ادبیات
ادبیات |
به بهانه سالروز تولد بيژن نجدي(24 آبان)
بيژن نجدي و نثر شاعرانه در داستان کوتاه
نگاهي به شاعرانگي در روايتهاي داستاني معاصر
مهدي جليلي
بيژن نجدي (1320–1376) شاعر و نويسندهاي ست که با مجموعه داستان «يوزپلنگاني که با من دويدهاند» نام خود را در تاريخ ادبيات داستاني ايران تثبيت کرد. او در رشت زاده شد، رياضي خواند، سالها به تدريس پرداخت و در نهايت با نثري که از شعر تغذيه ميکرد، تجربهاي تازه از روايت آفريد. نجدي در عمر کوتاه خود، داستانهايي نوشت که مرز ميان شعر و نثر را درهم شکستند و زبان را به قلمرويي براي حس، تصوير و موسيقي بدل کردند. پيوند شعر و داستان کوتاه: نگاهي نظري
در مقدمهي کتاب «شاعرانگي در داستان کوتاه»، نوشتهي مهران عشريه؛ دکتر حسين پاينده به نکتهاي بنيادين اشاره ميکند که به خوبي زمينهي نظري اين يادداشت را روشن ميسازد:
«اين استدلال که شالودهي ادبيات فارسي از زمانهاي دور شعر بوده، ادبيات داستاني را کم اهميت و فرعي بر اصل جلوه داده است. کساني که داستان کوتاه و رمان را ژانرهايي بيگانه با روح ادبيات فارسي ميدانند، همواره بر تمايز ويژگيهاي شعر و نثر تأکيد گذاشتهاند. متقابلاً، نظريههاي داستان مدرن که از جمله شامل مباحثي دربارهي داستان شاعرانه ميشوند، توجه ما را به پيوند ماهوي داستان کوتاه و شعر غنايي جلب ميکنند. مطابق با اين نظريهها، تمايل مبرم داستانهاي مدرن به حداکثر ايجاز، نويسندگان اين داستانها را وا ميدارد تا براي نوشتن داستانهايشان از همان ابزاري استفاده کنند که به شاعر غنايينويس امکان ميدهد با حداقل کلمات، بيشترين معنا را به ذهن خواننده القا کند.» اين نگاه نظري، جايگاه بيژن نجدي و ديگر نويسندگان داستان شاعرانه را روشنتر ميسازد؛ آنها با ايجاز، تصوير، و موسيقي دروني، به جاي روايت خطي، تجربهي زيسته را منتقل ميکنند.
نثر شاعرانه داستاني: زبان به مثابه زيست جهان
در داستانهاي نجدي، جملهها کوتاهاند، اما پر از طنين. واژهها با دقت انتخاب شدهاند، نه فقط براي معنا، بلکه براي موسيقي و حس. او از ظرفيت هاي واج آرايي، تشبيه، تشخيص و استعاره بهره ميگيرد تا نثري بسازد که نفس ميکشد. در داستان هايي چون «در پوتين»، «سهشنبهي خيس»، «مرثيه براي چمن»، «چشمهاي دکمهاي من» و «شبِ سهرابکشان»، نجدي با واژهها نقاشي ميکشد؛ اشياء جان ميگيرند، خاطرهها در هوا معلقاند، و روايت، بيشتر از آنکه خطي باشد، احساسيست.
در «شبِ سهرابکشان»، او با زباني موجدار، مرز ميان واقعيت و خيال را محو ميکند: « هنوز فردوسي نتوانسته بود برود روي استخوانهاي درازِ کشيدهاش، دراز بکشد. در تمام اين هزار سال او نديده بود کسي مثل مرتضي لاي بوتههاي تمشک با آن همه دلشوره بدود و بتواند بي هيچ صدايي آن همه داد بکشد.»
روايت در خدمت حس:
نجدي بيشتر از آن که بخواهد داستاني را تعريف کند، ميخواهد حالتي را منتقل کند؛ حس دلتنگي، خاطرهاي گم شده، يا لحظهاي از ايستادن در فاصلهاي از دنيا. در «سهشنبهي خيس»، باران نه فقط عنصر طبيعي، بلکه زمينهايست براي اندوه و دلتنگي:
« باران با صداي ناودان و چتر و آسفالت، ميباريد.»
«باران مثل خون از زخمهاي چتر ميريخت»
«داشت ميمرد و ديگر نميتوانست هيچ باراني را به ياد آورد.» «باران نگذاشته بود که خون، روي علفهاي کنارِ تيرک، پينه ببندد.» «رديفي از سيم خاردارروي دايرهاي چرخيد و تيزيهايش در قطرههاي باراني که نميباريد و مليحه خيال ميکرد که ميبارد، فرو رفت.»
« بيرون از پنجره، باراني که پاييز براي باريدنش، از صبح تا آن لحظه، ايندست آندست کرده بود، بالاخره باريد.» «تمام تلاش مليحه براي پنهان کردن گريهاي که باران به باران با او تا خانهي پدربزرگ آمده بود حالا تمام شد.»
نجدي در کنار ديگران: شاعران داستاننويس!
اگرچه بيژن نجدي يکي از برجستهترين چهرههاي نثر شاعرانه در داستان کوتاه فارسيست، اما تنها چهرهي اين ميدان نيست. نويسندگان ديگري نيز هستند که با زبان، همچون مادهاي زنده، برخورد کردهاند و روايتهايي آفريدهاند که در آنها شعر، نه در قالب، بلکه در جوهرهي نثر جاريست.
ابراهيم گلستان
در داستانهايي چون «به دزدي رفتهها» (از مجموعه «آذر ماه آخر پاييز» و احتمالا اولين داستان کوتاه ابراهيم گلستان) و «درختها» (از مجموعه جوي و ديوار و تشنه)، گلستان با نثري آهنگين، فشرده و پر از لايههاي معنايي، روايتهايي ميسازد که بيشتر از آن که داستان باشند، تأملاند. نثر گلستان، برخلاف نثر نرم و حسي نجدي، ساختاريست و گاه به مرزهاي فلسفه نزديک ميشود. اما آن چه نثر او را شاعرانه ميکند، نه فقط تصويرسازي، بلکه موسيقي دروني آن است.
نثر گلستان را ميتوان نوعي شعر نيمايي دانست؛ نثري که در آن، وزن و ضربآهنگ عروضي به وضوح قابل تشخيص است. در «درختها»، او مينويسد:
«کسي که ميوه را چشيده بود، خورده بود، هسته را همين کنار جوي يا به دورتر، تا سر قنات پرت کرده بود، و آب هسته را کشانده بود. تا رسانده بود لاي پونهها، بعد هسته رفته بود زير خاک، يا همان ميان پونهها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ريشه کرده بود ...»
« من به جلوهي درخت بودن نهال جذب ميشدم، درخت بودن درخت، تمام راز بود. روزهاي بعد عصرها ميآمدم سراغ آشنا»
«ميوه رسيده را که در دهان گذاشتم تمام آفتاب بود و خاک و بوي زندگي» سراسر اين داستان تکرار «مفاعلن» است و گاه با حذف هجاي اول به «فاعلاتُ» تبديل ميشود که البته زنجيره تکرار در واقع با يک وزن عروضي مواجهيم.
اين سطرها، با تکرار، سکوت و ضربآهنگ دروني، به شعر نزديک ميشوند؛ شعري که در قالب نوعي نظم-نثر جاريست. از اين منظر، نميتوان به سادگي گفت که بيژن نجدي اوج نثر شاعرانه در داستان فارسيست. بلکه بايد گفت که نجدي و گلستان، هر يک از زاويهاي متفاوت، زبان را به شعر نزديک کردهاند: نجدي از مسير حس و تصوير، گلستان از مسير ساختار و موسيقي.
کاظم رضا
در داستانهاي «روز واقعه» و «مهمانخانه» (هر دو منتشر شده در مجله نوشتا)، کاظم رضا با زباني موجدار و تصويري، جهانهايي ميسازد که در آنها خاطره، فقدان، و حسرت جاريست. او از سکوت و حذف بهره ميگيرد تا روايت را به تجربهاي دروني بدل کند.
يک دم بعد زبان آتش و نفس نار را حس ميکردم انگار در عصر صرع و در عرصهي عرضه بودم و در عقبات قيامت به جاي کندن لباس جان ميکندم.» (روز واقعه)
از جا کنده شدم و سر برگرداندم: گردني ضخيم، به روي اوقات تلخم خم شده بود تا پيش از پيدايش آتش، صورت پيشخدمت، قدمت داشت (مهمانخانه)
ابوتراب خسروي
در «مرثيه باد»(از مجموعه کتاب ويران)، «پاهاي ابريشمي»(از مجموعه ديوان سومنات) و «ماه و مار»(از مجموعه هاويه)، خسروي با نثري پيچيده، پر از ارجاعهاي اسطورهاي و فلسفي، جهاني ميسازد که در آن، زبان خودِ روايت است. او از شعر براي ساختن فضاهاي سوررئال و ذهني بهره ميگيرد.
« و زنم سر و شانه از پنجره بيرون آورده و در جستجوي صدا يا سايهاي از من در تاريکي بود. من همان طور فرياد مي زدم: «آهاي تا وقتي دستور نيايد، من مجبورم اين جا نگهباني بدهم!
صداي زنم در تاريکي شب پيچيده بود که ميگفت: «چرا هيچ اثري از تو هيچ جا نيست منصور؟ و گريه ميکرد و موهاش در بادي که ميآمد پريشان ميشد و قاب روشن پنجره را تاريک ميکرد.»(مرثيه باد)
کاظم تينا تهراني
در «آفتاب بيغروب»(از مجموعهاي به همين نام) و «پيام پرنده در باغچههاي ويران»(از مجموعه شرف و هبوط و وبال). تينا با نثري لطيف، تصويري و پر از حس، روايتهايي ميسازد که در آنها طبيعت، خاطره و تنهايي در هم تنيدهاند.
«لاشه تفنگ، شبيه حيواني جاندار، ساق پاي راوي را ميجود.»(آفتاب بيغروب) «زيبايي تو در رگ لحظهها جاريست، و هر لحظه، گرم و بيدار و هوشيار، دريچهايست به لحظههاي دور، به صورتها و صداها و جنبشها و حالات پيشين ...»( پيام پرنده در ...)
شهريار مندنيپور
در «شرق بنفشه»، «شام سرو و آتش»، «باز رو به رود»(هر سه از مجموعهي شرق بنفشه) و «صنوبر و زن خفته» (از مجموعه آبي ماوراء بحار)، مندنيپور با نثري پر از بازيهاي زباني، ارجاعهاي ادبي و ساختارهاي پيچيده، جهاني ميسازد که در آن، زبان خودِ سوژه است. من به باورِ عشقِ ديگران محتاجم، غبارِ متفرق تنم را بازگردانده، مجموع ميکند ارواح تنم را. اگر مهر نورزيد، ميميرم باز و پراکنده ميشوم به کوزهها در سردابههاي مخفيِ شراب.(شرق بنفشه)
دهانهاي عشق نچشيده وراجاند ...سروها و نارنجها، پاييزها، تيرهتر ميشوند. چيزي کم است چيزي که وقتي آسمان ابري ميشود و نميبارد نميبارد، نبودنش بيشتر احساس ميشود. (شرق بنفشه) بيژن نجدي، در کنار اين نويسندگان، چهرهايست که نثر را به قلمرويي براي زيستن بدل کرد. او با زبان، جهاني ساخت که در آن، واژهها نفس ميکشند، خاطرهها معلقاند، و حس، از ميان سطرها عبور ميکند. اگرچه نميتوان او را تنها قلهي داستان شاعرانه دانست، اما بيترديد، يکي از درخشانترين ستارههاي اين آسمان است.
نقد آکادميک
يا غيرآکادميک؟!
دکتر اويس محمدي، شاعر، پژوهشگر و عضو هيئت علمي دانشگاه گلستان
در چند دهه اخير، در جامعه ادبي ايران، نقد آثار ادبي چون شعر و داستان، در دو حوزه مختلف و با دو رويکرد متفاوت دنبال شده است: يکي نقد آکادميک يا دانشگاهي است که نويسندگان آن استادان دانشگاه، دانشجويان و دانشآموختگان تحصيلات تکميلياند؛ و ديگري نقد غيرآکادميک که در محافل و نشستهاي ادبي، ژورنالهاي ادبي و... توسط شاعران، نويسندگان و دوستداران ادبيات با رويکردي ذوقي ارائه يا نوشته ميشود. در نوشته زير، به نقد در اين دو عرصه پرداخته ميشود و محاسن و معايب هرکدام بيان ميگردد.
بارزترين ويژگي نقد آکادميک، روشمندي و نظريه محوري آن است. در نقد آکادميک، ذوق و خلاقيت ادبي کمرنگ است، ولي روشمندي و دقت نظر بسيار. از آنجا که ناقدان اين حوزه، به شکلي جديتر متن را ميخوانند، پژوهشهايشان ژرفاي بيشتري دارد و لايههاي عميقتري از متن را نمايان ميسازد. به طور کلي، زبان تخصصي و خشک و ناديدهگرفتن معيارهاي زيباييشناسانه در اين نقدها، باعث شده است که همگان نتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند و از نقد لذت ببرند.
در انجمنها و نشستهاي ادبي يا نقدهاي ژورناليستي، ذوق و خلاقيت بيشتر است و روشمندي بسيار اندک. ازآنجاکه نويسنده در طرح مباحث، روش خاصي را دنبال نميکند، آزادي بيشتري دارد. افزون بر اين، زبان نقد سادهتر است و در آن به جنبههاي زيباييشناسي و لذت خوانش اثر توجه ميشود. از اينرو، افراد بيشتري با آن ارتباط برقرار ميکنند.
البته اين دو رويکرد تفاوتهاي ديگري نيز دارند؛ گاهي نقد در انجمنهاي ادبي، مبتني بر خلق آثار ادبي است و نظراتي که شاعران، نويسندگان و ناقدان- به شکلي ذوقي و آني- مطرح ميکنند، معطوف به آفرينش اثر است. اين نظرات، نويسنده و شاعر را در نوشتن و سرودن ياري ميکند؛ ولي نقد دانشگاهي عمدتاً به آفرينش اثر کاري ندارد و تمرکزش بيشتر بر يافتن زيباييها و معناهاي پنهان اثري است که خلق شده است.
نظريه محور بودن را ميتوان از مهمترين ويژگيهاي نقد دانشگاهي دانست. پافشاري بر اين امر، در دو سه دهه ي اخير، سبب شده است که شکافي ميان نقدهاي دانشگاهي و بسياري از دوستداران ادبيات بيفتد و برخي نظريههاي فلسفي، ادبي و زباني را بهکلي بياثر انگارند و به نقدهايي ذوقي و صرفاً زيباييشناسانه بپردازند.
يکي از اشکالهاي نقد نظريهمحور در بيشتر پژوهشهاي دانشگاهي، ماشينوارگي آن است. به بيان ديگر، نقدهاي نظريهمحور عمدتاً مکانيکياند؛ يعني پژوهشها قالب مشخصي دارند و عناصر به شکلي ماشينوار به يکديگر ربط داده ميشوند. روشن است که اگر به اين نوع نقدها نمک خلاقيت، ذوق و لذت هنري افزوده شود، از نوشتهاي ماشينواره درميآيند و به متني سرزنده و جاندار بدل ميشوند. يا در مقابل، اگر نقدهاي ذوقي با پشتيباني نظريههاي زبانشناسي و ديگر شاخههاي علوم انساني انجام شود، پختهتر خواهد شد. نظريه محوري ممکن است تأثير نامبارکي بر خلق آثار ادبي داشته باشد. غلبه نظريههاي مختلف بر ذهن دوستداران ادبيات- از خواننده گرفته تا آفرينشگر، ناقد و ناشر- اين شبهه را پديد آورده که اثر اصيل آني است که بتوان آن را با ارزشها و نظريهها قرائت کرد. در حاليکه آفرينش اثر، بايد برآيند انديشه، احساس، تفکر و تجربهي هنرمند در جهان باشد. وقتي آفرينشگر چنين اثري را خلق کند، نهتنها وابسته گفتمانهاي علمي نيست، بلکه خود، مصدر و منبع بسياري از نظريههاي علمي و فلسفي ميشود.
بارزترين مثال در اين زمينه داستايوفسکي است. داستايوفسکي فيلسوف، روانشناس، جامعهشناس و نظريهپرداز نيست؛ تنها با انديشه، احساس و تجربه اصيل خود، آثاري خلق کرده است که الهامگر بسياري از نظريهپردازان در حوزهي فلسفه، روانشناسي، جامعهشناسي و... شده است.
نيچه خود را ريزهخوار داستايوفسکي ميداند، فرويد در تبيين و تحليل مفاهيم روانکاوانهاش به رمان «برادران کارامازوف» استناد ميکند، فيلسوفان اگزيستانسياليست برخي از مفاهيمشان را از آثار او الهام ميگيرند و اديب و فيلسوفي چون کامو، او را فراتر از مارکس و پيامبر قرن بيستم ميخواند. در سويهي ديگر، قهر با نظريهها و روشهاي علوم انساني در نقدهاي ژورناليستي و انجمني، سببساز نوعي شلختگي، سستي، لفظپردازي و بيمايگي شده است. به بيان ديگر، پشتکردن به روشمندي و نظريهها، نه از سر اعتراضي معنادار به سلطه و اقتدار آنهاست، بلکه از روي سستي و تنبلي در فهم و شناخت دقيق آنهاست. از اينرو، نقدهاي نظريهمحور در محافل غيرآکادميک ژرفاي لازم را ندارند و در دام لفظپردازي ميافتند.
در پايان بايد گفت که نقد روشمند و نظريهمحور آکادميک با نقد ذوقي و زيباييشناسانه غيرآکادميک، مکمل يکديگرند و هرکدام در زمينه خود سخنهاي بسياري براي گفتن دارند. دانشگاهيان در زمينه نقد آثار، کتابهاي ارزشمندتر و پختهتري ارائه دادهاند؛ در مقابل، از دل نشستهاي غيرآکادميک، شاعران و نويسندگان بسياري، آثار ادبي ارزندهاي زاده شدهاند. آنکس که دوستدار دانايي و زيبايي است، از هر دو عرصه خوشه ميچيند.
خاطره از باريدن آغاز شد
حامد رضايي آهوانويي، دامغان
گفتم:
مثل گريه
به گهواره برگرد.
چرا بر نگشتي!
مگر از دهانه رحم دنيا را نديدي
مگر ندانستي هر چيز قرينه اي دارد
و دستي که دستت را در دهانه رحم ميگيرد
پايت را به شکاف مرگ فرو ميبرد؟
گفتم
باور نکردي و شد
حالا تو بگو چه کنيم
که معيار مرگ خنده نيست
اگر براي تو گرمي رهايست از رهايي
اما معيار مرگ خنده نيست
و ما را طاقت گريه،
که با گريستن بهشت تو را خيس ميکنيم
سهيلا ميگويد:
تو آخرين نور ماه بودي
که به چاه زندگي افتاد
گفتم:
اکنون که به چاله مرگ افتادي
جايي که بيماري ديگر دندان به گردهات نميگيرد
و گفتم:
استخوانت در گلوي زمين، گير ميکند
چرا که
جسمت مال يتيم است
به سهيلا گفتم
پرنده به شوق سفر رفت
و ما
يکنفر
تنهاتر شديم
و او اشک ماند
و او آه ماند
و او ناخواسته
حسرتي پيوسته
از مرگ شد
در سرش آسمان شکل گرفت
ابر گرفت
رعد گرفت
و خاطره از باريدن آغاز شد
که تنهايي را اماني نبود.
دو محکمي دست بر زردي گونه زدم
که گلگونهي مردان خون است
اما اما، ديگر مردي به ميدان نبود
که خوني ديگر بماند
حتي دورتر از جايي که
گمان ميکنم
سعيد ابوطالبي، شاهرود
پير شدن هم مثلِ باقيِ اين زندگي
ذرهذره همنشينم شده است
حافظهام حالا
مثلِ بادبادکي شده
که بادش کردهام
رهايش کردهام تا دور شود
از همهي سيمهاي خاردارِ کنارم بگذرد
حتي دورتر از جايي که گمان ميکنم
زندگيام از آنجا آغاز شده است
از جايي در بازيهاي خاکيمان
که هر روز وارسياش ميکنم
تا دلتنگيام براي لبخندِ دخترکي را
که سالها پيش زيرِ همان خاکها گم کردهام
به ياد بياورم
مثل دودگانِ شبي
که از چشمانش ميريخت.
حال بد
محسن خسروي کتولي
نا اميدم خستهام خُردم خرابم حال بد
سالها بد بوده حالم همچنان امسال بد
بابت بدحالي من هيچکس کاري نکرد
يا محوّل چارهاي پس تا به کي احوال بد؟
خوب و بد کردم خودم را خوب و بد فرقي نکرد
آنچه پايين ريخت بد پسمانده در غربال بد
منتظر بودم که دستي آمد و از شاخه چيد
سيب وقتي ميرسد خوب است و وقتي کال، بد
سالها طي شد ولي اوضاع ما بهتر نشد
من تزلزل داشتم يا کعبهي آمال بد؟!
جوجه گنجشکي که دارد آرزوي پر زدن
ميزند قلبش چرا در پنچهي اطفال بد؟
ما سه تن دنبال هم در يک خيابان ميدويم
خوبي از من ميرمد بس ميکند دنبال بد
دلنوشتهاي براي مادرم
پيراهن گلدار خاطره
ميترا آزادراد، گرگان
رهروِ منزل عشقيم و ز سرحدِ عدم
تا به اقليمِ وجود اين همه راه آمدهايم
نشستهاي در خاطراتم، زيبا و مهربان.
پارچهي چيتِ گلداري را پهن کردهاي و عينکي هم به چشمان زيبايت زدهاي. با لبخندي پر از مهر، قيچي را از ميان گلهاي پارچه عبور ميدهي تا مبادا گلبرگي از آنها کم شود. سپس تکههاي پارچه را روي هم ميگذاري و زير سوزنِ چرخِ خياطيات ميگذاري و دستهي آن را ميچرخاني، و باز از طرف ديگر...
و من نگاهت ميکنم؛ مثل اکنون که دارم نگاهت ميکنم.
انگار همان زمان هم از جايي مثل بهشت آمده بودي؛ بعد از تو هيچکس به مهربانيِ تو نبود.و امروز هيچ پيراهني برايم به زيباييِ آن پيراهنِ چيتِ گلدار نخواهد شد و هيچ روزي مثل آن روز، آفتابي و درخشان نخواهد بود.
ايکاش...
ايکاش فردا نميآمد،
و من حسرتِ ديروز را نميخوردم.
نميدانم کجا رفتهاي، ولي هر جا که هستي در خيالم خوش نشستهاي.
گلهاي سرخِ باغچهام را به تو تقديم ميکنم، که در خاطرم ماندگاري و برايم عشقي جاوداني.
پژواک تنهايي
سميه فخرالدين، گرگان
اگر چه حسِ درون در پيِ عروسکهاست
نقاب باعثِ غمگينيِ مترسکهاست
هوايِ ترس گرفته تمامِ دنيا را
پيامآورِ شبها حضورِ بختکهاست
عطش به سينه و آتش به لب، گلو فرياد
و جنگبازيِ محبوب بينِ کودکهاست
تمامِ حرفِ قشنگم به پايِ يک ديوار
که حسِ عاشقِ تنها شبيهِ پيچکهاست
هزار غم به دلم مانده گرچه ميخندم
نه شاد بودن و لبخند کارِ دلقکهاست
هنوز بهمنِ دل تير ميکشد تنها
و اين جوابِ هياهويِ خشکِ فندکهاست
ببوس قابِ خيالاتِ کهنهام را من
غمم به لطفِ تو پژواکِ سردِ تنبکهاست
جدا شدهست دلم از زمين و تنهايي
شبيهِ غربتِ سرباز رويِ برجکهاست
زمان به حالِ بدي تلخ ميگذرد آه
که مونسم همه شب آهِ اندکاندکهاست
خلاصه زخمِ عميقي نشسته رويِ دلم
و خارشِ قرح کار بچهکوچکهاست