ادبیات
ادبیات |
خواب بد
محسن مقامي، عليآباد کتول
همة پرندهها را پر دادم... همه پريدند جز يکي که روي شاخهاي نشسته بود و نگاهم ميکرد. پسرم را محکم در آغوش فشار ميدادم و با پاي برهنه ميدويدم. دوروبرم پر از درختهاي بزرگي بود که انگار آنها را سر بريده بودند. صداي ناله ميآمد. شايد صداي خودم بود که کسي را صدا ميزدم. موهايم بلند شده بود، آنقدر که به شاخوبرگ درختها گير کرده بود و من تقلا ميکردم تا خودم و پسرم را نجات دهم. اما بيفايده بود. من به دور خودم پيچ خورده بودم. از روي ترس فرياد ميزدم و انگار کسي صدايم را نميشنيد. تا چشم کار ميکرد درخت بود و سايههايي که شکل آدمهاي نبوده بودند و داشتند درگوشي با هم حرف ميزدند. ناگهان يک نفر بازويم را گرفت. يک مرد که ميگفت براي نجات پسرت، پدرت را قرباني کن. يک مرد که ناگهان قدش از تمام درختها بلندتر شد و من نميشناختمش. و بعد پدرم را ديدم که رنجور و خميده آمد و برايم دست تکان داد. و ناگهان پسرم شبيه قوچي شد که روي دستهايم نفسنفس ميزد. پرندهاي که روي شاخه نشسته بود هنوز مرا خيره نگاه ميکرد.
***
پدرم پيرمرد لاغريست که حدوداً شصتساله است. زخمي روي صورت دارد و نگاههايش قهوهايست. در ته چشمهايش هميشه يک رودخانه ميبينم که به دريا ميريزد. تهريش سفيدي دارد و موهايش را هميشه کوتاه ميکند. روزي نيست که به من نگويد پارسا شبيه مادرت است. مادرم سالها پيش در اثر مريضي نادري مرد. من آن موقع هفت سال بيشتر نداشتم. خيلي يادم نميآيد، فقط ميدانم بهخاطر بيمارياش نميگذاشتند طرف من بيايد. فقط توي گوشم مانده که صدايم ميزد... فيروزه... فيروزه... بعد از مرگ مادرم، پدر که اسمش مجيد است ديگر زن نميگيرد. فقط درخت ميکارد. ميگويد با درختهايي که کاشتم بزرگت کردم... حالا هم دعا ميکند بعد از مرگش سرو شود... يک سرو بلند و سترگ. اين را بارها به من گفته است. و من هر بار به او اخم کردهام که يعني اين حرفها را نزند. من چه کسي را دارم بعد از او؟ حالا پدرم در ساختماني زندگي ميکند که من با همسر و پسر سهسالهام زندگي ميکنم. ميگويد هر کسي چيزي از خودش به يادگار ميگذارد و من تا توانستهام درخت کاشتهام. پدرم سالها در معدن کار کرده و ميگويد دنيا بدون نور هيچ معنايي ندارد. روزگار جوري آرام پيش ميرفت که فکرش را هم نميکرديم طوفاني در راه است که قرار است تمام خوابهاي خوشمان را از ريشه درآورد. يک پرندة ناشناس ميآمد و روي شاخة درخت مينشست و به من که ميرفتم روي تراس گلها را آب دهم، خيره ميشد. نگاههايش مرا ميترساند.
****
وقتي پارسا مريض شد، فکرش را هم نميکرديم چيز مهمي باشد. وقتي ادامهدار شد و داروها بياثر شدند و دکترها اعتراف کردند همان بيماري مرموزيست که مادرم را از پاي درآورده است، بدنم به لرزه افتاد. هرچه بيشتر ميدويديم، کمتر به نتيجه ميرسيديم. بيرمق شدم. بيحاصل. هميشه صداي نالة پارسا توي گوشم بود. يکروز روي تراس ايستاده بودم که باد تندي آمد و موهايم به ساقة کاکتوس پيچيد. خاک بلند شده بود. چشمم به پرندة ناشناس افتاد و ناگهان ياد خوابي که ديده بودم افتادم. باد شديدتر شد و پرنده پريد. صداي بال زدنش مرا ترساند. ميتوانستم خوب به ياد آورم که آن مرد بلند قامت چه گفت. و بعد ديدم درِ خانه باز شد و پدر با قد خميدهاش وارد حياط شد و مرا که ديد گفت: باد خيلي شديده فيروزهجان... برو تو بابا...
***
حالا بين نگاههاي پارسا و قوچي که در خواب ديده بودم، شباهتهايي پيدا ميکردم. هر دو نگاه سربريدهاي داشتند که رو به خاموشي ميرفت. هر دو بيآنکه بدانند چه سرنوشتي در راه است، تکان ميخوردند و نفس ميکشيدند. هر روز پسرم را به يک قربانگاه ناخواسته ميبردم و مرگ به ما خوشآمد ميگفت. به او ميگفتم: پسرم، تو از اين انتخاب بيخبري، مرا ببخش که آغوشم شکسته است... پاي تمام آرزوهايم، هر نهالي که ميکاشتم، باز درختهاي پدر پربارتر بود. گفتم تسليم ميشوم. بگذار سرنوشت هرچه ميخواهد بکند. باز دکتر ميگفت پارسا به هيچ دارويي پاسخ نميدهد. يک امر محال و عجيب. همسرم ميگفت ما به چه کسي بد کرديم؟ اين را دکترها نميدانند؟ هر روز انتظار اتفاق تازهاي از شاخهاي و شانهاي جوانه ميزد. دستهايم ميلرزيد. پدر ميگفت بايد درخت بکاريم. اين به کار ميآيد. آفت را دور و بلا را ميخشکاند. نور همه را شفا ميدهد. بيچاره هر روز درخت تازهاي ميکاشت و به هر رهگذري که از کوچة ما ميگذشت، نهالي تازه ميداد. ميگفت اين به تن پارسا جان ميدهد. گفتم: پدر، بيهوده خودت را رنج نده. گفت: ما داريم آزمايش ميشويم، صبور باش. گفتم: ميداني پارسا فقط سه سالشه. بيچاره پدر گريه کرد. اشک از چشمهاي قهوهاياش ميچکيد. عاقبت خوابم را برايش تعريف کردم. گفتم اين خواب لعنتي قرار مرا ربوده. سکوت کرد. گفتم شايد فقط يک خيال باطل باشد. سکوت کرد. گفتم خدا به ما رحم ميکند... سکوت کرد. من گريه کردم و پدر رفت داخل حياط و يک نهال را که تازه کاشته بود از ريشه درآورد. ميدانستم طاقت نميآورد. مدتي کارش شده بود اينکه بنشيند و به دوردستها نگاه کند و حرف نزند. ميخواستم يادآوري کنم که اين فقط يک خواب است. کسي از آينده چيزي نميداند. اما پارسا که بيتاب ميشد و گريه ميکرد، همه چيز از يادم ميرفت. همه کار براي پارسا کرديم و بينتيجه ماند. فشار زيادي را تحمل ميکردم. تمام خانههايي که در آنها آرزويي داشتم، يکييکي روي سرم آوار ميشد. سروکارم به قرصهاي اعصاب رسيد. بيشتر ميخوابيدم تا شايد در خوابهايم اتفاق تازهتري بيفتد. و غالباً با فريادهاي خيالي پارسا يا پدرم از خواب ميپريدم. همسرم ميگفت تو زودتر از پا درآمدي. و بعد تصميم ديگري گرفتم. گفتم تسليم نميشوم. بين پدرم و پارسا بايد يکي را براي ماندن انتخاب کنم. اين کار را به سرنوشت نخواهم سپرد. اشکهاي درشتي از چشمهايم ميچکيد و به نهري که در ته چشمهاي پدرم روان بود، ميپيوست. داشتم در اين رودخانة خروشان غرق ميشدم. پرندة ناشناس هم ميآمد و روي شاخهاي مينشست و زل ميزد به ته چشمهايم که پر از آشوب بود. يکروز يک مرد رمال آوردم خانه و گفتم همه چيز اين خانه داغ است و مرا ميسوزاند. رمال گفت اگر مال غصبي داريد بيرون کنيد. اگر قسم دروغ خورده ايد کفاره اش را بدهيد.از من پرسيد آيا بچه سقط کرده ام يا نه ...و بعد دعا داد وگفت شيطان را بيرون مي کنيم .در اين خانه لانه کرده است .نگران نباشيد.پول زيادي گرفت و هيچ اتفاقي جززياد شدن اشک چشم هاي من نيفتاد.پرنده ناشناس هرروز مي آمد و با خودم مي گفتم شايد فرستاده خداست .آمده ببيند من ماموريتم را انجام ميدهم يا نه. يکبار بهش گفتم اگر آمدي خبر ببري بگو فيروزه دارد در اين امتحان ميميرد. بين فرزند و پدر، خودش دارد قرباني ميشود. عاقبت به پرنده ناشناس گفتم ديگر تمام شد. امشب پدرم را ميکشم. با دستهاي خودم. نميخواهم قرباني اين ماجرا پارسا باشد. راه ديگري به ذهن بيمارم نميرسيد. گفتم لاي داروهايش سم ميدهم بخورد. بيچاره چه ميداند. و بعد ميايستم تا نگاههاي قهوهاياش تمام شود. ميايستم و خودم اين سرو بلند را قطعه قطعه ميکنم. براي پارسا. کودکي که سه سال بيشتر ندارد. شايد بعدها صدها سرو بکارد به ياد پدرم. بزرگ که شد اگر زنده بمانم از زير بار اين گناه به او مي گويم هر روز درخت بکارد. ميگويم پسرم کار تو هرروز اين باشد که درخت بکاري و کارمن هم اين باشد که با اشکهايم سيرابش کنم. از لاي موهايم درختي جوانه ميزد. تنم بوي خاک ميداد. در آينه انگار شصت سالم بود. شايدهم بيشتر.
-پارسا صدامو ميشنوي ؟... ميدونم خيلي سخته ولي من دارم تمام تلاشمو ميکنم فقط طاقت بيار
-پدرجان ميدونم زندگي خيلي راحت نبوده. ميدونم برام مادر هم بودي. پس ميتوني بفهمي چي ميکشم.
-پسرم زندگي خيلي دور و درازه ..تو هم حق داري يه روز به خاطر فرزندت منو له کني. من خسته شدم
-پدرجان هميشه دوستت داشتم. هميشه. الانم همينطور. بيشتر از هميشه. اما دستور خداست.
-پارسا...پارسا...تو رو خدا يه کاري کنيد بچهم داره ميميره.
-پرنده ناشناس ..تو کي هستي ؟..خدايي؟..کاش جاي تو بودم .ميدوني شيشه عمر من کجاست؟
-پارسا تو پرنده من باش. فقط باش. باش
-ميدوني پدرجان بعضي وقتا فکر ميکنم اون پرنده منم ... بعضي وقتا هم فکر ميکنم تويي.
-پارسا من شبيه سفال شدم. يک مادر سفالي. خاکي و بادخورده و ترک گرفته.
-پدرجان ديروز از بازار تبر خريدم. هنوز نميدونم کي قراره تکه تکه بشه ...
-پسرم پسرعزيزم ... باز هم تقلا ميکنم خورشيد بالا بياد...
-دارم بالا ميارم. دارم تمام بدبختيهامو بالا ميارم.
-به درک.
-تو رو خدا اينجوري نگام نکن پدر.
-نا شناس منم. اون درختي که از ريشه درآمد منم برو پر بزن از اينجا برو...
-پارسا فقط يه شب ديگه تحمل کن ميدونم سخته ولي باش فقط يه شب.
-پدرجان خوابي؟ خوابي پدرجان؟ من نتونستم. فقط عق ميزنم اين روزگار لعنتي لاي گلوم گيرکرده ...
آرام وارد اطاق پدر شدم. سنگيني دنيا روي دلم بود. همه خوابيده بودند. صداي بال زدن پرنده آمد. توي تاريکي ديدمش که بزرگتر به نظر ميآمد. چند بار تا همين جا آمدم و برگشتم ولي گفتم امشب بايد تمام بشود. مثل شبحي به پدر که آرام خوابيده بود نزديک شدم. بي اختيار مادرم را صدا کردم و خدا را. از چشمهام اشک ميريخت. صدا کردم پدر پدر تکانش دادم بيدار نشد. آهسته پتو را کنار زدم. محکمتر تکانش دادم و صدايش زدم. بيدار نشد. سايه شاخههاي درخت توي حياط افتاده بود روي شيشه پنجره. انگار پرنده ناشناس لانه کرده بود روي آنها. ليوان آب از دستم افتاد. گلهاي قالي خيس شد. باز صدا زدم پدر...پدر... وپدر باز جواب نداد.
استان گلستان در سال 1399، ميزبان طراح و نخستين جشنواره ملي داستانک قرآن و عترت بود.
داوران اين جشنواره، نويسندگان نامآشنا؛ ابراهيم حسنبيگي، عبداصالح پاک و محمدجواد جزيني بودند و سيد مهدي جليلي دبير علمي جشنواره بود.
آثار راهيافته به مرحله نهايي اين جشنواره در همين ستون تقديم خوانندگان ميشود.
يک قاشق عسل
زينب توقع همداني/تهران
«اگه پاش درد گرفت از اون قرص ريز زردا بهش بده. قرص فشارش رو آخر شب، قبل خواب بايد بخوره. اگه گفت گوشم وز وز ميکنه يه قاشق عسل بريز تو چايي بده بخوره. غذاشم که ديگه...»
دختر انگشت شستش روي دکمههاي موبايل ِپيرزن بيحرکت ماند: «يه خورده آرومتر حاج خانم!»
جملههايي که جا مانده بود را تايپ کرد: «خب، گفتيد غذاش چي باشه؟»
-«غذاش؟ آهان! بنويس کم چرب باشه. بنويس از زانو تا مچ پاشو با روغن زيتون خوب بماله. روغن زيتون تو کابينتِ زير سماوره.»
دختر پيامک را که فرستاد، موبايل را به دست پيرزن داد. پيرزن معذب لبخند زد: «دخترم رفته خونه ما... دارم بهش ميگم حواسش به باباش باشه.»
بعد انگار چيزي يادش آمده باشد ابروهايش را بالا انداخت و موبايل را سمت دختر گرفت: «خدا خيرت بده. براش بنويس دارم ميرم خونه شمسي خاله. باباتو راضي کن زود بياد دنبالم. لفتش ندين بفهمن اومدم قهر!»
به بهانه يکم آذر زادروز بيژن جلالي
شاعر سکوتها و نجواها
محدثه عوضپور، گرگان
بيژن جلالي، شاعر آرام و انديشمند شعر سپيد ايران، از چهرههايي است که با زبان ساده و نگاه فلسفي توانست جايگاهي ماندگار در ادبيات معاصر به دست آورد. او در سال 1306 در تهران زاده شد و تا پايان عمرش در سال 1378، شعرهايي نوشت که بيشتر شبيه نجوا و مراقبه بودند تا روايتهاي بلند. مجموعههايي چون روزانهها و آثار منتشرشده پس از مرگش، نشاندهندهي شاعرياند که جهان را با کمترين واژهها و بيشترين معنا تصوير ميکند.
شعرهاي جلالي سرشار از ايجاز و سادگياند؛ او با چند کلمه تصويري کامل ميسازد، مانند جايي که ميگويد: «عکس گلي بکشيم / با حروف / شايد گلي بشکفد». اين نگاه مينيماليستي، شعر را به تجربهاي ناب و بيواسطه بدل ميکند. در کنار اين ايجاز، تأمل فلسفي و هستيشناسانه نيز در آثارش پررنگ است. وقتي مينويسد: «سرنوشت من / شعري است / آن را ميخوانم و / تکهتکه آن را / مينويسم»، زندگي را به شعري ناتمام تشبيه ميکند و پيوندي ميان هستي و زبان برقرار ميسازد.
طبيعت در شعر جلالي حضوري پررنگ دارد؛ او با عناصر طبيعي، تجربهاي انساني و عاطفي خلق ميکند. در شعر «چه سعادتي است / وقتي که برف ميبارد / دانستن اينکه / تن پرندهها گرم است»، طبيعت نه فقط تصوير، بلکه مايهي آرامش و شادي است. يا در شعر «آب / از خود شکلي ندارد / رنگي ندارد / و از زبان سنگهاي ته جوي / آواز ميخواند»، آب به نماد بيتعيني و زيبايي بدل ميشود.
تنهايي و سکوت نيز از مضامين اصلي شعر اوست. در شعر «کاش درختي ميشدم / يکه و تنها در کشوري دوردست…»، شاعر تنهايي را به تجربهاي عميق و مراقبهگونه تبديل ميکند. همين نگاه در شعر «چه صحرايي است / صحراي تنهايي / و چه جشني به پا داشته است / آنچه نيست» به شکل فلسفيتري بازتاب مييابد.
عاطفه و عشق در شعرهاي جلالي ساده اما تراژيکاند. در شعر «آرزويم مردن در صداي تو بود / يا رفتن با صدايت…»، صداي معشوق هم زندگي و هم مرگ شاعر را در بر ميگيرد؛ عشقي مينيمال که با سکوت و گذر زمان پيوند خورده است.
در نهايت، زبان خود موضوع شعر ميشود. جلالي در شعر «کلمات از راه ميرسند / سلام ميکنند / و پهلوي هم مينشينند / شعري پديدار ميشود» به فرايند شکلگيري شعر توجه دارد و کلمات را موجوداتي زنده ميبيند که با کنار هم نشستنشان جهان تازهاي ساخته ميشود.
بيژن جلالي را ميتوان شاعر سکوتها و نجواها دانست؛ شاعري که با زبان ساده و کوتاه، مفاهيم بزرگ انساني چون عشق، مرگ، تنهايي و زيبايي جهان را بيان کرد. شعرهاي او همچون پنجرهاي کوچکاند که به دنيايي وسيع از معنا و تأمل گشوده ميشوند و هنوز هم براي خواننده امروز تازگي و طراوت دارند.
نمونههايي از شعر او:
(1)
اگر کسي مرا خواست
بگوييد رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگوييد براي ديدن ِ طوفانها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد
بگوييد
رفته است تا ديگر بازنگردد …
(2)
کاش درختي ميشدم
يکه و تنها در کشوري دوردست
که از کنار من
نه مردي ميگذشت
و نه در سايه من زني ميخفت
فقط بر شاخههاي من
مرغک چند مينشستند
به آواز ميخواندند
و از سنگيني آنها
شاخههاي من خم ميشد
و از رفتن آنها
برگهاي من ميلرزيد
(3)
چه سعادتي است
وقتي که برف ميبارد
دانستن اينکه
تن پرندهها گرم است
مادر
سيده مريم ميراحمدي، گرگان
شهر شمشير کشد بر دل مادر از در
تا بسوزد جگر دخت پيمبر از در
آه مادر که درِ خانه چه صبري دارد
دالِ درد است که افتاده مکرر از در
رفت اسما که به او بال پريدن بدهد
تا که نازل بشود سوره کوثر از در
ميشود بعد تو بر هر در و ديوار گريست
اشک جاريست از آن ديدهي بي در از در
باز شد در که ببينيم پس پردهي عشق
ميرسد لشکر هفتاد و دو بي سر از در
علي آمد که خودش همدم زهرا بشود
فاطمه رفت در آن وادي خيبر از در
چهارده قرن رديف دل ما، در شده است
تا بيايد پسر فاطمه آخر از در
وجود آينهها، طرح ناقصي از توست
ياسر قرباني، گرگان
تو را چگونه بخوانم که حق ادا بشود؟
چگونهات بنويسم جنون دوا بشود؟
تويي شروع تفکر، تويي همه احساس
تويي تمام تعقل، تويي همه اخلاص
تو از سرشت بلوري، خميرهات همه نور
طنين صوت خدايي، وجود تو همه شور
وجود آينهها، طرح ناقصي از توست
بس انعکاس خلوصي، که خالصي از توست
نهال مهر تو در خاک کربلا گل کرد
شبيه لطف پيمبر به ماسوا گل کرد
تو کوثري و خدا در تو خير بنهادهست
هزار بند و بلا را ز غير بگشادهست
هر آنکه در دل خود ذرهاي تو را دارد
جهان و هرچه در او را به هيچ نشمارد
ريحانه باغ نبي
عبدالعلي دماوندي، گرگان
اي مظهر ايثار و صبر و بردباري
سر چشمهي الطاف بيپايان باري
ريحانه باغ نبي، منزلگه عشق
در دامنت گلهاي سرخ و سبز داري
با من بمان در روزگار سرد يثرب
اي مادر خورشيد، اي باران جاري
بعد نبي جبريل با تو گفتوگو داشت
اسرار حق از خانهات ميگشت جاري
گفتي که مهرت توشه ي درماندگان است
در روزهاي سخت و صعب و "افتقاري"
همسايهها را بر خودت ترجيح دادي
حتي زمان تنگنا و اضطراري
شرمندهاي که کار خانه لنگ مانده
هر لحظهاي دستي به پهلويت گذاري
طفلان به دور بسترت گرم نوازش
بانو، گمانم سوي جنت رهسپاري
بي تو دگر بازوي حيدر بيرمق شد
تو باعث فتح الفتوح ذوالفقاري
ديوارهاي شهر با من حرف دارند
هر گوشهاش دارد برايم يادگاري
با خون خود بر روي در، اين را نوشتي:
«بايد نمايم از ولايت پاسداري»
اميد دارم آن مه پنهان درآيد
تا که رها گرديم از چشم انتظاري
فاطمهْرنگ
سيدمهدي جليلي
اي که تمام نخلها، قهوه چشمهاي تو
ماه، دوماهه ميشود، در بغلِ صداي تو
اي که تمام رودها، شال قشنگ گردنت
اي تو که آبشارها، از ته دل عصاي تو
دست به گردن آنچنان: گيسوي آفتاب و زرد
آهوکان جان من، دامنهي هواي تو
عطر بنفشه داشت و بوي دو شاخه دود سرخ
خلوت سبز آسمان، باغچهي دعاي تو.
عقربه، لال ميشود، ساعت بيستوپنج عصر
فاطمهرنگ ميشود، پهلوي لحظههاي من
1378
ماه بود و مادر دو آفتاب
هستي سادات حسيني، گرگان
در ميان کوچهي گل زخم ها
مادري از طفل خود مانده جدا
باد مي ناليد و ديوان پشت در
چشم و دست و قلبشان خونريزتر
چادري افتاد و در، آهش گرفت
ابر هم زيبايي از ماهش گرفت
اشک از چشمان ياران ميچکيد
تا جهان فرياد زهرا را شنيد
در غمش دنيا سراسر سيل شد
ابر نازاي غم آخر سيل شد
بين ديوار و در آهو مانده است
کل دنيا در غم او مانده است
ماه بود و مادر دو آفتاب
شاه مردان گل شد و زهرا گلاب
آب شد با ابرها همراه شد
باد شد در ذکر ياهو،آه شد
رفته بود و بوي او در هر کجاست
عطر او در بين شب بوها رهاست
بانوي تمام آبها
بانوي تمام آب ها فاطمه است
آيينهي بيغبار ما فاطمه است
ذکر همه ذرات جهان تا به ابد
يا فاطمه يا فاطمه يا فاطمه است