ادبیات


ادبیات |

   به بهانه 21 آبان، سالروز تولد پدر شعر نو فارسي

نقد و تحليل حُکم معروف نيما يوشيج

«آنکه غربال بهدست دارد از عقب کاروان ميآيد»

دکتر سينا جهانديده

 شاعر، پژوهشگر و منتقد ادبي

1

هر حکم و استدلالي که از گذشته به ما رسيده و به صورت گزاره‌اي تثبيت‌شده درآمده است، در درون خود تاريخي نهفته دارد. وظيفه‌ي پژوهشگر تاريخ تنها پي‌گيريِ توالي وقايع نيست؛ بلکه بايد احکامِ فکري و زبانيِ گذشتگان را همانند باستان‌شناسيِ آرام و دقيق، لايه‌به‌لايه بکاود. چنان‌که فوکو نشان داده است، در پسِ هر حکم ظاهراً بديهي، تاريخِ پنهانِ قدرت و معنا جريان دارد.

جمله‌ي معروف نيما يوشيج، «آن‌که غربال به‌دست دارد از عقب کاروان مي‌آيد»، از همين سنخ است: گزاره‌اي که در طول زمان به صورتِ ضرب‌المثلِ روشنفکري درآمده و در عين حال، هم مي‌تواند توهم بيافريند و هم اميد. بسياري از هنرمندان و شاعران، ناتوانيِ خود را پشت اين حکم پنهان کرده‌اند، بي‌آن‌که به موقعيت تاريخي و وجودي‌اي که نيما در آن ايستاده بود بينديشند. پرسش اين است: نيما اين جمله را در چه بافت و تاريخي گفت؟ چرا اين گزاره از متنِ اصليِ خود انتزاع شد؟ و اساساً اين «حکم» به چه رخدادي اشاره دارد؟

ذهن انسان ذاتاً قضاوت‌گر است. قضاوت با عدالت، انصاف و حقوق فردي و جمعي پيوند دارد. هر رخداد، خواه کوچک چون نگاهي معنادار، خواه بزرگ چون انقلاب يا دگرگوني فرهنگي، انبوهي از قضاوت‌ها را در پي مي‌آورد. حافظه و روايت نيز در اين چرخه سهيم‌اند؛ اگر روايتي را دوباره نقل کنيم، بي‌ترديد سهمِ قضاوت و تأويل در روايت دوم بيشتر از نخستين خواهد بود.

کارِ انسان‌هاي بزرگ، بيش از ديگران در معرض قضاوت قرار مي‌گيرد، زيرا آنان نيز پيشاپيش به داوريِ آيندگان مي‌انديشند. نيچه با همين آگاهي گفته بود: «من در آينده کشف خواهم شد.» پيش‌بيني او به حقيقت پيوست و او به يکي از پيامبرانِ جهانِ مدرن بدل شد. در همين معنا، تعجبي ندارد که نيما نيز به «قضاوت» انديشيده باشد. نيما، شاعري است با ذهني نظري و خودآگاه، و نوشته‌هايش گواهِ عمقِ تأمل‌هاي اوست. او پيام‌آوري بود که در زمان حياتش انکار شد، و اين انکارها انديشه‌ي او را فشرده‌تر و ژرف‌تر کرد. بنابراين بايد حکم او را در بستر تاريخي و وجوديِ خاصي که بر او گذشت، تفسير کرد.

هدف اين نوشتار بازخواني و تفسير دوباره‌ي همان رخداد است: لحظه‌اي که نيما به حکم خود رسيد. بنا بر گزارش زنده‌ياد سيروس طاهباز در پايان نامه‌هاي نيما، در شماره‌ي 18 ارديبهشت 1322 مجله‌ي نامه‌ي مردم، شعر نيما با عنوان «اميد پليد» به‌صورتِ مغلوط منتشر شد. احسان طبري بر اين شعر مقدمه‌اي نوشت که نيما نمي‌توانست در برابرش سکوت کند. در اين مقدمه، طبري در نقش قاضيِ منصفي ظاهر شد که پس از گذشت يک ربع قرن، به داوري درباره‌ي کارِ نيما مي‌نشيند. همين قضاوت بود که نيما را برانگيخت تا در 22 خرداد 1322، نامه‌اي بلند و عميق براي طبري بنويسد؛ نامه‌اي که تأملي فلسفي بر خودِ «قضاوت» و سرنوشت تاريخيِ اثر ادبي است.

آنچه در اينجا اهميت دارد، نه فقط نامه‌ي نيما به طبري، بلکه فهمِ منطقِ داوريِ طبري و واکنشِ انديشمندانه‌ي نيماست. نيما، پيش از آن‌که نيم‌قرن بعد منتقدان درباره‌ي دشواري شعرش و جايگاهش در تاريخ داوري کنند، پاسخي روشن و فلسفي داده بود. اين نامه نشان مي‌دهد او به‌خوبي مي‌دانست در حالِ انجام چه کاري است و پروژه‌ي شعري‌اش از چه بنيان فلسفي‌اي برمي‌خيزد.

براي فهم بهتر، بايد نخست از تأويل احسان طبري از شعر نيما آغاز کرد. اين تأويل، اگرچه در ظاهر جوانانه و از سرِ شوق بود، اما در بطن خود گفتماني را فعال مي‌کرد که بعدها بر سرنوشتِ شعر نو سايه انداخت. طبري در آن هنگام 27 ساله بود و از منظرِ تکامل‌گرايي به شعر نيما مي‌نگريست؛ همان پارادايمي که بعدها در انديشه‌ي چپ ايراني برجسته شد. در واقع مارکسيسمِ ايراني، آموزه‌هاي مارکس را در امتدادِ داروينيسم مي‌فهميد و از همين رهگذر، «تکامل تاريخي» را با «تکامل زيستي» در هم مي‌آميخت.

طبري بر اين اساس به شعر نيما نگريست: هر چيز در آغاز ناقص است و در مسيرِ تاريخ کامل مي‌شود. اين داوري، يعني ناقص‌پنداشتن پروژه‌ي نيما، براي نيما گران آمد. طبري هرچند کوشيد منصفانه قضاوت کند، اما داوري‌اش در نهايت رنگي از گستاخي يافت، آنجا که نوشت: «حق با توست، اما مغرور مباش.» طبيعي است که چنين لحني براي نيما خوشايند نبود.

بااين‌حال، آنچه در مقدمه‌ي طبري اهميت دارد نه خودِ نقد، بلکه گفتمانِ نهفته در پسِ آن است: همان قرائتِ مارکسيستي از شعر نيما که بعدها مسيرِ شعر نو را به سوي «سمبوليسم اجتماعي» سوق داد. بدين‌سان، قضاوتِ طبري صرفاً قضاوتي شخصي نبود؛ او، ناخواسته، در حالِ شکل دادن به تاريخِ فهمِ شعر نيما بود.

 

2

نيما، اگرچه در ظاهر با نگرش تکامليِ احسان طبري هم‌رأي است، اما از درون، تعريف متفاوتي از «تکامل» دارد. از اين‌رو داوري طبري را نمي‌پذيرد و در نامه‌اش مي‌نويسد: «آنچه را که نه من و نه شما، بلکه هيچ‌کدام نمي‌توانيم با کمال وضوح پيش‌بيني کنيم، قضاوتي است از روي تعيين و نهايت دقت درباره‌ي آنچه در ادبيات رنگ تازه مي‌گيرد.» در اين جمله، نيما نه‌تنها به فلسفه‌ي داوري در هنر مي‌انديشد، بلکه نگاهي متفاوت به تاريخ دارد؛ نگاهي که از جبرگرايي طبري فاصله مي‌گيرد. او مي‌پرسد:

«آيا آن‌ها نتيجه‌ي هزار قضاوت گوناگون نخواهد بود؟» اين پرسش، در واقع دعوتي است به تأملي در خاستگاه داوري و نقش جمع در آن. نيما به درستي درمي‌يابد که قضاوت‌ها بي‌شمارند، اما از چشم‌انداز گفتماني غافل مي‌ماند. هيچ قضاوتي کاملاً فردي نيست؛ بلکه در دل گفتمان‌هايي شکل مي‌گيرد که مرزهاي گفتن و شنيدن را تعيين مي‌کنند. در همين معنا، فوکو مي‌گويد گفتمان‌ها تصميم مي‌گيرند چه صداهايي شنيده شوند و چه صداهايي خاموش بمانند.

نيما در ادامه‌ي نامه‌اش مي‌نويسد:«آنچه ما نيستيم و براي خود ممکن است باشيم، و حتماً شما هم همين فکر را مي‌کنيد؛ زيرا ما قبلاً دانسته‌ايم که هر چه از جمع مي‌آيد، و بنابراين آن‌که غربال به‌دست دارد از عقب کاروان [مي‌آيد]. خيلي مدت‌ها پس از اين، و در طول زماني که نمي‌توانيم با حدس خود آن را محدود بداريم، اما مسلماً مي‌توانيم به راهي که آن‌ها ناچار از آن خواهند گذشت نزديک شده باشيم.»

در اين گفتار، نيما فلسفه‌اي از تاريخ ارائه مي‌کند که نه کاملاً تکاملي، نه کاملاً گسسته است. تاريخ از نظر او در چرخه‌هايي از پيشرفت و انقطاع حرکت مي‌کند؛ تکاملي دوره‌اي و پيش‌رس، نه خطي و ضرورت‌مند. از همين منظر، نيما هشدار مي‌دهد که نبايد شعر او را با شعر ابوحفص سُغدي مقايسه کرد؛ زيرا شعر نيمايي محصول يک «تکامل دوره‌اي» است که در لحظه‌اي زودهنگام رخ داده است.

اما همان‌گونه که خود نيما مي‌گويد، پيش‌گوييِ او به حقيقت پيوست: شعر نو، بي‌آن‌که از مسير تکامل خطي عبور کند، در جهشي تاريخي متولد شد. با اين‌همه، مي‌توان از دلِ سخن نيما نتيجه‌اي ديگر نيز گرفت: هنر نه بر مدارِ تکامل، بلکه از دلِ گسست‌ها زاده مي‌شود. از زمان نگارش نامه نيما تا امروز، حدود هفتاد و هشت سال گذشته است؛ اما شعر معاصر از ميراث نيما فاصله گرفته است، چراکه آنچه مسير هنر را تعيين مي‌کند، نه ضرورت‌هاي تاريخي، بلکه رخدادهاي پيش‌بيني‌ناپذيرند.

نيما مي‌گفت: «آن‌که غربال به‌دست دارد از عقب

کاروان مي‌آيد.» اما پرسش بنيادين اين است: چه کسي غربال تاريخ را مي‌سازد؟ آيا اين غربال همان چيزي است که اميل دورکيم از آن به‌عنوان «قصديت جمعي» ياد مي‌کند؟ اگر چنين باشد، آيا اين قصديت از پيش وجود دارد، يا در طول زمان ساخته مي‌شود؟ پاسخ نيما تلويحاً اين است که تاريخ هيچ غربال ازپيش‌ساخته‌اي ندارد. آنچه در غربال باقي مي‌ماند، نه به سبب کمال آن، بلکه به سبب معناداريِ آن در گفتمان تاريخي است.يکي از مهم‌ترين غربال‌سازان تاريخ معاصر ايران، انديشه‌ي چپ بود. درست در همان زمان که احسان طبري در حال تفسير شعر نيما بود، در واقع مشغول بافتنِ شبکه‌ي مفهوميِ همان غربال نيز بود. پس از مرگ نيما، قرائت مارکسيستي نه تنها شعر نيمايي را تفسير کرد، بلکه به آن جهت و ساختار تازه‌اي داد؛ به گونه‌اي که شعر نيما در خوانش‌هاي بعدي، گويي در دل همان ايدئولوژي بازتوليد شد.

تاريخ در ذات خود بي‌اندام و غيرقابل‌پيش‌بيني است. هيچ‌کس نمي‌تواند بداند چه کسي در غربال تاريخ باقي مي‌ماند. آيا در پانصد سال آينده نامِ شاملو برجاست يا يدالله رويايي؟ آيا براهني فراموش مي‌شود و احمدرضا احمدي باقي مي‌ماند؟ تاريخ حال تا اندازه‌اي آينده را مي‌سازد، اما گسست‌هاي بزرگ مي‌توانند همه‌چيز را دگرگون کنند؛ چنان‌که قاره‌ها و اقيانوس‌ها نيز در طول ميليون‌ها سال جابه‌جا شده‌اند.

عنصري، بزرگ‌ترين شاعرِ دربارِ محمود غزنوي، آيا مي‌توانست پيش‌بيني کند که هزار سال بعد، نامي از او باقي نماند، اما شاهنامه‌ي فردوسي ـ همان کتابي که روزگاري مايه‌ي تمسخر درباريان بود ـ به شناسنامه‌ي فرهنگيِ ايرانيان بدل شود؟

اين همان معناي نهايي حکم نيماست: تاريخ داورِ ديرهنگام و بي‌قرار است؛ غربالش همواره در حرکت است، و هيچ‌کس نمي‌داند چه چيزي از کاروانِ معنا باقي خواهد ماند.

 

توضيح: هر دو نامه را مي‌توانيد در کانال تلگرامي (تبارشناسي کتاب) در نشاني زير بخوانيد:

https://t.me/tabarshenasi_ketab/3993

https://t.me/tabarshenasi_ketab/3995

 

 

غزلي از سيد ضياء الدين شفيعي

ترجمه: مسلم فدايي، گنبد کاووس

سيد ضياءالدين شفيعي (متولد 1344ش) اهل گيلان، متولد مشهد، داراي دکتراي ادبيات فارسي.

آثار منتشرشده وي عبارتند از: «سرود مرد غريب»، «انار»، «پشت به سايه‌ها و صداها»، «بر گونه‌هاي ماه»، «افکار و انديشه‌هاي سيد جمال‌الدين اسد آبادي»، «گزيده ادبيات معاصر»، «سمت صميمانه‌ حيات» و «امام خميني، پدر انقلاب اسلامي»، «سلمان و سرانجام» (يادنامه‌ي جامع و کامل در بزرگداشت شاعر فقيه سلمان هراتي)، «پرونده‌هاي متروک»، «کفن کاغذي»

اين «واي» ماست «واي» شما نيز مي‌رسد

نوبت به اشکهاي شما نيز مي‌رسد

گفتيم و روشن است که معناي اشک چيست

ايام «هاي هاي» شما نيز مي‌رسد

بخت شما بلند نمي‌ماند اين چنين

شب‌هاي قهقراي شما نيز مي‌رسد

فرصت به قدر جنگ و گريزي نمانده است

وحشت به سرسراي شما نيز مي‌رسد

فواره‌ايد و وقت فرود است، بعد از اين

آتش به ناکجاي شما نيز مي‌رسد

نفرين رسيده است، به ديوار کاخ ها

آنک به انزواي شما نيز مي‌رسد

 

This is our cry of grief—

yours too will come,

The time for your tears

will also come.

We have said it,

and the meaning of tears is plain:

the days of your weeping

will also come.

Your fortune cannot stay so high;

the nights of your downfall

will also come.

No room is left

for battle or escape;

horror will also enter

your hall.

You are a fountain—

yet every fountain must fall,

The fire will also reach

your nowhere land.

The curse has already touched

the palace walls;

behold—

it will reach your seclusion too.

Sayyed Zia al-Din Shafiee

 

Translation by: Moslem Fadaei

 

 

 

 

فرار ميکنم به خواب

محمد فرازجو، گرگان

به خوب‌ها و خواب‌ها، خاک‌ها، چنان لجن زده‌اند

که کرم‌ها به کيک‌هاي تولدم دهن زده‌اند

کمان و تير و د‌شت و آهو، نه، طور ديگر آمده‌اند

کنارمان گلنگدن را کشيده، کرگدن زده‌اند

خيال مي‌کنم اسيرم که توي قرن هشتم هيچ

پرنده را گره به آن موي پيچِ پُرشکن زده‌اند

فرار مي‌کنم به خواب از تمامِ سايه‌هاي دراز

سرنگ‌ها و مارها، بارها، سري به من زده‌اند

به خواب مي‌روم ببينم که دخترانِ مدرسه‌اي

تمامِ راه،  پولکِ ماه را، به پيرهن زده‌اند

تمامِ عمر، خواستم چيزهاي خوبِ خوب، ولي،

به خوب و خواب و خاک و آب و به تو، به من، لجن زده‌اند

 

 

ستاره بودي تو

سيد محمد علويراد، عليآباد کتول

تو اون جزيره‌يِ گنجي که ناخدا خورشيد... 

پيِ تو تا تهِ اقيانوس‌ها رو پارو زد... 

يه اتفاقِ بزرگي که پا گذاشتي رو خاک... 

خودِ خدا پيشِ پاتونو آب و جارو زد... 

زمين تلو‌تلو مي‌خورد و گيج و منگِ تو بود؛ 

سرک کشيدي، گلِ سرخِ از خجالت‌تون 

دوباره غنچه شد و يادِ بچگي افتاد؛ 

تو برقِ اون چشاتون، مکرِ هرچي روباه بود 

کلاغِ قصه، پنيرُ دو دستي تحويل داد؛ 

منم که مستِ تماشايِ ماجرا بودم؛ 

ميونِ شهر مي‌گفتن يه حوري اومده که 

صداش به مرده رسيده، دوباره زنده شده؛ 

خبر نداشتن که مي‌ميرم برايِ صدات؛ 

برايِ هم‌رنگي گفتم: «آره، زنده شده»؛ 

دروغ چرا!؟ همه داشتيم دروغ مي‌گفتيم؛ 

يکي مي‌گفت که ماهي، يکي مي‌گفت پري؛ 

ميونِ اقيانوسي، الهه‌يِ ددري؛ 

منم مثِ همه دنبالِ سهمِ ارث‌بري؛ 

قسم به اعظمِ اسمايِ هرچي خير و شري؛ 

پري و ماه نبودي، ستاره بودي تو.

 

 

خزونِ چهلبرگِ کاهي

ابراهيم ابوطالبي شکور، گرگان

بوي عطرِ شالت رويِ صندلي؛ 

هوايِ نفس‌هايِ بوسيدني؛ 

تمومِ پذيرايي رو مي‌بره، 

تويِ ردِ کفش رويِ پادري؛ 

با يادت، ديگه پرده رقصون شده؛ 

رويِ پنجره، بغضِ بارون شده؛ 

چراغِ ترک‌خورده‌يِ کوچه هم، 

مثِ شمع، لرزون و گريون شده؛ 

مي‌رم رو تراس و نفس مي‌کشم؛ 

با سيگار و دودش، قفس مي‌کشم؛ 

قدم مي‌زنم کاشي‌هايِ شبُ؛ 

غبارِ نبودت رو دس مي‌کشم؛ 

به حکمِ شبايي که پات باختم، 

از عمر و جوونيم دس مي‌کشم؛ 

مي‌خوام بپرم از سرِ نرده‌ها؛ 

يهو بي‌هوا پامو پس مي‌کشم؛ 

خيالم تو رويات قد مي‌کشه؛ 

تنم دورِ دستات سد مي‌کشه؛ 

به يادِ شرابِ تويِ خنده‌هات، 

يه حبسي با طعمِ ابد مي‌کشه؛ 

مثِ خاري رفته تويِ چشمِ من، 

تماشايِ اون گل، رويِ پيرهن؛ 

که جا مونده از يک کمدِ خاطره، 

رويِ بندِ رختو نمي‌خواد بره؛ 

نمي‌خواد بره؛ کاش راهي بشه، 

اونم سنگ‌فرشِ جدايي بشه؛ 

يه شعرِ مچاله، تويِ دفترِ 

خزونِ چهل‌برگِ کاهي بشه

 

 

 چهل ستون آوارهي منند

ابوالقاسم مومني، گرگان

کورسويي شفاف

به ساعتِ چشم

دري فرشته

               از بندبندِ آوازم

و راهِ تاريکِ گرفتن

به تخت و تاجِ اين ماوا

انبوهِ خيسِ صدا

با ترانه‌اي مرعوب

ميانِ وحشتِ کور

ميانِ وحشتِ کر

با تلفظي از دهان

که هفت دريا را

                     با دست

که هفت ماه را

                    مودبِ آسمان

و استخاره‌ي هست و نيست

و دفنِ دانه‌ي شب

رويِ مهربانيِ بودن

شبيهِ هيچ کلامي

که از بنفش مي ريخت

که از امتدادِ آهو و

                        نگاهِ سبز گياه

و شانه در شفاعتِ زخم

و چشم در ترحمِ ديدن

و دست‌ها ميانِ عقوبتِ پنهان

نزديک‌تر نشين

تا ببيني‌ام

چهل ستون

               آواره‌ي منند

آواره‌ي کلامي

              که نامش شنيدن است

 

 

دو غزل از محمد حسين نجفي، گنبد کاووس

امان از چشمهاي يار

هوس هم در نگاهش معني زيباتري دارد

اگر عشق است، عاشق ادعاي ديگري دارد

اگر در بوسه‌باران تو محشر را نمي‌ديدم

جهان، باور نمي‌کردم که روز محشري دارد

اگر يک تکه آهن، دفع شر ديو و دد کرده

عقيق لب، دلالت بر همان انگشتري دارد

نگاهش پرچم صلح است و ابرو حيله‌ي جنگي

چو از حکمت دري بسته‌ست از رحمت دري دارد

دخيلک يا اولي الابصار! امان از چشم‌هاي يار

که در اين آستين، شيطان؛ در آن، پيغمبري دارد

به اخم کوچکي شک بر دلم افتاد از عشقت

نزول هر بلايي ريشه در ناباوري دارد

تو را از آن خود مي‌خواستم تنها ولي ديدم

هر آن بيتي که خرجت مي‌کنم صد مشتري دارد

 

پاينده باد سبک عراقي

در باور نخستِ کلاغي که عاشق است

دارد زمين سوخته، باغي که عاشق است

از تکه تکه کردن جسم درخت‌ها

آتش گرفته، جانِ اجاقي که عاشق است

خورشيد اگر دوباره نتابد بدا به من

شمعي که مرده است، چراغي که عاشق است

مرگي «چنين ميانه‌ي ميدانم آرزوست»

ساغر که لب به لب شده، ساقي که عاشق است

از بس خيال دوست در آن پرسه مي‌زند

از عطر گل پر است اتاقي که عاشق است

خون از دماغ هيچ‌کس اينجا نيامده

چون لخته است خون دماغي که عاشق است

هر چند سبک رايج اين دوره هندي است

پاينده باد سبک عراقي که عاشق است

 

 

 

 مداد آبي

عليرضا ابري، عليآباد کتول

نامت را فرياد نمي‌زنم

که باد، نام‌ها را با خود مي‌برد

اما هنوز

از سمت تو

بوي خاک باران‌خورده مي‌آيد

و کودکي‌ام

در دفتر مشقش

کلمه‌ي بادبادک را

با مداد آبي مي‌نويسد

نه در مرگ

در ادامه‌ي راه

در رگ‌هاي اين سرزمين

صداي قدم‌هايمان مي‌پيچد

در کوچه‌هاي اين شهر

حالا

هرگاه نسيم مي‌وزد

شاخه‌ها نمي‌لرزند

دل ماست مي‌لرزد

 

 

اسبِ زخمي

مرضيه رشيدپور کيميا، مينودشت

تو

کوهي را کج کردي

و رودخانه را از مسيرش ترساندي

بعد، بي‌صدا رفتي

بي‌آن‌که دستت را از روي خوابم برداري.

من

با کلمات باران خوردم

با بوسه‌يي که نازل نشد

و در خشکي گلويت،

دريا ديدم.

تو اما

با نسيمي که از چشمم گذشت

قاصدک را برداشتي

و قول‌هايم را به باد دادي.

من هنوز

در ديشب

اسبِ زخميِ نگاهت را تيمار مي‌کنم

و به خرمن گندم‌هاي رفته

سلام مي‌دهم.

مي‌فهمي؟

در نبودنت

آن‌قدر گم شدم

که حالا فقط به پيدا نشدن ايمان دارم.

 

 

ايتالياي کوچک من

کبري خسروي، جوانرود

در ايتالياي کوچک من

پدر ژپتو خالق همه چيز است

و آن آدمک چوبي نافرمان

که هيچ وقت آدم نمي‌شود

هنوز هم

با دماغ دراز

 تمام دروغ هاي آدمي‌ست

پري مو فيروزه‌اي

در باور چوبي من

تنها يک مادر نيست

که هميشه مي‌ترسد

 از برداشته شدن کلاهم

و فرار غرولندهاي

 جيناي خوابيده روي سرم

و درازي دماغ چوبي‌ام

به وجدان پير جهان برمي‌خورد

و من اينجا

به تولد ديگري مي‌انديشم

پس بميران مرا

 در هيئت چوبي‌ام

اين بار آدم تر

به جهانم بياور

پدر ژپتوي ايتالياي کوچک من!‌