سنگسارِ گونزو
سینما |
محمدصالح فصيحي
حالا ميگي گونزو يه آدمه و قراره از سنگسارش بگيم يا شايدم سنگسارش بکنيم. يه سنگساره ديگه. مگه چيه؟ سنگ سنگ سنگ، سنگ از همه رنگ، زنت رو با چي ميکُشي؟ وايسيد پشت خط، اون چهارنفر بيان جلو، به صف شن شُهادِ معظم. بزن سنگ رو با يه فرياد مطنطن. تنِ بيابون زير شلاق خورشيد. روز مرگِ حرکت و باد اميد، جمعيتي منتظر به فرمان مرگ. که خون خورشيد رو ريختن غروب قبل. که خورشيد داره سقوط ميکنه. که کوش خورشيدخانومِ ؟ اونايي که عينک دارن مغزن؟ آنهايي که سنگ دستشونه از نوار غزهان؟ پس سنگ! حتماً يه چيزي ديده و شنيده و خونده از جناب هانتر اس تامپسون و بيل کاردوسويي که ويراستارش بود و بهش گفت بابا اين چقدر گونزويييه و خود گونزوئه اين اصلاً و اصلاً و ابداً يه مرد نميره زير بار ننگ و مگه مردهم من که هتک حرمت بشه ازم و زنم يکي ديگه را بخوادو تازه اونم کسي باشه که خودمون، من و ملا و ابراهيم خواستيم بهش لطف کنيم تا حالا که زنِ هاشم مرده، ثريا بره خونهش کمکش کنه و اينه جواب خوبيهاي ما و اينه جوابِ تموم تمکين و تأمين و تقدير و تعريف و تمجيدِ کشکي؟ فقط حرفي! لب و دهن، فقط لب و دهن. علي با چشمهاي درشت شده زل ميزند تو چشمهاي ثريا. با خشم. با اخم. شايدم با درد. من مَردَم. جواب ميدهي به من؟ نيرو بياور تو دستهات و ميزند تو صورت ثريا. تق-شق! سر، صورت، سينه، کمر، شکم، مشت و فحش و لگد و واي مُردَم من. نزن. نزن. چي کار بايد بکنم من؟ چرا فکر ميکني با هاشم خوابيدم؟ حتي دست بهش نزدهم. خوابيدن؟ به خدا اگه دروغ بگم. تو خدا رو قبول داري اصلاً؟ ملا شاهده، ابراهيم هم، من هم، خود هاشم هم، بابات هم. چي ميگي به خدا دروغ نميگم. همه فهميدهن، همه ميدونن، «Everybody knows that you really do»، دوستش داري؟ کي رو ميگي؟ با کي حرف ميزني؟ از چي ميگي؟ از علي که ثريا رو نميخواد طلاق بده ولي ميخواد يه دختر چهارده-پونزده ساله رو عقد کنه پس دنبال دليل ميگرده که چطور از شر اين زن خلاص شه حيني که اَنگِ طلاق هم نيفته روش تو اين دهات کوچک يا ثريايي که با هيچکي نبوده ولي الان ميگن علاقه داره نسبت به هاشم و ... و بهونهس کمکِ به هاشم و کجاست پس اينجا حاکم و واعظ و شارع و ما که با يه کار ساده مواجه نيستيم.
اين سوار ديگه کيه؟ کم آدم داشتيم تو اين متنت؟ حالا ذوق ميکني که «متنت» و «اسبش» رو باهم به کار بردي و سجع آوردي تو متنت؟ اووو يعني باز از همين صحبت درباره سجع، سجع آوردي از سجعت؟ بابا چقدر استادي تو. گونزويي تو. چطوري آقاي تامپسون؟ بيل کاردوسواَم من. ويراستارت. خوبي؟ عاليه اين متنت:«چقدر گونزوييه اين متنت. خود گونزوييه اين اصلا.» اصلا حالا که بحث ويراست پيش اومد، يه چندتا نکته هست که بهتره اعمال کنيد. يعني بايد اعمالش کنيد آقاي فصيحي. ساختار نقد فيلم چيه؟ ساختار تک نگاري چطور؟ ساختار يادداشت چي؟ بگذريم ازينا. اول اينکه واسه متن ميانتيتر استفاده کن. ميانتيترهاي جذاب. تا هم خوانش متن منسجمتر بشه. هم از يکدستي و طولاني بودن اجتناب کرده باشي. دوم اينکه خود تيتر متن رو هم اصلاح کن. تو صرفا سنگسار ثريا رو با سبک روزنامهنگاري گونزو ترکيب کردي و اين ترکيب رو ساختي. فکر نميکني خيلي ساده يا دم دستي بوده اين ترکيب؟ اولِ اين و ته اون رو برداشتي و چسبوندي به هم. درسته از منابع معتبر استفاده کردي توش، اما جذابيت هم اهميت داره. حواست بايد به جذابيت و مخاطبت باشه. واقعا؟ جذابيت؟ من فرزند هيپهاپ شرقم. ايضاً ادبيات وطنم. جذابيت تو کدوم يکي از سنت کهن من بوده که من دوميش باشم؟ حافظ واسه هر غزل يه عنوان گذاشته بود؟ مولانا سر جذابيت ديوان کبيرش مقيد شده بود به همون ساختار پنج تا پونزده بيتي غزل؟ يا نکنه انتخاب اسم کليدر، خيلي مجذوب کننده است؟ يا نکنه آوار يا نگار يا سکوت، اسمهاي خيلي جنجالييي هستن برا آلبوم؟ يا هر حکايت سعدي تو بوستان و گلستان يه اسم خاص و يه ميانتيتر مقهورکننده داره؟ آره؟ اگر اينطوري است که يکيدوتا استکان لبپر هم براي ما بريز. خودت هم بزن. روشن ميشوي! حالا لازم نيست از منِ اويِ اميرخاني نقل قول کني. باشه خب اسم رو عوض ميکنيم به بابِ حقوق و فقه ادبيات. ميانتيتر هم اگه ميخواي، هرجا جمله انگليسي ديدي، فرض کن ميانتيتر هستش. خوبه؟ حالا بريم سراغ حواشي متنت و روند جريان سيال ذهن. تکرارها رو حذف کن. ازونور هرچي که متن رو از محور و معناي کليت دور ميکنه، دور کن. سقوط خورشيد مثلا، اين همه مثال مثلا، حتي پامپت مثلا. پامپت چيه؟ يه پامپتي بود به اسم گونزو. يه موجودي که آبي رنگ بود و دماغ دراز داشت. نه دقيقا حيوون بود نه آدم. خيلي سر اين احساس تنهايي ميکرد. تو هيچ دسته اي جا نميشد. جاگير نميشد. حتي گونزو بهش نميگفتن. ميگفتن: «!whatever» هرچي. حالا هرکي. من کيام؟ يعني کلا مهم نيست من کيام. بي سرزمين، رو نقطه صفر مرزي. درگيرم با تقويم شمسي. يه مريض مغزي. عجيبم، غريب. بيگانه: بعيد. متفاوت. کجاست بارت تا بگه متفاوط؟ تا همصدا بشه با گونزويي که تو دل بيابون نگاه ميکرد به آسمون و ميگفت:«I’m Going To Go Back There Someday» کز نيستان تا مرا ببريده اند، در نفيرم مرد و زن ناليده اند. غار، افلاطون، جمهور. اي گونزوي مظلوم. ناراحت نباش. يه روز کارمون ميگيره. قافعلي ميگه اين رو. ميگيره. چه تو آسمون چه زمين، چه حتي زيرِ زمين. بکنيد زمين رو. يه چاله. عين يه خندق: زمين گشنه خنديد به خندقش. ثريا رو ميکشن به مسلخ. و زمين اون رو بلعيد تا گردنش. همين که فرو شد، يه لحظه سکوت شد. باباش گفت بکشيد اين روسپي رو. پرتاب شروع شد. سنگ سنگ سنگ سنگ سنگ سنگ ميخوره تو سرش خون سنگ تو چونهاش سنگ خون تو چشمش سنگ تو سنگ لبش تو خون گونهش خونسنگ سنگ ميخوره تو تن بدن ثريا زن هر زن حتي هر مرد و مگه مستثنيم من و سنگ و ننگ و تا حالا فکر کردي به چگونگي تشکيل چيزي مثل شرف و ننگگگگسنگ؟! بريم عقبتر. ببنديد دست و پاي علي رو. واقعا؟ حالا علي ميره تو خاک. چه فرقي داره علي با گونزو؟ چه فرقي داره گونزو با تامپسون؟ ديدي تا حالا توپي رو که گونزو رو پرت ميکرد اونور صحنه و توپي که تامپسون وصيت کرد تا خاکسترش رو بعد مرگش بذارن توش و پرتش کنند به سمت آسمون. نگاه کن به آسمون و بگو يه روزي برميگردي به اونجا. به ناکجا. ناکجا فقط براي سرگرمي ساخته نشده. شماره 404 به پايان شبيه سازي نزديک شديد. داشتي نزديک ميشدي بهش. سنگ. زور بزن دوباره. يه تلاش ديگه... آهان: مصرف ميکنم تا ته توانهام، من هم فالم هم تماشا. مخلوط اشک و مخاط و بذاق و بقا لابهلاي تلاشهام پَ... پس... پس من گوزن رو کشتم يا اونها به من گفتن؟ نه؟ خب بريم جلوتر. آلبوم مجسمه. وقتي که ميگه: عشق پناهگاه بود يا که تابوت؟ اون که کشته شد منم، يا اون که در فراره؟ ميگيري؟ نفهميدم ميخواست نجاتم بده، يا ميخواست پيدا کنه نجات. عين کشتن معشوق در آناستيزياي اسلش؟ دوگانگي؟ نه آنگونه. مظلومنمايي نکن از يه قاتل.. مقتول. قاتله يا مقتول؟ مجبور؟ همهش شده معکوس. دنده عقب. يه سيستم معيوب؟ يهو نري سمت جرايم و حدود. ميرسي به مخبر و مخرب و منافق و يهو نشي ملحد آقاي صالح.
غريزه ساختهي سياوش اسعدي
سارينا صادقي
غريزه فيلمي است که نه متر مشخصي براي اندازهگيري عشق و احساسات در دست دارد و نه بلد است به اندازه کيميايي، قيصري مردانه بسازد. غريزه داراي موارد مناسب و قابل توجهاي است که بشود يک اثر جذاب تلقي شود و مخاطب را با خود همراه کند اما بزرگترين ضربهاش را مانند اکثر فيلم هاي امروزي ايران، از روايت و روايتگري ميخورد. مخصوصا پس از نقطه عطف ديرهنگامش، منجر به بيراهه رفتن اثر و گسست منطق داستاني و نابودي زيربنايي ميشود که فيلم در نخست تا حدي در آن موفق عمل کرده بود.
کارگردان اين فيلم به سراغ دوراني ميرود که رفاقت از هر چيزي مهمتر بود. «غريزه» داستاني آشنا دارد، روايت يک زندگي ويران ميان مردي که ميخواهد ديني را ادا کند، پسري که عاشق سينماست و دختري که بي خبر از همهجا وارد يک معامله پيچيده شده است. اين فيلم بيش از آنکه داستان يک مثلث عشقي باشد روايتي از سه مفهوم متضاد عشق، اجبار و وظيفه است. در عين حال هر يک از کاراکترها در مداري از سرنوشت گرفتارند. رسول خان در سوداي اداي دين، کامران در تمناي عشق سينما و آتيه در فرار از تقديري که ديگران براي او نوشتهاند.
فضاي «غريزه»، بيش از آنکه بر روايت داستان تکيه کند به قابها و فيلمبرداري و نماهاي زيبا متکي است. تصاويري از باران، شبهاي خلوت و جادهها و نمايش فضاي سينما، از لحاظ بصري زيبا و جذاب است اما زماني که مخاطب به سراغ منطق داستاني ميرود، فيلم پاسخهاي مبهمي به چرايي اتفاقات ميدهد. چرا رسول خان چنين راهي را براي اداي احترام به رفيق قديمياش انتخاب ميکند؟، چرا کامران با سوزاندن آن ماشين که خلوتگاه خودش بود و پوسترهاي سينمايي موردعلاقهاش را گذاشته بود به اين سرعت عشقش به سينما را فراموش ميکند؟، و مهمتر از همه اينکه چرا آتيه به راحتي سرنوشت شوم خود را که از آن فرار ميکرد به راحتي ميپذيرد؟.
فيلم حکايت يک «دکمه» است که بهخاطرش يک «کت» دوخته شده؛ کارگردان يک ايدهي جنجالي و يکخطي داشته و از همان ايده، يک فيلم دو ساعته ساخته است. براي اينکه در پايان فيلم به اين ايده برسيم و تماشاگر غافلگير شود، مجبوريم دو ساعت ماجراجويي کليشهاي و خستهکنندهي دو نوجوان را تحمل کنيم.
کش دادن اين ايدهي محدود ضعفهاي داستان و شخصيتپردازي را برجسته ميکند و نشان ميدهد حتي يک ايدهي جذاب هم اگر ساختار و روايت مناسبي نداشته باشد، نميتواند اثر را از تهي بودن نجات دهد.
در بسياري از فيلمنامهها، اشياء تنها تزئين نيستند و حامل بار معنايي و سمبوليک شخصيتها هستند؛ نابودي يا ناپديد شدن آنها معمولاً بازتابي از سرنوشت کاراکتر و انتقال حس فقدان است. در «غريزه» اما ماشين پر از پوستر فيلم که عقب آن تبديل به لانه کبوتر شده، نماد جهان خلوت و دنج پسر و فندکي که او به دختر ميدهد،چمدان قرمز،سيگار و... قرار است چنين نقشي داشته باشند، اما در پايان فيلم هيچگونه تأثيري بر احساسات تماشاگر نميگذارند. اين اشياء صرفاً جزئيات بصري باقي ميمانند و نتوانستهاند عمق روابط يا روان شخصيتها را منتقل کنند.
در فيلم شاهد دو كشش عاطفى هستيم؛ يكى نوو در حال شكل گيري و ديگري اما چيزي در گذشته؛ شيمى بين پدرپسر و مادردختر كه هر دو نيز همسران خود را از دست داده اند، نمايانگرعشقىست سركوب شده و مدفون در گذشته. تهماندهي عشقى بلقوه كه انتظار مى رود در پايان بلفعل شود. بنابراين نخستين پايان بندى اى كه در ذهن مخاطب متبادر ميشود، كليشه به هم نرسيدنِ عاشق و معشوق جوان به دليل وصلت پدر ومادر آن هاست. نويسنده هم براى فرار از اين كليشه و به اصطلاح به همزدن پيشبيني مخاطب، داستان را وارد كليشهي ديگري با چاشني مرام ومعرفت مى كند كه از منطق داستان به دور و براى مخاطب غيرقابل پذيرش است.
حتي در شخصيت پردازي هم اين فيلم درست عمل نکرده است. در ابتدا فيلم بذر دختري را ميکارد که بسيار جسور است و در انتها بذري را درو ميکنيم که اين جسارت بلايي خانهمان سوز به سرش ميآورد و اما سوال اينجاست اگر او از اين جسارت لطمه خورده است پس چرا در طول فيلم همچنان با جسارت با پسر به زيرزمين ميرود و با او تنهايي وقت ميگذراند؟ نميگويم حتما بايد دختر در طول فيلم با عذاب قرباني شدنش ميگذشت اما با شخصيت پردازي درست از ابتدا ميتوان به اين موضوع هم اشاره کرد که با قرباني شدنش کنار آماده يا دليل ادامه داشتن اين جسارت براي چيست.
شخصيت رسول خان کاملا به درستي در نيامده است فيلم نامه نويس هم تا توانسته جملات اهنكين وداش مشتى هاى فيلم هاى كيمياي را در ديالوگهايش جيانده است. اين شيوه هم بيشتر در همان بخش معرفى شخصيتها ديده مى شود و رفته رفته كمرنگ ميشود. ظاهراً نويسنده سعى داشته در همان ابتدا يک شمايى از شخصيت به ما بدهد وبعد آن شيوه را رها كند. يس از نقطهي عطف هم براى پديداركردن ويژگيهاى شخصيتى اش، او را غرق در الكل و سيگار نشان بدهد واز مستى وسركشدن بطرى الكل، كشمكش درونى شخصيت را هويدا كند. اين نكاه كليشه اى، سطحى وتيپيكال بر ساير شخصيتها هم سيطره انداخته و اثر را در بعد روايى/محتوايى سطحى کردهاست.
و در نهايت اين فيلم جوري پيش ميرود که خودش دلش ميخواهد. همچنين «غريزه» ميخواهد ملودرامي پرشور باشد، اما ميان حال، گذشته و فرم، قصه بلاتکليف و سرگردان ميماند و تبديل به اثري ميشود که ممکن است مخاطب از ديدن فضاها لذت ببرد اما داستان جذابيت و يادآوري نوستالژيکي از گذشته نداشته باشد.