جلوههاي انساندوستي، شفقت و اخلاق در آيينه شعر مهرورزي در غزلهاي حافظ
ادبیات |
سيد مهدي جليلي
اشاره
پنجشنبه 24 مهرماه، همايشي به همت انجمن «حافظ مهر گلستان» و دبير حافظشناس و نيکونهاد اين انجمن، جناب استاد يوسف مسگري و ميزباني کانون وکلاي دادگستري گلستان در تالار بهمن کشاورز اين کانون برگزار شد، مقاله زير متن کامل سخنراني سيد مهدي جليلي در اين همايش بود که مجال ارائه کامل آن در آن همايش دست نداد.
در جهان پرآشوب امروز، مهرورزي شايد گمشدهترين فضيلت انساني باشد. اما در شعر حافظ، مهر نهتنها گم نشده، بلکه چون چراغي روشن، راه را نشان ميدهد. حافظ، شاعر رندي و راز، مهر را جوهره انسانيت ميداند؛ مهر به انسان، به حقيقت، به طبيعت، و حتي به دشمن. در اين مقاله کوتاه، جلوههاي مهرورزي در ديوان حافظ با استناد به ابياتي از غزلها و قطعات او بررسي شده است.
مهرورزي؛ اصلي اساسي و فلسفه وجود
در نظر حافظ، انسان بودن برابر با مهرورزي است:
کمتر از ذره نئي، پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
حسين منزوي، غزلسراي معاصر نيز در غزلي به اين نکته به زيبايي اشاره ميکند:
و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود
و دوست داشتن آن كلمه نخستين بود
و آمديم كه عاشق شويم و در گذريم
كه راز آمدن و مرگ آدمي، اين بود (حسين منزوي)
حافظ به زيبايي تمام آدمي و عمر را لالهاي (گل يا چراغدان) در مسير باد و رو به افول ميداند و مهر نورزيدن را خودبيني و مهرورزي را مايه دوام ميداند:
هر کو نکاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذار باد، نگهبان لاله بود
دل در گرو غم ديگران؛ غمخواري به مثابه انسانيت
در شعر حافظ، دل تنها براي خود نميتپد. او غم ديگران را غم خود ميداند و با نگاهي سرشار از شفقت، به ياري دلهاي شکسته ميشتابد و ديگران را نيز به اين نيکويي فرا ميخواند:
به خواري منگر اي منعم، ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عزت، فقير رهنشين دارد
بلاگردانِ جان و دل، دعاي مستمدان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشهچين دارد؟
او تفقد به درويشان که مهرورزي به مال است را شکرانه سلامت ميداند:
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بي نوا را
شکر آن را که تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
دائم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
دستگيري را نيز کاري خدايي ميداند:
آن کس که اوفتاد، خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري
نيکي، رد پاي جاودانگي در گذر عمر
حافظ عمر را کوتاه و گذرا ميبيند، اما نيکي را ماندگارترين اثر انسان در جهان ميداند. مهرورزي، سرمايهاي است که در بازار هستي هميشه سود دارد.
ده روز دور گردون، افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران، فرصت شمار يارا
بر اين رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند
توانگرا! دل درويش خود به دست آور
که مخزن دُر و گنج درم نخواهد ماند
حافظ ميگويد؛ در مسير زندگي تنها اثري که بر جا ميماند قدمي است که در راه نيکي برداشته ميشود و نهاد نيکو، برآورنده کام است و بالاترين کام نيز رستگاري است.
حافظ! نهاد نيک تو کامت برآورَد
جانها فداي مردم نيکونهاد باد!
مهر در برابر جفا؛ بزرگي روح در بخشش
حافظ از آندسته انسانهايي است که حتي در برابر زخم، گل ميکارند. مهرورزي در برابر جفاکاري، اوج کرامت انساني است.
آن کيست کز روي کَرَم با من وفاداري کند؟
بر جاي بدکاري چون من، يک دم نکوکاري کند؟
آن که پامال جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک ميبوسم و عذر قدمش ميخواهم
آن که بيجرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايي بکنيم
در يکي از قطعات ديوان حافظ ميخوانيم:
هر که بخراشدت جگر به جفا
همچو کان کريم، زر بخشش
کم مباش از درخت سايهفکن
هر که سنگت زند، ثمر بخشش
از صدف ياد گير نکته حلم
هر که برّد سرت، گهر بخشش
گرهگشايي؛ نسيم بهاري در روزگار گرهخورده
در جهاني که غنچهها فروبستهاند، حافظ انسان را به نسيم بهاري بدل ميکند؛ کسي که گره از کار ديگران ميگشايد و اميد ميپراکند.
چو غنچه گرچه فروبستگي است کار جهان
تو همچو باد بهاري، گرهگشاي باش
گفتم: هواي ميکده غم ميبرَد ز دل
گفتا: خوش آن کسان که دلي شادمان کنند
مرا به کشتي باده درافکن اي ساقي
که گفتهاند: نکويي کُن و در آب انداز
در بيت اخير به زيبايي از مثل برآمده از حکايت مشهور قابوسنامه استفاده کرده است. اين نگرش که هر آنچه حتي بيهدف در راه خدا ببخشي به مقصود ميرسد، ديدگاهي حقيقتا شگفت است.
در چمن، هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد که ز حال همه غافل باشي
در اين بيت هم به توجه کردن به حال ديگران اشاره دارد. حافظ به زيبايي از طبيعت به اجتماع پُل ميزند.
عدالت؛ مهر در لباس انصاف
مهرورزي حافظ، با عدالتخواهي گره خورده است. او ستم را زشتترين چهره انسان ميداند و داد را زيباترين جلوه مهر.
شاه را بهْ بوَد از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعت عمري که در او داد کند
دور فلکي يکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
گوي زمين ربوده چوگان عدل اوست
وين بر کشيده گنبد نيليحصار هم
عزم سبکعنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکز عاليمدار، هم
حافظ، مهرورزي را شرط انصاف ميداند:
رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکني
با سِيرِ اخترِ فلکم داوري بَسيست
انصافِ شاه باد در اين قصه ياورم
حافظ گاه، مستقيم و گاه به استعاره شاهان را خطاب قرار ميدهد و مهرورزي را از جايگاه دستگاه حکومتي مطالبه ميکند:
از عدالت نبوَد دور اگر پرسد حال
پادشاهي که به همسايه گدايي دارد
لحن او نيز گاه به ملايمت است:
به ملازمانِ سلطان که رساند اين دعا را
که: «به شکرِ پادشاهي ز نظر مران گدا را»
گاه نيز با لحني طعنه زن و تند:
درويش نميپرسي و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
نگه کردن به درويشان، منافي بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش
خفته بر سنجاب شاهي، نازنيني را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
بيآزاري؛ سکوتي سرشار از مهر
حافظ باور دارد که اگر نميتواني مهر بورزي، دستکم آزار نرسان. بيآزاري، حداقل مهرورزي است؛ سکوتي که لبريز عشق است. سکوتي که دست و قدم و ديگر اعضا به همراه زبان، پيشه ميکنند.
مباش در پي آزار و هر چه خواهي کن
که در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاري جاويد در کمآزاري است
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
و آنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
چنان بزي که اگر خاک ره شوي، کس را
غبار خاطري از رهگذار ما نرسد
من از بازوي خود دارم بسي شکر
که زور مردمآزاري ندارم
زنهار! تا تواني، اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي يار برگزيده
جفا نه شيوه درويشي است و راهروي
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند
دوستي؛ کيمياي سعادت
حافظ، همواره به مدارا ميخواند و دوستي مرتبهاي بالاتر از مدار، بلکه همدلي است.
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمني بر کن که رنج بيشمار آرد
درست بعد از اينکه از «مقامِ امن و مِيِ بيغَش و رَفيقِ شَفيق» سخن ميگويد و از تجربه بزرگ خود «جهان و کارِ جهان جمله هيچ بَر هيچ است» پرده بر ميدارد، اين حقيقت بزرگ را پيش چشم ما مينهد که:
دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم
که کيمياي سعادت رفيق بود، رفيق
مامان کمکم کن
مهيار رازقندي، گرگان
نوک انگشتان کلفتِ مرد روي گردنِ بيدفاعِ بچه راه ميرفت. انگشتِ زمخت، پوستِ نازکِ او را ميخراشيد. مرد با سبيلهاي ضخيمش که مثلِ جارو بودند، روبهروي او ايستاده بود؛ چهارچشمي به بچه خيره شده بود و چشمهاي بزرگش از پشتِ شيشهي عينکِ درشتش، بزرگتر هم ديده ميشدند. باد، موهاي کمپشتِ مردِ خيکي را تکان ميداد و جهتِ پايينآمدنِ عرق را عوض ميکرد. قطرههاي عرق از گردنِ طبقهطبقهي مرد سُر ميخوردند، از يقهي بازِ پيراهنش پايين ميرفتند و لاي پشمهاي فرفريِ سينهاش گم ميشدند. بچه فقط ميتوانست حرکتِ عرقها را تماشا کند. پسرِ بچهي بختبرگشته گردن ميکشيد و سعي ميکرد از پشتِ هيکلِ درشتِ مرد، کسي را پيدا کند؛ اما مرد، فکِ بچه را ثابت نگه داشت و با صداي نکرهاش آرام گفت: «جم نخور، بچه.»همينطور که بچه در فضاي نسبتاً پر از نور و پر از بويِ عرقِ تندِ مرد، زيرِ سنگينيِ دستهاي او ميلوليد، دوباره صداي مرد از لايِ سبيلهاي کلفتش بلند شد: «برگرد ببينم.»
- بچه واقعاً نااميد شده بود؛ ديگر حتي مقاومت هم نميکرد. مرد چيزي را دورِ کمر و پاهايِ پسرِ بچه ميپيچيد و باز ميکرد.
ـ خانم سلطاني، تمام شد؛ سهشنبه بيايد، آمادست. +ممنون، آقاي تيموري، زحمت کشيديد. اميرعلي، مامان، بيا بريم. پنکهي آبي ميچرخيد و هوايِ خياطخانه را جابهجا ميکرد.
نگاهي کوتاه به داستان
«مامان کمکم کن» نوشتهي
مهيار رازقندي
سيد مهدي جليلي - مهيار رازقندي، دانشآموز سال آخر دبيرستان از گرگان، سه سال است که بهطور جدي داستاننويسي ميکند. او که پاي ثابت جلسات هفتگي خانه داستان گرگان است، اين روزها در کنار نوشتن، خود را براي کنکور آماده ميکند. «مامان کمکم کن» يکي از نمونههاي قابلتوجه از تلاشهاي او در مسير داستاننويسيست.داستان با فضاسازي ملموس و توصيفهاي حسي قوي آغاز ميشود؛ نويسنده با جزئياتي چون حرکت قطرههاي عرق، بافت پوست، و صداي مرد، موفق ميشود مخاطب را بيدرنگ به دل صحنهاي پرتنش و ناآشنا بکشاند. اين مهارت در تصويرسازي، براي نويسندهاي نوجوان که همزمان درگير آمادگي کنکور است، شايستهي تحسين است.نقطهي قوت اصلي داستان، تلاش براي ايجاد غافلگيريست؛ و برخلاف تصور اوليه، اين غافلگيري نهتنها در موقعيت، بلکه در ساختار روايت و پايانبندي نيز بهخوبي طراحي شده است. نويسنده با بهرهگيري از زبان دوپهلو و فضاسازي تهديدآميز، مخاطب را در موقعيتي قرار ميدهد که کودک را در معرض خطر ميبيند. ديالوگ مرد («برگرد ببينم») و توصيفهاي فشرده و پرتنش، اين تصور را تقويت ميکنند. اما در پايان، با افتادن پرده و روشنشدن حقيقتي کاملاً بيخطر و حتي روزمره، اين فضاي دلهرهآور بهناگاه فرو ميريزد و غافلگيرياي ظريف و مؤثر رقم ميخورد. اين چرخش، نهتنها در مضمون، بلکه در ساختار روايت نيز تعبيه شده و نشان از آگاهي نويسنده به ابزارهاي داستانپردازي دارد.
نکتهي ظريف و قابل توجه ديگر، انتخاب نام خانوادگي «تيموري» براي مرد است؛ نامي که ناخودآگاه ذهن مخاطب آشنا با تاريخ را به سوي تيمور لنگ ميبرد. در کتاب «منم تيمور جهانگشا»، تيمور خاطرهاي دردناک از تعرض در کودکي را بازگو ميکند و اعتراف ميکند نخستين کسي را که به قتل رسانده، همان جواني بوده که به او تجاوز کرده است. اين بينامتنيت، اگرچه ممکن است براي برخي مخاطبان ناآشنا پنهان بماند، اما براي خوانندهي آگاه، لايهاي تاريک و تاريخي به شخصيت مرد ميافزايد و سايهاي از خشونتِ بهارثرسيده را بر فضاي داستان ميگستراند.
از نظر زباني، متن نيازمند پالايشهايي در نشانهگذاري و ريتم جملههاست؛ گاه جملات طولاني و پرجزئيات، نفس روايت را ميگيرند. با اندکي ويرايش و حذف زوائد، ضرباهنگ داستان ميتواند تندتر و گيراتر شود. در مجموع، «مامان کمکم کن» اثري است که نشان ميدهد مهيار رازقندي نهتنها دغدغهي نوشتن دارد، بلکه در مسير کشف صدا و سبک شخصياش گامهاي جدي برداشته است. اگر اين مسير با مطالعهي بيشتر و بازخوردهاي دقيق همراه شود، بيترديد نام او را در آيندهي ادبيات داستاني بيشتر خواهيم شنيد.
به بهانه 28 مهر، زادروز حکيم قاآني شيرازي (1187-1233 خورشيدي)
دو پرده نادر تئاتري در شعر فارسي
محدثه عوضپور
حکيم قاآني شيرازي، از درخشانترين قصيدهسرايان مکتب بازگشت ادبي در دوره قاجار، شاعري بود که در کنار فصاحت و بلاغت کلاسيک، ذوقي سرشار در طنزپردازي و بازيهاي زباني داشت. او که به «مجتهدالشعراء» شهرت يافته بود، در کنار قصايد فاخر در مدح شاهان، گاه به سرودن قطعاتي طنزآميز و خلاقانه ميپرداخت که از نظر زباني و نمايشي، در ادبيات فارسي کمنظيرند.
يکي از نمونههاي برجسته اين ذوق، شعر معروف به «لکنتي» يا «گنگيه» اوست که در آن، گفتوگوي طنزآميزي ميان پيرمردي لال و کودکي الکن را با تقليد دقيق از لکنت زبان، در قالبي موزون و عروضي بازآفريني کرده است.
(گنگيه)
پيرکي لال سحرگاه به طفلي الکن
ميشنيدم که بدين نوع همي راند سخن
کاي ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاريک
وي ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتترياکيم و بي شششهد للبت
صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقليد مکن
گگگم شو ز برم اي کککمتر از زن
ميخخواهي مممشتي به ککلّت بزنم
که بيفتد مممغزت مميان ددهن
پير گفتا وووالله که معلومست اين
که که زادم من بيچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ و لالالالم به خخلّاق زَمَن
طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
که برَستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگي مممثل مممن
(قاآني، 1363: 797)
در اين قطعه، قاآني با مهارتي کمنظير، تکرار حروف آغازين واژگان را بهگونهاي در بافت عروضي جاي داده که نهتنها وزن شعر حفظ شده، بلکه لکنت زبان دو شخصيت نيز بهطرز خلاقانهاي بازنمايي شده است. اين تقليد گفتار، هم جنبه طنز دارد و هم نوعي نمايش زباني است که در ادبيات فارسي کمتر سابقه دارد.
يکي ديگر از نمونههاي نادر اين چنين، «لاليه» انوري است. شفيعي کدکني، شميسا و ... معتقدند که قاآني در سرودن گنگيهاش، تحت تأثير لاليه انوري بوده. شميسا نمونههايي چند از استقبالهاي قاآني از انوري را برشمرده است. اين بيت از قاآني هم، خود اعترافگونهاي است:
ز استادان ديرين با دو کس زورآزما گشتم
نخستين؛ انوري آنگه، حکيم عصر خاقاني(همان: 658)
(لاليه انوري)
گويند که در طوس، گَهِ شدّت گرما
از خانه به بازار هميشد زنکيِ لال
بگذشت، به دکّانِ يکي پيرِ حصيري
بر دل بگذشتش که: «اگر نيست مرا مال
تا چون دگران نَطْع خُرَّم بهرِ تَنَعُّم
آخر نبود کم ز حصيري به همه حال»
بنشست و يکي کاغذکي چَکسه برون کرد
حاصل شده از کُديه به جو جو، نه به مثقال
گفتا: «دَه دَه دَه گزِ حَصِصيري سره را چند؟
ني از لُلُلُخ و از کَکَنَب، وز نَه نَه نال.»
شاگردِ حصيري چو ادايِ سخنش ديد
گفتش: «برو اي .... چونين به سخن زال
تدبيرِ نمد کن، به نمدگر شو ازيراک
تا نرخ بپرسي تو، به ديماه رسد سال
جانِ من و آن وعدهي نَطعِ تو همين است
از بس که زني قرعه و گيري به ادا فال
هان، بر طبق عرض نهم حاصلِ اين ذکر
هين! در ورقِ هَجو کشم صورتِ اين حال»
(انوري، 1376: 602-603)
انصاف اين است که قاآني با تقليد گفتار کودک و پير، طنز موقعيت و شخصيتپردازي نمايشي خلق ميکند و در مقايسه با انوري، شعري جذابتر، هنريتر و نمايشيتري آفريده است.
منابع:
انوري ابيوردي(1376). ديوان، با مقدمه سعيد نفيسي، به اهتمام پرويز بابايي، تهران: نگاه.
قاآني شيرازي(1363). ديوان حکيم قاآني شيرازي، با مقدمه و تصحيح ناصر هيري، تهران: گلشائي.
زبان اَلكَنان: بررسي و تحليل مقايسهاي دو سرودهي انوري و قاآني، محمدحسين کرمي و ديگران، کهننامه ادب فارسي، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، سال ششم، شماره دوم، تابستان 1394،صص 114-97
دو غزل تازه پاييزي از
ريحانه دانشدوست، گرگان
«نامت درخت است»
لبريزم و از قلبِ من يِکريز ميريزي
از دفترم تا پايههايِ ميز ميريزي
از دفترم تا عطرِ تو راهِ درازي نيست
وقتي که از خودکار هم لبريز ميريزي
نامت درخت است و پس از بدرودِ تابستان
در برگريزانِ لبِ پاييز ميريزي
پايانِ دنيايِ مني و مثلِ اسرافيل
در يک زنِ حيرانِ رستاخيز ميريزي
از گوشهيِ چشمانِ اقيانوسِ من شبها
مانندِ مرواريدِ سحرآميز ميريزي
محبوبِ قاجاريِ من، ستّار خانت را
با زخمهايِ تازه در تبريز ميريزي
ميسوزم و ميبينمت با لشگري بيرحم
در خاکِ نيشابورِ من چنگيز ميريزي
ميريزي و ميريزمت در خوشهيِ انگور
تا حس کنم بيتاب و شورانگيز ميريزي
پاييز پادشاه شد و ...
درست بعد تو بارانِ سخت ميباريد
و قطرههاي تنت از درخت ميباريد
درست بعد تو پاييز پادشاه شد و
براي ساختن تاج و تخت ميباريد
خيال خيس تو هرگاه در سَرَم ميريخت
نسيم ميشد و در موي لَخت ميباريد
صداي خاطرههايت سپيد بود و مدام
درون خلوت اين تيرهبخت ميباريد
به باد رفتي و پيراهنت که زخمي بود
تگرگ ميشد و از بندِ رخت ميباريد
درست بعدِ تو خورشيد پشت شب گم شد؛
درست بعد تو بارانِ سخت ميباريد...