دشت گرگان، آينهي فراموشيِ تعادل
یادداشت |
احسان مهاجر
در گرگان، بيست سالي کشاورزي کردم. امروز اما مقيم فرنگستانم؛ جايي که تا آنجا که ديدهام، هر چيز قاعدهاي دارد. و تا آنجا که فهميدهام، آن قاعدهها چندان قابل انتقال نيستند. فناوري و تکنولوژي را نميگويم؛ سخن از نظم دروني است، از رابطهي انسان و زمين.
در ايران، کمبود آب ورد زبانهاست، اما مديريت آب تاريخيتر از آن است که گمان ميکنيم. بگذاريد مثالي بزنم از روزگاري که «تعادل» هنوز معنايي داشت. در دهههاي چهل و پنجاه شمسي، دشت گرگان ميزبان مهاجران خشکسالي بود؛ مردمي که عمدتاً از سيستان آمده بودند و اين دشت چنان مهربان بود که به آنها پناه ميداد. در آن زمان، الگوي کشت غالب، پنبه بود؛ محصولي صنعتي که با انتقال فناوري و بوميسازي، هم کشاورز را به بازار وصل ميکرد و هم صنعت را به زمين. چاههاي آب در زمينهايي که هنوز خردهمالک نشده بود، ميتوانستند مساحت زيادي را سيراب کنند، بيآنکه سفرههاي زيرزميني تهي شوند. محصول به کارخانه ميرفت و چرخ صنعت ميچرخيد.
اما از دهه ي شصت، سياست خودکفايي غذايي بهجاي توازن، بهرهبرداري حداکثري را ترويج کرد. الگوي کشت از هم پاشيد؛ مجوزهاي حفاري چاههاي عميق افزايش يافت، اراضي به قطعات کوچکتر تقسيم شد و سفرههاي آبي کوچکتر شدند.تجربه ي شخصي من اين بود که مدرنسازي سيستم آبياري با کمک دولت، نه صرفهجويي در مصرف آب، که افزايش سطح کشت را در پي داشت. مدرنيتهاي که قرار بود منبع را حفظ کند، خود عامل مصرف بيشتر شد. در ادامه، با تغيير قوانين اسناد، خردهمالکان نيز امکان دريافت سند ـ با کد مالياتي ـ براي قطعات کوچک پيدا کردند و اين يعني کلافي که در روزگار کمبود منابع، هر روز پيچيدهتر ميشود.
اکنون سالهاست که از دشت گرگان دورم. اما وقتي از اين فاصله به کارنامه ي کشاورزي گذشتهام نگاه ميکنم، از خود ميپرسم: آن زمين و آن زيرزمين تا کجا ميتواند چنين مهربان بماند؟
آيا اگر در آيندهاي نهچندان دور بازگردم، ميتوانم دوباره به آن منابع، به آن آب و خاک، به چشم يک خردهکشاورزِ اميدوار نگاه کنم؟
و فراتر از من، آيا اين سرزمين هنوز توان جذب موج ديگري از مهاجرت را دارد؟
آيا اين مدل توسعه، آيندهاي براي کشاورزي ـ چه در مقياس صنعتي و چه در خودکفايي غذايي ـ باقي خواهد گذاشت؟
و اگر اميدي هست، چه کسي و با چه تواني ميتواند اين چرخه را از نو به تعادل برساند؟