که روح انسان را نظامي ميسازند. حصاري که کانگ چنان مشتاقانه از آن محافظت ميکند، تنها مانعي در برابر شمال نيست؛ مانعي است که او را به دام مياندازد و او را از انسانيت خودش جدا ميسازد. تراژدي که رويدادهايش به تدريج آشکار ميشود، نمادسازي ملي است. کانگ، مي-يونگ و سرباز تازهوارد، همگي قربانيان واقعيتي سياسي هستند که کنترلي بر آن ندارند. آنها مهرههايي در يک جنگ سرد هستند که به حالتي دائمي از جنگ رواني منجمد شده است. تاريکي فيلم، بازتابي از حس عميق بيگانگي و ازهمگسيختگي در کشوري است که به بهاي يک نگراني روحي جمعي و عميق، به توسعه اقتصادي معجزهآسا دست يافت.
«نگهبان ساحلي» فيلم آساني براي دوست داشتن نيست، اما فيلمي ضروري براي تجربه کردن است. اين اثر، کاري با شجاعتي قابل توجه هنري و اخلاقي است، نقدي سوزان که از ارائه پاسخهاي آسان يا تسليهاي احساساتي سر باز ميزند. کيم کي-دوک، با نگاهي خيره از يک آسيبشناس، کالبد جامعه ملتي را که در جنگ با خودش است کالبدشکافي ميکند و سلولهاي سرطاني شستشوي مغزي، بافت مرده آسيب رواني و حضور ارواح قربانيشده در مذبح آرمانهاي انتزاعي را آشکار ميسازد. «نگهبان ساحلي» با شعر تصويري بيپيرايهاش، ساختار روايي سنگريزهاي و درگيري بيپروايش با تاريکترين گوشههاي شرايط انساني، جايگاه کيم کي-دوک را بهعنوان يک نويسنده-کارگردان صاحبسبک واقعي تثبيت ميکند. او فيلمسازي بود که درک ميکرد سينما در قدرتمندترين حالتش، فراري از واقعيت نيست، بلکه رويارويي با آن است. اين فيلم همچون شاهکاري ماندگار، مرتبط و به شدت آشفتهکننده باقي ميماند-فرياد نگهباني در تاريکي که از هيولاهايي که به نام امنيت ميآفرينيم هشدار ميدهد و بهاي گزافي که ميپردازيم هنگامي که وظيفه تسليم روحمان را طلب ميکند. اين فيلم گواهي جاودان بر اين ايده است که خطرناکترين مرزها، آنهايي نيستند که بر روي نقشه کشيده ميشوند، بلکه آنهايي هستند که بر قلب انسان حک ميشوند.