لبهي خليج
شعر و ادب |
ناهيد احمد پناه
گفتهاند چرا نمينويسي
مينويسم
اين بار از اين خط مرزي
هر غروب هر پنجشنبه
از اين مرز که هر روز جابهجا ميشود
اينجا نشستهام روي تخته سنگها. تخته سنگهاي بزرگي که امروز وظيفهشان همان نيست که ساليان پيش بوده، روزهايي که براي اولين بار روي اين تخته سنگها ايستاده بودم.
بعد از نوار تخته سنگها يک نوار پهن سبز از گزهاي وحشي بومي است
و بعد از پايان پوشش گزها، گونهي گياهي وحشي ديگري نوار سرخي ساخته.
به زيبايي سنگ به، و سبز به سرخ ميپيوندد بي هيچ درگيري و جدالي
نميدانم شايد هم کمجدال نيستند.
امروز اينجا بعد از گزها يک رنگ غير معمول ديگر هست،
رنگ صورتي تولد.
خانوادهاي زيبايي اين طبيعت بکر را فهميدهاند و جشن تولد دخترکشان را اينجا و به زيباترين شکل برگزار ميکنند.
صداي مادر و احتمالا خاله، بله درست حدس زدم، صداميزندخاله جون، و عکاس بلندتر شده و به دخترک دستور ميدهند به بادکنک صورتي عدد سه نگاه کند.
يک داربست زيبا با آويزهاي گلهاي سرخ و سفيد، يک ميز با روميزي سفيد و دو کوسن صورتي مثل کرسي چيدمان شده.
دخترک صورتيپوش با پيراهن چند دامنه نقش اول اين نمايش را بازي ميکند.
بادميوزدتوي صورتم، گره ژاکتم را تنگتر ميکنم. راستي سردش نيست؟
من که بدم نميآيد آتشي بود و دستهايم را کمي گرمتر ميکرد.
اما برگرديم به مرزهاي پيشروندهي ساحلي،
بعد از خط قرمز ميرسيديم به باتلاقگونهاي که به دريا ميرسد
اما امروز يک مرز خشک مرموز بين گياهان وحشي و آب ميبينم که منظره را وهمآلود و استثنايي کرده.
چرا کسي اين همه اعجاب طبيعت را ثبت نميکند؟
عکاسيا نقاش يا فيلمسازيا ...
چرا اين بندر و اين خليج اين همه مطرود و مظلوم است
چرا اين جا هيچ صف و ازدحام و غلغلهاي نيست؟
چرا من تنها اينجا آسوده و بيدغدغهي نوبت نشستهام روي اين تخته سنگ و بي هولوولاي پايان نوبت و بليطم مينويسم؟
چرا اينجا امضاي اين کتاب باز بينهايت نيست؟
چرا طبيعت زيباي من گمنام ومهجور است؟
بماند براي خودم، کنار هم بيهياهو در نهايت عشق خواهيم ماند.
ساحل زيبايي که روزي روزگاري مرا از کرانه کارون فرياد زد.
آنچه خواندي فقط آن چيزي است که ميبينم با نابلديام در واژهها اما پراحساس و با جزئيات ثبت ميکنم
براي خودم و دوستانم و براي فرداها.که اينجا اين گونه هست يا اين گونه بوده.
نويسنده