کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
آزاده حسيني
تمرين نوشتن با اسب. اين هفته تمرين هاي شما را با موضوع «اسب» مي خوانيم. همه به تصويري مشترک نگاه کرديم و پس از سه مرحله تمرين، حرف هاي خود را نوشتيم. آيا تا کنون به اين دقت کرده ايد که ما سوار اسب هستيم؟ اسب باورها، اعتقادها و انديشه هايمان. اسبي که مي تازد و گاهي ما حتي نمي دانيم «به کجا چنين شتابان»؟! تا سوارکاريِ درست بياموزيم، اسب راه هاي بسيار رفته و ما را با خود برده است. گاهي هم سوار اسب انديشه مي شويم و مدت ها ايستاده ايم، يعني همان «در جا زدن»؛ در حالي که بايد افسار را به دست بگيريم و نقشه راه را آماده کنيم. به بهانه همين تمرين، نگاهي به برنامه هاي زندگي بيندازيد! کدام را از اول خودتان چيده بوديد؟ و کدام برنامه بوده که اسبي شما را به آنجا رسانده و تازه فهميديد کجاي کار هستيد؟ شايد لازم باشد اسب خود را عوض کنيد يا سوارکار بهتري شويد!
بييهقي بخوانيم
آزاده حسيني
آبان را با ستون «بيهقي» آغاز کرديم. اين بار نيز جمله اي ديگر از ايشان بخوانيم: «مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند». اين روزها که همه دوست دارند، هر طور شده خاص و متفاوت برسند. از ديدگاه بيهقي افرادي که حرف هاي باطل و بيهوده و محال را باور دارند، جزو عوام به حساب مي آيند. هنوز هم همينطور است. معمولا حرف از خرافات و جادو جذاب به نظر مي رسد. به ويژه امروزه که عوام مردم با ديدگاه «تفکر مثبت» و يوگاي غير اصولي و عامه پسند، دنبال انرژي مثبت و سنگ درماني و خط زدن
آدم هاي منفي زندگي هستند و
«خود خاص پنداري» مانند نوعي بيماري
پنهان گاهي به چشم مي آيد.
هر گاه که خاطره اي غير واقعي
و تخيلي در جمعي شنيديم و احسان
کرديم اينها را از واقعيت زندگي بيشتر
دوست داريم؛
يادمان باشد که «ابوالفضل بيهقي»
چه گفت؟!
يعني زندگي
زهرا رهگشاي
فصل بهار زيباترين فصل هاست، زيباترين رنگ ها را خداوند مهربان در اين فصل قرار داده. وقتي نسيم بهاري شروع به وزيدن مي کند، رقص کنان گلها را نوازش مي دهد، گل ها با شادابي لبخند مي زنند و از خداي خود تشکر مي کنند. پرنده هاي زيبا روي شکوفه درختان مي نشينند. وزش باد بال هايشان را نوازش ميدهد و صداي زيباي آنها گوش ما را. تصور اين همه زيبايي به جسم و روح ما آرامش مي بخشد. خداي مهربان هر چيزي را که آفريده دليلي داشته است. مثلا زنبور را آفريده تا عسل مقوي و خوشمزه به ما بدهد که براي سلامتي مفيد است. وقتي صداي ويزويز زنبور را مي شنويم يعني اين موجود پرکار در تلاش است و هزاران کيلومتر پرواز مي کند تا از شهد گلها استفاده کند و عسل خوشمزه درست کند و به ما انسان ها هديه دهد. ما از زنبور نمي ترسيم بلکه از آن ممنونيم که به خاطر ما زحمت مي کشند. صداي زنبور يعني زندگي در حرکت است. خدايا به خاطر اين همه نعمت و زيبايي سپاسگزارم.
سايه اي فراز اسارت
فاطيما عقيلي
پاييز امسال برايش دلگيرترين پاييز بود! از زماني که در اسارت انسان ها افتاد تا کنار نيامدن با فنس هاي خرفت ميخي که دويدن را برايش سخت ميکرد! اسبي که هدف از آفرينشش آزادي در دل دشت و دمن است، حال بايد با حرکاتي مسخره باعث خنده انسان هاي بي مروتي بشود که براي چند لحظه خنده هاي بيخودي، پول هنگفت مي پردازند.
به فکر هاي آيينه مانندش خاتمه داد. با خود ميگفت: «نه! با تفکر در اين بيرحمي ها چيزي درست نمي شود»! گاهي فکر فرار به سرش مي زد، اما قطعا از تحمل تنبيه هاي بدني شديد و منع از خوردن غذا، بيزار بود! نفسش به تندي مي زد و يورتمه کنان طول و عرض زمين را پيمود. دورادور گروهي از اسب هاي وحشي را ميديد که روزي خودش هم جزوي از آنان بود.
- هي اسب بيخاصيت! حرکت کن! بدو.. بدو.. امشب بايد هشتصد تا بليط بفروشيم! بدو!
با چشم غره اي و بي محلي کوتاهي؛ دوباره دويدن را شروع کرد و بار ديگر راه را پيمود. و آه از دل حيواني که چنان براي «آزادي» زجر بکشد. «مزن بر سر ناتوان دست زور/ که روزي به پايش در افتي چو مور».
تخيل در تخيل
زهرا فلاح
هميشه دوست داشتم مثل فيلم اسباب بازي ها عروسک هاي من هم صحبت کنند. به خاطر همين توي اتاقم دوربين کار گذاشتم که ببينم وقتي نيستم اونا صحبت مي کنند يا نه. هفته ها و ماه ها و سال ها گذشت ولي هيچ چيزي از حرکات عروسکام نديدم، ديگه هجده سالم شده بود و بي خيال شدم. همه عروسکامو جمع کرده بودم و هفته بعد آماده کنکور ميشدم. من هميشه با عروسکام خوب رفتار مي کردم که اونا ازم ناراحت نشوند. از طرف ديگر هم فشار درس و استرس کنکور خيلي اذيتم مي کرد. روزش که فرا رسيد انگار تا حالا هيچ چيز نخوانده بودم. همه چيز يادم رفته بود؛ که يهو ديدم صدايي از توي کيفم مياد در کيف رو که باز کردم عروسک کمک درسيمو ديدم که بهم گفت: «هيس هيچي نگو! هميشه موقعي که درس مي خوندم دکمه عروسکمو روشن مي کردم که اونم همراهم بخونه. خلاصه منم با کلي شک هر چي که دم گوشم آروم زمزمه مي کرد رو نوشتم. پس از پايان به خونه برگشتم با کلي تعجب و شک پرسيدم: «تو مي توني صحبت کني»؟ عروسک: «معلومه که مي تونم دنياي ما عروسک ها جوريه که اگر صحبت کني يا ازت سواستفاده ميشه يا هر اتفاقاتي ديگه»! که ديدم همه عروسکام از توي جعبه و کمدهام اومدن بيرون وهمون جا بود که از هوش رفتم. وقتي به هوش اومدم پني کوچولوم رو ديديم که برام آب قند درست کرد و روي تخت نشسته بود و با دستاش کتف هايم را ماشاژ مي داد. عروسک هام هر کدوم مشغول کاري در اتاقم بودند. صندلي يهو گفت: «اگر اين راز بزرگ را به کسي نگي ما هم قول ميديم هر کجا يا هر جا که دوست داشتي کنارت باشيم». منم تصميم گرفتم به حرفشون گوش کنم چون که به آرزوي قلبيم رسيدم. خب راستش من پدر و مادري نداشتم از بچگي پيش مادر بزرگم زندگي مي کردم. براي همين دوست داشتم يکي از دبيرهاي بچه هاي بي سرپرست باشم که هميشه کنارشون بمونم و با کمک عروسکه درس خونم توي اون چيزي که مي خواستم توي کنکور قبول شدم و از اين بابت خوشحالم.
آيلين کيا
مردي اسب اصيل و زيبايي داشت که توجه هر بيننده اي را به خودش جلب ميکرد. مرد هيچوقت اسب را بيرون از مزرعه نبرده بود و هميشه ترس از دست دادنش را داشت و اسب را هميشه در کنجي از اسطبل نگه مي داشت و اسب هميشه غمگين و ناراحت بود و چند روزي بود که چيزي غذا نمي خورد. مرد تصميم گرفت که اسبش را کمي به گردش ببرد. پس رفت و در انبار طنابي را گرفت و بر دور گردن اسب بست و به سوي صحرا حرکت کرد. مرد در مسير تشنه اش شد و اسب را به زير درختي بست. مرد رفت تا آب بنوشد اسب با تمام قدرتش طناب را کشيد و چنان دويد که زمين به لرزش افتاد و گل ها در زير سمش جان داده بودند و شيهه بلندي کشيد که گوش آسمان کر شد و کمي بعد مرد به زير درخت آمد و فهميد که اسبش فرار کرده خيلي غمگين شد. اسب به گله اي از اسب هاي وحشي در صحرا پيوست. چشمانش به اسب مو طلايي افتاد. چند ثانيه اي با خود گفت چقدر زندگي قشنگي هاي خودش را دارد و من تا الان از آنها دور بودم. يک ماهي گذشت و مرد خبري از اسبش نداشت و هميشه در دلش مي گفت تنها آرزويم اين است که بار ديگر اسبم را ببينم. چند سالي گذشت کره اسب مو طلايي در علفزارها غلت ميخورد. اسب با خود حتي فکرشم هم نمي کرد که يک روز بتواند اين زندگي با عشق را در کنار کره اسب و مادرش تجربه کند.
کره اسب پدر و مادر به سوي اسطبل رفتند و پير مرد بالاخره به ارزو خودش رسيد و اسب هم زندگي با عشق و محبت رو تجربه کرد.
ترانه محمدي
صداي راه رفتنم، سُمَم که خورد بر زمين
پيتي کو، پيتي کوي من، هميشه هست دلنشين
من اسبم و علاقه ام، به هرکجا دويدن است
به حين تاخت، از سر موانعي پريدن است
به دقتت نگاه کن، به چهار دست و پاي من
چه باشکوه مي دَوم، به قدرت خداي من
و چشم من که گويدَت، از حس خوب يا بَدم
که مهربان شَوي و از محبتت، خوش آيدم
دُمي بلند دارم و قشنگ هست يال من
صداي شيهه ام، نشان دهد از حال من
دو گوش هاي تيزم، از تو زودتر خبر شود
اگر زمين بلرزد و شبي اگر سحرشود
من اجتماعي ام، به دل نِشسته حس زندگي
به عُمر، لمس کرده ام، سرشت و جنس زندگي
پدربزرگ هاي من که سخت کار کرده اند
هميشه بار برده اند، کسي سوار کرده اند
بيا به پشت من نِشين، تو را سوار مي کنم
فقط در اين مسافرت، ببين چکار مي کنم
چه لذتي، گمان کني، در آسمان، پَري زدي
همينکه آمدي، به زندگاني ام سري زدي
ببين، که خلقت مرا، خدا عجيب آفريد
به قلبم عشق ريخته، مرا نجيب آفريد
دينا قرباني
زرين اسبي بود زيبا و دختري مهربام. ديد و بازديدِ صاحب مزرعه، از اسبطل ها باعث ميشد توي اون دشت سرسبز با زرين بيشتر آشنا شم و درباره اش بدونم. حتي ساعت ها وقتي حواسش نبود به او نگاه ميکردم. اسمش به او مي آمد. زرين، طلايي و درخشان مانند پرتو خورشيد. لحظه اي نگاهش به من افتاد و سريع نگاهم را به چمن هاي سرسبز دادم و ادامه دادم به جوييدن. اصلا حواسم نبود که داشتم چند ساعتي نگاهش ميکردم. مخصوصا چشم هايش مانند اسمش طلايي و درخشان بود.
زادگاه
سيده زهرا علوي نژاد
اسب سفيد به اطراف نگاه ميکرد. پس چرا هيچ آدمي پيدا نميکرد؟ آرام به سمت در رفت. چرا هيچ کس براي سرزنش و مواخذه نميآمد؟ کمي که در را هل داد، به بيرون پرت شد. تمامي اسب ها را روبه روي خويش ديد. از اسب يال قهوهاي پرسيد: «چه خبره اينجا؟ آدما کجان»؟ هيچکس پاسخي نداشت؛ حتي اسب يال قهوهاي؟! اسب يال قهوهاي گفت: «به ما ربطي نداره کجان، ولي بياين فرار کنيم... برگرديم خونه». اسب هاي ديگر ميترسيدند. ميترسيدند که آدميان برگردند و باز هم شلاق... اما اسب يال قهوهاي رهبري را به عهده گرفت. شروع کرد به سخنراني: «زادگاه ما... جاييه که ازش اومديم. بياين برگرديم». اسب سفيد با خود فکر کرد که حق با اسب يال قهوهاي است. به سمت او رفت. کمکم، همه جمع شدند. مانند قديم، به تندي ميدويدند، مسابقه مي گذاشتند و با هم ميخنديدند. حال، همه در مسير زادگاهند. بازگشتي به خانه. چند سالي بود که هيچکدام حس آزادي نداشتند. پس، حس شيريني در قلبشان به جريان افتاد. به زادگاه رسيدند. اسب هاي آزاد، دوستان قديمي، همه يکديگر را ديدند. اشک از چشمان همه جاري بود. دلتنگي بود که نمايان ميشد.
ستاره گودرزي
دشتي که در آن سوي حصار وجود دارد انگار براي من ساخته شده است. دشتي در آن سوي حصار که موجب مي شود، دلم را به دريا بزنم و حصارها را ناديده بگيرم. اسبي تنها را در بين حصارها مشاهده کنيد. آن اسب ناچار است و چهار تکه چوب آن را از دنياي بيرون جدا کرده است. همان تکه چوب ها زندگي او را تغيير داده اند و آن را از جنگل و کوه و دشت و دمن جدا کرده و زندگي معمولي و خوب را از او گرفته و او را محروم کرده اند.
خاطره واقعي
نازنين زهرا همتي نيا
من امروز رفتم تا اسب سواري آموزش ببينم. ولي ديدم حال اون اسب خوب نبود رفتم از صاحبش پرسيدم: «براي اسبتان اتفاقي افتاده»؟ صاحب اسب گفت: «نه چيزي نيست او فقط استرس اين را دارد که توي مسابقه فردايش نبازد». وقتي متوجه شده بودم که چرا اسب ناراحت است. رفتم پيشش و بهش گفتم: «درسته استرس چيزي هست که توي درون همه ما هست ولي با استرس چيزي حل نميشه تو بايد اينقدر تمرين و تلاش کني تا موفق بشي»! وبه او گفتم: «من براي بار اول بلد نبودم بر پشت شما سوار شوم و تمرينم را شروع کنم ولي داري ميبيني که الان سومين جلسه اي که تو را ميبينم و آموزش ميبينم. خودم بار اول زياد استرس داشتم ولي الان با تمرين و تکرار نه استرسي تو وجودم هست ونه ترسي. ميدوني چرا؟ چون با تمرين و تکرار ميتوني تو هر کاري موفق باشي»! هفته ي بعد شد و رفتم پيش اسبم که نامش «بال بولک» بود و معني اش هم «تکه اي از عسل» بود. ازش پرسيدم: «برنده شدي»؟ او با خوشحالي و سرافرازي جواب داد: «بله من نفر اول مسابقات هم شده ام»! من به او آفرين گفتم و بعد آموزشم را ادامه دادم.
سامينا سلطاني
در دشتي بزرگ و سرسبز نسيم ملايمي ميوزيد و من در حال قدم زدن در آنجا بودم. ناگهان اسبي زيبا با موهاي درخشان ديدم و چشمان او واقعاً زيبا بود و هر کي با ديدن چشم هاي زيباي اسب شگفت زده ميشد. با دقت به او نگاهي انداختم و پيش خودم گفتم که بهتر است اسمي براي او انتخاب کنم. اسمش را گذاشتم: «اسبي درخشان». سعي کردم که با اون اسب دوست شوم. اما او آنقدر شيطون بود، هي اينور و اونور ميپريد. اما ناگهان ديدم که اسب بر زمين افتاد و پايش درد گرفت و بي طاقت شد. وقتي با دقت نگاه کردم ديدم که زخم کوچکي بر روي پايش بود. سعي کردم که پاي او را درمان کنم. اول فکر کردم نمي گذارد. اما اون اسب مهربان تر از اين حرفا بود و گذاشت که پاي او را درمان کنم. اسب دوباره به همان دشت سرسبز بازگشت و توانست راه برود و بدود. وقتي اسب داشت برميگشت من ناراحت بودم و پيش خودم گفتم: «مگه ميشود اسبي به اين زيبايي پيش من بيايد و بتوانم او را نوازش کنم»؟
آيلين اميري
هيچ وقت فراموشش نمي کنم. زماني که بدون نگراني با باد مي تاختم. چقدر آزادي دلچسب است. آزادي از بند و افسار، حال ميتوانم شبيه نسيم خنک بهاري آزادنه به هر جا که ميخواهم بروم. امروز روز من است. امروز ميتوانم خود واقعي ام باشم دور از افسار و تمرين هاي سخت و حوصله سربر. شماره معکوس را در دل پر از هيجانم آغاز ميکنم: سه، دو، يک. چقدر حالا لمس کردن علف هاي تازه مزرعه برايم لذت بخش تر شده است. حس رهايي و سبکي دارم. کاش اين نرده هاي چوبي هم نبود، تا ميتوانستم تاخت کنم و همچون خورشيد غروب کنم و از ديده ها ناپديد شوم و همراه و هم مسير نسيم شوم و مثل برگ درختان روي هوا برقصم حتي تصورش هم زيباست. به خودت بيا و از حال و آزادي و رهايي کوچکت لذت ببر. اين حس را نميتوان توصيف کرد حس خودت بودن، کاش هيچوقت ديگر، افسارهاي سخت و زجرآور را ملاقات نکنم.
تلاش براي رسيدن به بهشت آرزوها
سيده نيکا موسوي
چند روز است در راهم هوا ابري و ساعت نه و بيست و شش دقيقه شنبه يک روز پاييزي است. مي خواهم به شهر فَرفود شهري که بهشت آرزوهاست بروم. من در کشور شورييَند زندگي ميکردم. داستان از اين جا شروع مي شد که براي رسيدن به بهشت آرزوها هيچ چيز جلويم را نمي گيرد. تسليم نميشوم و نخواهم شد. قبلتر من تنها در طويله اي زندگي مي کردم. مسابقه مي دادم. اذيت مي شدم. هر چه صاحبم مي گفت، بايد انجام مي دادم. نمي گذاشتند آزاد باشم و بايد مطيع صاحبم باشم. حالا تصميم گرفتم بروم و آزاد باشم. با سرعت مي روم يک لحظه در راه نمي مانم. اگر دوستانم فريبم نداده باشند، پايان اين راه به شهر آزادي و آرزويم مي رسم و حتما به خاطر راهنمايي بهتر زندگي کردن و آزاد بودن از آنها تشکر خواهم کرد. فقط تا بهشت آرزوها يک روز مانده پس تلاش خواهم کرد.
اسب تنها
سميه زاهد
صبحي آرام بود. خورشيد تازه از پشت تپه ها بيرون آمده بود و چمنزار از شبنم هنوز خيس بود. اسب جواني در ميان حصاري چوبي ايستاده بود. باد، يال هايش را ميرقصاند و صداي پرنده ها در هوا ميپيچيد. بي قرار بود، از پرنده هايي که روي درخت هاي مزرعه لانه داشتند. شنيده بود که کشاورز مي خواهد اسب ديگري به مزرعه بياورد. بي تاب بود که زودتر آن اسب را ببيند. پسر کشاورز دوان دوان به سمتش آمد و سيب سرخي به او داد. صورتش را نوازش کرد و با لبخند در گوشش گفت: «امروز از تنهايي درمي آيي»!
اسب تنها از خوشحالي شيهه اي کشيد و روي دو پاي خود به هوا برخاست. ديگر وقتش بود که از تنهايي در بيايد.
مريم ابراهيمي
مي گذاشت پاي خود يک در ميان
در دشتي تنها، بدور از مردمان
مي پريد مويش به هر سمت و جهت
مي کشيد پايش جلو با قدرت
چشمش تيز بود، تندتر از پاهايش
نبود کسي که اين سرکش را بکند رامش
ابر و باد و درخت از غرورش سرمست
چون کماني که در رفته باشد ز شصت