کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
بيشتر دانش آموزان در خواندن و نوشتن ضعيفند. دانش آموزي که نمي تواند جمله فارسي را به درستي بخواند، درک درستي از مفاهيم علوم و مطالعات اجتماعي و ساير درس ها ندارد. بارها ديده ام که دانش آموزان دبيرستان بلد نيستند با خط کش کار کنند. حتي نمي توانند يک خط بيست و چهارسانتي بکشند. کانون هاي پرورش فکري کودکان و نوجوانان ضعيفند! کتابخانه هاي عمومي ضعيفند. معلم هاي ادبيات ضعيفند. حال «کتاب خواني» خوب نيست. حال «نوشتن» خوب نيست. آموزش و پرورش ضعيف است. بين اين همه ناخوشي، تبريک به شما که با قدرت و اشتياق پيش مي رويد و با همت خود و همراهي دبيران گرامي چراغ دانش را روشن مي داريد. بيست و پنجم آبان «روز صنعت نوشت افزار» بود. آثار بسياري با اين موضوع به دستمان رسيد که اين هفته و هفته آينده مي خوانيم. اگر مدادي به شما بدهند که مهم ترين جمله زندگي را با آن بنويسيد و بدانيد که به زودي تاثير آن جمله سراسر زندگي شما را در بر خواهد گرفت؛ آن جمله چيست؟
اگر مداد و مدادرنگي نبودند
چه اتفاقي ميافتاد؟
يسري شهواري
سارا داشت آماده ميشد تا آموزشگاه نقاشي اش را افتتاح کند. نقشه هاي زيادي در سر داشت: براي آموزشگاه چند بوم نقاشي، سه بسته برگه مخصوص طراحي، چند قلم مو، پاستل، آبرنگ، گواش، مداد رنگي و... بايد مي خريد. توي همين فکرها بود که حاضر شد تا وسايل مورد نيازش را بخرد. به يک فروشگاه هنري رفت و وسايلش را خريد.
-رمز کارتتون چنده؟
-سيزده سيزده
به آموزشگاه که رسيد وسايلش را روي زمين گذاشت. با خود گفت: «اينجا بايد همه چيزش هنري باشه». وسايلش را کناري گذشت و مشغول کارها شد. اما در بين وسايلي که خريد بود مداد رنگي و مداد سخت مشغول مشاجره بودند. اين دو سخت مشغول دعوا بودند که کدامشان بهتر است. مداد رنگي مي گفت: «من بهترم! نقاشي ها با من جان مي گيرند و رنگي مي شوند». مداد طراحي مي گفت: «اما اين من هستم که روح را تازه مي کنم، اگر من نباشم طرح هاي نقاشي نمي توانند کشيده شوند. بعد از کلي جر و بحث، مداد طراحي گفت: «باشد، باشد، تو پيروز ميداني»!
البته آن ماه سارا بس که خرج خريد آموزشگاه کرده بود. پولش بيشتر از يک بسته برگه طراحي، يک مداد طراحي و يک بسته مداد رنگي، کفاف نداده بود.
بعد از ساعتي سارا که به قول خودش همه جا را هنري کرده بود، با خود گفت: «بالاخره تموم شد، خستگي من با نقاشي کشيدن برطرف ميشه». کاغذ را آماده کرد. مداد رنگي اش را آماده کرد. اما مدادش را پيدا نکرد. با خود گفت: «مطمئنم که مداد خريدم، حتما در مغازه جا گذاشتم». سارا دوباره به مغازه رفت اما مغازه دار به او گفت: «همه وسايلتون رو با خود برديد». سارا خيلي ناراحت شد، چون بودجه اي برايش باقي نمانده بود که مداد ديگري بخرد. به آموزشگاه برگشت، زير کرسي، زير صندلي، در آشپزخونه، زير فرش و ... را گشت، اما پيدا نشد. با خود گفت: «بدون مداد که نمي توانم نقاشي بکشم، بايد پول هايم را جمع کنم، ماه بعد يکي ديگه بخرم. مدادرنگي هم که فعلا به دردم نمي خوره». در حالي که نا اميد شده بود. مداد يواشکي کنار دست سارا رفت و خودش را به او رساند. سارا گفت: «خدايا شکرت، کجا بودي»؟ مداد رنگي هم گفت: «فهميدم هر دو به يک اندازه خوب هستيم، اگر يکي از ما نباشيم کار درست پيش نميرود». و اينگونه بود که سارا توانست آموزشگاه نقاشي اش را با چند وسيله ساده افتتاح کند و چون سخت تلاش مي کرد، شاگردهاي زيادي جذب کرد.
بي نظمي
طهورا تيموري
يک روز در مدرسه همه دانش آموزان داشتند با خودکارهاي رنگي رنگي جملات زيبايي مي نوشتند. اما يکي از همکلاسي هايشان که مثل هميشه فراموش مي کرد که خودکار خودش را بياورد. دفترش را خالي نگه ميداشت و به جاي اينکه بنويسد به بقيه نگاه مي کرد. معلم متوجه قضيه شد و به جاي اينکه او را تنبيه کند، به دانش آموزان پيشنهاد داد توي دفتر با دقت بنويسند و هر روز يک جمله زيباي ديگر به بقيه جمله ها اضافه کنند. بعد از چند روز فهميد که بي نظمي در آوردن خودکار ميتواند به کمبود تمرکز و عقب ماندن از بقيه منجر شود. اما اگر برنامه ريزي داشته باشد و به همه ابزارهاي ساده احترام بگذارد، کارها خيلي بهتر پيش ميرود و از بقيه هم عقب نمي ماند.
از آن روز فهميد ابزار نوشتن چقدر ميتواند در پيشرفت آنها کمک کند و با ناقص ماندن يکي از ابزارها کار به درستي انجام نمي شود.
مداد
سحر دلدار
من مداد هستم. يک مداد سياه؛ من در يک جامدادي بزرگ زندگي مي کنم. در جامدادي من، وسايل نوشتاري زيادي وجود دارد. پاک کن، خودکار، اتود و ... همه در کنار من زندگي مي کنند. من با پاک کن، دوست صميمي هستم. او هميشه در کنار من است و به من کمک مي کند. ما هميشه با هم بازي مي کنيم. پاک کن هميشه سعي مي کند مرا خوشحال کند. او هميشه لبخند مي زند و از زندگيش لذت مي برد. يک روز داشتم نقاشي مي کشيدم. نقاشي من خيلي زيبا بود. اما يک اشتباه کردم و يک خط روي نقاشي ام کشيدم و نقاشي خراب شد. خيلي ناراحت شدم. نمي خواستم نقاشي را خراب کنم. پاک کن، از ديدن من ناراحت شد و گفت: «نگران نباش! من کمکت مي کنم». پاک کن شروع به پاک کردن آن خط اشتباه من کرد. او خيلي با دقت فراوان کار مي کرد. کمي بعد، خط اشتباه من پاک شد، و نقاشي دوباره قشنگ و زيبا شد. من از پاک کن خيلي خيلي تشکر کردم. گفتم: «تو بهترين دوست من هستي»! پاک کن هم لبخندي زد و گفت: «من هم تو را خيلي دوست دارم. ما دوباره شروع به بازي کرديم».
ما با هم نقاشي هاي زيبا و قشنگ مي کشيم و هميشه به همديگر کمک مي کنيم. دو دوست هستيم و از زندگي لذت مي بريم. يک روز تراش را ديدم که زار زار گريه مي کرد. آه و ناله مي کرد. رفتم جلوتر و با او سلام کردم. تراش هم گفت: «سلام مداد عزيز»! من گفتم: «آخه چرا گريه مي کني»؟
مداد تراش گفت: «امروز يکي از دوست هاي صاحب جامدادي ما از او خواست که مداد خودش را بتراشد. وقتي مرا برداشت، حواسش نبود که يهو من از دستش از بالا به پايين افتادم. حالا يک تيکه از من شکسته و خيلي هم درد داره».
من از اين قضيه بسيار ناراحت شدم. نمي دانستم چه کار بکنم براي همين به سراغ دوست صميم ام يعني پاک کن رفتم. به پاک کن سلام کردم و گفتم: «پاک کن، براي تراش اتفاقي دردناک افتاده»! و با پاک کن دو نفري به سمت تراش دويديم. پاک کن تراش را ديد و سلام کرد و پرسيد: «چه اتفاقي افتاده است»؟
تراش: «چيزي نيست يک کوچولو زخمي شده ام». پاک کن گفت: «چسب را صدا کن و بگو زود بيايد». من به سراغ چسب رفتم و قضيه را تعريف کردم. وقتي چسب آمد، پاک کن به چسب گفت: «مي تواني يک تيکه از خودت را بدهي»؟! چسب گفت: «بله، بله، حتما»!
به کمک پاک کن و چسب توانستيم حال تراش را بهتر کنيم. وقتي حال تراش خوب شد از همه دوستانش تشکر کرد و گفت: «ممنونم، اگر شما نبوديد من چه کاري مي کردم»!
مداد و هستي
حنانه مهديان
آرام و با احتياط روي کاغذ کاهي رنگ کشيده مي شوم. و کلماتي را روي کاغذ مي نويسم. هر بار که از روي کاغذ برداشته مي شوم، تا هستي کمي فکر کند که ديگر چه بنويسد، به کلمات نوشته شده روي کاغذ مي نگرم. در اين مدت کوتاه با خود فکر مي کنم که آيا فقط من باعث زيبايي اين کلمات شدم يا هستي که مي داند دست خود را چگونه روي کاغذ حرکت دهد تا کلماتي با اين حالات زيبا خلق کند. در اين فکرها بودم که هستي دست خود را به حرکت در آورد و مرا دوباره روي کاغذ کاهي رنگ کشيد، او در ادامه نوشت: «هر کسي به هر چيزي و هر چيزي به هر کسي نياز دارد» و دوباره نوکم را از روي کاغذ برداشت و بين من و کاغذ فاصله انداخت. وقتي دوباره به نوشته روي کاغذ نگاه کردم و کمي فکر کردم به جواب سوالم رسيدم. من و هستي به يکديگر نياز داريم تا خطي زيبا خلق کنيم. وسيله اوليه که خودم باشم از من و کارگردان او. و اين هر دويمان هستيم که باعث خلق همچين اثر زيبايي مي شويم.
نقطه ضعف و قوت مداد
دلسا سعادت
به نظر من نقطه قوت مداد اين است که ما وقتي از مداد استفاده مي کنيم مثلا در مدرسه، وقتي اشتباهي کنيم به راحتي مي توانيم پاک کنيم. ولي اگر با خودکار اشتباه بنويسم، مجبور مي شويم از غلط گير استفاده کنيم يا خط خطي کنيم که خيلي خوب نيست. به نظرم مداد براي دوره دبستان و ابتدايي بسيار مناسب است.
و نظرم درمورد نقطه ضعف مداد و استفاده بي رويه از آن، اين است که درختان زيادي را براي توليدشان قطع مي کنند و ما توي دبستان ياد گرفتيم که اگر درختان قطع شوند آلودگي زياد مي شود. از نظر من راهکاري که وجود دارد اين است که اگر ما به تعداد درختاني که براي توليد مداد قطع مي کنيم، همان تعداد درخت بکاريم، هيچ مشکلي پيش نمي آيد و بدون نگراني مي توانيم مداد توليد کنيم و شهري پاک داشته باشيم.
تکراري
نسترن کيا
در يک کوله پشتي کهنه، مدادي کوتاه و دفتري نصف و نيمه کنار هم زندگي مي کردند. مداد مدتي بود که احساس ميکرد کسي ديگر آنها را دوست ندارد، هرشب آهي مي کشيد و به دفتر مي گفت: «يادته اون روزا چقدر با هم شعر مي نوشتيم؟ صاحبمان ما رو مثل جانش دوست داشت؟! چرا ديگه کسي سراغمون نمياد؟ چرا اينقدر تکراري شديم»؟!
دفتر آرام ورق خورد و به مداد گفت: «شايد هنوز يه روزي يک نفر دلش براي ما تنگ شود، فقط بايد صبر کنيم». روزي يک پسر بچه کيف کهنه را پيدا کرد. مداد و دفتر را بيرون آورد و دوباره با آن ها شروع به نوشتن کرد، نوشتن يک داستان تازه. مداد و دفتر خيلي خوشحال هستند که بالاخره از کيف قديمي بيرون آمدند و زنده شدند و يک داستان جديد شروع شد.
مداد و پاک کن مهربان
اسرا کيا
روزي بود و روزگاري؛ همه وسايل جامدادي کاري براي انجام داشتند، جز مدادي کوچک که فراموش شده بود. گوشه اي از اتاق سارا بود، او بزرگ شده بود و ديگر مداد کوچولو به دردش نمي خورد. مداد از اينکه کاري نمي توانست بکند ناراحت و دلگير بود. اما بعد از چند هفته سارا از خونه رفت و خانه را به دوستش تحويل داد. دوستش که خواهري کوچک داشت، خيلي کنجکاوانه همه جا را مي گشت و دائم از خواهرش سوال هاي عجيبي مي پرسيد. دختر کوچولو که به اتاق سارا رسيد با خوشحالي گفت: «چه اتاق زيبايي»! از همه جاي اتاق ديدن ميکرد که ناگهان چشمانش به مداد کوچولوي داستان ما خورد. با خودش گفت: «چه مداد قديمي قشنگي»! مداد را برداشت و در دفتري زيبا نقاشي کشيد. مداد بسيار خوشحال بود و مي خواست عملکرد خودش را به دختر کوچولو نشان بدهد. و هردوي آنها ذوق داشتند. مداد از اينکه فراموش نشد و دوباره به زندگي برگشت خيلي خوشحال بود و دختر کوچولو هم از اينکه اولين نقاشي خود را کشيده خوشحال و شاداب بود.
زيباترين همکاري
زينب شهاب الدين
نواي آغاز مسابقه نقاشي در کل سالن پيچيد. زيبا ابتدا دو دور مداد را در دستانش چرخاند و سپس با نام و ياد پروردگار زيبايي ها، تمام سعي و تلاش خود را پيشه کرد تا زيباترين اثر هنري خود را بر روي کاغذ نمايش دهد. مداد که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد، مست در دستان ظريف دخترک مي رقصيد و مي رقصيد و مي رقصيد. او که حالا با نگاهي آکنده از غرور به مدادرنگي هاي رنگارنگ مي نگريست، گفت: «اوه! ببينم امروز هوا عاليه! مگه نه»؟!
مدادرنگي ها که ديگر لبريز از حس غريبي بودند؛ حسرت و ناکامي همانند اشک از چشم هايشان نمايان بود. ناگهان مداد در کنار ساير نوشت افزارها قرار گرفت؛ هرچند صداي شکستن غرورش به گوش همه رسيد. اما پاککن، تراش و حتي تک تک رنگ هاي متنوع مدادرنگي همگي به نوبت در دستان زيبا جا خوش کردند.
انگار که بالاخره فرجي عنايت شده باشد و آرزوي درون قلب باقي نوشت افزارها برآورده شده باشد. همگي وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند. اکنون تنها بايد صبوري به خرج داد تا روز اعلام نتايج مسابقه فرا رسد.
حسودي
کيميا کياني
پريسا مدادي داشت و هميشه با آن درس مي نوشت و نقاشي مي کشيد. آن مداد طرح بسيار قشنگي داشت. پريسا و آن مداد دوست هاي خوبي براي هم بودند. هميشه ماژيک و خط کش به آن مداد حسودي مي کردند و به او مي گفتند: «تو فقط براي يک مدت دوست داشتني و زيبا هستي! بعد از يک مدت کوچک و زشت مي شوي و ديگر کسي تو را دوست ندارد»! مداد هم در جواب آن ها مي گفت: «من و پريسا دوست هاي خوبي براي هم هستيم و او هيچوقت فراموشم نمي کند و شما داريد به من حسودي مي کنيد»!
بعد از چند سال که پريسا بزرگ تر شد ديگر نيازي به مداد نداشت و از خودکار استفاده مي کرد. آن مداد هم در گوشه جامدادي اش تنها و بدون دوستي مانده بود. پس از گذشت چند سال پريسا ديگر دوستي خود را با مداد فراموش کرده بود و ديگر با خودکار دوست شده بود. مداد ديگر زيبايي و نو بودن قبلش را نداشت و از چشم افتاده بود. ماژيک و خط کش هم به او مي خنديدند و او را مسخره مي کردند.
پس از چند مدت که مداد داشت در گوشه جامدادي خاک مي خورد، پريسا در جامدادي اش را باز کرد تا آن را مرتب کند. ناگهان چشمش افتاد به مداد و دوستي خودش را با مداد به ياد آورد. مداد به او گفت: «دوستي مرا با خودت فراموش کردي»؟! پريسا گفت: «واقعا مرا ببخش که تو را فراموش کردم، وقتي بزرگ تر شدم ديگه نيازي به مداد براي نوشتن نداشتم و از خودکار بايد استفاده مي کردم».
اما امروز مي خواهم بعد از اين همه درس و تکليف نقاشي بکشم و به تو نياز دارم. لطفا بيا براي کمک من! درست است که من از خودکار براي نوشتن استفاده مي کنم ولي براي نقاشي به تو نياز دارم. من تو را هيچ وقت فراموش نمي کنم و فقط اين مدت، وقت نمي کردم که نقاشي بکشم. مداد به کمک او رفت و آن ها نقاشي خوبي با هم کشيدند.
تراشيدن
يسنا گودرزي
من مداد سياه هستم و بيشترين کاربرد را در نوشتن دارم. هرکسي چيزي ميخواهد بنويسد با من يا با دوست من خودکار مي نويسد. البته گاهي بيشتر بچه ها به من اهميت زيادي نمي دهند و مرا تراش مي کنند. من از اينکه زيادي مرا مي تراشند، ناراحت مي شوم. چون با تراشيدن بي دليل مرا کوچک و تمام مي کنند. اگر من و دوستانم يعني مدادرنگي ها نباشند، مخصوصا بچه هاي ابتدايي نميتوانند به زيبايي و به آساني بنويسند. رنگ هاي ديگري هم هستند که کاربرد دارند، ولي من بيشتر از همه به کار مي روم. براي درس نوشتن در کتاب ها و املا و... مرا استفاده مي کنند. کسي اگر جمله يا متني اشتباه بنويسد، پاک کن مرا پاک مي کند و به راحتي پاک مي شوم. چون پاک کن دوست صميمي من است. هر بار که يکي از دوستان کلمه اي اشتباه مي نويسيم، پاک کن به آن دوست عزيز کمک مي کند تا بتواند اشتباهش را پاک کند و ردي بجا نگذارد. ولي مدادهاي رنگي ديگر با پاک کن رابطه خوبي ندارند و مداد رنگي هاي ديگر مثل قرمز، زرد، آبي و سبز و ... را به خوبي پاک نمي کند.
بچه ها مرا در دهان مي برند و رويم خش مي اندازند. من اين را دوست ندارم. آيا شما دوست داريد بهتون ضربه و صدمه بزنند؟ شما را بشکنند؟
من که دوست ندارم. از بچه ها مي خواهم به من آسيب نرسانند و مرا به درستي استفاده کنند. چون انسان ها مرا از درخت ها مي سازند و به خاطر من و دوست هايم تعداد زيادي درخت بريده مي شود و از دست مي رود. از شما مي خواهم قدردان ما باشيد و از ما به درستي استفاده کنيد.
رنگي
ترنم صادقي
داشتن مدادرنگي حس خلاقانه اي براي کودکان است. آنها با کمک مدادرنگي دنياي خود را رنگ آميزي مي کنند، و روياي خود را، رنگي مي کشند. کودکان تمام سعي خودشان را مي کنند تا نقاشي هاي زيبايي خلق کنند. مدادرنگي هاي چند رنگ، نرمشي در وجودشان ايجاد مي کند و آنها را به سوي طبيعت مي کشد. روحيه نشاط آوري که پس از کشيدن رنگين کمان بارها نصيب همه ي ما شده است؛ توصيف شدني نيست. همان قدر بگويم که ما خلق شده ايم، تا به رنگين بودن دنيايمان پي ببريم. رنگ ها از زيبايي طبيعت الهام گرفته اند؛ و از خداوند قادر و توانا همچنين زيبايي اي دور از انتظار نيست.
گفتگو
سيده مهسان ميرکاظمي
در سکوت شب، زماني که همه چيز در خواب بود، مداد و دفتر کهنه اي که سال ها در کنار هم بودند، شروع به صحبت کردن. مداد: دفتر عزيز، چقدر دلم براي روزهاي پرشور و هيجان کلاس درس تنگ شده است. يادت هست که چطور با اشتياق به دست دانش آموزان سپرده مي شديم و آنها با حرص و ولع روي صفحات سفيد تو نقاشي مي کردند و داستان مي نوشتند؟
دفتر: آه، مداد جان! چه خاطرات شيريني! من هم دلم براي آن روزها تنگ شده است. يادت هست که چقدر با هم تلاش مي کرديم تا دانش آموزان چيزهاي جديدي ياد بگيرند؟ مداد: بله، دفتر عزيز. با هم خنديديم، گريه کرديم، ياد گرفتيم و رشد کرديم. هنوز هم حس مي کنم که چقدر در آن روزها مفيد بوديم.
دفتر: اما ديگر مثل قبل نيست. حالا ديگر دانش آموزان از کامپيوتر و تبلت استفاده مي کنند و کمتر به ما نياز دارند. مداد: درست است که دنيا تغيير کرده است، اما هنوز هم جاي ما در دنياي دانش آموزان خالي است. ما مي توانيم به آنها کمک کنيم تا خلاقيت خود را پرورش دهند.دفتر: بله، ما مي توانيم به آن ها کمک کنيم تا با دست خودشان بنويسند و نقاشي بکشند و از اين طريق مهارت هاي خود را تقويت نمايند. مداد: من به آينده اميدوارم. مطمئن هستم که روزي دوباره دانش آموزان به ارزش ما پي خواهند برد و دوباره از ما استفاده مي کنند.
دفتر: تا آن زمان، ما بايد صبر پيشه کنيم و به ياد روزهاي پرشور و هيجان کلاس درس باشيم. در همين لحظه، اولين پرتوهاي خورشيد از پنجره به داخل اتاق تابيد و سکوت شب را شکست. مداد و دفتر کهنه دوباره به سکوت فرو رفتند، اما اميد به آينده در قلبشان زنده بود.