کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

آزاده حسيني

باز هفته کتاب شد و آمار دادن کتابخانه هاي عمومي شروع شد. احتمالا اين هفته بعضي مدرسه ها شاهکار مهمي ترتيب داده اند و شما اردوي چند ساعته براي بازديد به کتابخانه شهر رفته ايد. از ديدگاه مدرسه «کتاب» يعني فقط کتاب درسي! ديگر خبر از آن «يار مهربان» نيست. کتابخانه ها در واقع انبار کتاب شهرند. مسئولين کتابخانه هم معمولا حوصله رفت و آمد ندارند. البته رويشان هميشه براي کنکوري ها باز است. کتابخانه هاي کانون پرورش فکري که معمولا تا نيمه روز باز هستند. يعني زماني که شما در مدرسه ايد. آنجا را مي توان به عنوان انبار کتاب هاي نو در نظر گرفت و البته انبار ميز و صندلي.

 

جنگ يا سوءتفاهم

در جهاني که صداها از همه سو مي رسد، کتاب تنها رسانه بي فريادي است که حقيقت را به ما مي رساند. گفتگويي که هر بار به آن برمي گرديم، پاسخ تازه اي برايمان دارد. تنها رسانه اي که شتاب و عجله ندارد، ما را آرام مي کند. برخلاف رسانه هاي اجتماعي که ما را به هم نزديک مي کنند، کتاب ما را به خودمان نزديک مي کند. تنها پناهگاهي که انسان مکث مي کند. و آيا اين «مکث» در هياهو و سرعت امروز ضروري است؟ همان مبحث آشناي کتاب در مقابل موبايل. واقعيت اينجاست که همان تعداد اندک کتابخوان ها همچنان و هنوز کتاب مي خوانند. اما کتاب نخوان ها در دنياي مجازي خلاصه و نامي از کتاب ها مي شنوند و گاهي به خواندن يا دست کم خريد کتاب تشويق مي شوند. کتاب خريدن هم اين روزها جزو عادت هاي شيک اجتماعي محسوب مي شود. آيا مردم به موبايل پناه برده اند؛ چون محتوا کوتاه، ساده و جذاب است؟! آيا کتاب بايد کوتاه تر، روان تر و متنوع تر باشد، تا رقابت کند؟ آيا مشکل در «نداشتن زمان» است يا «انگيزه»؟!  کتاب هايي که گاهي به مناسبتي به دانش آموزان هديه داده مي شود؛ آنقدر بي محتوا و بدون جذابيت هستند که کمترين اشتياق به کتاب را از بين مي برد.

 

 

پيشنهاد:

يکي از کتاب هاي دوست داشتني و جذاب خود را به مدت ده روز به يکي از دوستان مورد اعتماد، امانت بدهيد تا بخواند و بعد نظرش را بگويد. تاريخي تعيين کنيد و با تاکيد بگوييد که حتما در تاريخ معين کتاب را بياورد. بدين ترتيب گامي در تشويق کتابخواني برداشته ايم. هر چند که اين کار «دل به دريا زدني مي خواهد»؛ و اميدواريم کتاب را پس بدهند! و يا داستاني کوتاه از کتاب معتبري انتخاب کنيد و با چند همکلاسي از قبل تمرين کنيد و با اجازه دبير در زنگ ادبيات مدرسه ده دقيقه وقت بگيريد و بخوانيد. مديرکل ها وقت ندارند، شما که هنوز مديرکل نشديد! لازم نيست حالا «فلک را سقف بشکافيد» همين که «طرحي نو در اندازيد» کافي است.

 

پدر نثر فارسي

 (برگرفته از زندگي نامه بيهقي)

مينا کوه کن

 

 قرن ها پيش هنگامي که نامي از من نبود پا به استان خراسان در شهر سبزوار گذاشتم. باد از دشت ها و مزارع خراسان عبور مي کرد و در بازار دوات فروشان بانگ ميزد.

در همان روزها کودکي با نام ابوالفضل بيهقي در روستاي بيهق به دنيا آمد. بي آنکه بداند روزي مرا در پي خودش به قرن خويش خواهد کشاند. او کودکي خود را در کنار پدرش که مردي اهل قلم بود در بيهق گذراند و بعد که به جواني رسيد، براي تحصيل خود به شهر نيشابور رفت که در آن زمان مرکز مهم فرهنگي و علمي بود. او در نيشابور وقت خود را صرف نويسندگي و ادبيات و دانش کرد. در سايه به ديواري تکيه داده بودم در نزديکي دربار محمود غزنوي که بيهقي را ديدم. او همچون پرنده اي سرگردان، از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. او در دستگاه حکومتي آن زمان توانست راه پيدا کند و وارد کار ديواني شود. در آنجا با بونصر مشکان آشنا شد. استادي اهل قلم که به بيهقي کمک کرد نثري روشن تر و انديشه اي سنگين تر داشته باشد. اما روزگار بر وفق مراد او پيش نرفت و استادش بونصر مشکان را از او گرفت. و دشمنان از همه جا برخاستند و بيهقي را به زندان بردند. من نيز نزد او رفتم و ديدم که چراغي را روشن کرده و با خود سخن مي گويد: «آينده از من خواهند پرسيد چه نوشتي؟ من چه گويم اگر راستي نگفته باشم»؟ آن وقت فهميدم از دل رنج بيهقي کتابي زاده ميشود که جهانيان آن را مي ستايند و همين طور هم شد. هنگامي که از زندان آزاد شد، مشاهدات و تجربيات خود را نوشت. به همين ترتيب کتاب مشهور خود را نوشت و آن را تاريخ بيهقي ناميد. به همين دليل از او به عنوان پدر نثر فارسي ياد ميشود. من سفر خود را به قرن 385 هجري قمري به پايان ميرسانم اما باد خراسان همچنان مي وزيد و گويي صداي او آواز ميخواند: «چه تقدير است ناچار بباشد؛ در غمناک بودن بس فايده نيست.

 

 

ميمون کوچولوي بازي گوش

 سيده ضحا حسيني

 

ميمون کوچولويي در جنگل هاي مکزيک بازي مي کرد. خيلي موز دوست داشت. يک دفعه که چشم هايش به موزي افتاد؛ بوي موز به دماغش رسيد. ميمون خيلي دلش مي خواست آن موز را ببرد و با مامي، خواهرش و ميمي برادرش آن موزها را ميل کنند؛ اما آن موزها بالاي درخت ماميو که يک مار مشکي رنگ بود قرار داشت. که ميمون کوچولو از آن مار مرموز خيلي مي ترسيد و نمي دانست چگونه مي تواند آن موزهاي شيرين و خوشمزه را بگيرد و با مامي و ميمي ميل کند. ميمون کوچولو يک دفعه بوي مار مرموز را که صاحب آن درخت موز بود به مشامش خورد. خيلي ترسيده بود و مي خواست برود که با چشم هاي موزي رنگ بامزه خودش ديد که مار مرموز با کلاهي موزي رنگ دور کمر ميمون حلقه کرد. ميمون بازيگوش ما خيلي متعجب و ترسيده بود. که چطور مار مرموز با اين سرعت دور کمر او حلقه کرده است؛ که خودش متوجه او نشده و ترسيده بود. براي آنکه هر لحظه ممکن بود مار مرموز که کلاهي موزي رنگ سرش بود، او را وارد معده اش کند. مار مرموز متعجب شد و با لحن مرموز و مهربانانه اي گفت: «عزيزم ببخشيد که دورت حلقه کردم و ميمون را رها کرد». ميمون متعجب شد و همانجا خشکش زد. مار مرموز گفت: «ببخشيد فکر کردم مارمولک است چون چند روزي است مارمولک موزهاي مرا مي دزدد و براي من موزهاي زيادي نمانده است». ميمون به مار راه حلي داد که مشکل مار با مارمولک حل شود؛ و با انجام کاري که ميمون به مار گفت مشکل مار و مارمولک با هم حل شد.  مار براي معذرت خواهي از ميمون، به ميمون کوچولو به اندازه خانواده اش موز داد. ميمون هم تشکر کرد و با خانواده اش موزها را خوردند.

 

 

 

تولد معلم

حسنا ساراني

 

روزي مريم به همراه دوستانش مهتاب، مينا، مانيا و مرسانا تصميم مي گيرند تا براي معلم تولد بگيرند و او را سوپرايز کنند. تاريخ تولد معلمشان بيست و پنج مهر بود. روز تولد خانم معلم فرا رسيد و هر کدام از بچه ها غذاهاي خوش مزه اي آورده بودند. ناگهان معلم گفت: «زيردستي در بيارين»! بچه ها با تعجب پرسيدند: «چرا خانم معلم آخه امروز»؟

معلم پاسخ داد: «دختران خوب من، مگر شما ديشب در گروه نگاه نکرده ايد که من پيام گذاشتم که امروز امتحان رياضي داريد»!

اگر همه شما «خيلي خوب» شويد ميريم حياط و با هم بازي مي کنيم.

آن روز بعد از آن امتحان همه خيلي خوب شدند و براي معلم تولد گرفتند و غذاهاي متنوعي مثل ماهي ميگو، مرغ پلو، مرغ سوخاري، مرصع پلو، ماکاروني، مارشمالو و ... خوردند. و آن روز از نظر بچه هاي کلاس پنجم بهترين روز بود.

 

 

 

 گذر رودخانه

دينا قرباني

 

پرتوهاي گرم خورشيد در آب منعکس بود و باد بهاري برگ درختان را مي رقصاند. آب شفاف و خنک از لابه لاي سنگ هاي رودخانه گذر مي کرد. صداي پرندگان، صداي آب، صداي قورباغه ها و سنجاقک ها که آن منظره کوچک را کامل مي کرد. به آسمان آبي نگاه کردم که خورشيد چشم را مي زد ولي با وزش باد، گرما احساس نمي شد و حتي سنجاقک ها با بال زدن هايشان بين باد گم مي شدند. چشمم به بوته تمشک هاي سرخ و سياه افتاد. به نظر خيلي خوشمزه و شيرين مي آمد. دانه اي از آن تمشک را بر دهانم بردم و طعم شيرين و ملس را چشيدم و چشم هايم از طعم لذت بخشش بسته شد. با شنيدن صداي دويدن و خش خش، چشم هايم را ناگهان باز کردم. چيزي نديدم، جلوتر رفتم و از بين درخت ها خرگوشي در حال دويدن ديدم. لبخندي بر لبانم نشست. همان لحظه خدا را شکر کردم که تمام اين زيبايي ها را آفريد و هر کسي کنجکاو اين زيبايي هاست.

 

 

 

 از زبان پنجره

سيده نيکا موسوي

هواي گرم تابستاني همه را در خانه نگه داشته بود. در روستا رودها کمي کم آب شده بودند و بايد صاحبم بيشتر به حيوانات رسيدگي مي‌کرد. روزها با صداي گنجشک ها بيدار  مي شدم. امروز هم که دختر کوچولو کنارم نشسته بود و يک ليوان آب درون دستش بود. آب را به سمت من پاشيد و پر لکه شدم خيلي ناراحت بودم. روز بعد در روستا نم نم باران آمد. باراني که همه را خوشحال کرده بود. چون هواي روستا بسيار لذت بخش شده بود و بوي علف ها همه جا پر شده بود. ولي واي من پر از لکه هاي گل آلود شدم و باز هم ناراحت شدم. کاش من هم دو دست داشتم و الان سريع يک دستمال برميداشتم و خودم را تميز ميکردم. ولي الان در انتظار دو دست‌ هستم که به کمکم بيايند. بعد چند روز بالاخره مادر دختر کوچولو وارد اتاقش شد و وقتي ديد منظره زيباي روستا از پشت پنجره ديده نمي‌شود سريع دست به کار شد و الان من پر انرژي و خوشحال و تميز هستم.

 

 

 

 کابوس شيرين

سيده زهرا علوي نژاد

 

پارسا با خوشحالي و تعجب به اطراف خود نگاه کرد. چه مي ديد؟ رويايش به حقيقت پيوسته بود. خانه ي شکلاتي! همان که هميشه در رويايش مي ديد. فکر کرد خواب مي‌بيند. تند تند به اطراف دويد تا همه جا را رصد کند. نکند يک جا را باقي بگذارد و از خواب بيدار شود؟

خانه پر از شکلات بود، ديوارها از شکلات، بالشت هاي مارشمالويي، ميزهاي به شکل شيريني، چه خانه قشنگي بود. بيرونش چه شکلي بود؟ چرا دري پيدا نمي کرد؟! آنقدر گشت و گشت که بالاخره دري به شکل هويج ديد. هويج ميان آن همه شکلات؟ کمي شکلات ها را مزه مزه کرد. چقدر خوشمزه بودند. دلش نمي خواست از در بيرون رود. دلش مي خواست همه‌ي شکلات هاي آنجا را تمام کند. خيلي ذوق داشت. با خنده  و خوشحالي ديوارهاي شکلاتي را ليس مي زد، بالشت مارشمالو را مي خورد، چه روياي شيريني!

آنقدر خورد که دل درد گرفته بود. ديگر شکلات حالش را بد مي کرد. حالت تهوع گرفته بود. نمي توانست ديگر شکلات ببيند. دلش آب مي خواست. فقط آب. اما هيچ آبي آنجا نبود. چرا از خواب بيدار نمي شد؟ مگر خواب نبود؟! با شکم درد و دندان درد و بي حالي به سمت در هويجي رفت. خواست از در بيرون رود و ببيند بيرون چه شکلي است؟ اما وقتي در را باز کرد، ناگهان جهاني پر از سياهي اطراف خود ديد. اطرافش، تمام خانه ها، همه جا پر از شکلات بود. آبي پيدا نمي شد! حتي از چشمه ها هم شکلات سرازير بود. چه کار کند؟ بقيه درها اما هويجي شکل نبود، توت فرنگي، موز، سيب، خيار و چيزهاي مختلف بود. داشت گريه اش مي گرفت. چرا اين خواب تمام نمي شود؟ اين ديگر چه خوابي است؟ به اطرافش نگاه کرد. خانه هاي شکلاتي، چشمه هاي شکلات، پل هاي مارشمالو، شکلات سنگي هاي کوچک و بزرگ. به بالاي سرش نگاه کرد. خورشيد از جنس شيريني بود، ابرها همه مارشمالويي بودند. همه چيز آنجا از شيريني جات بود. همه چيز شيرين بودند‌. شيرين و چسبناک. پارسا قبلا عاشق شيريني و شکلات بود؛ اما الان؟ آنقدر حالش بد بود که حتي فکر خوردن آنها حالش را بد مي کرد. ناگهان درِ يک خانه نظرش را جلب کرد. از آن در آب سرازير بود. آبشار داشت. خوشحال شد و با تمام حال بدش بدو بدو به سمت آن در رفت. خواست کمي از آن آب بگيرد؛ اما نمي توانست به آن دست بزند‌. انگار نيرويي پنهان روي دستش مي زد. هرچه جلوتر مي رفت آن نيرو بيشتر هلش مي داد.  ناگهان صدايي آرام در گوشش گفت: «افرادي که زياد شکلات بخورن، اجازه ندارن از آب استفاده کنن! چون آب ناراحته ازشون! آخه آب احساس داره و ميبينه که بعضي بچه ها قدرش  رو نمي دونن»! پارسا ناراحت شد. راه حل مي خواست. به فکر فرو رفت. ياد آرزويش افتاد‌. ياد لحظه اي افتاد که آرزو کرده بود تمام جهان پر از شکلات باشد. ياد لحظه اي که آرزو داشت هميشه شيريني و شکلات داشته باشد و هيچ چيز ديگري نخورد. چون ماماني هيچ وقت به او اجازه نمي داد زياد شکلات و شيريني بخورد. فکر مي کرد شکلات راز خوشبختي است و آنهايي که کلي شکلات دارند خوشبخت ترين بچه هاي جهانند. الان مي فهميد چرا مامان نمي گذاشت. آرزو کرد که همه چيز مثل قبل شود. آرزو کرد که جهان مثل قبل شود. آرزو کرد هيچ خانه شکلاتي وجود نداشته باشد. با صداي مادر از بغل گوشش به خودش آمد: «کجايي پارسا؟ سه ساعته دارم صدات مي زنم،  بده من اون شکلاتو. خيلي خوردي»!

به خودش نگاه کرد. در دستانش شکلات ديد. ياد اتفاقاتي که ديده بود، افتاد. شکلات را پرت کرد پايين و دور شد. سپس گفت: «شکلات نه! نه! نه شکلات نمي خوام»! و دويد و فرار کرد.

 

 

سيده فاطيما عقيلي

1

خانه مزين به عشق: وقتي تو ميآيي!

وقتي تو مي‌آيي گويي بهار مي شود. گل هاي شمعدوني شکفته مي شوند. ماهي هاي گل قرمزي حوضمان در طغيان آب مي رقصند! شمع هاي خانه مان معطر مي شوند. چاي لاهيجا‌نمان با تلاطم دم مي‌شود. درخت نارنج شکوفه مي دهد و گربه تپل نارنجي با شيطنتش شکوفه ها را له مي کند. وقتي تو مي‌آيي! عشق را در حق خانه مان تمام مي‌کني! گل‌ها، درختان و خانه عطر تو را به مشامم راهي مي کنند و «تو» بهانه اي بودي براي «عاشق شدن»، شعر سرودن و گريستن!

 

2

دوري تو! وقتي تو نيستي!

غم در دلم جاي مي‌گيرد! گويي تمام زمين را برفي سرد و زمخت پر کرده است. ديگر براي برف بازي اشتياق ندارم و سعي مي کنم دفتر شعرم را مرور کنم. همان شعرهايي که با آمدنت به من جاني دوباره بخشيد! همان شعرهايي که در وصف زيبايي هاي تو سرودم و حال با نبودت هيچ حسي به آن ندارم. راستي! چندمين باري است که به تو تلگراف مي کنم، چرا پاسخ نمي‌دهي؟

 

 

 

هي!

زينب اسدي

 

اَه! ديگه خسته شدم. من تا کي بايد از اينجا به اونجا و از اونجا به اينجا بار بيارم؟!  يکي به فکر من نيست! مگه من نوکر مردمم؟! بابا پاهام درد گرفت از بس رفتم بيرون. اصلا ً به من چه. منم دوست دارم مثل اسباي ديگه يونجه بخورم اونم يونجه تازه، هي دارم ميگم، ولي کسي به حرفم گوش نميده! مگه من چمه! هر روز داره به من اين علف هاي کپک زده رو ميده. تازه داره منتم ميذاره حداقل علف تازه بده! والا اگه اينجوريه ديگه بار نمي‌برم.

دوماه بعد:

آخ جونمي جون! شدم اسب مسابقه‌! ديگه هر روز به من يونجه ميدن. تازه بهم مِدالَم ميدن. تازه فردا ميخوام اولين مسابقه ‌ام رو بدم. بايد کلي داروهاي تقويتي بخورم. تازه يونجه هم بايد کم بخورم. خب صبر کن، يکم خيار، يکم پنير، يکم گوشت مرغ نپخته، يکم جيگر گوسفندي نيم پز شده، کمي هم پودر کاکائو و شکلات تخته اي، مطمئنم يه معجون خوشمزه و... حالا نوبت خوردن يک، دو، سه! اَه مزه گوجه کپک زده ميده اصلا ببينم کتاب چيه؟! اي واي من فکر کنم امروز ميميرم آخه اين کتاب چيه ها؟! کتاب داروهاي حيوانات؟!

من که حيوان نيستم من اسبم. لعنت به اين زندگي. گفتم اگه اسب مسابقه ‌اي بشم. آقاي يورتمه بدو سري بيا تو بخش مسابقات! اي بابا اسم منو صدا زد من که والا آماده نيستم. هي عيبي نداره خداحافظ اتاق نرمو گرمم. هي يک، دو، سه! شروع! هي اسب چهارم شدم! اصلا ديگه مسابقه هم نميدم.

 

 

 مي دوم

نازنين زهرا خانقلي

 

آنقدر مي‌دوم تا پيدايت کنم حتي اگر هزاران سال هم طول بکشد. آخر ميداني! من ميخواستم خودم را پيدا کنم، در همان کوه هايي که پشت حصار خانه ام وجود دارد. نميدانم چه در انتظارم است؟!

فقط چهار روز از تولد سيزده سالگي اش مي‌ گذشت که وارد مزرعه شد. آن اسب رهايي که هر شب با خوشحالي از کوه ها رد ميشد الان ديگر نمي‌تواند از آنجا رد شود. با حسرت به همان کوه و خاطره هاي زيبايي که با دوستش ابلق داشت، فکر ميکرد. و با خودش هي مي گفت: «چه روزهايي بود!‌ کاش ابلق هم پيش من بود، حداقل تنها نمي‌ماندم». در همان حال و هواي ناراحتي بود که يکهو اسبي با لبخند کنارش آمد و گفت: «ناراحت نباش همه ما اولين روز اينطور بوديم. دلمان براي خانواده و دوستانمان تنگ ميشد و هنوز هم اينطور است. اما ديگر تنها نيستيم؛ چون دوستان جديدي پيدا کرديم. اما نگران نباش.....ا‍ِ اسمت چي بود؟» جواب داد: «کاترين». گفت: «چه اسم زيبايي داري اما کاترين! کاترين! بلند شو»! چشمان خود را باز کرد و ديد که ابلق در کنارش هست و همه در خواب بود. اما اين خواب بود؟ رو به ابلق کرده و گفت: «من خواب بودم»؟! ابلق با خنده جواب داد: «نه! بيهوش بودي دقيقا سرت به همان حصار مزرعه رو به رويي خورد. کاترين با خنده گفت: «پس براي همين اين خواب را ديدم. و با هم دوباره دويدند و از آن مزرعه دور شدند.

 

 

 

 

 بشکن آينه را

فائزه رسولي

 

از خانه عشق دزديدن بس است

برو از دل بيرون

بس کن اين مستي پوشالي را

آيينه گرفتم رو به روي مردم

تا تو را ديدم اما

دل در دل تو دادم و گفتم

در عشق بس است اين همه قرباني ها

بر سر تو جان ميکنم فدا

 اما برو از خانه دل بيرون

بس کن اين مهماني را

 

 

 

تسليم نمي شوم

زهرا شاه دادي

 

هنوز نگاه پرمهرش جلوي چشمانم بود. چشمانش به قدري زيبا بود که در همان نگاه اول به معناي واقعي عاشق شده بودم. نگاهم به بيرون حصارهايي بود که در آن گير افتاده بودم. فقط مي خواهم يک بار ديگر نگاهش کنم حتي از دور، آري من عاشق شده بودم. در فکرم است که از اين جايي که گير افتاده ام فرار کنم، تمام عمرم را بگذارم تا پيدايش کنم.

چند ماه بعد

گشتم و گشتم در دشت، کوير، صحرا، کوه ها و... اسب هاي زيادي را ديدم اما هيچ کدام به چشمم نيامد. اما من تسليم نمي شوم و همچنان به جستجوي او مي روم تا او را پيدا کنم. هيچکس مانند او دوست داشتني نبود و به جستجوي خود ادامه دادم. از کنار ساحلي رد شدم. ناگهان وجود او را حس کردم. قدم زنان به ساحل رفتم. بوي خوب او را در نزديکي خود حس کردم. فکر ميکردم کنارم است در اين ساحل، به حرف دلم گوش دادم و در ساحل به دنبال او گشتم. در يک گوشه همه  مردم جمع شده بودند. مشغول عکس گرفتن بودند. نظر مرا جلب کرد. من به آنجا رفتم. او را ديدم زيبا شده بود. در يک لباس بسيار قشنگ او را آراسته بودند. محو تماشايش بودم با صداي آرام موج هاي دريا و غروب آفتاب، آرام آرام به کنارش رفتم. او مرا در يک لحظه ديد. چشم هايم به چشمانش دوخته شد. هنوز همان قدر پرمهر بود. هنوز نمي‌توانستم باور کنم که او را در اين دنياي پرهياهو يافتم. با هم به کنار ساحل رفتيم. غرق در گفتگو شديم. برايش گفتم که چقدر براي پيدا کردنش سختي کشيدم.