فرهنگ عمومي


کودک و نوجوان |

آزاده حسيني

 

فرهنگ جامعه را مي سازد، يا جامعه فرهنگ را؟ کم پيش مي آيد که بگوييم: «بَــه! چه آدم با فرهنگي!» ولي بسيار پيش مي آيد که بگوييم: «عجب آدم هاي بي فرهنگي»! چون معمولا با فرهنگ بودن، طبيعي است و اصل بر رعايت آداب فرهنگ عمومي است. همه مي دانيم نبايد آشغال بريزيم. ولي وقتي به توده زباله گوشه خيابان و جاي خالي سطل بزرگ زباله مي رسيم و کيسه پر زباله اي در دست داريم؛ پرسش حياتي:«کيسه زباله را همين جا بيندازم يا تا سطل احتمالي ببرم»؟ روزانه چند نفر پياده در خيابان در حال تماشاي صفحه گوشي ديده ايد؟ احتمالا هيچ! چون چشم خودتان هم به صفحه گوشي بوده. اينها مثالهايي از «فرهنگ عمومي» اند. احترام به بزرگ ترها، صداقت و درستکاري، کمک به ديگران، ديد و بازديد و مهمان نوازي،  حتي شيوه سلام و خداحافظي هم نشانه فرهنگ ماست. در همه موارد اصل بر احترام به تفاوت ها و آسيب نرساندن به ديگران است. «ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم».

 

 

بيهقي بخوانيم

آزاده حسيني

«آنچه تقدير است، ناچار بباشد. در غمناک بودن بس فايده نيست». اين جمله اي ساده، پرمعنا و زيبا از ابوالفضل بيهقي در کتاب «تاريخ بيهقي» است. پيش تر از حافظ در همين ستون خوانده بوديم که: «چو قسمت ازلي بي حضور ما کردند/ گر اندکي نه به وفق رضاست خرده مگير». به هر حال مهم اين است که تلاش مي کنيم و تمام همت خود را در مسير هدف به کار مي گيريم. قرار هم نيست تا ابد فقط يک هدف ثابت داشته باشيم؛ گاهي ممکن است خواسته يا ناخواسته با تغييراتي روبه رو شويم. تغييرات ناخواسته، ناراحت کننده اند. اما چاره چيست؟! به جاي غصه خوردن که فايده چنداني هم ندارد، دوباره برمي خيزيم و شروع مي کنيم.

 

 

 

ستاره گودرزي

روز پنجشنبه به مراسمي دعوت شدم. آن مراسم را معلم من تهيه ديده بود. در مراسم من با شخصي آشنا شدم. خانم معلم ما در مورد خيلي از مباحث که درباره ي آن شخص بود توضيح دادند و گفتند که امروز، روز نثر فارسي است و آن شخص نثرهاي زياد و آموزنده اي دارد. آن شخص بيهقي است. مردي که باعث شد کل آن روز را درباره يک نثر کوتاه فکر کنم مردي که هر سخن او درست بود و اگر هر آدمي کمي بر روي آن متن فکر مي کرد پندهايي آموزنده و درسي براي بهتر زندگي کردن مي آموخت. من در آن روز تصميم گرفتم که به زبان فارسي و کساني که براي آن تلاش کرده اند؛ توجه کنم.

 

 

 

آينه راستي

فاطيما عقيلي

بيهقي را مي‌ستاييم که نه به مدح و دروغ نه به زر و زور! بلکه به راستي و دردمندي قلم زد. و ما به رسم ادب و بزرگداشت روز پدر نثر پارسي، گرامي داشتيم اين روز را و خوانديم از تاريخ بيهقي! تاريخي که دفتر سنگدل پادشاهان زمانه اش نبود و آينه راستي مردم بود. به زلالي دريا اما با عمقي عميق و نفس‌گير. اگر بيهقي هنوز در ميانمان بود شايد از درد مردم سخن مي گفت، از آرزوي ناچيز کودکاني که هرگز مهيا نخواهند شد! شايد با حق و راستي شمشيري نوراني ميشد بر دل تاريکي زمان! و من، شاگرد نثر او، مي کوشم چون او بنويسم! بي دروغ، بي ريا و جوياي راستي!

 

 

 

آيلين عبدلي

بيهقي قابل ستايش است چون پدر نسل پارسي است. ايشان به راستي و درستي نوشتند و ما به رسم بزرگداشت پدر پارسي اول آبان ماه را بزرگ مي داريم. ايشان در زمان پادشاهان ظالم زندگي کرد و چون آيينه زلال ماند. بيهقي عزيزم اي کاش اکنون در کنار ما بودي و از سر درون ما که نمي‌توانيم در اين زمان به زبان آورد مي نوشتي شايد نور اميدي مي شدي و درماني براي دل ما. من به عنوان شاگرد نثر مي کوشم چون شما مانند آب زلال به دنبال راستي و حقيقت باشم. ارادتمند کوچک شما :آيلين عبدلي.

 

 

هديه زهرا رکني

سلام امروز ميخوام خاطره ام رو درباره يکي از نويسندگان فارسي براتون به اشتراک بگذارم. چند روز پيش استاد عزيزم در گروه ادبيات پيغام گذاشت که اين جلسه از کلاس ادبيات رو ميخواد تو کافه برگزار کنه و بزرگداشت يکي از نويسندگان ايران عزيزمون ابوالفضل بيهقي رو در اونجا جشن بگيريم. من که تازه به کلاس شاهنامه خواني و ادبيات اومده بودم برام جذاب بود که حتما برم. خانم حسيني گفتن که ميتونيد همراه با خودتون بياريد و هر خوراکي هم اگه دوست داريد با خودتون بياريد و دوستان دور هم بخوريم و بخوانيم. من از مادرم خواستم يه کيک خونگي درست کنه، اون روز من به اتفاق مادرم و خواهرم با يکي از همکلاسي هام که اونم تو کلاس شاهنامه خواني هست و مادرش با هم به کافه رفتيم. خيلي روز پربار و خاطره انگيزي برامون بود. اونجا اول تولد يکي از بچه ها بود مادرش اونو سوپرايز کرد و تولدش رو اونجا واسش گرفت و بعد خانم حسيني ما رو دور هم جمع کرد و به هر کدوممون يک برگه داد که تويش جمله هايي از بيهقي بود و گفت مثل بيت هاي حافظ که نوشتيد و بين هم کلاسي هاتون پخش کرديد؛ الان هم اين کارو براي بيهقي انجام بديد. من و دوستم سامينا که کنار هم نشسته بوديم کاغذ رنگي درآورديم شروع کرديم به نوشتن و تمرين، اول برايم سخت بود خوندنش چون تازه اومده بودم کلاس و هنوز مسلط نبودم. ولي با چند بار تکرار حفظ کردم. بعد از پذيرايي خوراکي هايي که من و بچه ها آورديم، خانم حسيني ما رو به يه اتاق ديگه برد. اونجا اتاقي بود که يه ميز بزرگ داشت و دور تا دور صندلي بود. مثل اتاق بازي مافيا خيلي برام جذاب بود. خانم حسيني واسمون متن هايي از بيهقي رو خودند و ما تکرار ميکرديم راستش و بخواين واسم يه کم سنگين بود. خانم حسيني از ما مي‌پرسيد چطور بود بعضي از بچه ‌ها ميگفتن خوب بود. ولي من چيزي نگفتم با خودم گفتم شايد من تازه اومدم کلاس هنوز واسم روان نيست خوندنش. کلاس کم کم تموم شد. ما هم همراه خانواده هامون اومديم. خونه چند روز تکاليف داشتم نتونستم جمله هاي بيهقي رو بنويسم. ولي امروز نوشتم و تزيين کردم و حفظ کردم و براي خانم حسيني فيلم گرفتم و فرستادم خيلي از جمله هايش خوشم اومد. با خودم گفتم با تمرين و تکرار همه چي آسون ميشه الان از نوشته هاي بيهقي هم مثل حافظ خيلي خوشم مياد. اميدوارم هر جلسه اي که ميرم کلاس ادبيات از جلسه قبلش اشتياقم در اين راه بيشتر بشه و شناختم در مورد شاعران کشورم بيش از پيش باشه. آمين.

 

 

نازنين زهرا همتي نيا

چند روز پيش توسط استادم خانم آزاده حسيني به کافه اي دعوت شديم ولي من متاسفانه به دلايلي نتوانستم در آن مراسم شرکت کنم. به صورت آنلاين برنامه ‌هايشان را دنبال مي‌کردم. استادم حرف ‌هاي خوبي در مورد بيهقي مي‌زد و يک متن بسيار آسان و زيبا از بيهقي براي بچه‌ ها خواند. من اول فکر مي‌کردم متني را که استادم مي‌خواهد بخواند خيلي سخت باشد ولي خيلي روان ساده و زيبا بود. مثل اينکه بچه ‌ها با خودشون خوراکي‌هاي زيادي آورده بودند و تولد يکي از دوستانم بود. من فکر مي‌کنم بچه‌هايي که در کافه شوک بودن بيشتر بهشون خوش گذشته باشه تا مني که در خانه بودم. اي کاش من هم در کنار دوستانم حضور داشتم، ولي خب در منزل هم بهم خوش گذشت. مامانم شيرموز و يه کيک کوچک و ساده برايم درست کرد و دوستانم در کافه شوک مشغول خوراکي خوردن بودند و من در منزل. خلاصه کنم من از استاد عزيزم تشکر مي‌کنم که يک تاريخدان بزرگ و يک نويسنده برجسته ديگري را به ما معرفي کردند و گفتن او فقط در مورد پادشاهان نمي‌نوشت به شرح احوال مردم هم مي‌پرداخت. ماجرا و داستان تاريخ هم مي‌نوشت و يک کتاب تاريخي نوشته بود، به نام کتاب تاريخ بيهقي.

 

 

فائزه يعقوبي

در روز پنج شنبه ساعت يازده صبح با دخترم ويانا جان رفتيم جايي دلنشين که استاد ويانا جان براي ما تدارک ديده بود. من هم هميشه عاشق اين دورهمي ها هستم چون خيلي چيزهاي زيادي از تاريخ پارسي ياد ميگيرم که خيلي برايم زيبا و دوست داشتني هستند. اينبار رفتم و با نويسنده به نام ابوالفضل بيهقي آشنا شدم. استاد از او گفت و من با لذت گوش دادم و چند جمله را خواند ما هم با او تکرار کرديم و من مانند بچه‌ ها از آنجا لذت مي‌بردم و مانند بچه‌ هاي ديگر جمله ها را تکرار ميکردم. چقدر خوب که ما در شهر خودمان چنين فردي داريم که براي ما دورهمي هايي مي‌گيرد که لذت ببريم و کلي از شاعران پارسي زبان را بشناسيم. من به عنوان مادر تو اين چند سال که در دورهمي ها هستم کلي چيز ياد گرفتم که واقعا لذت بخش است و دوست دارم هميشه تو اين برنامه ها شرکت‌کنم.

 

 

صبحي زيبا با استاد بيهقي

سامينا سلطاني

باز هم يک دورهمي زيبا با استاد عزيزم ولي با اين تفاوت که اين دفعه با يک نويسنده گرانقدر آشنا مي شويم و من مثل هميشه خوشحال که چيزهاي جديدي در مورد اين نويسنده گرانقدر ياد ميگيريم. به جايي که قرار بود برويم رفتيم. اول از همه زيبايي اون مکان برايم دلنشين بود. با دوستانم وارد کافه شديم و سرجايمان نشستيم سپس به سخنان گرانقدر استادم گوش داديم و او برايمان از ابوالفضل بيهقي گفت و از نثرش خواند و ما گوش داديم در آن موقع بود که فهميدم چه نويسندگان گرانقدري هستند که ما اصلا آنها را نميشناختيم. با کمک خانم حسيني عزيز چند جمله از اين نويسنده را روي ورقه هاي رنگي رنگي نوشتيم و کمي تزئين کرديم و آن ها را براي دوستانم در مدرسه آماده کرديم اصلا متوجه زمان نشديم که چقدر زود گذشت. در آخر با کمک استادم جمله ها را خوانديم و معني آنها را ياد گرفتيم. چقدر خوب است که هرچند وقت يک بار چنين دورهمي داريم و چيزهاي قشنگ و زيبايي ياد ميگيريم. به اميد دورهمي ديگر با استاد عزيزم و دوستانم.

 

 

 

روزي زيبا با دوستان

بهار جام خورشيد

در يک روز پاييزي به همراه مادرم به کافه رفتيم. کافه نرفتيم براي اينکه چيزي بخوريم براي اين رفتيم که چيزي بياموزيم. موضوع آن روزمان ابوالفضل بيهقي بود. من آنجا فهميدم که ابوالفضل بيهقي نويسنده کتاب تاريخ بيهقي و تاريخ نگار بود. کتابش منبع مهم تاريخي به شمار مي رفت. بسياري ابوالفضل بيهقي را پدر تاريخ نويسي مي دانند. او از زندگي نامه ي پادشاهان فقط نمي نوشت او از حال مردم آن دوره هم مي نوشت. خلاصه ما آنجا کلي چيز از ابوالفضل بيهقي فهميديم. آنجا غير از اينکه از ابوالفضل بيهقي صحبت کنيم خوراکي هايي که هرکي يک يا دوتا آورده بود را کنار هم گذاشتيم و با همديگر خورديم و خيلي خوش گذشت. من آن روز را هيچ وقت فراموش نخواهم کرد و هميشه آن روز را در خاطر دارم.

 

 

سيده نيکا موسوي

صبح روز پاييزي بود. روز سه شنبه، ساعت هفت و نيم، مدرسه ي گل نرگس کنار آبشاري پر از گلهاي رز و مريم و لاله بوديم. آن روز به مناسبت روز بزرگداشت بيهقي دانش آموزان به همراه معلم مشغول خواندن قسمتي از کتاب تاريخ بيهقي بودند من هم کارت هايي که روي آن جمله اي از ابوالفضل بيهقي نوشته بود بين دوستانم پخش کردم. نوشته اين طور بود: «بيشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند». اون روز معلمم به خاطر اين فعاليتم خيلي خوش حال شد. و براي همين من به پست مبصري کلاس رسيدم. زنگ تفريح بود مي خواستم بچه ها رو ساکت کنم. گفتم بچه ها ساکت بنشينيد و به نوبت خاطره تعريف کنيد. هر نفر درباره بهترين روزش مي گفت. خيلي ها غمگين ترين روزشان را تعريف ميکردند.  برخي هم از ديروز و پريروز و.... تا اينکه نوبت به سامينا رسيد و بلند شد خاطره خودش را براي بچه ها تعريف کند و اينطور شروع کرد بچه ها مامان باباي من ميتوانند پرواز کنند. منم بلدم ولي نمي خواهم الان پرواز کنم چون راز پرواز کردن خانواده ام لو ميرود. تازه عروسک من باهام حرف ميزند، برايم مشق مينويسد و خيلي از کارهايم را انجام ميدهد. مثل يک ربات همه کاره است. و ادامه داد راستي ياد يک خاطره ديگه هم افتادم. بچه ها ديروز داشتيم با هواپيما به طرف خونمون مي رفتم که وسط راه در هواپيما رو باز کردم با عروسکم پريدم پايين و مامان بابام تو هواپيما بودند. بعد مسابقه داديم من از هواپيما زودتر رسيدم. چون عروسکم نيروي خاصي دارد که باعث شد در يک چشم به هم زدن به خانه برسيم. همه مات و مبهوت! چه سکوتي کلاس را فرا گرفته بود. همه دوست داشتند سامينا بيشتر خاطره تعريف کند و بيشتر توضيح بدهد. دهنشون باز، چشماشون درشت به سامينا گوش مي دادند من ياد همان نوشته بيهقي افتادم اين حرفا غير ممکن است؛ ولي بچه ها هيجان زده گوش مي دادند يعني حرف هاي سامينا رو باور کردند.

 

 

 

آشنايي با بيهقي

ويانا روح افزايي

صبح روز پنجشنبه همراه با مادرم به کافي شاپ رفتيم. وقتي به کافي شاپ رسيديم با فضايي عالي روبه رو شديم. بعد سرصحبت در مورد استاد ابولفضل بيهقي باز شد. در مورد متن هاي که نوشته بود. در مورد کتابش، در مورد زندگي نامه اش صحبت کرديم و چند تا از متن هايش را خوانديم. حس خوبي داشتم که با استاد بيهقي آشنا شدم و دانسته هايم اضافه شد و اميدوارم تا وقتي که نفس ميکشم در اينطور مراسم‌ ها شرکت کنم و با شاعرها و نويسنده هاي ايراني آشنا شوم.

 

 

 

ياد عشق

اميرحسين عقيلي مطلق

شهنامه ‌اي ديگر سراييد اي اديبان سخن

آن را ز خون دل نگاريد اي اديبان سخن

افسانه اي ديگر بناميدش به ياد و جان عشق

آن را به پاس عشق خوانيد و فداکاران عشق

گوييد معنا و معاني از کلام عاشقي

تا آدمان را ناشود نسيان، پيام عاشقي

آنگونه بنگاريد تا فرقي بماند بعد از اين

اين عيش را با عشق توفيري بماند اين چنين

 

 

ترانه محمدي

دونه، دونه، دونه، داره بارون مي باره

هيچکي نمي تونه، دونه هاشو بشماره

هربار نگاه کردم، سرعت شون، يه جور بود

يا ريزن و نم نم، يا درشت و تند و زود

سرمو بالا بردم، سلام بارون، اين منم

چند تا از اون قطره ها، ببارين تو دهنم

بارون چکيد تو چشام، مامان بيا دنبالم

صورت خيسي دارم، در عوض من خوشحالم

دونه دونه دونه، داره بارون مي باره

آخه کي مي تونه، دونه هاشو بشماره؟

 

 

زهرا رهگشاي

در کشور ما ايران کوه هاي زيادي وجود دارد که بسيار زيبا هستند. مثل کوه درازنو در منطقه ما وجود دارد که بسيار زيبا و خوش آب و هواست و ما هميشه روزهاي گرم سال براي سفرهاي کوتاه به آنجا مي رويم. کوه مثل ميخ زمين را محکم مي کند و باعث استحکام زمين مي‌شود. حتي آدم هاي قوي را به کوه تشبيه مي کنند و مي گويند پدر براي بچه ها و خانواده مثل کوه است. يعني استوار و محکم است که باعث مي شود ما به او تکيه کنيم. بزرگترين کوه يا قله در کشور عزيزمان دماوند است که زيبايي زيادي دارد. خدايا شکرت به خاطر اين همه زيبايي.

 

 

فاطمه جعفري

پاييز با آن همه رنگ هاي قشنگ، کي گفته که پاييز خشک و بي رنگه؟ بوي پاييز نم هست، خيسي باران قطرات روي برگها.

کي گفته که بو فقط بايد بو باشه؟ بعضي وقتها بو به کارهايي است که خودمان انجام مي دهيم و زندگي رنگ و بوي جديد مي گيره. مثل پاييز که با سوئيشرت و کاپشن و چتر رنگ و بوي جديدي به خود مي گيره، کي گفته که پاييز جون نداره؟ جون پاييز به رنگ برگ هايش و بارون نم نم و هواي پاک و تميز و سردش هست‌.

واي نگم براتون از رنگ هاي فراوان قرمز و نارنجي و زرد و ارغواني... خيلي قشنگه، ولي از همه قشنگتر باز شدن مدرسه و ديدار دوباره معلم ها هست.

مدرسه را دوست دارم به خاطر معلم عزيزم و خانم مدير مهربان و به خاطر بچه ها و براي بازي ها.

 

 

 

آسماني در چمدان

فاطمه زهرا ديارگرد

در يک روز پاييزي، وقتي همه فکر مي کردند سارا در حال مطالعه است، او چمدان قديمي مادربزرگش را از زير تخت درآورد و متوجه قفل کوچکي شد که روي آن گير کرده بود. بعد با کلي پرس و جو فهميد که کليد چمدان در اتاقي در خانه مادربزرگ است که کسي تا الان در آن اتاق را باز نکرده است. سارا با احتياط در چوبي آن اتاق را هل داد، بوي نم و گرد و خاک غليظي به مشامش خورد، اما صحنه اي که با نور چراغ قوه موبايلش جذب آن شد، نه صندوق هاي قديمي بلکه يک نقشه بزرگ تاخورده روي ميز وسط اتاق بود؛ ولي سارا به آن نقشه دست نزد. به جاي نقشه سارا کنار ميز را با دقت بررسي کرد. انگشتش به چيز فلزي عجيبي خورد که زير لايه ضخيمي از خاک پنهان بود. يک کليد برنجي کهنه و حکاکي شده با نمادي شبيه درخت بلوط بود. کليد را برداشت و در چمدان را باز کرد و ديد که ديگر خبري از چمدان مادربزرگ نيست؛ بلکه يک آسمان پر ستاره با رنگ‌ هايي که تا حالا نديده بود، فضاي کوچک اتاق را پر کرده بود.  منظره پر بود از شفق و چند ستاره کوچک و بزرگ و يک ماه زيبا، و پرنده اي که روي کابل برق نشسته بود. يکي از پرنده هاي زيبا و رنگارنگ که روي سيم برق نشسته بود، شروع به آواز خواندن کرد.‌ صداي او عجيب بود، انگار نور ستاره ‌ها آهنگ مي‌ساختند، ماه در چمدان آسمان چشمک زد و روي چمدان يک پيام کوتاه با خطوط نقطه هايي شبيه چراغ قوه نوشته شد. سارا آنقدر هيجان زده شده بود که جيغ زد. بعد از جيغ هايش ديگر نتوانست حرفي بزند، زبانش بند آمده بود و نمي‌دانست که بايد چه کار کند؛ همان لحظه چمدان با صداي تُق و کليد برنجي کوچک به جاي اول خود بازگشت، و سارا سرشار از لذت تجربه اين حس تازه به اتاقش برگشت.