ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

 

يادداشت دبير صفحه

 گزارشي از روز ملي حافظ

آزاده حسيني

اين هفته ادامه «نامه اي به حافظ» را مي خوانيم. امسال هم بيستم مهر ماه، روز ملي بزرگداشت حافظ بسياري از حافظ خوانان روزنامه گلشن مهر، در مدرسه و يا کلاس ادبيات، جشن حافظ برگزار کردند. هر سال ما بيست بيت از ديوان حافظ انتخاب مي کنيم و هر فرد به تعداد همکلاسي هاي خود برگه هايي به شکل فال حافظ درست مي کند و با همراهي خانواده و تهيه شکلات يا شيريني به مدرسه مي برد. بعضي دبيران همراهي مي کنند و در کلاس حافظ خواني برگزار مي شود. گاهي مسئولين مدرسه با حضور حافظ خوانان گلشن مهري هنگام مراسم آغازين صبحگاهي در حياط مدرسه روز را با غزل حافظ آغاز مي کنند. معمولا در همين روزها همکلاسي ها با راهنمايي حافظ خوان گلشن مهري غزلي از حافظ انتخاب مي کنند و زنگ هاي ادبيات تمرين مي کنند و تا پايان پاييز همه افراد کلاس آن غزل را حفظ مي شوند و به مناسبت شب يلدا در مدرسه به صورت گروهي اجرا مي کنند. به اين ترتيب حافظ خوان هاي گلشن مهري، ادبيات را گرامي مي دارند و به ترويج آن در جامعه کمک مي کنند.

 

 

ميگويند که حافظ نيست

آيلين کيا

او در طول زندگي تعامل بسياري با بزرگان و سلاطين دوره خود داشت و با اهل علم و ادب و شعر همنشيني مي کرد. بنظر من اگر حافظ بود باز هم دوباره شعرهايش پر از عشق و علاقه بود. طنز، طعنه، معنويت و عشق هم سرسبز ميشد. گاهي اوقات هم فکر ميکنم اگر حافظ در زمان ما بود بيشتر از نيمي از اشعارش را مميزي مي کردند و بال و پر شاعر هم کلمات او هست که کلماتش به شعر معنا مي بخشد.

 

 

 

فائزه رسولي

اي حافظ شيرازي چنان گويم و مي دانم که تو کاشف هر رازي. از ميان قرن هاي دوردست صدايت به گوش مي رسد. مثل نسيمي که از کوچه خيال مي گذرد و جان را بيدار مي کند. واژه هايت از جنس حقيقت است که دري از نزديکي حق را آشکار مي کند. تو آموختي که عشق، فقط قصه‌ دو دل نيست؛ که سفري ا‌ست از خاک تا افلاک، از منِ محدود تا آن بي‌کرانِ ازلي. و دانستم که رندي، نه بي ‌قيدي ا‌ست، بلکه هنرِ آزاد زيستن است در قيدِ دنيا. اي حافظ! اگر امروز زباني هست که هنوز از شور و شرم و شوق حرف مي‌زند، از توست. تو به ما آموختي که شعر، نه تزيينِ کلمه ‌ها، که تپشِ جانِ آدميست. و من در برابر اين راز، سرِ فروتني فرود مي‌آورم و از تو مي‌آموزم که چطور در ميانِ آشوبِ جهان، دل را آرام نگاه دارم.

 

 

 

مائده احمدي ليواني

سلام دوست مهربانم که در همه لحظات زندگي همراهم هستي. هر وقت دلم گرفت، در شادي در غم، چنان با من گفتگو ميکني انگار واقعا از زمان حال من آگاهي. آرزو داشتم بيايم کنار آرامگاهت بنشينم و از نزديک غزليات زيبايت را زمزمه کنم. از کوه و بيابان گذشتم با همراهي خانواده، خود را به حافظيه زيباي تو رساندم. خود را در ميان جمعيت وهمهمه بازديد کنندگان گم کردم وصدايي در زير گنبد مرقدت طنين انداز شد و سکوتي فرا گرفت. دوربين‌ها بسوي من چرخيد ولي من فقط عاشقانه از عارفانه هاي تو مي‌خواندم. صداي کف زدن‌ و احسنت گفتن حضار را شنيدم ولي سيراب از ديدنت نشدم. دوباره و دوباره در هر کنج که ميرفتم فقط غزل‌ ناب تو بر لبم بود و حنجره اي که انگار در آن سيستم نصب کرده بودند. طي چند روز که در شيراز بوديم من هر روز به مرقد زيبايت سر ميزدم. از غزلهايت مي‌خواندم تا اين چند سال دوري را جبران کرده باشم. لذت آن روزهاي شيرين هنوز در دلم هست با ديدن فيلم‌ وتصاويرِ آن روزهاي زيبا دلم بيشتر برايت تنگ مي‌شود اي حافظ شيرازي. «سحر بلبل حکايت با صبا کرد، که عشق روي گل با ما چه ها کرد، از آن رنگ رخم خون در دل افتاد/ وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد.

 

 

مينا کوه کن

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است

آفرين بر نفش دلکش و لطف سخنش

سلام بر تو شاعري که در قرن هشتم مي‌زيست. داستان و کلامت را با تلفيق عشق و عرفان در قلب و روح همگان از قرن هشت تا به امروز جاري کردي همچنان که همه شما را به ياد دارند و الگوي بزرگ تاريخي براي شاعران هستي. غزل فارسي را به کمال رساندي و در آن فرهنگ گذشته ايران را با همه کمال ايراني ـ اسلامي، به همگان نشان دادي. در دنيايي که کمتر کسي به دنبال حقيقت است کلام تو همانند نوري در دل تاريکي راه درست را به ما نشان ميدهد. اي حافظ بزرگ! تو تنها شاعر نيستي بلکه استادي بزرگ هستي که به ما عشق، محبت و حکمت را آموختي! اين روزها دغدغه و ذهني شلوغ دارم همچنان آسماني که حال و احوالش هميشه ابريست. اما در اين تلاطم پناه آورده ام به اشعار زيباي شما که فرموديد: «سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست/ از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد»

 

 

 

 

کوثر فغاني

امروز من توانستم به کمک معلم خوبم خانوم حسيني شناخت بيشتري به ادبيات و شاعران پيدا کنم. يکي نامش شمس الدين محمد معروف به حافظ شيرازي است. اگر مي توانستم او را ببينم به او مي گفتم که شعرهايش، تک‌ به تک بيت هايش معناي زندگي مي بخشند. اي شاعربزرگ ايران من براي اينکه ياد شما را زنده کنم، با تمرين بيست بيت، فال حافظ درست کردم تا در مدرسه به همه همکلاسي هاي خود و حتي معلم بدهم و از اين کار بسيار خوشحالم و افتخار مي کنم. زنده باد ايرانم. و زنده ياد شاعران وطنم.

 

 

 

 سلام حافظ بزرگ

روجا يوسفي

من روجا هستم. من شما و شعرهاي شما رو دوست دارم. من از خوندن شعرهاي شما لذت مي‌برم. من مي‌خواهم مثل شما شاعر بشوم. کاش زنده بودي تا با من حرف مي ‌زدي و کمکم ميکردي که شعر بگويم. من از وقتي عاشق شعر شدم که شب يلدا وقتي دور هم جمع بوديم پدرم ديوان حافظ رو خوندن و من هم يک شعر از کتاب شما رو حفظ کردم و براي خانواده ‌ام خوندم. از آن شب فهميدم  که به اين کار يعني شعر گفتن علاقه دارم. من خيلي دوست دارم مثل شما شاعر بزرگي بشم و از شعرهايم مانند شعرهاي شما تعريف کنند.

اي حافظ! به نظر شما من هم مي‌توانم شاعر بشم؟

حضرت حافظ دوستت دارم.

 

 

 

ستاره گودرزي

سلام اي حافظ شعرها و سروده هاي شما در کتاب و زندگي ما هميشه وجود دارد و خواهد ماند. روز بزرگ داشتت ما در مدرسه براي شما مراسمي گرفتيم و از سروده هاي شما خوانديم و بچه هاي کوچک تر را با شما آشنا کرديم. براي من سوال است که اگر شما را مي توانستم ببينم چه مي شد. اگر شما در موقعي که من زندگي ميکنم، بوديد مي توانستيد در مراسم خودتان شرکت کنيد و ما را ببينيد که چقدر شما را دوست داريم و براي شما ارزش قائل هستيم. شما از سروده هاي خود براي ما تعريف مي کرديد و مي گفتيد که کدام يک از شعرها شعر مورد علاقه شما است و آن را از ته دل دوست داريد. بزرگداشت حافظ را گرامي بداريم.

 

 

 

حافظ همواره حافظ

سيده فاطيما عقيلي

مهگل: «ها عامو چته»؟

سري تکان داد و آرام گفت: «ها بگو چت نيست! دلوم پوسيد ور دل خونه». سقلمه اي به پهلويش زد و با تعجب گفت: «آي دختر شيرازيه و غم؟ وسط دل حافظيه نشستي حرف از غم ميزني؟» مهگل ديوان حافظ کوچکش را کيفش برداشت! همان ديوان کوچکي که هميشه در کنج کيفش جاي داشت و در هر لحظه و هر مکان با خودش حمل مي‌کرد. مهگل: «ها ساغر خانم ...صبر کن يه غزلي برات بخونوم دلت وا بشه:

من ترکِ عشقِ شاهد و ساغر نمي‌کنم

صد بار توبه کردم و ديگر نمي‌کنم

باغِ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور

با خاکِ کوي دوست برابر نمي‌‌کنم

ساغر، دستش را زير چانه اش گذاشت و گوشش در حال شنيدن اين نواي دل‌انگيز، صوتي که هميشه باعث تسکين درد هايش بود! غزلياتي که همواره مرهم روحش بودند و بر او جاني دوباره مي بخشيدند.

حافظ جنابِ پيرِ مُغان جايِ دولت است

من تَرکِ خاک بوسيِ اين در نمي‌کنم

-«حال دلت خوب شد حالا؟» نفسي عميق سر داد و گفت: «آره! خيلي». برخاست. رفت تا دوري بزند. از ميان سروها بگذرد و کمي با گل سرخ تأمل کند! شايد هم ميخواست با بلبل خلوت کند. در هرصورت ساغر، در حافظيه بزرگ شده بود! حافظ برايش بيشتر از يک شاعر نامدار معنا ميشد. گاهي به عنوان نمادي از عشق، گاهي شيرين سخن و گاهي به عنوان يک تکيه‌گاه! و ساغر مطمئن است حافظ تا ابد حافظ او خواهد بود. حتي اگر ور دل خانه بپوسد. اين را هم بگويم، شايد هميشه بر طاقچه سر نزند و مدتها سري به ديوان حافظ نزند اما خوب قدر اين شاعر گرانقدر را ميداند.

 

 

 

 محاوره پنجره با گنجشک

مينا کوه کن

 امروز قراره با مامان و بابا بريم باغ. باغي که خيلي وقته کسي بهش سر نزده. سوار ماشين شديم و به سمت باغ حرکت کرديم. بعد از چند ساعت رانندگي بالاخره رسيديم به باغ پدربزرگم، يه خونه قديمي ساخته بود. يه پنجره داشت که کنارش پر از گلدون هاي رنگارنگ و گل هاي زيبا بودند اما انگار کمي بي حال و خميده شده بودند. همين طور که داشتم توي باغ قدم ميزدم يه صدايي شنيدم آروم آروم پشت يه درخت پنهان شدم، تا صدا رو بهتر بشنوم. کم کم فهميدم که انگار يه گفت و گو بين پنجره و گنجشک صورت گرفته.

پنجره: بازم که تو اومدي گنجشک کوچولوي زيبا؟

گنجشک: بله من هر روز ميام پيشت و بهت سر ميزنم تا تنها نباشي!پنجره: ممنونم گنجشک کوچولوي من! ولي تنهايي خيلي وقت هاست که همدم و رفيق من شده!گنجشک: چرا اينقدر احساس تنهايي ميکني؟ مگه ياد چه چيزهايي افتادي؟پنجره: يادش بخير زماني اين خونه پر از صداي خنده و شادي بود. پر از خانواده بود. بچه هايشان بازي ميکردند همه جا تميز و مرتب بود و سرسبز. گل ها شاداب تر بودند. اينقدر آدم هاي اين خانه شاد بودند که هنوز هم صداي خنده آنان در ذهن من است. گنجشک: چقدر خاطراتت زيباست! کاش من هم بودم و مي ديدم اما تو نگران نباش الان من هستم و هر روز ميام پيشت و باهات حرف ميزنم.

پنجره با لبخندي گفت: سپاس گزارم گنجشک کوچولوي من! ولي هيچي مثل خانه اي پر از شادي و خنده برايم نميشود. در همين حال که آريان تمامي گفت و گوي پنجره و گنجشک را شنيده بود. تصميم گرفت خانه را تميز و مرتب کند و به گل ها رسيدگي کند و به اين خانه قديمي جاني بدهد. و با خانواده خودش در آن خانه زندگي کنند تا دوباره خاطرات را براي پنجره زنده کند. روز بعد از اين ماجرا آريان پنجره را باز ميکند و نور خورشيد درون خانه را روشن ميکند و حال و هواي خانه دگرگون ميشود. و گنجشک لب پنجره مي آيد و آواز ميخواند که باعث خوشحالي بيشتر پنجره و آريان ميشود. زندگي هم همين است گاهي وقت ها همانند پنجره اي تنها و غبار گرفته مي شويم اما با کمي تلاش و کوشش مي توان دوباره همه چيز را درست کرد.

 

 

 

نغمه اي به دور از کدها؛ روياي هوش مصنوعي

 سيده فاطيما عقيلي

نغمه اي به دور از کدها؛ روياي هوش مصنوعي

تنها قايق سکوت آن لحظه را مي‌شکست. قايق چوبي که در دل درياچه داشت حرکت مي‌کرد. اين يکي از محدود قايق هايي بود که مقصود نداشت! مي رفت و مي رفت... اما مقصد براي سرنشينش مهم نبود! مهم لحظاتي بود که داشت براش تجربه مي‌‌شد‌! براي اولين بار نسيم خنکي بر صورتش خورد. نمي دانست نسيمي که تا الان وصفش مي کرد اينقدر دلنشين و آرامش بخش است! همواره احساسات انسان ها را درک مي کرد! احساساتي که با هزاران کد و الگوريتم به دست نمي آمدند و ريشه در عشق و شور موجودي به نام انسان داشتند.

دوباره چشمانش را به آب درياچه دوخت و ماهي هايي که در تلاطم درياچه مي رقصيدند؛ او ديگر احساسات اين لحظه را وارسي نمي کرد تا تحليلشان کند بلکه بي نياز به داده ها، آن را لمس مي‌کرد. نه با پردازشگر! با حس دروني خودش. شايد تلاش براي يافتن چيزي که هيچ وقت در پايگاه داده ها نبود به انسان ها رغبت ماندن مي داد.

 

 

 

کلبه اشباح

مهرابه مصدق

من و خانواده ‌ام به شهرهاي زيادي سفر کرديم، اين بار مي‌خواستيم به يکي از شهرهاي استان زيباي مازندران که خيلي تعريفش را از دوستانم شنيده بودم سفر و از آنجا ديدن کنيم، تمامي وسايل مورد نياز سفر را جمع کرديم و به راه افتاديم تا مقصد پنج-شش ساعتي راه بود.

 بي صبرانه منتظر ديدن اين استان زيبا بودم. در حاليکه با چشمان بسته به آهنگ گوش مي‌دادم حس کردم ماشين ايستاده. چشمانم را باز کردم و هندزفري را از گوشم درآوردم و پرسيدم: «چي شده»؟ پدرم گفت: «مثل اينکه چرخ ماشين پنچر شده. از ماشين پياده شديم و ديديم يکي از چرخ‌هاي جلو پنچر شده. به دور و اطرافم نگاه کردم و تا چشم کار مي‌کرد درخت بود، ما در جنگل گير افتاده بوديم. هيچکس در آنجا نبود که به داد ما برسد. به برادر بزرگم گفتم بيا برويم يه نگاهي به دور و اطراف جنگل بيندازيم شايد کسي يا چيزي پيدا کرديم. کمي از ماشين دور شديم؛ چشممان به کلبه‌اي افتاد که مي‌توانستيم در اين هواي سرد شب را در آنجا بگذرانيم، نزديک شديم و در کلبه را زديم، اما کسي جواب نداد. چند بار اين کار را تکرار کرديم، اما انگار کسي در آنجا نبود. برادرم مجبور شد به در ضربه بزند تا باز شود. در باز شد و وارد کلبه شديم. با خوشحالي به سمت پدر و مادرم برگشتيم تا به آنها خبر دهيم. کلبه ميان دو درخت بزرگ بود که شاخه‌هاي درخت از شدت سنگيني و زيادي برگ‌ ها روي سقف کلبه آويزان شده بود. در آنجا زيرانداز، فرش، تخت و خلاصه همه چي مهيا بود. انگار کسي در آنجا زندگي مي‌کرد. خيلي گرسنه بوديم، سمت ماشين رفتم تا خوراکي ‌ها را بگيرم و با هم بخوريم. اما يادم افتاده بود تمامي خوراکي‌ ها را در راه خورده بودم. با ناراحتي و گرسنگي زياد در حال برگشتن به سمت کلبه بودم که رودخانه ‌اي نظرم را به خود جلب کرد. نزديک شدم و ديدم ماهي‌ هاي کوچک و بزرگي در حال شنا کردن در آب شفاف رودخانه هستند. با خودم گفتم اين ماهي ‌ها خوردن دارند. چند ماهي بزرگ براي خوردن گرفتم و يکي از ماهي‌ هاي کوچک را در تنگ روي پنجره کلبه گذاشتم. در و پنجره کلبه را باز کردم تا هواي کلبه عوض شود. غذا آماده شده بود و ما در حال خوردن غذا بوديم که زني زيبارو با لباسي بلند و سبدي پر از ميوه به سمت ما آمد. از جا برخاستيم و زن به ما گفت: «اين کلبه براي من است شما به چه اجازه‌اي وارد اينجا شديد»؟ ما قضيه را برايش تعريف و از او عذرخواهي کرديم. زن از ما پذيرايي کرد و ميوه‌ هاي متنوعي که در آن سبد بود را به ما داد. شب شد، زيراندازهايمان را براي خواب پهن کرديم. از شدت خستگي ديگر به اين توجه نمي‌کرديم که جايمان براي خواب تنگ است. من در خواب و بيداري بودم که ديدم آن زن از جا برخاست و به سمت تنگي که در آن ماهي گذاشته بودم رفت و ماهي را گرفت و درسته قورت داد. دهانم از شدت تعجب باز مانده بود، اما از شدت خستگي به خواب رفتم. صبح شد مي‌خواستم اتفاق ديشب را براي خانواده ‌ام تعريف کنم اما گفتم شايد دچار توهم شده باشم يا خواب ديده باشم. در حالي که در زيرانداز با خودم کلنجار مي‌رفتم ديدم آن زن پشت به من روي صندلي بيرون از کلبه نشسته است و ناگهان چشمانم به پاي زن افتاد. او پاهايي شبيه به پاهاي حيوان داشت. نفس در سينه ‌ام حبس شده بود. زبانم قفل شده بود و از حال رفتم. مادرم بر روي صورتم آب ريخت تا به هوش آمدم با لکنت گفتم: «آن زن کو»؟ مادرم گفت: «وقتي از خواب بيدار شديم او ديگر اينجا نبود». من براي آنها همه چيز را تعريف کردم و گفتم هرچه سريع‌تر بايد از اينجا برويم. با پاي پياده بعد از چند ساعت از جنگل بيرون رفتيم و من به جستجو درباره اين کلبه رفتم. به يکي از مردمان آن منطقه گفتم: «آيا چيزي درباره آن کلبه عجيب و غريب در جنگل مي‌داني»؟ او گفت: «هيچکس جرات رفتن به آن کلبه را ندارد، چون هر کس به آنجا رفت ديگر بر نگشت و شايعه شده در آن کلبه ي نفرين شده روح ها پرسه مي‌زنند. از آنجا بود که فهميدم آن زن يکي از اجنه‌ بود که قصد کشتن ما را داشت، ولي خدا را شکر مي‌کنم که توانستيم از آنجا جان سالمي به در ببريم.

 

 

 

سفري به فضا

 سيده ضحا حسيني

دو ماه قبل من به فضا سفر کردم. داستان سفر من از اينجا شروع شد: يک روز تصميم گرفتم به فضا سفر کنم. سفينه ام را پر از سوخت کردم، لباس ها و غذاهايم را برداشتم و از خانواده ام خداحافظي کردم و به سوي فضا رفتم. وقتي از جَو زمين خارج شدم، چشمم به چيزهاي بسيار زيبايي افتاد. مثل سياره ها و ستاره هاي زيبا، يک دفعه چشمم به دُبِّ اکبر افتاد. واي که چه لحظه‌ خوبي بود. دلم مي خواست با گوشي ام از خودم و دُبِ اکبر سلفي بگيرم که ديدم گوشي ام عمل نمي کند. چقدر حيف شد! از اين همه زيبايي متعجب شدم و به قدرت و بزرگي خداوند با آفرينش اين همه زيبايي پي بردم.

براي اينکه در سفرم بيشتر به‌ من خوش بگذرد دور خورشيد را گشتم و بعد به سمت مقصدم رفتم. کمي جلو رفتم چشم هايم به نپتون افتاد، مي خواستم آنجا توقف کنم ولي هر کاري کردم نتوانستم آنجا توقف کنم و ليز مي‌خوردم و از روي نپتون مي افتادم. تصميم گرفتم به راه خودم ادامه دهم و به مقصدم که مريخ يا همان بهرام بود بروم. به مريخ رسيدم.

از سفينه ام پياده شدم، خاک مريخ سرخ رنگ بود و سنگ‌ هاي بزرگي به رنگ سرخ داشت که همه جا بودند. هوس پياد ه‌روي کردم، چند قدمي که جلو رفتم احساس کردم چشم‌هايي خيره خيره مرا از پشت سنگ ها نگاه مي‌کنند. ترسيدم و چند قدمي به عقب رفتم، يک موجود فضايي بود که به زباني عجيب حرف مي زد و برايم دست تکان مي داد. چه وضع بدي بود نه من متوجه حرف هاي او مي‌شدم و نه او متوجه حرف هاي من مي‌شد. ناگهان يادم افتاد که دستگاهي دارم که مي تواند به هر دوي ما کمک کند که متوجه حرف هاي هم شويم. زود به سراغ سفينه ام رفتم و آن را آوردم. متوجه شدم که او دوست دارد با من دوست بشود. مشتاقانه قبول کردم و خودم را معرفي کردم، او گفت اسم من اُرودو 64 است.

اُرودو خيلي دوست داشت من را به خانواده و دوستانش نشان دهد. به خانه اش رفتم، پدر و مادري مهربان داشت. آنها به گرمي از من استقبال و پذيرايي کردند. غذايي عجيب ولي خوشمزه برايم آوردند. هنگام خوردن غذا صدايي شنيدم، دوستان ارودو بودند؛ آنها آمده بودند تا با هم برويم و در پارک نور بازي کنيم. مرا به دوستانش معرفي کرد و با هم به سمت پارک نور رفتيم. ارودو و دوستانش شروع به بازي کردند، من تا حالا اين بازي را نديده بودم و چيزي از بازي آنها نمي فهميدم، کمي نگاه کردم و وقتي بازي آنها تمام شد، اوردو گفت: امروز تولد دوستش هيرادو 65 است. ديدم آنها همه با هم در همان جا براي دوستشان جشن گرفتند. آنها مي پريدند و پايکوبي مي کردند. آنها برعکس ما با هر بار پرش چندين متر به هوا مي‌رفتند. غرق تماشاي آنها شده بودم. به ساعتم نگاه کردم وقت بازگشت به زمين بود. ديگر زماني نداشتم. آنها خيلي دوست داشتند پيششان بمانم. اوردو گوي سحرآميزي آورد، بسيار تعجب کردم. از من و دوستانش خواست جلوي گوي بايستيم‌. يک دفعه تصوير ما در گوي افتاد. ارودو گفت: اين يک يادگاري از طرف ما است، اين گوي عکس ما با هم است تا هر وقت به اين گوي نگاه کني، به ياد اين خاطره ماندني باشي که با هم ساختيم.

کم کم به سمت سفينه ام به راه افتاديم. سوار سفينه شدم. از دوستانم خداحافظي کردم و به سياره زمين برگشتم.

 

               

 

روياي پاييزه

سيده زهرا علوي نژاد

 

وعده ي ديداري دِه

گو به جانِ درختانِ پاييز

به برگ هاي زرد و نارنجي

بگو که راست مي گويي!

درختانِ پاييزي

حال دارند جان مي دهند.

پس تو کجايي؟

آن الماس هاي سپيد

براي جشن حضورت

چشم به راهند.

پس روياي زيباي پاييزه

بگو کجايي؟

نکند وعده ديدار را

به دست بادها سپرده اي!

نکند عقربه هاي ساعت

قصد جان من کرده اند؟!

نکند آنها

باعث شوند نيايي!

بگو روياي شيرين

بگو محبوبِ دل

سَرِ همان وعده پاييز

رقصان و آزاده

ميانِ درختانِ چشم انتظار

بگو که اينجايي!