شعر
شعر و ادب |
انگشت در حلق فرو کنم
جهان، بالا بيايد
بمبها
موشکها
و ويرانهي آدم
با دود بهمني
که حوا را خفه ميکند.
انگشت بر جلد کهنهي شناسنامه بزنم
ديوي
بيرون بيايد
تور سياهش را
بر سر حوا بيندازد
تا صدايش
در آشپزخانه بسوزد
و جانِ استخوانش
به لبِ صبر برسد
انگشت بر زخم بفشارم
کبوتري بيرون بيايد
و نازکيِ انگشتم
به پوستِ خستهي کاغذ
خون بپاشد
که آدم سراغ حوا نميآيد
و با دود بهمن
در حلقهي دار فرو ميرود
و من
که آخر نشد حوا بمانم
شاعر شدم
و انگشت بر زخم خودم زدم
تا شعرم
از سياهي شب
به موي تو آويزد.
2
در جهان
هيچ پرندهاي شبيه ديگري نيست
و يک پرنده،
دو بار لب پنجرهات نمينشيند
حتي اگر نگاهش
آنقدر آشنا باشد
که فکر کني
تمام عمر
از پشت پنجره تماشايت کرده است.
مريم علي اکبري