باران غم
شعر و ادب |
الهه سالاري شهري
شبنم، اي قطره باران لطيف
تو چرا ز محفل ما دوري؟
لاله هم در نبود تو خواب است
اين چه کاريست؟ چقدر مغروري!
دل من ويران شده از عشق تو
از طمعکاري و آز و حرص تو
تو ببار از دل ابر پاره
بر سر ما که کنيم شکر به تو
امشب انگار شب بيداريست
شب گريه، شب جان فرساييست
اي تو شبنم، اي تو باران، اي مطر
قصد آمدن نداري بيخبر؟
در اين برگ ريزان قطرههاي آب کو؟ دلخوشي ما کشاورزان کو؟
اي خدا،اي تو خداي آب و ابر
تو بگو آن رود و آن بستان کو؟
اي خدايا، کشورم ايران کجاست
رود پهناور کارونم کجاست
جنگلانم را که در آتش دوزخ سوختي
چشم من را به رحمت خود، تو دوختي