به بهانه (3 آبان) سالگشت درگذشت فريدون مشيري فريدون مشيري؛ شاعر غم‌هاي پايدار و شادي‌هاي گذرا


ادبیات |

زهرا حسامي، گنبد کاووس*

«غم» و «شادي»، مانند مرگ و زندگي و عشق و عقل، در شمار موضوعاتي ازلي ـ ابدي‌اند. موضوعاتي که در تمام طول تاريخ، ذهن انسان را به خود مشغول داشته است. از همين رو در هنر و ادبيات هم به شکل چشم‌گيري حضور و بروز دارند. بي‌ترديد، تمام شاعران، بيش‌ترين آثارشان را در اين موضوعات خلق کرده‌اند. غم و شادي در ادب فارسي، موضوعي اساسي است. در نزد شاعران عارف، بيش از همه نمود دارد از نظر اين دسته از شاعران، غم عشق الهي و صبوري بر آن، موجب شادي است و غم و سختي ويژگي ثابت عشق است. با اين‌همه نوع جلوه غم و شادي در هر يک از اين بزرگان نيز متفاوت است. در باور ديني نيز دنيا جايگاه رنج است، اين باور در جان ادبيات عرفاني فارسي و تحت تاثير آن در ادب غنايي و سراسر ادبيات فارسي نفوذ فراوان دارد و شاعران متاخر، حتي بدون آنکه مستقيما آن را تجربه کنند به تکرار و باز توليد و در واقع مصرف آن مي‌پردازند. نگرش سنت ادب فارسي، به غم، خاص و متفاوت از فرهنگ‌هاي ديگر است. غم در ادب فارسي، نه تنها ناخوشايند نيست بلکه بسيار هم دلخواه است. گاه، معادل شادي است. در اين مقاله کوتاه به «غم و شادي در شعر مشيري» پرداخته شده است.

 

غم در شعر مشيري

فريدون مشيري(1305-1379)، ذاتا شاعري غمگين و در شمار شاعراني‌ست که اين سنت را به ارث برده‌اند. جاي جاي شعرهايش مي‌توان سايه اندوه را ديد و طعم آن را حس کرد. آشکار است که مشيري، در برابر سرنوشت و غم کاملا تسليم است و پيروزي در اين نبرد را نه بر شوريدن و چيرگي بر سرنوشت و تغيير آن و تبديل غم به شادي که در صبوري مي‌بيند. اين ناتواني و تسليم محض در برابر غم، تصاوير بسيار حزن‌انگيزي را در شعر او رقم زده است که نهايت عاطفه و صميميت زبان را در آن مي‌بينيم. غم به عنوان واژه، بسامد بالايي در شعر مشيري دارد و 376 بار در 13 دفتر او تکرار شده است که در اين ميان، بيشتر موارد، صرفا واژه بوده است و نيز غم با پسوندها مختلف در جايگاه موصوف، صفت و قيد مانند؛ غم‌انگيز، غمگين، غم‌آويز، غمکده، غمخواري، غمنامه، غم گرفته، غمين، غمناک، غمگسار، غم‌افزا و ... بسيار به‌کار رفته است و از آن ميان غمگين بيش‌ترين بسامد را دارد. کاربرد زيباشناسي مشيري با واژه غم، در ترکيباتي رخ داده که با اين واژه تصاوير هنري آفريده است که آن هم بسامد بالايي دارد. بخشي از آنها تکرار تصاوير گذشتگان و برخي تازه است و در برخي با تمهيدات ادبي و پيوند با آرايه‌هاي ادبي و صورت‌هاي خيالي تازگي بخشيده است. غم عشق، غم انسان، غم زندگاني، غم ياران، غم بي‌همزباني، غم زمانه، غم فراق، غم انتظار و ... از غم‌هاي‌ست که مشيري از آنها نام مي‌برد و مي‌نالد. مهم‌ترين غم‌هاي او غم عشق، غم زندگي فاني و غم‌هاي انسان معاصر است. غم انسان، در شعر مشيري، جلوه‌هاي مختلفي دارد. از وقايع سياسي و اجتماعي گرفته تا حوادث طبيعي، آزادي و حق طلبي و بيداد انسان بر انسان و ...

مترادف‌هاي غم نيز در شعرهاي مشيري، کاربرد فراوان دارد و شمار آن چندين برابر خود واژه غم و ترکيبات آن است. واژگاني چون؛ درد، رنج، ملال، اندوه، ماتم، مسکين، اشک، گريه، حزن، حزين، محنت، افسرده و ...

از ميان انواع نوستالژي، دوري از معشوق، که به بازگويي خاطرات خوش بودن با معشوق و ... مي‌پردازد و پس از آن، نوستالژي ياد کودکي و جواني بيش‌ترين فراواني را در شعر مشيري دارد.او، شاعري است که انسان براي او اهميت ويژه دارد؛ انسان درد ديده و در اسارت امروزي، اسير ظلم و تکنولوژي و بردگي مدرن، در فقر و جهل و بي عدالتي و ...

مشيري، از جمله شاعران غم دوست است و در اين صفت بسيار هم افراطي‌ست. نوعي رنجوري تمام نشدني در او و شعرش مي‌بينيم. علل آن مي‌تواند مختلف باشد و بي‌شک از تجربيات او از زندگي برخاسته است. از دست دادن مادر 39 ساله در نوزده سالگي و درگذشت دوستانش که بيش از ده سوگسرود براي آنان دارد، ناکامي در عشق که موضوعي پر بسامد در ميان آثار اوست و شايد بيماري و ضعف و نوعي افسردگي و تيره بيني که در شعر او هست ممکن است سرچشمه از زندگي او داشته باشد. هر چه هست، شعرش، او را شاعري بسيار حساس و رقيق القلب معرفي مي‌کند. به طور خلاصه مي‌توان او را شاعر عشق و غم و طبيعت و انسان ناميد. اما جلوه شادي در مشيري، همچون غم، در ارتباط با عشق است، عشقي که با معشوق انساني و شادي‌هاي وصال و حتي لذت غم‌هاي او آغاز مي‌شود و به سرعت با طبيعت دوستي و در توصيف طبيعت جلوه‌هاي باشکوه بسيار مي‌يابد و در واپسين دفترها، با انسان و آرزو براي شادي و صلح و مهر همراه مي‌شود و از من شخصي به من اجتماعي و انساني مي‌رسد. جاي جاي مجموعه شعرهاي مشيري مي‌توان سايه اندوه را ديد و طعم آن را حس کرد. «سرگذشتِ گلِ غم» از دفتر دوم او «گناه دريا»، از نظر روانشناسي روح شاعر، مي‌تواند شناسنامه و شناخت‌نامه‌ي خوب و کاملي از او باشد:

تا در اين دهر ديده کردم باز،

گل غم، در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پيدا شد

گل او هم به خنده‌اي وا شد

هر چه بر من زمانه مي‌افزود            

گل غم را از آن نصيبي بود

همچو جان در ميان سينه نشست

رشته‌ي عمر ما به هم پيوست (مشيري،1393، 230و231)

غم را همزاد خود مي‌داند و همچو جان در سينه تصور مي‌کند و در ادامه نيز از سپري شدن بهار جواني و اميد پژمردن غم که برآورده نمي‌شود، مي‌گويد و از بخت بد مي‌نالد که غم، مست جلوه است و مدام تازه رو تر مي‌گردد و در پايان چنين به توصيف زندگي و ‌غمش مي‌پردازد:

زندگي تنگناي ماتم بود

گل گلزار او همين غم بود

او گلي را به سينه‌ي من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت! (همان،231)

يکي از مضمون‌هاي ديگر او در موضوع غم، بي اعتنايي به غم شادي است که در درون خود نه شادي بلکه غم دارد:

ما را غم خزان و نشاط بهار نيست

آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ايم (همان،245)

در آسودگي نوعي آرامش مي‌بينيم و با خار، نگرش غمگينانه را در مي‌يابيم. در شعري که به مناسبت بازديد از کشمير مي‌سرايد هم ره‌آوردي که دارد را اشک و لبخند توصيف مي‌کند:

سرشک از چهره مي‌شويم.

تو را بدرود مي‌گويم.

همه لبريز از لبخند و اشکم

اين ره‌آوردم! (همان،881)

در جايي ديگر، به کوتاه‌ترين و رساترين شکل ممکن، شناسنامه روحي خود را چنين به تصوير مي‌کشد:

با چشم دل به چهره‌ي خود مي‌کنم نگاه

کاين صورت مجسم رنج است يا منم؟ (همان،208)

و از اين روشن‌تر نمي‌شد خود را معرفي کرد. غم‌هاي او يکي، دو تا نيست، به خود نهيب مي‌زند که هر بار ؛ «غمي ديگر به نوعي ديگرت سوخت» (همان،178) 

 

شادي در شعر مشيري

شادي، خوشحالي، نشاط، طرب، سرور و وجد که مي‌توان آنها را واژگان درجه اول و لبخند، خنديدن، تبسم، جشن، بزم، عيد، کامکاري، شور و شوق را در مرتبه دوم قرار داد و در دسته سوم با واژگاني مواجهيم که به نوعي با شادي و فضاي شادماني مرتبط‌اند. اينها واژگان گروه شادي را در اين بررسي تشکيل داده‌اند که مي‌بينيم مشيري، 155 بار، شاد، شادي، شادماني و شادمانه را تکرار کرده است. شادي، گاه ـ بسته به ميزان آن ـ حالاتي طبيعي چون؛ تبسم ، لبخند، خنده و قهقهه و ... ايجاد مي‌کند که در دسته دوم قرار گرفته است. از اين دسته، مشيري، 95 بار لبخند، 37 بار تبسم، 151 بار خنده و خنديدن را تکرار کرده است و از ميان واژگاني که به نوعي رنگ شادي دارند، 134 بار بهار و فروردين، 152 بار روز، صبح، بامداد، سپيده، سپيده دم، صبحدم و ... را تکرار کرده است. شادي، در مشيري زودگذر، ولي غم، پايدار است. غم و شادي او در دفترهاي نخستينش، صرفاً فردي و در رابطه با عشق و رنج‌ها و شيريني‌ها و کام‌ها و ناکامي‌هاي آن است و شعرش، بستر سوز و گداز و شادي و نشاط حاصل از فراق و وصال است که با طبيعت پيوندي ناگسستني دارد. اين احساس‌ها از او، آميزه‌اي از شوق و اندوه ساخته است:

با ياد تو، سرگشته در کوهم هميشه

آميزه‌اي از شوق و اندوهم هميشه (همان،1390)

بجز، عشق که در وصال محبوب و حتي گاه درد هجرانش، شادي و لذت را در سروده‌هاي مشيري مي‌بينيم که همانطور که اشاره شد، غم و شادي در آنها به هم مي‌آميزد، در موضوعي ديگر هم شادي و نشاط ديده مي‌شود. اين موضوع که طبيعت است، همچون عشق، هيچگاه ذهن شاعر را رها نمي‌کند و همواره با شوق به توصيف شکوهمند مظاهر و جلوه‌هاي آن مي‌پردازد. توصيفي سرشار از شور و طراوت و شادي که در بيش‌تر اوقات در ادامه، رنگي از اندوه به خود مي‌گيرد. در همين رابطه، يکي از پُر بسامد‌ترين موضوعاتي که مشيري براي آن شعر سروده، بهار و نوروز است، به نظر مي‌رسد که او در هر بهار، شعري در مقدم آن سروده است. در پايان خواندن بيشتر اين شعرها، خواننده در اين انديشه مي‌ماند که سروده‌اي با اينهمه واژگان شور آفرين بهاري، بهاريه‌اي    دل‌انگيز است يا مرثيه‌اي در اندوه فقدان شادي و بهار واقعي دل و جان است. قريب به اتفاق نوروزيه‌ها و بهاريه‌هاي فريدون مشيري که پر از واژگان بهاري است، سوگ‌سرودي است که محتواي آن تلاش دارد، حس اندوه و فقدان را به خواننده منتقل کند. با اينهمه، بهار و نوروز، محل جلوه‌ي بيش‌ترين شادي‌ها در سراسر دفترهاي شعر اوست:

چشم در راه کسي هستم

کوله‌بارش بر دوش

آفتابش در دست

خنده بر لب، گُل به دامن، پيروز

با سلامش، شادي

در کلامش، لبخند

از نفس‌هايش گُل مي‌بارد(مشيري،1393، 1482و1483)

پس از آن که به زيبايي و شکوه اين توصيف معماگونه را ادامه مي‌دهد و خواننده را مشتاق دانستن کيستي و چيستي آن مي‌کند، ميگويد:

چشم در راه بهارم آري

چشم در راه بهار (همان: 1483)

هم، نام اين شعر که «مهربان، زيبا، دوست» است، تداعي‌گر انسان انگاري صميمانه است و هم سطر ابتدايي که در آن از بهار به عنوان (کسي) ياد مي‌کند.

انتظار او براي بهار، چونان انتظار درخت است:

آن روزهاي خوب،

مي‌گفتم: «اي نسيم!

شايد درخت و من، نيز

يک روح در دو تن

يک باده در دو جام

يک جلوه با دو ناميم.

ما هر دو با تبسم خورشيد زنده‌ايم.

ما عاشقان نور و بهار و پرنده‌ايم. (همان: 942)

او بهار را روح هستي مي‌داند، در قطعه‌اي که همين نام را براي آن برگزيده است، کوله بار بهار را عشق و شادابي و نور و نفس و شور و اميد بر مي‌شمرد:

عشق و شادابي و نور و نفس و شور و اميد

همه را بهر تو بر دوش کشيده‌ست بهار

چشم بيدار بر اين تلخي ايام ببند

خواب‌هاي شکرين بهر تو ديده‌ست بهار (همان: 1495)

توصيه مي‌کند، چشم از واقعيات تلخ زمانه بپوشيم و بر روياي دل‌انگيز بهار بگشاييم.

آن شاخه برهنه گيلاس

کز باد سرد آخر پاييز مي‌رميد،

با خنده بهار

باز از نسيم، بوي خوش آشتي شنيد! (همان: 1439)

باز هم اميد را در شکلي طبيعت‌گرايانه مي‌بينيم. «نوروز مي‌رسد» در سرآغاز دفتر «تا صبح تابناک اهورايي»، مژده‌اي براي نوروز است. در همين دفتر چند بهاريه ديگر را هم مي‌خوانيم.

آن کاروان شادي و گل از کدام راه

در اين هواي سرد توان سوز مي‌رسد؟

بيد کهن به رقص درآمد که غم مدار

تا من به ياد دارم، نوروزِ دل فروز

نوروز جاوداني

نوروز مردمي

در وقت خود شکفته و پيروز مي‌رسد

در پيشواز نوروز

از شور و شادماني

از پرچم و چراغ

از سبزه و بنفشه، گُل آذين و تابناک

جان پاک، خانه پاک

دل پاک، عشق پاک (همان: 1476و 1477)

در ترکيب «نوروز مردمي» اشاره‌اي زيبا نهفته است که از آن مي‌توان به انديشه‌ي مهربانانه‌ي شاعر پي برد. او بدان علت نوروز را نماد شادي مي‌داند که در آن شادي فراگيري است که عموم مردم با فرا رسيدن آن شاد مي‌شوند و براي طبيعت نيز اوج شکفتگي و پشت سر نهادن روزگار تيره و سرد و غم‌انگيز زمستان است.

منبع شعرها:

مشيري، فريدون،(1393)؛ بازتاب نفس صبحدمان، جلد 1و2، تهران: چشمه.

 

 * کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي

 

 

 

دو غزل از

سميه قاسمي شيرهجيني

لبخند و اشک و عاشقي ناگاه ميآيند

اصلا نمي‌دانستم از اين راه مي‌آيند

لبخند و اشک و عاشقي ناگاه مي‌آيند

با چه يقيني از دبستان فکر مي‌کردم

آدم فضايي‌ها فقط از ماه مي‌آيند

گاهي تولدهاي روح تازه‌اي در ما

با دردهاي جسمي جانکاه مي‌آيند

يک باور منفي کمي غربال مي‌خواهد

تدبير و نيکي هم به يک روباه مي‌آيند

دل مي‌برم از آدمک‌هاي زمين وقتي

با نيت قبلي به اين درگاه مي‌آيند

مجذوب دام و دانه‌اي بيهوده خواهي شد

وابستگي‌ها مثل خاطرخواه مي‌آيند

کافي‌ست گوشَت را به لب‌هايم بچسباني

فريادهاي ساکت از اين چاه مي‌آيند

 

گاهي تناقض داشتن اعجاز

محض است

شهري که دريا را به عمر خود نديده

از کي به اين اندازه از شرجي رسيده!

گاهي تناقض داشتن اعجاز محض است

شاخه گلي که در بيابان قد کشيده!

هرگز نشد آن آدم ِسابق که بوده‌ست

هرکس به عمق حرف‌هاي تو رسيده

روي کسي هرجا حسابي باز کرديم

وقت گرفتاري به دهليزي خزيده

آنقدر در زيبايي ِ ادراک غرقم

چيزي نمي‌بينم به عنوان پديده

قادر نخواهد بود وصلت را نخواهد

هرکس که تعريف تو را از من شنيده!

 

 

مثل درختان که از باد چيزي نميپرسند

موسي ديبا، کردکوي

دلم/  هواي چاي دودي با تو را  دارد

در استکاني که لب‌خند تو را بوسيده

کنار آتشي/ که از چوب خاطرات روشن است

ميان کندوک‌ سياه/  جايي که شب

نفس آرام زمين را گوش مي‌دهد

مي‌خواهم با تو بخندم

بي‌دليل، بي‌مرز

مثل درختاني

که از باد چيزي نمي‌پرسند

فقط مي‌رقصند

ته خيالمان

فقط يک چيز باشد:

باران

چايي در دست، خيس شويم

از دوست داشتن‌هاي زياد

سرهاي‌مان/بي‌هوا/ به هم تکيه بدهند

و چشم‌هامان/ زلالي رودخانه را

نه فقط ببينند/  بلکه بفهمند

وقتي باران تمام مي‌شود

خستگي‌هامان/ در صداي پرنده‌ها

گم شده باشد/ و ما

به جاي حرف، سکوتي باشيم

که دنيا را بلد است

 

 

مثل گل مصنوعي

مريم ميراحمدي، گرگان

 

در خانه‌ام زن اولين همزاد مرد است

هر روز با ديوارهايش در نبرد است

جارو نمي‌روبد غبار خانه‌ام را

روي دلم لايه به لايه خاک و گَرد است

اي کاش در را بسته بودم تا بماند

حالا پشيماني صداي دوره گَرد است

يک پنجره آغوش خود را باز کرده

بي تو تنم لبريز در يک آه سرد است

هستي ولي مثل گل مصنوعي و من

پروانه‌اي که بر تن گل‌هاي زرد است

 

 

 

چند شعر کوتاه

عبدالملک خُرمالي، گنبدکاووس

(1)

از دريا چيزي نگو

من از ژرفاي

يک قطره

در شگفتم.

 

(2)

رود

برگ زردي را

به ديدن دريا برد.

(3)

زير درخت

صندلي گذاشتم

که بنشينم.

قبل از من

 برگ زردي روي آن نشست.

 

(4)

ابراهيم

تو بت‌هاي بي جان را شکستي

حالا ما با بت‌هاي زنده

 چه کنيم؟

(5)

طعم هر بوسه‌ات/ با بوسة ديگر فرق دارد

راستش را بگو/ تو چند نفري؟

 

(6)

آنقدر به صورتت/  کِرِم‌هاي شيميايي نزن

 که من هر روز  دل‌پيچه مي‌گيرم.

 

 

 جاي امن

مريم قدسولي، گرگان

 

جامانده ام در يک کوير خشک

با حسرتي از جنس انديشه

من را ببر تا انتهاي دشت

تا بيکرانِ رويش ريشه

آنجا که ديگر هيج دردي نيست

درد زني تنها که مي‌بيند

هم کيش خود را توي آيينه

گيسوي زيبا را نمي چيند

يک جاي امن آرامش آزادي

جايي که ديوارش همه نور است

زنجير يا دشنه نمي‌باشد

عشق و محبت با همه جور است

سبزينه ها در رقص با گندم

بر سفره هامان نور مي پاشند

دلها پر از شادي و سرمستي

گويا مي ي انگور مي‌پاشند

يک شاخه از گلهاي بابونه

زيبا کند موي پريشان را

مهتاب هم با دلنوازي اش

پايان دهد شام غريبان را

 

 

آتشفشان

صفيه صابري، گرگان

 

يک چاي پراز اندوه دم نکشيده

هرروز اشفته

روي لبم دم مي کشد

مرز بين من و دوست داشتن تو را فنس کشيده‌اند

از پنجرة بيقرار

ماه لبة تاريکي سقوط کرد

دراين بي‌خوابي

کاش، باران بيايد

و بوسة تو

و پنجره و بي‌خوابي ها...

امروز چقدر شبيه آتشفشان شدم

 

پاييز

محمدعلي کيانفر، مينودشت

سبز و سرخ و زرد و نارنجي ست رخسارت خزان!

آمدي جانم به قربانت، نرو پيشم بمان

شاهکار خلقتي، پاييز زيبا روي من!

سر به روي شانه ام بگذار، آوازي بخوان

خسته ام من از کويرِ سينه هاي پُر زِ کين

چترِ رنگارنگِ خود را باز کن اي مهربان!

سيب سُرخَم گَر دَهي و ميوه ي عشقم، انار

قبله ي عالم منم، شاهنشهِ جنّت مکان

برگِ ريزان، ضربِ باران،  بوي خاکِ تشنه کام

مستيِ من، عطر گيسوي تو را دارد نشان

عشقِ من! آغوش بگشا، دامنت را باز کن

تا کني دلدادهْ پيري را درآغوشت جوان

 

بچه لاکپشت

 

احمد حامي، سبزوار

آرزوي گذشتگان بوديم

کشف کرديم و سربرآورديم

گورمان را شکافتيم و بعد

زير اين خاک پر درآورديم

مثل يک بچه لاک‌پشتي که

تازه از تخم سر در آورده

زندگي دردهاي مواج است

توي درياي خشک و طوفاني

دست و پا مي‌زني به کف نرسي

مثل کف روي موج مي‌ماني

مثل يک بچه لاک‌پشتي که

توي درياي درد مي‌افتد

گاه بايد در آبِ ديده شوي

مثل فولاد آبديده شوي

درد را بي‌صدا صدا بزني 

شکل يک گنگ خوابديده شوي

مثل يک بچه لاک‌پشتي که

کوسه مي بيند و نمي ميرد

سختي روزهاي تکراري

بود چون کوله بار بر پشتش

گريه مي‌کرد زير باران تا

نشود باز ناگهان مشتش

مثل يک لاک‌پشت سنگيني که

سبک شد دلش به گريه در آب

عاشقي التهاب تندي که

«لحظه اي» اتفاق مي‌افتد

بعد يک عمر وقت دلتنگي

يادت اين کار شاق مي‌افتد

مثل يک لاک‌پشت عاشق که

سنگ بر پشت  زندگي کرده

آرزوهاي بر دلش مانده

هر چه مي‌خواست تاکنون  باشد

همه را دفن کرد و نيمه‌شبي

خواست از چشم‌ها مصون باشد

مثل يک لاک‌پشت مادر که

دفن مي‌کرده تخم‌هايش را

بعدها آرزوي دفن شده

سبز مي‌شد به شکل اميدي

باز از نو شروع زندگي و

باز از نو طلوع خورشيدي

مثل يک بچه لاک‌پشتي که

تازه از تخم سر در آورده

در کتاب قطور زندگيت

گريه‌هايت در اولين برگ است

لذتي نيست در همآغوشي

اصل ... زندگي مرگ است

مثل يک لاک‌پشت تنها که ..

مثل يک لاک‌پشت تنها که...

 

 

 براي غزل

علي چراغي، قم

 

از زخمه خون چکيد و طرب از ميانه رفت

آن عشق‌بازي دف و چنگ و چغانه رفت

از چشم بخت، اشک ندامت فرو چکيد

آه از نهادِ بغضِ نواي شبانه رفت

آن بي‌نشان که غمزه‌ي چشمش خطا نرفت

ديدي چگونه سينه‌ي من را نشانه رفت

ماندم به جستجوي نگاهش، دريغ... آه

از چشم اشک‌بار، صدف دانه‌دانه رفت

افسانه‌ها شنيد دل خسته از فراق

ليک آن حقيقت از دلِ من چون فسانه رفت

زان چشمِ مستِ او دلِ من عاشقانه سوخت

با شعله‌اي که زد به دلم، عاشقانه رفت

ديگر صداي خنده ز گوش زمان گريخت

ديگر خطوط مهر ز چشم زمانه رفت

بي دست هاي گرم و نفسهايت اي «غزل»

از جمله عشق رفت و ز دفتر ترانه رفت

از آتش فراق دلم بي‌بهانه سوخت

يک باره عمر با همه عذر و بهانه رفت