ادبیات


ادبیات |

وصيتنامه

داوود خاناحمدي، آزادشهر

 

مثل يک انبار قديمي پر از خرت و پرت مي‌تواند باشد. وسطش خيلي چيز‌هايي که توي زندگي ما حالا حکم کيميا را دارد گم شده. خيلي چيزها را هم خودمان خواسته‌ايم (مي‌خواهيم) گم کنيم.

راوي مي‌گويد: من خيلي وقت‌ها از اين حقيقت وحشت کرده‌ام (مي‌کنم) که اگر قرار باشد بين کور نشدن يک کودک و از دست دادن شغلم يکي را انتخاب کنم، ...

يا وحشتناک‌تر: اگر قرار باشد بين مردن يک نفر در يک جاي جهان با صفر شدن حساب بانکي خودم...

يا ...

من مي‌گويم: سه سال پيش بود. درست همان زمان که تو و سونيا تازه از آلمان برگشته بوديد تا به قول راوي پيچيده شدن عشقه را دور يک گياه خودروي يک زماني استوار حالا تکيده با چشم خودتان ببينيد. و به قول سونيا «پدر حالا بيش از هر زمان ديگري به مراقبت نياز دارد».

و به قول تو: مرتيکه دوباره ديوانگي‌اش گل کرده پتراتش از نوشته‌هايش بيرون زده، حالا خر خودش را گرفته...

مي‌داني شک در نوشتن بدتر است از شک در گفتن. حالا که دارم مي‌نويسم، ذهن تو جلوي چشم‌هايم راه مي‌رود... مي‌ترسم هيچ‌کدام از اينها را باور نکني، بعد بي‌آنکه ناشرم بفهمد همه را شبانه ببلعي و رويش يک بطري کنياک. اما من مي‌نويسم. به قول راوي اگر واقع شدن اين چيز همان حقيقت تکه‌تکه شده باشد که خودش مي‌داند چگونه راهش را پيدا کند وگرنه همان بهتر که مزه‌ي کنياک تو شود.

سه سال پيش بود. بعد از اينکه از شر قرص‌ها خلاص مي‌شدم، بعد که مطمئن مي‌شدم تو و شوهرت خوابيده‌ايد، روي مجلات سال 1347 تا 1357 کار مي‌کردم. درست شب 17 شهريور بود و من هم شانسي رسيده بودم به اطلاعات 20 شهريور 1357. همه جاي روزنامه پر بود از عکس‌ها و اعلاميه‌ها و خبر‌هاي ريز و درشت راجع به هياهو... من اما به قول راوي «به دنبال رد پاي گم شدگي بودم وسط خرت و پرت‌ها» يک جاي روزنامه نوشته بود «جنون شوهر زن با بال‌هاي آبي رنگ» بعد زيرش با خط ريزتري نوشته شده بود: «شوهر زني که يک هفته قبل به ناگهان صاحب يک جفت بال آبي‌رنگ شده بود همسرش را کشت. به گزارش خبرنگار حوادث وي تمام ديروز را به دنبال قيچي گشت ولي پيدا نکرد، بعد مجبور شد بال‌هاي زن بيچاره را به آتش بکشد... جسد زن در قطعه‌ي 69 دفن شد».

مي‌بيني موضوع به اين مهمي وسط بلبشوي آن موقع‌ها گم شد. به همين راحتي. چه بسا اين زن فرشته‌اي بود که آمده بود چيزي را هشدار بدهد يا از حادثه‌اي در آينده خبر بدهد... يا اگر همين زن حامله مي‌شد لا اقل بچه‌اش مي‌توانست کاري کند براي مردم حالا چطورش را نمي‌دانم...

مي‌بيني يک انبار قديمي پر از خرت و پرت...

سه سال پيش بود ـ چيزهاي مهم‌تري هست که بايد بگويم... تاريخ از اين چيزها زياد دارد آدم بيکار مي‌خواهد آنها را براي سرگرمي مردم بازگو کند...

يک چيز مهم ديگر که... مربوط به خود سونيا مي‌شود... راجع به درست شدنش... چگونگي درست شدنش. مطمئنم داستاني مثل همه‌ي داستان‌هاي ديگر راجع به عشق بين من و مادرش و ازدواج و... برايت سرهم کرده که همه‌اش دروغ است. يعني حقيقت نيست. شايد واقعيت... نه واقعيت هم نيست.

حقيقت‌اش اين است که: درست 24 سالم بود. تولد 24سالگي‌ام را در باشگاه فريال اميرآباد گرفته بوديم. با چند تا از بچه‌هاي حزب و سه چهار شاعر و نويسنده‌ي دربه‌در. ساعت که از 2 گذشت همه‌ي ما را با زور انداختند بيرون و در باشگاه را بستند. همان شب بود... بله... من از سر مستي بالا آوردم... روز 19 شهريور 57. درست روبه‌روي آينه بعد از در دستشويي روي ديوار همين خانه‌اي که حالا تويش نشسته‌ايم...

از دهانم اما به جاي غذاهاي هضم نشده يک پرنده آمد بيرون. پرنده خورد به ديوار. بعد افتاد زمين و دور خودش پيله تنيد. بعد از يکي دو سال همين سونيا که مي‌بيني به شکل دختري 7 ساله از توي پيله آمد بيرون.

مي‌دانم باور کردنش سخت است، اما من هيچ‌وقت زن نداشتم و هيچ‌وقت هم با هيچ زني در هيچ جايي حتي به قول راوي در ذهن فرويد هم نخوابيده‌ام.

شايد فکر کنيد من اين اراجيف را سرهم کرده‌ام تا مثلاً سونيا را از ارث محروم کنم. يا مثلاً پارسال هم گفته بودم: من در يک سال و دو ماهي که زنداني بودم حتي يکبار هم مرخصي نيامدم و در تمام اين مدت مادرت همخانه پرويز مسعودي بوده... از شهريور 56 تا روزي که آن زن قنداقه‌ات را دم در زندان قصر گذاشت توي بغلم...

بعد هم آن مسئله‌ي DNA و آن مزخرفات.

اينها هم مهم نيستند لااقل تو که خوب مي‌داني سونيا جان، من هيچ دلبستگي به مال و منال دنيا ندارم. تازه همه‌ي داراييم که همين خانه و باغ شهريار و دفتر مرزداران باشد قبلاً کرده‌ام به نام تو (همه‌ي اسنادش هم توي گاوصندوق دفتر گذاشتم به همراه عکس‌هاي سياه و سفيدي که از لحظه‌ي درست شدنت گرفتم) پس...

بگذريم... سه سال پيش که تو و شاهين از آلمان برگشتيد، يعني دو ماه قبل از آمدنتان... من همه‌ي زندگي‌ام را طاق زده‌ام. حالا با چي‌اش را عرض مي‌کنم:

چند بار ديگر هم اين اتفاق افتاده بود... ولي برعکسش. يک جورهايي همه چيز هميشه به نفع من تمام مي‌شد. مثلاً يکبار که انتخاب بين ميوه‌هاي باغ شهريار و زندگي دختر همسايه بود نتوانستم از پولي که مي‌توانست از فروش ميوه‌ها به دست بيايد و خرج تحصيل شما را در آن ديار غربت بدهد بگذرم...

هميشه فکر مي‌کردم اين يک اتفاق ذهني است و بازي‌اي است که بيشتر بعد از دود کردن ترياک و نشئگي بعضي وقت‌ها هم وقت خماري شروع مي‌شود و همه‌اش هم همين جا توي ذهن من دفن مي‌شود.

يک‌بار ديگر هم زدم؛ آن بار بين بورسيه‌ي دانشگاه تو بود و آتش گرفتن خانه‌ي شخصي در خيابان هفتم. مي‌داني پيش خودم گفتم خانه‌ي کسي که نمي‌شناسم مهم‌تر است يا آينده‌ي تنها دخترم... ازش پرسيدم... گفتم اگر خودت بودي؟!

زل زد به چشم‌هام و گفت ما که بازي نمي‌کنيم ما فقط بازيگرها و موضوع را انتخاب مي‌کنيم...

تا اينکه سه سال پيش... از قبل هم تصميمم را گرفته بودم و بلافاصله بعد از اينکه حرفش را پيش کشيد روي هوا زدم... موضوع بين مردن من بود با هر چيزي که خودم انتخاب کنم. بعد وقتي که تعجب من را ديد گفت اين آخرين انتخابت است. ما براي همه‌ي کساني که آخرين انتخابشان است اين حق را قائل مي‌شويم. من هم آزادي زنداني‌هاي شهر را گذاشتم جلويش او هم چشم بسته قبول کرد.

فکر کردم کاش جاودانگي، بهشتي، يا چيزي را مي‌گذاشتم که با چشم‌غره‌اش فکرم را قورت دادم. بعد هم گفت که بازيگرها چيزي را مي‌توانند بخواهند که قبلاً با بي‌ايماني دودشان نکرده باشند... من فقط سيگار دود کرده بودم و بعضي نشئه‌جات اما هميشه يک مومن بوده‌ام با تمام بي‌احتياطي که در ناخوداگاهم مرتکب مي‌شدم...

لبخند سياهي زد و گفت غصه نخور تا آزادي آخرين زنداني زنده مي‌ماني قمارباز و صداي قهقهه‌اش اتاق را پر کرد... حالا هم که روزنامه‌ي عصر نوشته فردا پرويز مسعودي آخرين زنداني شهر آزاد مي‌شود...

 

داود خان احمدي

زندان/ 2122

 

 

به بهانه نهم آذر؛ درگذشت بيژن الهي(شاعر و مترجم)

بيژن الهي؛ شاعر تاريکي هاي روشن 

محدثه (معصومه) عوضپور

بيژن الهي (1324–1389) شاعر، مترجم و نقاش ايراني بود که در تهران به دنيا آمد و در همان‌جا درگذشت. او از خانواده‌اي متمول با ريشه‌هاي شيرازي و تبريزي برخاست و از نوجواني به نقاشي و هنر علاقه نشان داد، اما بعدها مسير خود را به سوي شعر و ادبيات تغيير داد. الهي از چهره‌هاي شاخص جريان «شعر ديگر» بود؛ جرياني که در دهه‌ي چهل خورشيدي شکل گرفت و با نوگرايي، عرفان، هنجارگريزي و نگاه انفسي شناخته مي‌شود. او علاوه بر شعر، در ترجمه‌ي آثار ادبي غربي نيز فعال بود و نقاشي را نيز تا سال‌ها ادامه داد. زندگي شخصي‌اش با سکوت و حاشيه‌نشيني همراه بود، اما همين خلوت، به شعرهايش عمق و رازآلودگي بخشيد.

شعر بيژن الهي را نمي‌توان تنها در قالب‌هاي رايج شعر نو يا کلاسيک فهميد. او در ميان شاعران «شعر ديگر» جايگاهي ويژه دارد؛ چرا که زبانش هم‌زمان تصويري، فلسفي و عرفاني است. شعرهاي او پر از استعاره‌هاي غيرمنتظره، ترکيب‌هاي سوررئاليستي و نگاه به جهان از زاويه‌اي متفاوت‌اند. الهي به جاي روايت مستقيم، جهان را در شبکه‌اي از نمادها و تصاوير بازآفريني مي‌کند

جريان «شعر ديگر» پس از موج نو احمدرضا احمدي شکل گرفت و شاعراني چون بيژن الهي، بهرام اردبيلي و هوشنگ چالنگي در آن حضور داشتند. اين جريان با گريز از سنت‌هاي ادبي، تعهدگريزي و طبيعت‌گرايي شناخته مي‌شود. الهي در اين ميان، بيش از ديگران به عرفان و نگاه انفسي گرايش داشت. شعر او نه صرفاً اجتماعي است و نه صرفاً عاشقانه؛ بلکه تجربه‌اي دروني است که با زبان نمادين بيان مي‌شود.

در شعرهاي الهي، اشيا و مفاهيم روزمره به موجوداتي زنده و رازآلود بدل مي‌شوند. زبان الهي به دنبال بازآفريني جهان است، نه توصيف آن. او با ترکيب‌هاي غيرمعمول فضاهايي سوررئاليستي مي‌سازد که خواننده را به کشف معناهاي تازه دعوت مي‌کند.

الهي اشيا را از کارکرد روزمره‌شان جدا مي‌کند و به آن‌ها معناهاي تازه مي‌دهد. اشيا در شعر او ديگر معمولي نيستند؛ بلکه حامل معناهاي فلسفي و عاطفي‌اند. اين نگاه نو به اشيا، شعر او را به تجربه‌اي هنري و نقاشانه بدل مي‌کند؛ و اين مسئله متأثر از پيشينه‌ي در نقاشي است.

شعر او را نمي‌توان به سادگي توضيح داد يا در قالب‌هاي رايج تحليل کرد. زيبايي شعر او در رازآلودگي و چندلايگي آن است. او جهان را نه آن‌گونه که هست، بلکه آن‌گونه که مي‌تواند باشد، تصوير مي‌کند. همين نگاه است که شعرهايش را تازه و جذاب نگه داشته است.

بيژن الهي،  شاعري است که توانست با زبان نمادين و تصويري، تجربه‌ي فردي را به جهاني رازآلود بدل کند. شعرهاي او ترکيبي از کودکانه‌گي، فلسفه، عرفان و سوررئاليسم‌اند. در تحليل شعرهاي او بايد پذيرفت که معنا هميشه در دسترس نيست؛ بلکه در لابه‌لاي تصاوير و استعاره‌ها پنهان است. همين ابهام‌هاي هنري و پنهان‌کاري شاعرانه، شعر او را به تجربه‌اي يگانه در ادبيات معاصر ايران بدل کرده است.

 

 

 

چند نمونه از شعرهاي

 بيژن الهي:

 

(1)

آه، چرا بايد

من تو را شگفت بدانم

در اين جريان

که از شگفت بودن همه چيزي

عادي مي‌نمايد؟

و گرنه تو عادي‌ترين موسمي

که مي‌بايد به چار موسم افزود .

و چشمان تو،

راحت‌ترين روزي که مي‌توان براي زيستن تصميم گرفت.

 

(2)

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟ 

سم‌هاشان را بر برف نخواهي شمرد 

که از اين همه خون‌هاي ناشناس 

قليل‌تر است. 

خون‌هايي که در نسيم 

دست تو را نيز آغشته است. 

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟ 

نه. 

تو هرگز نخواهي پذيرفت: 

شکارچيان رفته 

بي‌رحمانه شادي آورده‌اند، 

زماني که تو هنوز در جنگلي، 

زماني که تو مي‌زايي و برفراز خود 

آسمان شسته را 

آهسته‌تر از درد به ياد مي‌آري.

 

 

به بهانه 12 آذردرگذشت بهرام صادقي

نگاهي به «ملکوت» صادقي و «اژدها وارد ميشود» ماني حقيقي

ملکوت تا اژدها: از وحشت فلسفي به مستند رازآلود

مهدي جليلي

بهرام صادقي (1315-1363) در نجف‌آباد اصفهان زاده شد و در تهران درگذشت. او پزشک و نويسنده بود و از چهره‌هاي شاخص حلقه‌ي ادبي «جُنگ اصفهان» به شمار مي‌رفت. آثار اصلي او شامل مجموعه داستان «سنگر و قمقمه‌هاي خالي» و داستان بلند ملکوت است. صادقي در عمر کوتاه خود، با نگاهي تلخ و پوچ‌گرايانه، فروپاشي زندگي شهري و بحران‌هاي وجودي انسان معاصر را در قالب داستان‌هايي موجز و تکان‌دهنده بازتاب داد. در زندگي شخصي هم عجيب بود. به گفته دوستان نزديکش ـ که زياد هم نبودند ـ گاه بي‌گاه به مدتي طولاني غيبش مي‌زد يا اينکه بسيار پيش مي‌آمد که درباره داستاني که نوشته صحبت مي‌کرد از ماجراها و شخصيت‌هايش؛ در حالي‌که داستاني در کار نبود. محمد حقوقي که از دوستان نزديک او و تأثيرگذارترين شخص در مسير صادقي بود در شعري به همين موضوع اشاره مي‌کند: «او قصه‌ي نگفته‌ي خود / من شعرهاي خودم بودم»

«ملکوت» تنها داستان بلند صادقي است و در سال 1340 منتشر شد. اين اثر با روايت حلول جن در بدن آقاي مودّت، در يک شب‌نشيني، به پرسش‌هاي فلسفي درباره‌ي مرگ، گناه، رستگاري و پوچي زندگي مي‌پردازد. فضاي داستان تاريک، وهم‌آلود و نزديک به ژانر وحشت است، اما وحشتي فلسفي و ذهني؛ وحشتي که از درون انسان برمي‌خيزد نه از بيرون.

«ملکوت»؛ با حضور شخصيت‌هايي چون آقاي مودت، دکتر حاتم و راوي ناشناس، در يک شب‌نشيني آغاز مي‌شود. حلول جن در بدن مودت، بهانه‌اي براي ورود به جهان تاريک و ضدبشري دکتر حاتم است؛ پزشکي که به‌جاي درمان، بيماران را مي‌کشد و از آن‌ها صابون مي‌سازد. وحشت در «ملکوت» نه از هيولا يا خونريزي، بلکه از پوچي و بي‌معنايي زندگي برمي‌خيزد. شخصيت‌ها بي‌هدف‌اند، گفت‌وگوها بي‌معنا و تکراري، و جن به‌جاي ترسناک بودن، بيشتر نماد بحران دروني است. اين ويژگي‌ها يادآور نمايشنامه‌هاي بکت و فضاي ابزورد است.

ماني حقيقي در سال 1394 با اقتباس آزاد از ملکوت، فيلم «اژدها وارد مي‌شود» را ساخت. من دو فيلم را بلافاصله بعد از پايان دوباره ديده‌ام. اولين آن «شرق بهشت»ِ اليا کازان با اقتباس از رمان جان اشتاين‌بک و دومي همين «اژدها وارد مي‌شود» است.

ماني حقيقي، در «اژدها ...» با ترکيب مستند و داستان، فضايي رازآلود و چندلايه خلق مي‌کند. فيلم درباره‌ي يک کارآگاه و ماجراي مرگ مشکوک در جزيره‌ي قشم است. روايت چندگانه، شهادت‌هاي مختلف و تصاوير مستندگونه، فضايي مي‌سازد که حقيقت و خيال در هم مي‌آميزند. «اژدها...» با استفاده از مصاحبه‌هاي واقعي‌نما، اسناد و روايت‌هاي متناقض، مستندگونگي را به اوج مي‌رساند. هرچند فيلم به‌ظاهر کارآگاهي است، اما با حضور صداهاي وهم‌آلود، قبرستان، و اژدهاي خيالي، به ژانر وحشت نزديک مي‌شود.

 

تفاوتهاي نسخهي داستاني و سينمايي:

در «ملکوت»، وحشت از درون انسان و پوچي زندگي مي‌آيد؛ در «اژدها ...»، وحشت بيشتر فضايي است: قبرستان، صداهاي ناشناس، و اژدهاي خيالي.

روايت «ملکوت» خطي و محدود به يک شب‌نشيني است؛ «اژدها...» چندلايه، مستندگونه و پر از روايت‌هاي متناقض.

در «ملکوت»، شخصيت‌ها تيپيک و نمادين‌اند (دکتر حاتم به‌عنوان ضد بشر)؛ در فيلم، شخصيت‌ها کارآگاه، شاهد و راوي‌اند که هرکدام بخشي از حقيقت را مي‌گويند.

هدف کلي «ملکوت» طرح پرسش‌هاي فلسفي درباره‌ي مرگ و رستگاري است اما «اژدها ...» بيشتر به نقد تاريخ معاصر و روايت‌هاي رسمي و غيررسمي درباره ماجرا نزديک مي‌شود.

 

 

 

 

 

 

تا بيايي چند باران آمده

حامد رضايي، دامغان

بگويم؟

بگويم به گوش سنگين خيابان ايستگاه؛

تو مهتابي؛

فرياد بر سر شب مي‌کشي؟

بگويم

سربازهايي را که پاس گمارده‌اند

اگر آب‌ها زرد آجري شد

گزارش کنند

بدانم آمده‌اي؟

 

آنا! آنا! آنا!

فرياد بر سر شب که مي‌کشي

              مهتابي

                    مهتابي

                         مهتابي تو.

بيا بيا تا برايت تعريف کنم

تا بيايي چند باران آمده

و در هر باران

چقدر ديوارهاي خشتي تاريخانه لاغرتر شده‌اند.

پيري که مي‌رسد

استخوان‌ مي‌ماند و استخوان

مي‌داني براي ايستادن

براي رسيدن يک روز مطلوب

چقدر گوشت تنت بايد آب شود!

 

آنا سپرده‌ام پاسبان‌ها را

صداي گلوله‌اي بي‌محابا

گل‌هاي پيرهنت را ژوليده مي‌کند.

بيا چندين سالينه مهتاب!

بيا فرياد بر سر شب!

بيا که

با ساعت‌ها قرارداد بسته‌ام

و غريبه در زمانم.

 

پيري چهل ساله‌ام با رويايي که پوکي استخوان دارد

به سايه‌اي جوان

دعا مي‌کنم

ديگر بادي بيايد

بادي که رنگ‌ها را ببرد

رنگ پرچم‌ها را

رنگ پوست‌ها را

بادي که بداند صداي شومي از جغد نيست

و از نرمخويي ماست که ديوها شکوفا شده‌اند

و تمام تاريخ حصار را خورده‌اند.

 

بيا بيا،

         تنهايم،

در کپه‌اي از رگ‌هاي تهي.

در سرخي‌اي

        که شدتش

              بر سياهي شب چيره نيست.

 

 

 

آهستهتر اي فصل فراواني خامه

مسلم فدايي، گنبد کاووس

يک قطره‌ي عطر تو چکيد از نوک خامه

گل پخش شد از دفتر من جاي چکامه

حتي مد پاريس هم از چشم من افتاد

تا نام تو سر ريز شد از پاکت نامه

من بي تو وجودم عدمي بيش نيرزد

وقتي که اذان نيست چه حاجت به اقامه؟

حرفت به ميان آمد و محراب فرو ريخت

مخلوط شد انگشتر و تسبيح و عمامه

پشت سر تو جنگ شکر راه مي‌افتد

آهسته‌تر اي فصل فراواني خامه

 

 

 

سه شعر تازه

مهدي جعفرپور، ساري

 

(1)

آفتاب ها و

آبشارها

و جهاني که

اشک ها را

بر عقربه هاي شک مي تاباند

در نَمي از چشم ها

که بي افق مي روند

بادباني بگيران.

 

(2)

بر تکمله اي از مرگ

لالايي مي خوانم و

در جنوبگاني

از هراس

بر دهان موريانه ها

چون تصويري از بلع

بصل النخاع زنده يادهاي بادي

امان از بادي

که شتاب ندارد.

 

(3)

زخمي که مي گريخت

در زاويه چشمت

تکررِ گياه را

چشمي مي بست

از بالشتِ کبوترها

تا به رغمِ زخم

زنده بمانند.

 

 

 

آيينه مهتاب

نصرتاله صادقلو، راميان

صبح آمده تا ما غزلي ناب بخوانيم 

از چشم سحر، قصه‌ي جذاب بخوانيم 

از دفتر شعري که گشوده‌ست سحر، گل 

گل‌خنده‌ي خورشيد جهان‌تاب بخوانيم 

از زمزمه‌ي مرغِ غزل‌خوان سحرگاه 

چون غنچه، شکوفا شده شاداب بخوانيم 

اندوه داوينچي که به لبخند ژوکوند است 

هر صبح به تکرار در آن قاب بخوانيم 

توصيف رخ يار به ديوان دل شب 

از جلوه‌ي آيينه‌ي مهتاب بخوانيم 

افسانه‌ي آشفتگي عاشق بي‌دل 

از پيچش آن زلف پر از تاب بخوانيم 

وصف گذر عمر در آن بيت ز حافظ 

«بنشين به لب جوي» که از آب بخوانيم 

برخيز که احساس دل شاعر صادق 

با زمزمه‌ي اين غزل ناب بخوانيم 

 

 

 بغضهاي سنگي

علي اصغر روزپيکر، کردکوي

قله‌اي بي کوهنورد

بي‌پرچم فتح

خميده به زير تلنبار يخچال‌ها

لايه لايه بغض‌هاي سنگي

در دلش مي‌جوشد.