ادبیات


ادبیات |

تنهايي

مريم برجستهملکي، گرگان

مغازه پر از مشتري است. همين‌طور که شوميزهاي حراج‌شده را اين طرف و آن طرف مي‌کشم، مادرم زنگ مي‌زند؛ اما صداي هياهو آن‌قدر زياد است که نمي‌فهمم چه مي‌گويد؛ اصرار مي‌کند هرچه زودتر به خانه برگردم و همين باعث مي‌شود از انتخاب بين دو رنگ خلاص شوم. 

حالا با جعبه‌ي لباس روبه‌روي بابا ايستاده‌ام. 

***

مامان‌بزرگ روي مبلِ جلو شومينه ناراحت نشسته و مادرم مثل کساني که تهِ احساسشان بوي خودشيفتگي مي‌دهد، مدام از آشپزخانه به پذيرايي در رفت‌وآمد است. 

هيچ‌وقت بابام را اين‌طور نديده بودم؛ رگ‌هاي گردنش سرخ و کبود شده و با دست پيشاني‌اش را فشار مي‌دهد. 

از ترس، بلوز را گوشه‌اي گم‌وگور کرده و با احتياط کنارش مي‌نشينم: 

«بابا جان، آروم باش! اين‌قدر حرص نخور. خوب حرف مي‌زنيم، حل مي‌شه.» 

و با دلهره به سرش دست مي‌کشم. 

بابام که حالا بعد از خوردن چند ليوان آب خنک و کلي شربت خاک‌شير که مدام از آشپزخانه به او مي‌رسد آرام‌تر شده، تهِ فريادش را هم بدون اينکه به چشم‌هاي مامان‌بزرگ نگاه کند مي‌کشد: 

«پيرمرد از سن و سالش خجالت نمي‌کشه؟ خانوم، چند بار گفتم اين پياده‌روي‌هاي مسخره با همسايه‌ها رو بذار کنار. يعني چي؟ مادر رو هم به دردسر مي‌ندازي!» 

ولي انگار نه انگار که خودش اين پيشنهاد را داده بود و چند سال است به‌عنوان ليدر، صبح هر جمعه با لباس و کوله‌ي مجهز، همراه خانواده جزو نفرات اول کنار ايستگاه راديوست. 

بابام که به دنيا آمد، مامان‌بزرگ تنها 14 سالش بود. 

هنوز ته‌مانده‌ي زيبايي روي صورت ظريفش معلوم است؛ خوش‌پوش است و اين خوش‌پوشي بيني کشيده‌اش را طوري نشان مي‌دهد که انگار قصد ندارد تسليم جاذبه‌ي زمين شود. 

صاف از جايش بلند شده و رو به پدرم مي‌گويد: 

«مادر جان، من يه بازنشسته‌ي فرهنگي‌ام، سرد و گرم روزگار رو چشيدم. هنوز مغازه‌ي باباي خدا بيامرزت به ناممه، به اندازه‌ي کافي هم عمرم رو به پات گذاشتم، ولي تنهام. اگه هم بخوام ازدواج کنم، تو حق نداري اعتراض کني.» 

بعد آهي مي‌کشد و مکثي مي‌کند: 

«آقاي محمدي بزرگ مرد معقوليه، اون هم مثل من تنهاست. اما نگران نباش، جواب من منفيه.» 

ناخودآگاه به مامانم نگاه مي‌کنم. شير آب را بسته و با حوله‌ي کوچکي ظاهراً در حال خشک‌کردن ليوان‌هاست. حسي شبيه دلهره‌اي ناشناخته در صورتش ديده مي‌شود. 

نمي‌دانم چرا به‌جاي مامان‌بزرگ، دلم براي مادرم بيشتر مي‌سوزد. شايد اگر او هم ادامه‌ي تحصيل مي‌داد، بابام مثل طلبکارها باهاش صحبت نمي‌کرد. 

مامان‌بزرگ ادامه مي‌دهد: 

«نه به اين خاطر که عروس و نوه دارم، نه! دليلش چيز ديگه‌ايه. تو هم لازم نيست براي من غيرتي بشي.» 

اما انگار هنوز هم حرف دارد که نمي‌خواهد بزند. به ظاهر بي‌اعتنا به سمت آشپزخانه مي‌رود و فقط از مادرم عذرخواهي مي‌کند: 

«ببخش دخترم، اين مرتضي بي‌خودي شلوغش مي‌کنه، تو رو هم به حول و ولا انداخت.» 

و به سمت اتاقش مي‌رود. 

مسير آزاد شدن بغض گلوي پدرم را به‌راحتي مي‌بينم. حالا تمام نفس حبس‌شده‌اش را بيرون مي‌دهد و شانه‌هايش را روي مبل جابه‌جا مي‌کند. 

من هم برمي‌گردم به اتاقم؛ لازم است همه کمي آرام شوند. 

***

هنوز نيم ساعت نشده، دلهره گرفته‌ام. آتش کنجکاوي بدجوري به تنم افتاده؛ آخر او تنها کسي است که هميشه به من و افکارم اهميت مي‌دهد. 

وقتي مادرم زير لب غر مي‌زد که «کاشکي به‌جاي فلسفه، رشته‌ي پزشکي رو انتخاب مي‌کرد»، مامان‌بزرگ گردنش را سمت مامانم مي‌گرفت و مي‌گفت: 

«آب و گل اين دختر به من رفته، محبوبه‌جان. بذار خودش راهشو انتخاب کنه.» 

با احتياط به اتاقش نزديک مي‌شوم و از سوراخ قفل در داخل را ديد مي‌زنم. روي صندلي گهواره‌اي‌اش نشسته. تاريکي اتاق به خاطر کشيدن پرده‌ها آن‌قدر زياد است که به‌هم‌ريختگي کتابخانه‌ي کوچکش به زحمت ديده مي‌شود. ديگر طاقت نمي‌آورم؛ در مي‌زنم ولي هنوز اجازه نداده، خودم را داخل اتاق مي‌اندازم. 

شوميزي که برايش خريده بودم از لاي دستم پيداست. به او نزديک مي‌شوم و بغلش مي‌کنم: 

«آخه تو چرا هميشه بوي عطر نسرين مي‌دي، هان؟» 

و بلوز را روي تنش مي‌گذارم. به او مي‌آيد، مخصوصاً که طرح خلوت روي پارچه با موهاي پرپشت خاکستري‌اش هم‌خواني دارد.   خنده‌ي نااميدانه‌اي مي‌کند: 

«مرسي نازنين جان، دختر مهربون و خوشگلم. ولي مي‌شه بذاريم واسه يه وقت ديگه؟» 

روي تختش دراز مي‌کشد و ملافه را روي دوشش مي‌کشد. سرم را روي گردنش مي‌گذارم: 

«باشه مامان‌بزرگ، دارم مي‌رم. تو هم قشنگ استراحت کن.»

همين‌که برمي‌گردم، چشمم به کتاب روي ميز عسلي مي‌افتد: 

روان‌درماني اگزيستانسيال اثر اروين يالوم. 

اما آنچه بيشتر توجهم را جلب مي‌کند، دفتر خاطرات نسرين خانم است. قبلاً ديده بودم، ولي اين بار جور ديگري کنجکاوم. چشمانم از فضولي پر از هيجان است. آرام لاي دفتر را باز مي‌کنم. بعد از دو خط، زير صفحه با خودکار نوشته: 

«انسان بودن به معناي تنها بودن است. پيشرفت در جهت انسان شدن به معني کشف شيوه‌هاي تازه براي آرام گرفتن در تنهايي خويش است.» (رابرت هابسن) 

هنوز جوهر خودکار تازه است. 

دفتر را مي‌بندم و از اتاق بيرون مي‌روم. 

حرفي براي گفتن ندارم. 

***

چند روز بعد، جمعه، حدود ساعت هفت غروب بود که اتفاقي از ايستگاه راديو رد مي‌شدم. دنبال تايپ جزوه‌هاي جديدم بودم که ديدم پدر آقاي محمدي، همسايه‌ي دو کوچه آن‌طرف‌ترمان، با کل اعضا از دو تا ون پياده شدند. اتفاقاً يک‌راست سمت من آمد، ولي حالش خيلي گرفته بود. 

گفت: «سلام دخترم! نسرين خانم چطورن؟ حالشون خوبه؟ نگرانشون شدم.» 

صدايش لرزش داشت و چشمانش وقتي اسم مامان‌بزرگ را برد، عجيب غمگين بود. 

و من در حالي که توي ذهنم به يادداشت‌هاي آن روز فکر مي‌کردم، از خودم پرسيدم: 

«پس تکليف آقاي محمدي چي مي‌شه، مامان نسرين؟!» 

 

 

 

 

دلقکماهي

مارال افشاري

بغض 

دايره‌ي ارثي و سوزن‌سوزن است 

احتمال بده از مادر رسيده باشد 

پدر به آن نان داده باشد 

نداند چيزي که کاشته، بچه است يا زخم 

بغضي را که سوزن مي‌زند کسي نمي‌کارد 

جز بچه‌کاج‌هاي بالاي گلوي قبرستان 

که تا ديدند بغض ما دايره‌اي‌ست 

آنجا را پر از مستطيل کردند 

بغض نمي‌بايست گوشه‌گير باشد 

چون مرده به قدر کافي درد کشيده 

بايد در اجتماع دوستان مرده‌اش شادي را انتخاب کند 

بغض، بالشتک چسبيده به دست خياط است 

سوزن فرو کند و بردارد تا قد و قواره‌ي ما را در گريه تنظيم کند 

- بغض آخرت گريه شد و آب رفتي 

کوتاه شدي، گلو شدي 

الان اشکت مزه‌ي پولکي کاج مي‌دهد 

بچه بودم از ارتفاع ول مي‌کردم 

قشنگ مي‌افتاد، به بقيه مي‌گفتم: پولک رو انداختم، حالا خودش يه عالمه بچه‌پول خوشحال مي‌شود؟ 

بغض شد که! 

بغض شد با چال گونه 

بغض شد با چشم‌هاي کشيده 

بغض شد با هيکل تراشيده 

بغض شد با پوست سفيد و شور 

که از پولکي‌هاي کاج، نمک 

سود کرده باشد 

آخر سر، کسي بود که برايم بنويسد: 

به هر حال 

من که دوستت دارم 

دوئيدم تا دلقک‌ماهي مرده‌ي خودم را، خودم را 

در فاصله‌ي عدد و چندي فاتحه 

در گلوي تو جا بدهم 

- ديدي تن کسي که دوستش داري چطور بويي مي‌دهد؟ 

حالا تمرين کن گلوي تو هم بوي خودش را داشته باشد 

چيزهاي بامزه تعريف کني 

پولکي بالا بياوري و 

از پس دخل و خرجت 

برآمده باشي

 

 

دو شعر تازه از

سعيد ابوطالبي، شاهرود

ميانِ آسترِ پرده و پنجرهي چوبي

در فاصله‌اي از دنيا ايستاده‌ام 

ميانِ آسترِ پرده و 

پنجره‌ي چوبي 

آن‌جا شاخه‌هاي آستين‌ات 

هواي باغِ پُر از شکوفه را 

به سينه‌ي اتاق مي‌کشيد 

و من، پيش از آن‌که شرمِ اتاق را خلوت کند 

يا راهي را در گيسوانت گم کرده باشم 

به خلوتي محتاج خواهم بود 

به خلوتي که گمان مي‌برم.

 

وطنِ مني 

تو جنگلِ کوچکِ مني 

که نکاشته‌ام‌اش 

و هر زمستان و هر پاييز 

زيرِ سقفِ سفاليِ نمناکم 

نگرانش نبوده‌ام 

اما هر بار که از درونش مي‌گذرم 

فصلي تازه دارد 

که آرام مي‌شوم 

و با اين‌که ميوه‌هاي پاييزي‌اش را 

هرگز نمي‌خورم 

دل‌سير مي‌شوم 

تو تکه‌اي از تنِ مني 

وطنِ مني 

که ترکش نمي‌کنم.

 

 

بهارِ توو چشمات

داريوش جليني، گرگان

 

هواي نگاهت رو ابري نکن

بذار توي چشمات خدايي کنم

بذار آسمونو بيارم واست

با چشماي تو همسرايي کنم

برام از بلنديِ عشقت نگو

دارم پرت مي‌شم از عمقِ تنت

پر از حس افتادن از چشمتم

يه احساسِ گُنْگَم واسه پيرهنت

من از آخرين برگِ پائيزي‌م

زمستون من بعدِ تو پا گرفت

تمومِ جهان از توو چشماي تو

مث اشک روو گونه‌هام جا گرفت

ملاقات عصيانِ تو با دلم

به دنيام رنگ قيامت زده

هواي دلم گر چه بارونيه

ولي مي‌گه: غم توو دلت را[ه] نده

مثِ درکِ گرماي توو چشم‌هات

واسه اين زلالِ تنِ يخ‌زده‌

نگاهِ تو يخ‌ها رو پس مي‌زنه

چه باشي چه نه، من که حالم بده

سفرنامه‌هاتو بگير از نگام

بذار با تو بودن رو باور کنم

بذار اين زمستونِ آخر رو با

بهاري که توو چشماته سر کنم

 

 

 

بردهي ريشههاي زنجيري

مهدي رحيمي

خسته از اضطرابِ آتش و از 

در شعاعِ خودش زبانه زدن، 

زخم خوردن از انتظارِ تبر، 

شاخه را زنده موريانه زدن. 

خسته از اجتماعِ تنهايي، 

خسته از تا ابد زمين‌گيري؛ 

خاک مي‌خورد تا که قد بکشد، 

برده‌ي ريشه‌هاي زنجيري. 

خونِ خرچنگ بود در رگ‌هاش، 

در سرش سرکشي و عصيان داشت؛ 

با درونَش مدام مي‌جنگيد، 

انقلابي شبيه انسان داشت. 

دست در دستِ بادِ پاييزي، 

برگ‌ها را گذاشت، راه افتاد؛ 

درد شد، زرد شد و زوزه کشيد، 

تا که چشمش به چشمِ ماه افتاد. 

رفت تا دشت را قدم بزند، 

سينه را خالي از قفس بکند؛ 

بايد اين‌بار جاي شاخه‌ي خود، 

ريشه‌ها را کمي هَرس بُکند. 

هر طرف رفت، در خودش افتاد، 

خونِ رگ‌هاش باز رنگين شد؛ 

در سرش فهمِ اتفاق افتاد، 

سايه‌اش روي خاک سنگين شد. 

در رگش بادِ هرزه مي‌جوشيد، 

پوچ بود انتظارِ آبادي؛ 

آخرِ اولش چه زود آمد، 

مُرد در گردبادِ آزادي.

 

 

به بهانه 18 آذر، زادروز محمدتقي بهار

ملکالشعراي بهار؛ صداي تاريخ در شعر

مهدي جليلي

محمدتقي بهار، مشهور به ملک‌الشعراي بهار، در سال 1265 خورشيدي در مشهد زاده شد. پدرش، ميرزا کاظم صبوري، شاعر دربار قاجار بود و لقب «ملک‌الشعرا» داشت. پس از درگذشت پدر، اين لقب به فرزند جوانش رسيد. بهار از همان آغاز، هم در شعر و هم در سياست و روزنامه‌نگاري حضوري پررنگ داشت. او در دوران مشروطه به صف آزادي‌خواهان پيوست، چندين روزنامه منتشر کرد، به مجلس شوراي ملي راه يافت، و در کنار همه‌ي اين‌ها، قصايدي سرود که امروز نه تنها آثار ادبي، بلکه سندهاي تاريخي به شمار مي‌روند. بهار در سال 1330 خورشيدي در تهران درگذشت، اما ميراث او همچنان زنده است: ميراث شاعري که تاريخ را در قالب شعر روايت کرد. 

بهار تنها شاعر نبود؛ او تاريخ‌نگارِ زمانه‌ي خويش بود. شعرهايش نه صرفاً بيان احساسات، بلکه مستنداتي ادبي از وقايع سياسي و اجتماعي ايران در آغاز قرن چهاردهم خورشيدي‌اند. قصايد او را مي‌توان به‌مثابه اسنادي تاريخي خواند که در آن صداي مردم، اعتراض به استبداد، و اميد به آزادي ثبت شده است. 

 

بهار؛ شاعر آزادي در زمستان استبداد

قصيده‌ي «دماونديه» مشهورترين شعر سياسي بهار است. او در اين شعر با کوه دماوند سخن مي‌گويد و آن را نماد خشم فروخفته‌ي ملت ايران مي‌سازد. اين شعر در سال‌هاي پس از انقلاب مشروطه و در واکنش به استبداد پهلوي و نابساماني‌هاي سياسي و حبس خويش سروده شد:

اي ديو سپيد پاي در بند 

اي گنبد گيتي، اي دماوند 

تو مشت درشت روزگاري

از گردش قرن‌ها پس افکند

بار ديگر دماوند را به پيرزني جادوگر تشبيه مي‌کند:

ترکيبي ساز بي مماثل

معجوني ساز بي‌همانند

از آتش آه خلق مظلوم

و از شعله‌ي کيفر خداوند

ابري بفرست بر سر ري

بارانش ز هول و بيم و آفند

برکن ز بن اين بنا که بايد

از ريشه بناي ظلم برکند

زين بيخردانِ سفله بستان

داد دل مردم خردمند

به نظر مي‌رسد بهار اين قصيده که «دماونديه دوم» است را در زندان سروده باشد، اشاره به «ري» که در زندان آن بوده، جالب است. در هر صورت، اين قصيده، سندي است از اعتراض روشنفکران آن دوره به فضاي خفقان و فساد سياسي. بهار با زبان کلاسيک، اما با روحي مدرن، توانست شعر را به رسانه‌اي براي اعتراض و آگاهي بدل کند. 

 

بهار و روزنامهنگاري؛ وقتي شعر به خبر تبديل ميشود

بهار تنها شاعر نبود؛ او سردبير و نويسنده‌ي روزنامه‌هايي چون «نوبهار» بود که در فضاي خفقان سياسي، صداي مردم را بازتاب مي‌دادند. قلم او در مطبوعات همان‌قدر تيز و اثرگذار بود که در شعر.   روزنامه‌نگاري براي بهار ابزاري بود تا شعر را از ديوارهاي کتابخانه بيرون آورد و به ميدان اجتماع ببرد. 

او با مقالات و سرمقاله‌هايش، به نقد استبداد و دفاع از آزادي پرداخت؛ کاري که براي يک شاعر سنتي، جسارت بزرگي محسوب مي‌شد. شعر او هم بازتاب‌دهنده‌ي وقايع روزگار است. او در ضمن اين وقايع‌نگاري‌ها هم، نگرش فرهنگي، اجتماعي، سياسي خود را به هر مناسبتي بازگو مي‌کند. در قصيده «به شکرانه توشيح قانون اساسي» که حُسن ختام آن ارجو کز اين بناي فرخ قانون

ملک بماند هميشه خرم و آباد

است، مي‌گويد:

ملک يکي خانه‌اي‌ست بنيادش عدل

خانه نپايد اگر نباشد بنياد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

بِهْ که حصاري کنند ز آهن و پولاد

بهار که روس و انگليس را دشمنان ايران مي‌دانسته در قصيده «برگي از تاريخ»، پس از برشمردن جنايات ضحاک، تازيان، چنگيز و ... با روباه پير خواندن انگليس، مي‌گويد:

کرد انگليس آن‌همه بيداد و بر سري

اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد

تباهي اخلاق ايراني در نظر بهار در مواجهه عمومي ايرانيان با فرهنگ غربي از رهگذر محصولات تکنولوژي و ... بود.

 

بهارِ سياستمدار؛ شاعر در مجلس

بهار در مجلس شوراي ملي نيز حضور داشت. اين تجربه سياسي، شعر او را غني‌تر کرد و به آن بُعدي اجتماعي بخشيد. 

او در شعرهايش نه تنها از عشق و زيبايي، بلکه از عدالت، آزادي و وطن سخن گفت.   همين ترکيب سياست و شعر، بهار را به چهره‌اي يگانه در تاريخ ادبيات ايران بدل کرد. در همين مسير، او گاه به زندان افتاد و تجربه‌ي تلخ حبس را در قصيده‌ي «حبسيه» بازتاب داد: 

پانزده روز است تا جايم در اين زندان بود

بند و زندان‌ کي سزاوار خردمندان بود

شاه اگر هر ناصوابي‌ را دهد زندان جزا

جاي تنگ ‌آيد گر ايران سر به ‌سر زندان بود

گيرم از رنجي مرا در دل غباري شد پديد

رنج را با رنج شستن ريشه‌ي عصيان بود

خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس

کي بدان جرمم سزا اين کلبه‌ي احزان بود

گر کتابي آورد از خانه بهرم خادمي

روي ميز مير محبس‌، روزها مهمان بود

جزو جزوش را مفتش باز بيند تا مباد

کاندر آنجا نردبان و نيزه‌اي پنهان بود

ور خورش آرند بهرم‌، لابلايش وارسند

تا مگر خود نامه‌اي در جوف‌ بادمجان بود

چيست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندي پيش، از آزادي‌ حديت

تا ابد زين جرم مطرود در سلطان بود

بهار قصيده‌اي ديگر با عنوان «از زندان شاه» دارد که با تفصيل به تصويرپردازي فضاي زندان و اطراف آن پرداخته که طنازانه است و لطافت بسيار دارد. «حبسيه» سندي تاريخي از سرکوب روشنفکران در آغاز حکومت رضاشاه است. در آن، شاعر از رنج زندان و اميد به آزادي سخن مي‌گويد؛ گواهي زنده بر وضعيت سياسي آن روزگار. طنز ظريف او در برخي از ابيات، خود بيانگر وضعيت اسفبار زندان‌هاي آن روزگار است. با اين همه، بهار در زندان هم از انديشه‌اش کوتاه نمي‌آيد و جرم خود را با صداي بلند، طوري که در تمام طول تاريخ شنيده شود؛ «حديث کردن از آزادي» عنوان مي‌کند.

 

دوستدار ايران

«ايران» در نگاه ملي‌گرايانه بهار، روشن‌ترين اميد است.

هست ايران مادر و تاريخ ايرانت پدر

جنبشي کن گرت ارثي زان پدر وين مادر است

زماني فرياد «يا مرگ يا تجدد» سر مي‌دهد:

راهي جز اين دو پيش وطن نيست

ايران کهن شده است سراپاي

درمانش جز به تازه شدن نيست

گر مرد جاي سوگ و حزن نيست

ويرانه‌اي‌ست کشور ايران

ويرانه را بها و ثمن نيست

يک خون پاک در همه تن نيست

امروز چشم مردم ايران

جز بر خدايگان زمن نيست

زماني نيز:

دريغا کشور ايران بدين احوال زار اندر

دريغا آن دليري ها به چندين روزگار اندر

به بيم است از دروغي چون به شهري گرگ هار اندر

بخواهد کز دروغ ايران بماند برکنار اندر

کنون گر بيند ايران را بدين ايام تار اندر

چکد خونابه اش از مژگان اشکبار اندر

و نيز:

ملک ايران سر بسر در انقلاب است اي ملک

کشور جمشيد و افريدون خرابست اي ملک

«سرود مدرسه» از زيباترين اشعار کودکانه درباره ايران است که بهار براي هم‌خواني کودکان در مدرسه سروده است:

ما همه کودکان ايرانيم

مادر خويش را نگهبانيم

تيره اردشير و ساسانيم

ملک ايران يکي گلستانست

ما گل سرخ اين گلستانيم

سرود بزرگسالانه او هم زيباست:

اي خطه ايران مهين اي وطن من

اي گشته به مهر تو عجين جان و تن من

اين ترانه را مرحوم ايرج بسطامي در آلبوم «وطن من» با آهنگسازي مرحوم مشکاتيان اجرا کرده است.  با دل پر اميد مي‌سرايد:

هست ايران چوگران سنگ و حوادث چون سيل

طي شود سيل خروشان وبجا ماند سنگ

علاوه بر نام زيباي ايران، واژه «وطن» نيز نزديک به 300 بار در ديوان بهار به کار رفته است.

 

جنگ جهاني؛ صداي ضد جنگ بهار

بهار حتي به وقايع بين‌المللي نيز واکنش نشان داد. در شعر «جغد جنگ»، او به آشوب و ويراني ناشي از جنگ اول جهاني اشاره مي‌کند. 

فغان ز جغد جنگ و مرغواي او

که تا ابد بريده باد ناي او

تصويرپردازي‌هاي او از آلات و ادوات جنگي، جالب‌توجه است. هواپيما را «عقاب آهنين» تعبير مي‌کند که:

هزار بيضه هر دمي فرو هلد

اجل دوان چو جوجه از قفاي او

او به بمباران اتمي ژاپن اشاره مي‌کند:

نبيني آن که ساختند از اتم

تمام‌تر سليحي اذکياي او؟

به ‌ژاپن ‌اندرون ‌يکي دو بمب از آن

فتاد و گشت باژگون بناي او

تو گفتي آن که دوزخ اندر او دهان

گشاد و دم برون زد اژدهاي او

بي‌گمان يکي از صداهاي بلند ضدجنگ در شعر معاصر، بهار است:

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخوران غرب و اولياي او

رفاه و ايمني طمع مدار هان

ز کشوري که گشت مبتلاي او

او به درستي به اثرات طبعي جنگ بر فرهنگ و اجتماع اشاره مي‌کند:

کجاست روزگار صلح و ايمني

شکفته مرز و باغ دلگشاي او

کجاست عهد راستي و مردمي

فروغ عشق و تابش ضياي او

کجاست دور ياري و برابري

حيات جاوداني و صفاي او

بهار طبع من شگفته شد، چو من

مديح صلح گفتم و ثناي او

اين شعر سندي از نگاه يک شاعر ايراني به بحران جهاني و ويراني‌هاي آن در ايران و جهان است. جنگ، تصوير خود را در شعر بهار به شکلي ديگر نيز گسترده است. در قصيده «تنازع بقا» با مطلع:

زندگي جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو

نيست هنگام تامل بي‌درنگ آماده شو

نگرش‌هاي جالب صلح‌دوستانه‌اي را مي‌بينيم:

چون جوانمردان به يک‌رنگي مَثَل شو در جهان

ورنه بهر ديدن صد ريو و رنگ آماده شو

گر به گيتي علم و دانش را نجُستي رنگ رنگ

تيره‌بختي را به گيتي رنگ رنگ آماده شو

ور تن ورزنده‌ات را ورزش جان يار نيست

چون ستوران از پي افسار و تنگ آماده شو

بهار از جمله متفکراني است که جنگ را بيش از همه فرهنگي و اجتماعي مي‌بيند. او در دفاع، کتاب(دانش) را در کنار و هم‌سطح تفنگ قرار مي‌دهد:

نيست ممکن پاس کشور بي‌کتاب و بي‌تفنگ

بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو

اگر تاريخ ايران را در سده‌ي بيستم بخواهيم در قالب شعر بشنويم، بي‌ترديد صداي بهار يکي از رساترين صداهاست. 

او تاريخ را روايت نکرد؛ بلکه آن را در قالب شعر بازآفريني کرد. 

شعرهايش همچون آيينه‌اي است که هم رنج‌ها و شکست‌ها و هم اميدها و آرمان‌هاي مردم را بازتاب مي‌دهد. 

شعرهاي بهار را بايد مستندات تاريخي دانست. بهار با اين آثار، تاريخ را نه در کتاب‌هاي رسمي، بلکه در زبان شعر ثبت کرد. او صداي تاريخ بود؛ صدايي که هنوز پس از يک قرن، پژواک آزادي‌خواهي و عدالت‌طلبي را در گوش ما زنده نگه مي‌دارد.