ادبیات
ادبیات |
زمستان 95
محسن مقامي، عليآباد کتول
يکشنبه 10دي ماه
به مرجان –دختر 14ساله خواهرم -گفتم چرا فکر ميکني دارم کوچکتر ميشوم ؟... من نزديک 60 سالم هست... و او باز مرا وجب کرد و گفت اگر همين طور پيش برود بهزودي ميتوانيم ترا داخل يک پاکت بگذاريم و پست کنيم .....گفتم چند تا تمبر از آلبوم قديمي تمبر پدرت برداشتم ولي بهش نگو. يکي براي روز درختکاريه و يکي براي روزجهاني کودک ...حس ميکنم بيشتر شبيه گياهم تا انسان. تمبرها را چسباندم روي صورتم و خنديدم ... گفتم حالا ميتوانيد مرا پست کنيد به آدرس يک نهالستان تا يک کاج بشم ... يا بفرستيد پارک کودک کنار بچهها ... بفرستيد به همان خياباني که مسعود قرار بود سي وپنج سال پيش بيايد و مرا ببرد سرخانه و زندگيش و هرگز نيامد ... همانجا يک درخت بشم ... يک درخت بيچاره ...
پنج شنبه 14دي
همهش زير سر پدر مرجان بود. نشسته بود توي خانه و حتم دارم مرا ميپاييد که دارم چه کار ميکنم ... بيچاره خواهرم از صبح ميرفت سر کار و وقتي برميگشت با اخمهاي شوهرش روبهرو ميشد که خواهرت يعني من امروز فلان کارو کرد و خواهرم که نميدانست چه بايد بگويد به من ميگفت: ترو خدا خواهر ... يه کم مراعات کن و من اشک توي چشمهايم جمع ميشد و فقط ميتوانستم بگويم
ـ من فقط کاموابافي ميکنم ... دارم براي مرجان شال ميبافم.
ـ دروغ که نميگه ... ـ دروغ که نه ... اما ...
حالا ولش کن. همون سال بهت گفتم با اون يارو بازنشسته تامين اجتماعي ازدواج کن، نکردي. و من فقط ميبافتم ... تنها کاري که از من بر ميآمد همين بود. کسي را نداشتم. نه بچهاي که بزرگش کرده باشم و نه شوهري که اينروزها بتوانم به او تکيه کنم. من اصلا ازدواج نکردم. شايد دليلش اين بود کسي را که انتخاب کرده بودم هرگز به دنبالم نيامد يا شايد هم هنوز منتظرش هستم. خيلي از آن روزها ميگذرد.
شنبه 23دي
هوا خيلي سرد شده بود. برف باريده بود و مرجان در حياط آدمبرفي درست کرده بود و اسمش را گذاشته بود خاله. بالاخره مرا به خانه سالمندان پست کردند. مرجان خيلي گريه کرد. مادرش به او قول داد هر روز بيايند براي ديدنم من. به مرجان گفتم غصه نخور. اين بهترين راه است. من هميشه منتظر چنين روزي بودم.
چهار شنبه 27دي
از وقتي اينجا آمدم خوابهاي عجيبي ميبينم. ديشب خواب ديدم سوار يک تکه ابر روي روخانهاي در حال حرکت بودم. داشتم از جايي دور ميشدم مثل کودک شيطاني که پنهاني از خانه دور ميشود و ميرود تا گم شود. دنبال يک تکه کلوچه يا يک مورچه. نميدانم کجا ميرفتم و برگشتم و براي کسي که نبود دست تکان دادم و گفتم زود برميگردم. زود زود. دلواپس نشويد. روبهرويم نه ساحلي بود، نه دريايي، نه آسماني؛ يک ديوار بلند که داشتم به آن ميرسيدم. روي ديوار چيزهايي نوشته بودند. نزديک و نزديک شدم. کم کم ميشد ديد روي ديوار چه نوشتهاند. باز نزديکتر شدم. حالا ميتوانستم ببينم روي ديوار پر بود از آگهي ترحيم و هوالباقي و شعرهايي که براي مرگ آدمها مينويسند. ميان اسمهاي آشنا و غريبه، اسم خودم را ديدم. از خواب پريدم يکي از زنها گريه ميکرد. نزديکش رفتم و پرسيدم چرا گريه ميکني؟ گفت: خواب بدي ديدم. آگهي ترحيم خودم را روي يک ديوار ديدم و بعد همه بيدار شده بودند و از ديواري حرف ميزدند که در خواب ديده بودند. عجيب بود همه يک خواب ديده بوديم آن شب. همه داشتند گريه ميکردند. مهوش داد زد: گريه نکنين لعنتيها و مشت ميزد روي ديوار. شب خيلي بدي بود.
شنبه 30دي
باران ميباريد، داشتيم صبحانه ميخورديم که مهوش گفت: صداي گريه بچه ميآيد. همه ساکت شديم و با دقت گوش داديم. بعد از مدتي دوباره گفت: پس مادرش کجاست که اين بچه يکريز دارد گريه ميکند؟ انگار نوزاد است. اما ما صدايي نميشنيديم. به همديگر نگاه کرديم و چيزي نگفتيم. مهوش دنبال بچه ميگشت و ميگفت ساکت باش بچه جان! گفتم حتما خيالاتي شده. گفت: هوا سرده. شايد يخ کرده.
يکشنبه 1بهمن
ماجرا را براي مرجان تعريف کردم و گفتم: مهوش، عاقبت گوشهاي نشست و دکمههاي پيراهنش را باز کرد و سينه چروکش را بيرون آورد و گفت بخور بچه جان! بخور! و بعد رو کرد به ما و گفت: گرسنه بود؛ ساکت شد. مرجان نميتوانست باور کند.
دوشنبه 2بهمن
مهوش رفت و از بيرون يک دست لباس نوزاد پسرانه خريد. وقتي لباس را به ما نشان داد داخل حياط بوديم. آقاي اميدوار گفت صداي بچه را شنيده است. آقاي اميدوار هر هفته مشاوره ميکرد براي ترس از پرواز. يگفت: پسرش رفته خارج و او به خاطر ترس از پرواز نميتواند برود. حالا دارد روي اين مسئله کار ميکند و بهزودي پسرش ميآيد تا او را با خودش ببرد.
مهوش گفت: برايش لباس خريدم. آقاي اميدوار گفت: بايد برايش اسم انتخاب کنيم. يک اسم خوب. مهوش گفت: سالارخيلي خوب است. آقاي اميدوار خنديد و ما هر چه گوشهايمان را تيز ميکرديم صداي بچه را نميشنيديم.
عصر همان روز يکي ديگر از زنها فرياد کشيد که صداي بچه را ميشنود. من حسابي گيج شده بودم. به مرجان گفتم توصدايي نميشنوي؟ و مرجان با صداي بلند خنديد. مرجان باز برايم تمبر آورده بود، تمبرهاي قديمي آلبوم پدرش را. يکي از آنها را به آقاي اميدوار دادم. عکس يک پرنده بود.
چهارشنبه 4بهمن
مهوش گفت نميدانم چرا سالار شبها نميخوابد. هنوز نخوابيده بيدار ميشود و بعد من گفتم: ميخواهي برايش آواز بخوانم؟ شايد ساکت شود و بخوابد. مهوش گفت: خيلي خوب است و من شروع کردم به خواندن آوازي که از بچگي ياد داشتم. آوازي بود که مادرم براي ما ميخواند. آواز که تمام شد مهوش دستهاي مرا گرفت و گفت خيلي خوب ميخواني. دلم گرفته بود. و بعد تا زماني که من بيدار بودم در اتاق راه ميرفت و به ديوار دست ميکشيد.
پنجشنبه 5بهمن
- مرجان اينجا انتظار شکل عجيبي داره ...ترسناکه.
- ميدونم خاله! بيا برگرد.
- اينجا خيلي هم بد نيست ...جز اون موقعي که همه از بچههاشون حرف ميزنن. - تو چي ميگي؟ - هيچي.
مرجان مرا بغل کرد و گفت منو به فرزندي قبول ميکني؟
شنبه 7بهمن
ديشب آقاي اميدوار گفت خودم را براي پرواز آماده کردم. به پسرم گفتم همهچيز روبهراهه. هرچند، دوست داشتم توي کشور خودم بميرم اما کار پسرم جوريه که حتما بايستي اونور باشه. خب کاريش نميشه کرد. هفته بعد مياد دنبالم ...دلم براتون تنگ ميشه ... شما دوستاي خوبي برام بودين ... حتما براتون نامه ميفرستم و عکس. باز که صداي سالار ميآد ... ليلا گفت: تازه شير خورده امروز هم قراره بريم براش خريد کنيم.
حالا تقريبا همه غير از من صداي سالار رو ميشنون.
سه شنبه10 بهمن
مرجان گفت يک مرد آمده دنبالم و او آدرس اينجا را داده ...يک مرد که باراني شيکي پوشيده و حدودا 60سالش بوده ..اودکلن هم زده بود ...مرجان مي گفت قدش بلند بودباشانه هايي پهن ...هيچ کس او را نشناخته بود...دسته گل هم داشته ...هرچه فکر کردم نتوانستم به نتيجه برسم ...يعني چه کسي بوده ...مرجان گفت حتما بزودي مياد اينجا...
پنج شنبه 12بهمن
امروز صبح مهوش از خواب بيدار نشد. يقه پيراهنش باز بود و دستهايش طوري که انگار بچهاي را بغل گرفته باشد بيحرکت مانده بود. انگار بچههايش هر روز او را وجب کرده بودند و ديده بودند هي کوچک و کوچکتر ميشده ... روي پيشانياش يک تمبر چسبانده بود: روز جهاني کودک. خودم بهش داده بودم. حالا ميشد راحت او را پست کرد به هر جايي که دوست داشته باشد. زنگ زدند و بچههايش گريهکنان آمدند. فهميديم نوهاي دارد که اسمش سالار است. آقاي اميدوار به نقطهاي خيره شده بود و ميگفت: سالار دارد گريه ميکند، کسي نيست به داد او برسد. خيلي غمگين شدم. بازهم داشت برف ميباريد.
جمعه 13بهمن
جمعهها روزهاي غمگيني هستند. همه ساکت بوديم. هيچ صدايي نميآمد. آقاي اميدوار گفت جايش خيلي خاليست. به مرجان گفتم اينجا وقتي يکي ميميرد هرکس فکر ميکند نفر بعدي اوست براي همين کسي زاري نميکند، فقط سکوت ميکند تا آماده شود. خيلي فاصله نداريم از روزهايي که سالها ازش فرار کرديم. اينجا توي اين اتاقکها مجبوريم فکر کنيم به لحظههايي که دوستش نداريم اما آقاي اميدوار ميگويد اين اشتباه است ما تا زندهايم براي داشتن لحظههاي خوب ميجنگيم.
دوشنبه 16بهمن
از دوشنبهها خاطره خوبي دارم. خيلي از اتفاقهاي خوب زندگيم دوشنبه افتاده است. روز دوشنبه، من براي اولين بار با مسعود در کتابفروشي خزان آشنا شدم. خواهرم همين روز ازدواج کرد. مرجان هم دوشنبه به دنيا آمد. همينها کافيست که از دوشنبه خاطره خوبي داشته باشم و دقيقا همين دوشنبه سرو کله مسعود بعد از سي وپنج سال در خانه سالمندان پيدا شد. همان مرد بلندقدي که از مرجان آدرس مرا پرسيده بود. آمده بود تا به انتظار من پايان دهد. گفت بهزودي ميآيد و مرا با خودش ميبرد و تلافي روزهاي نکبت زندگيم را در ميآورد. من دوباره حرفهايش را باور کردم.
چهارشنبه 18بهمن
- خاله جان عجب اتفاقي ... بعد اين همه سال ...
- هنوزم فکر ميکنم خواب ديدم ...
- نگفت تا حالا کجا بوده؟
- گفت سر فرصت همه چيو توضيح ميده ... گفت دلش برام تنگ شده ... - الان چيکار ميکنه؟
- گفت رفته بوده جنوب ... تا حالا ازدواج نکرده ... ميگه همش بهم فکر ميکرده ...- پس چرا تا الان خبري نميگرفته ...
- نميدونم الان فقط بايد صبر کنم يه کوچولو. گفت: به يه هفته نميرسه ... - ديگه فکر نميکني درختي خاله؟
پنج شنبه 19بهمن
احساس عجيبي داشتم، فکر کردم نکند همه اينها خيالات باشد. همه تمبرهاي قديمي را که جمع کرده بودم گذاشتم جلوم و تماشا کردم. دوست داشتم روزي که مسعود ميآيد همه را بچسبانم به صورتم. ماجرا را براي همه تعريف کردم. آقاي اميدوار گفت چه ماجراي جالبي. پسر من هم تا هفته اول اسفند ميآيد. احتمالا من و شما با هم ميرويم. ليلا گفت: هنوز کسي دنبال سالار نيامده است و ما هر روز برايش خريد ميکنيم. راست ميگفت زير تختش پر بود از اسباببازيهاي جورواجور و هر شب با بقيه براي سالار آواز ميخواندند. آوازهاي قديمي.
يکشنبه 29بهمن
يک تمبر زيبا با عکس يک قلب بزرگ. روز عشق. آفرين به مرجان
چهارشنبه 2 اسفند
امروز صبح با صداي گريه سالار از خواب بيدار ميشوم. بالاخره صدايش را ميشنوم. ليلا برايش شير خشک درست ميکند. هوا آفتابيست. آقاي اميدوار بشکن ميزند و خبر ميدهد که فردا پسرش ميآيد و ميگويد کمي ناراحتم که عيد امسال را در خارج از کشور جشن ميگيرم اما مهم نيست و بعد براي قدم زدن به حياط ميرود. ديشب مسعود تماس گرفت و گفت دو روز ديگر کارهايش رديف ميشود و ميآيد و امروز آخرين روزيست که اينجام. همه تمبرها را بين بقيه قسمت ميکنم و ميخندم. تمبر روز درختکاري را براي خودم نگه ميدارم. ليلا يک تمبر هم براي سالار ميگيرد. يک تمبر هم ميگذارم براي مسعود که فردا بهش بدم. تمبر گياهان دارويي بزرگ.
سرو ريشهدار
رضا هومند، تهران
اي باد بي وطن! وطنم را نديدهاي؟
آن پاره پاره پيرهنم را نديدهاي؟
کابل، دوشنبه، مرو، بخارا و تيسفون
چشم خمار ترکمنم را نديدهاي؟
آزادهتر ز خويش نديدم نژادهاي
اي سرو ريشهدار، تنم را نديدهاي؟
بي تابِ از تو گفتنم هيهات، قرنهاست
دور از هميم، همسخنم را نديدهاي؟
اينگونهام نبين چو بيابان شورهزار
آن مرغزار پُر چمنم را نديدهاي
جمعي به حيرتند از سبب جاودانگيت
انگشتِ مانده بر دهنم را نديدهاي
شيرين حکايتيست حديث گداختن
فرهادهاي کوهکنم را نديدهاي؟
تجديد عهد دوره سلطان حسين شد
گيتيستان سدشکنم را نديدهاي؟
تورانيان ز شرق و سکندر ز غرب تاخت
مادر! تکيدهام، تَهْمتنم را نديدهاي؟
دردا که دور ماندم از اصل و تبار خود
مرگم رواست پس، کفنم را نديدهاي؟
سرحدّ رنج و لذّتي و منتهاي عشق
اي بادِ بيوطن! وطنم را نديدهاي؟
1 آبان 1404
دو غزل تازه
علي اصغر کياني، گرگان
اين زندهماني، زندگاني نيست
از من چه مي خواهي به جز مردن
از من که مردي دائم الموتم
از من که قبل از مرگ مي ميرم
از من که مي ميرم پس از فوتم
در خواب ديدم، مادرم مي گفت
بر سينه ام مانده ست داغ تو
تو زنده اي اما چرا هي مرگ
هر روز مي آيد سراغ تو؟
گفتم نفس مي آيد اما حيف
از زندگي کردن نشاني نيست
هر روز فکر رفتنم مادر
اين زنده ماني، زندگاني نيست
زمانهي بد
چه تلخ قصهام آنگونه که نبايد شد
رفيق ديد مرا در قفس ولي رد شد
خيال سادهي من بود راه بگشايد
کليد داشت ولي راه رفتنم سد شد
به سينه شوق تماشاي کودکانم بود
چنان که بغض فروخورده بيش از حد شد
شکست بغض و نشستم سرودم از زندان
به صفحه، اشک قلم گرم رفت و آمد شد
ميان گريه به ياد رفيق افتادم
همان دقيقه، قلم کفر گفت و مرتد شد
نوشت نيست کسي روزِ در قفس بودن
قبول کن که زمانه زمانهاي بد شد
23مهر 1404
دهنم درد ميکند
عبدالعظيم وليالهي، گرگان
ساقي بيار باده تنم درد ميکند
امشب خمارم و بدنم درد ميکند
اي مرده شور بَرَد مرده شور را
از بس که پنبه زد کفنم درد ميکند
ازچاله چولههاي خيابان دلم گرفت
چرخ و چراغ و چشم وَنَم درد ميکند
کل محيط زيست به تاراج رفته است
هم يوز و دار و کرگدنم درد ميکند
«دي شيخ با عصاش هميگشت گرد شهر»*
ميگفت زير لب، لگنم درد ميکند
«با من برادران زنم خوب نيستند»**
فکّ برادران زنم درد ميکند
گفتم به همسرم زن دوم چه مزهايست
يک عمر ميشود دهنم درد ميکند
* با اندکي تغيير از مولانا
** وامي از ناصر فيض
صداي باد
محمدرضا ولياللهي، گرگان
زمان به طوفان شن فرو ميرفت
و عقربه پشت عقربه زانو زد
صداي باد در دهان شب خوابيد
جرس فرياد زد
«از نخستين نفس
تا واپسين دم
رد پاي اميد ناپيداست!»
لقمه نيمخورده دلخوشي
در گلوي لحظهها ايستاد
و چشمها -چون قلابهاي زنگ زده-
دوخته بر روزن
- ريسمانهاي جنباننده
به سر انگشتان شب گره خورده است.
دهان در سکوتي سنگين
واژه واژه ميشکند
معجزه! اشکيست
که از شقيقه آسمان لغزيد
تا شايد در گوشه آسمان، شعلهاي بر افروزد
نوري لرزان
به قامت زيستي نحيف
بگو از آخرين بارون
داريوش جليني
ببين دنياي بعد تو
چقد حسِ جنون داره
چقد عطرِ تو پاشيده
روو اين آغوش آواره
نگا کن بسترِ موهات
چه خوابي واسه من ديده
برام از آخرين بارون
بگو، دستام خشکيده
هوامو سر نکش بايد
به فکرِ کودتا باشم
بايد هر جور ميتونم
توو قاب چشمهات جا شم
منو با خود ببر اونجا
که عطرت نقطهچين داره
که جاي برف از ابراش
نسيم عشق ميباره
واسه اين ابراي سربي
نگاهت مثلِ بارونه
تو باريدي، نفهميدم
چرا دائم دلم خونه
صبوري کن يه روز آخر
به چشمات شب رو ميبازم
يه روز ميبيني با چشمات
که با عشقت همآوازم
خاکستر
(به ياد برادرم حسن که در غربت خاکستر شد)
مهدي اورسجي، گرگان
خاکسترت/ آنقدر بوي باران ميداد
حس کردم / خودت آمدي
دنبال چشمانت بودم/ يا لبخندت
باد گستردگي تمام آرزوهايت را
سوغات قصههايت کرده بود
من در پريشاني خورشيد
غروب هزاران مهتاب را بدرقه کردم
آه درد غربت و مرگ و تنهايي
بوي باران / که
هيچ ابري نگران باريدن نيست
سوغات کدام مسافر مرگ است و باران
نميدانم / به باران بگو ببارد ...
من زبان او شدم
محسن خسروي کتولي، عليآبادکتول
زل زدم در آينه در آينه من نيستم
تا تماشايت کنم درپيش او مي ايستم
آنقدر فکر تو بودم چهرهام شکل تو شد
سالها دور از تو با انديشهات ميزيستم
بي تو من افتاده بودم در تکاپوي خودم
آدمم؟ ديوم؟ پري يا شبه انسان؟ چيستم؟
باعث پويايي شعرم تويي، نه شک نکن
بي تو من معموليام در حدّ ده از بيستم
اين غزل را نيمهشب کرده خدا ارزانيام
من زبان او شدم بي لطف او من کيستم
هفتم آبان 1404
خوابهاي خوبت را با چشمهاي من ببين
کبري خسروي، جوانرود
يک نت سفيد براي تو
سياههايي که نواختي براي من
چنگ ميزني
و دو لا لا
سي
سي پاره ميشود دل
يک ثانيه قبل تر از تو
يک سفيد گرد از من
يک دايره و چنگ هاي سياه از تو
بس است ديگر
ساز ناکوکات را زمين بگذار
حالا من مي نوازم
دو ر مي فا....
اين شانه و اين ساز
خوابهاي خوبت را
با چشمهاي من ببين...
پاييز
هستيسادات حسيني، گرگان
پاييز تاج سرخ دلم را به سر گذاشت
هر برگ سبز را به غمت خون جگر گذاشت
آغوش سرد و کهنة پاييز دور من
چرخيد و نامههاي مرا در سفر گذاشت
در تيترهاي اول هر روزنامهاي
از داستان عاشقي من خبر گذاشت
انگار درد روي تنم پرسه ميزند
هر شاخه زخم روي من در به در گذاشت
من سر به مرگ ميدهم اما نگاه کن
اشکي به رنگ خون به درختت اثر گذاشت
شهريورم انار تو ديگر ستاره نيست
سلول مردهاي به گلويش تبر گذاشت
اين پاييز را نميخواستم
حسن رستگار، گرگان
اين اولين بارانِ اين پاييز است
که مي بارد
پس من خواستم
تا پاييز بيايد
و حالا دارد
اولين باران
پاييز ميبارد
اما من اين بار
اين پاييز را نميخواستم
هنوز برف
هنوز اسفند
از سال پيش
از صورتم نرفته بود
که ناگهان پاييز
اين باران
از راه رسيد
آنهمه ارديبهشت
آنهمه درخت
آنهمه گنجشک
آنهمه شهريور
آنهمه دوازده ظهر
کجا رفتند؟
نمي دانم!
مسيحِ تازهدم نيامد و نَفَس تباه شد!
مهدي رحيمي، گرگان
دوباره چکّه چکّه واژه ميچکد به دفترم
نشستهام به سوگواريِ ضمير برترم
تن سفيد باورم به رنگ آه شد، سياه !
غرورِ ماه رفت و شب، ستاره کُشته در سرم
نه از خدا اشارهاي، نه عشق راه چارهاي!
نه مانده در سرم نبوغ کشف استعاره اي
حقيقتي که پردة تقدس تو را دريد !
کشيده بر تنم رَدايِ شعرِ چار پارهاي
به باد ميدهم تمام شعرهاي خسته را
تهي شدم رها کنيد بالهاي بسته را
مسيحِ تازهدم نيامد و نَفَس تباه شد!
سرابْ، کشته خوابِ استکانِ لب شکسته را
بگو کجاي قصة من و تو اشتباه شد!
بگو که يوسف دلم چرا مقيم چاه شد؟!
در اين مسير پرفراز و بي نشيبِ زندگي
هواي آدمم اسيرِ لذت گناه شد!
چه بي چراغ ميروم چه بي تفاوت و غريب
من ايستاده مردهام در اين حضورِ بي نصيب
تو اي ضمير برترم مرا به قبلتر ببر
به قبل لغزش زمين، به قبلِ امتحانِ سيب
شبيه شاخ شکستهي گوزن
آسا قرباني، گرگان
شبيه زني/ ر لبهي زندگي/ با دستها
و آغوشي باز
که در آستينهاي حرير آبياش
بادبانها رها ميشدند به سمت افتادن
افتادن از خواب و رويا
افتادن از جيب کوچک کيف دستياش
شبيه رژ لبي که ته کشيده...
و شبيه انعکاس ماه
بر لبهي تابلوي قايقي شکسته در کافه
دوباره آغشته به ته ماندهي رژ لبي آبي
بر دستمالي مچاله...
(بوسهي خداحافظي سرد بود)
(بوسهي خداحافظي تلخ بود)
بوسهي خداحافظي...
چيزي شبيه کليدي زنگ زده که هيچ دستي
لمساش نخواهد کرد
افتاد و حالا...
پرتگاه از يک کابوس پريده بود و بر لبهي لبهاي زني تاب ميخورد و بيتاب...
در آستينهاي حرير آبي زن دنبال دو دست و يک آغوش ميگشت
چنگ ميزد...
شبيه شاخ شکستهي گوزن نر بر شاخ گوزن نري ديگر...
پيرهن حرير آبي زن را تن کرد و
خيس و خوني و سرد
به اقيانوس آهسته گفت:
ششش/ / هيشش/ هيشش!
چهارم آبان 1404